چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


محمدرضا شفیعی کدکنی


محمدرضا شفیعی کدکنی
● مروری بر کارنامه محمدرضا شفیعی کدکنی
از شفیعی کدکنی نوشتن به گمانم آزمودن امری از مقوله «سهل و ممتنع» ها است؛ «سهل» از آن بابت که سبد خاطره چنان از بارقه فضل و بزرگواری و سالاری او سرشار است که در بادی نظر نیاز چندانی به کنکاش و کوشش حس نمی کنی و «ممتنع» از این رو که «چه» بنویسی و «چگونه» بنویسی... نگارنده در این یادداشت _ که گذری تند برای «توصیف» چند چشم انداز از آفاق گسترده زندگی شفیعی بوده _ دشواری هولناک پیمودن «بحر در کوزه شکسته» را به شیرینی تجربه کرده است و در همه حال...
زانجا که پرده پوشی خلق کریم «تست»
بر قلب ما ببخش که نقدی است کم عیار
● زندگینامه
محمدرضا شفیعی کدکنی _ شاعر، ادیب، محقق، استاد و نظریه پرداز برجسته روزگار ما _ در مهرماه ۱۳۱۸ در کدکن نیشابور به دنیا آمد. پدرش «میرزا محمد» (م ۱۳۵۱) «از افاضل علمای دوران شکوفایی حوزه علمیه مشهد در دهه های ۱۳۵۰- ۱۳۲۰ شمسی» محسوب می شد [احمد مهدوی دامغانی، در باغ روشنایی/ پانزده] و مادرش «فاطمه توسلی» (م ۱۳۳۰) بانویی با ذوق و شعردوست بود که «نخستین نغمه های شعر فارسی» را در گوش تنها فرزندش فرو خواند. شفیعی تحصیل را از خانه و مکتب خانه آغاز کرد و «در کودکی حتی قبل از اینکه فارسی را به درس بخواند با زبان عربی آشنا شد». [شفیعی، شعر معاصر عرب/ ۲۰] شیفتگی فراوان به کتاب خواندن و تالیف از همان کودکی در وی وجود داشت و آنگونه که خود می گفت در ۱۱- ۱۰ سالگی تصمیم به تالیف «تاریخ ادبیاتی» جامع بر مبنای کتب متداول آن روزگاران (چیزی شبیه تاریخ ادبیات دکتر صفا) گرفته بود و حتی مقداری نیز در این کار پیش رفت! شفیعی پس از طی مقدمات وارد مدارس سنتی خراسان گشت و با شرکت در محضر درس ادیب نیشابوری دوم، میرزا هاشم قزوینی، آیت الله میلانی و برخی دیگر از علمای نامدار به تحصیل علوم حوزوی از قبیل فقه، اصول، منطق و ادبیات عرب پرداخت.
در کنار تحصیلات رسمی بیشتر اوقات او مستغرق مطالعه بود. به عبارتی دیگر هر کتابی که به دستش می رسید - حتی کتب فیزیک را (!) با ولع تمام می خواند و به خصوص به شعر و ادب فارسی علاقه خاص نشان می داد. او در سال ۱۳۴۱ وارد دانشگاه ادبیات مشهد شد. علی اکبر فیاض، احمد علی رجایی بخارایی و غلامحسین یوسفی از اساتید او در دانشگاه به شمار می رفتند. همچنین وی مدتی به اداره صفحه ادبی روزنامه «خراسان» اشتغال داشت. پس از اتمام تحصیلات در مشهد برای طی مدارج بالاتر به تهران آمد و وارد دانشگاه تهران شد. حضور در تهران موجب گشت که ارتباط او با جریان های نوگرای شعر و ادب گسترده تر شود و همچنین فرصت استفاده مبسوط تر از محضر اساتید و دانشمندان برجسته مقیم تهران بهتر فراهم شود. در دانشگاه از بدیع الزمان فروزانفر، از مینوی در بنیاد شاهنامه، از خانلری در بنیاد فرهنگ، مجله سخن و دانشگاه و در دایره المعارف فارسی از غلامحسین مصاحب بهره فراوان برد. مدتی هم در کتابخانه مجلس سنا مشغول بود. در سال ۱۳۴۸ با نوشتن «صور خیال در شعر فارسی» موفق به کسب درجه دکتری شد و دانشگاه تهران بلافاصله از او برای تدریس دعوت کرد. استاد بدیع الزمان فروزانفر این واقعه را «افتخاری برای فضل و فضیلت» تلقی کرد و رئیس وقت دانشگاه همکاری با این استاد جوان را موجب سربلندی خود دانست. شفیعی جوان روز به روز بیشتر اوج می گرفت و چشم ها را خیره می کرد. او پیوسته شعر می گفت، تحقیق می کرد و کتاب و مقاله می نوشت. شهرت و اعتبار او آنقدر بالا گرفت که علی دشتی که هرگز او را نزدیک ندیده بود، در نامه ای خصوصی به محمدرضا پهلوی نام او را در کنار نام برجسته ترین و استخوان دارترین دانشمندان آن روز ایران قرار داد؛ کسانی که مملکت باید از دانش آنها برای رشد و تعالی فرهنگی استفاده کند.
چهار- پنج سال زندگی، مطالعه و تدریس در آمریکا و انگلستان (۱۳۵۶- ۱۳۵۲ ش) آفاق تازه ای پیش چشم او گشود. او در آنجا «کمال طلبی علمی» فرنگیان را از نزدیک حس کرد و با نظریه های نوین ادبی و شیوه های نقد ادبی به خوبی آشنا شد. انقلاب ۵۷ دگرگونی خاصی در زندگی شفیعی ایجاد نکرد. همچنان «همه» هم و توان او در سرودن، تفکر، تحقیق و تدریس متمرکز بود.وی همچنین در این اواخر دو سفر - هر کدام به مدت یک سال - به منظور مطالعه و تدریس به ژاپن و آمریکا رفته است. سفر به ژاپن خصوصاً تاثیر ژرفی بر او نهاده و وی را از آن همه «عقلانیت» که در جزئیات و کلیات امور ژاپن حکمفرما است شگفت زده کرده است. شفیعی در سراسر زندگی خود
ـ علی الاطلاق _ از پذیرفتن هرگونه «مسئولیت رسمی» خودداری کرده است.او در سال ۱۳۴۹ ازدواج کرده و سه فرزند دارد.
از نوشته ها و گفته های شفیعی کدکنی چنین استنباط می شود که چند نفر در نضج و جهت دهی شخصیت علمی و هنری او نقش تعیین کننده داشته اند که عبارتند از:
الف) پدرش که نخستین معلم او بود.
ب) میرزا هاشم قزوینی که «علاوه بر فقه و اصول عملاً به شاگردانش آموخت که از تنگ نظری های قرون وسطی به در آیند و در یادگیری و دانش اندوزی مرز های تعصب را بشکنند. [مکتب تفکیک / ۲۸۴]
ج) علی اکبر فیاض: دانش گسترده، جمع میان معارف سنتی و فرنگی و از آن مهم تر منش متواضع و عاری از خودنمایی به علاوه فراخ مشربی ذوقی و عقیدتی فیاض بسیار مورد توجه شفیعی قرار گرفت. به گفته شفیعی ، فیاض «عضو ثابت» همه انجمن های ادبی مشهد _ اعم از سنتی، میانه رو و نوگرا _ بود و قادر بود از «زیبایی هنری» در هر شکل و ساختی لذت ببرد. این مزیت که اکنون به روشنی در شفیعی دیده می شود آنقدر نزد او اهمیت دارد که یکی از مهم ترین وظایف دانشکده های ادبیات را در پرورش ذائقه هنری و افزایش دانش ادبی دانشجو برای درک و التذاذ از سبک های مختلف ادبی خلاصه می کند.
د) بدیع الزمان فروزانفر: درباره مناسبات فروزانفر و شفیعی باید مقاله ای نوشت. همین قدر باید گفت که شفیعی وقتی از موضع «برآورد کلی» به کارنامه ایران در قرن بیستم می نگرد هیچ شخصیت فرهنگی ای را از بدیع الزمان فروزانفر برتر نمی داند. وی از مداقه در کار و بار بدیع الزمان زیرکانه، تفاوت میان «نبوغ و تمرین» و «استثنا و کلیشه» را دریافته است.
ه) مهدی اخوان ثالث: اخوان به عنوان یکی از ائمه شعر نو شاید بیشتر و بهتر از هر کس دیگر شفیعی را با آفاق شعر نیمایی آشنا کرد و در تغییر خط سیر شاعری او نقش داشته است. اما به گمان من تاثیر اساسی تر اخوان بر شفیعی در این نکته است که شفیعی با دقت در ظرایف روحیات اخوان و شخصیت متناقض او «اراده معطوف به آزادی» را که جوهره هنر جاودانه است، کشف، درک و لمس کرده است.
[اراده معطوف به آزادی یعنی توانایی شک کردن، یعنی قدرت جمع نقیضین]. شاید بخشی از توفیق شفیعی در جمع و تلفیق متعالی و متکامل مقولات متناقض نمایی چون «شعر و تحقیق»، «سنت و مدرنیسم» و... پرورده هم صحبتی با اخوان باشد.
و) غلامحسین مصاحب: این دانشمند و ریاضیدان بزرگ، ویژگی ها و ارزش های «علم محض» را به شفیعی آموخت و روحیه «ریاضی محور» او قطعاً در تقویت «عقلانیت» در روح شفیعی موثر افتاده است.
ز) عباس زریاب خویی: شفیعی از زریاب فرا گرفت که چگونه می توان در حوزه های متنوع و مختلف «تحقیق» کرد و در هر حوزه نیز در زمره سرآمدان بود.
شاید به جمع بالا نام دو تن دیگر را نیز بتوان افزود: اول دکتر پرویز ناتل خانلری که «اعتدال، انسجام و پیراستگی ذهن و زبان، درک مقتضیات جهان جدید، شعور به لزوم تولید یک فرهنگ پویا که پاسخگوی ضرورت های جامعه متغیر و متحول امروز باشد [یعنی فرهنگ دربرگیرنده نقاط قوت فرهنگی بومی و غربی] و توانایی ارائه معارف سنتی در شکل و زبانی تازه و جوان پسند» را ترویج می کرد و شفیعی بسیار با او مرتبط و از او متاثر بود.
و دیگر مجتبی مینوی که روش درست، اصیل و علمی «نقد و تصحیح متون کهن» را تعلیم می داد و اطلاعات انتقادی گسترده خود از مجموعه عظیم تحقیقات شرق شناسان را به مستفیدان منتقل می کرد. مینوی می گفت که از همان اوان ورود شفیعی به تهران «او را به شاگردی و فرزندی پذیرفت.» خوشبختانه از «ستیهندگی» مینوی نشانی در شفیعی دیده نمی شود!
● از برگ شقایق تا گل آفتابگردان
در باب شعر شفیعی- ویژگی ها، ارزش ها و احیاناً کاستی های آن _ تاکنون مقالات، کتب و پایان نامه های پرشماری نوشته شده است که طبعاً طالبان می توانند به آنها مراجعه نمایند. ما در این یادداشت به تناسب دو نکته را یادآوری می کنیم:
الف) «شعر» اصلی ترین، محوری ترین و پراهمیت ترین مولفه و دغدغه زندگی معنوی شفیعی کدکنی به شمار می رود، با همه وسعتی که آفاق دیگر شخصیت چندبعدی او دارد، آنکه می خواهد به شناختی درست و منطبق بر حقیقت از شفیعی دست یابد، «باید»، «شعر» او را مدار و محور بررسی خود قرار دهد و در روشنایی آن به تحلیل سایر ابعاد زندگی او بپردازد. [این نکته را با وجود آگاهی بر نهایت پرهیز شفیعی از سایه افکندن نیمکره شاعرانه شخصیتش بر نیمکره تحقیق و تدریس یادآوری کردم.] با وجود آن همه «تحقیق» شفیعی نهایتاً و «اصالتاً» یک «شاعر» است که در روزگاری ک «نه رهنما و نه رهنامه و نه ره پیدا است» در پرتو «قطب نمای دل» طی طریق می کند. [هزاره آهوی کوهی / ۱۶۱] البته کیمیاکاری و رمز کامیابی او در این است که حوزه های متفاوت و رنگارنگ زندگی را شناخته و الزامات و ابزار هر حوزه را درک کرده و به «تفکیک» قلمرو «عقل» و «دل» ـ که در نگاه او کلیدی ترین معضل و لغزشگاه تاریخ ایران است _ قادر گشته است. «دل» و «عقل» در زندگی شفیعی رابطه ای تکامل بخش و تنگاتنگ با هم دارند. «دل» جهت و چارچوب کلی جریان زندگی را تعیین می کند و «عقل» به تدبیر تام و مطلق امور مربوط به خود می پردازد. البته از آنجا که هدف اصلی برای شفیعی «شعر» است لاجرم حاصل کار «عقل» باید در خدمت تکامل و تعالی شعر قرار بگیرد. روشن تر بگویم شفیعی از تحقیق به نفع شعر «استفاده ابزاری» می کند![«شاید هیچ کس باور نکند که دلبستگی من به نقد ادبی و مطالعات در باب تصوف از فرط دلبستگی به شعر است» (موسیقی شعر / بیست و دو) چون معتقدم که «آشنایی با گذشته ادبی [و فرهنگی] برای یک شاعر صاحب استقلال و سبک نه تنها مانع رشد و بالیدن نیست بلکه شاید یکی از عوامل و شاید تنها عامل در تعالی هنری باشد. (مقدمه بر دیوان فروزانفر تهران ۱۳۸۲ ص ۱۳]
ب) شفیعی به شهادت همگان و تصریح خود «هرگز عضو هیچ حزب و گروه و دسته سیاسی» نبوده و شدیداً از هرگونه ابراز نظر در باب مسائل سیاسی روز پرهیز کرده است. [البته این مسئله فی نفسه نه فضیلتی خاص برای او اثبات می کند و نه از قدر او می کاهد.] اما او به عنوان شاعری که در یکی از مقاطع پیچیده و پرحادثه تاریخ ایران [کشوری که از «جرم گل سیاه تا اوج زحل» در آن با سیاست گره خورده است] به خلاقیت هنری پرداخته و به شدت نیز نگران و دلبسته سرنوشت ملک و ملت بوده است، طبیعتاً از آن همه فراز و فرود و تلخ و شیرین که بر سر نسل او آوار شده به یک «بینش» سیاسی شخصی دست یافته که در حکم عصاره ای از تجربیات عینی و تاملات ذهنی او در تاریخ و فرهنگ، محسوب تواند شد. تامل در این «بینش» البته جلوه گر در آینه شعر [که طبعاً با توجه به ذات «شعر» - شعری که شفیعی می پسندد و می سراید _ بیشتر ناظر به «کلیات» و «بنیان ها» و «ژرفا» ها است تا ظواهر و جزئیات] می تواند برای نسل ما سودمند باشد و از اتلاف زمان و توان محدود در برابر دشواری های به ظاهر نامحدود جلوگیری نماید.
شفیعی دو شعر با عنوان «سیمرغ» سروده که روایتی رسا از محصول جست وجو ها، امید ها و آرمان های نسل شاعر به دست می دهد؛ در شعر نخست داستان پهلوان زخم خورده ای را می سراید که پس از کارزاری سخت در گذرگاه باد نشسته و در حالی که بر نیزه تنهایی خود تکیه داده از سودمندی و راهگشایی «بازوی مردی و جوانمردی» در نبرد با «دژ آئینان» ناامید شده به زاری و فریاد «سیمرغ» افسانه ها را به یاری می خواند تا از کنام خویش از چکاد آسمان پیوند «البرز مه آلود» بال بگشاید که «عرصه بر آزادگان تنگ است». [آینه ای برای صدا ها/ ۱۱۵- ۱۱۳] شعر دوم حکایت از روزگارانی است که سیمرغ نه از «البرز» که از «قاف» در میان شادی و هلهله «همه مرغان» به پهنای خیابان و میدانچه می رسد اما پس از چندی... «حالیا پر شده هرسو ز حضور سیمرغ / زندگی بر همه مرغان تنگ آمده است...» ضمن اینکه «قصه این بار چنین گفته که سیمرغ نخواهد جنبید.» [هزاره دوم آهوی کوهی / ۱۵۸] البته این بلا عام است و منحصر به نسل شاعر نیست: «تاریخ، سطل تجربه ای تلخ و تیره است/ تا آستان روشنی روز آمدن / پیمودن آن مسافت دشوار با امید / وانگه دوباره درددل ظلمت رها شدن.» [هزاره / ۳۷] اکنون شاعر بر دوراهی سرنوشت ایستاده است؛ او باید تصمیم بگیرد که چگونه با این تجربه تلخ سهمگین ـ که گویا «نصیبه ازلی» است _ روبه رو گردد. به قول اخوان دو ره پیداست: آیا مانند «شهریار شهرسنگستان» سر در غار کند و نغمه پرداز باغ بی برگی شود یا نه «برخیزد و «زندگی» ز سر گیرد». شاعر راه دوم را برمی گزیند؛ او در ابتدا آرمان هایش را مورد بازبینی قرار می دهد. نمی توان در حقانیت آرمان ها تردید رواداشت. آنها «کمترین تحریری از یک آرزو» هستند؛ «آرزوی بوسه و نان و پرواز کبوترها» به ویژه «پرواز» که «تمام پویه انسان به سوی آزادی است.» [هزاره / ۳۳۵ ، ۹۸ ، ۴۲۳] پس به ناگزیر مشکل در مسیر طی شده برای تحقق آرمان ها باید باشد... تحلیل و تامل در علل و دلایل شکست های تاریخی او را به این نتیجه می رساند: «به جست وجوی بهشتی «فراتر از تقدیر» / کشید جانب دوزخ «ره میان بر» ما». [هزاره / ۳۴۹]
بنابراین دو عامل _ که در تحلیل نهایی دو روی یک سکه اند _ رخ می نماید: یکی فراتر از تقدیر بودن آن بهشت موعود و دیگری میان بر بودن راه وصول به آن که می شود از این دو عامل به متناسب نبودن ظرفیت های فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی جامعه با محتوای آن آرمان های بلند تعبیر کرد. شاعر مروری بر «راه میان بر» می کند. می بیند «قهرمانان» این راه «شقایق» ها بوده اند که زندگینامه شان را چنین هنرمندانه فشرده کرده بود: «رایت خون به دوش وقت سحر / نغمه ای عاشقانه بر لب باد / زندگی را سپرده در ره عشق / به کف باد و هر چه باداباد» [آینه / ۴۲۹].
«شقایق ها»یی که در پهنه تاریخ نمونه های درخشان خود را در سیمای «حلاج»، «حروفی» و «عین القضات» یافته اند [بزرگانی که شاعر تا دم آخر تا «خطابه بدرود» (هزاره / ۴۹۳) پاکی و فداکاری آنها را می ستاید.] (آینه / ،۲۷۵ ،۴۸۸ ۴۹۰)
آنها برای رسیدن به آرمانشهر خود [شهری که آن سوی شقایق می شود طالع/... دروازه های عالمی دیگر/ به روی آدمی دیگر/... شهری که از دروازه های آن/ هم بوی جوی مولیان خیزد/ هم یادیار مهربان آید (آینه /۴۷۲)] «رایت خون» از دل سنگ برمی آوردند و «به جنون» صلابت صخره کوهسار می شکستند. شقایق ها تنها سرودی که می پسندیدند «غزل در مایه شور و شکستن» بود و تنها شرابی که می نوشیدند اکسیری بوده که به یک جرعه «ویران کند، دوباره بسازد».[آینه/ ۴۳۴ ، ۲۹۲]آنها به مدد آذرخش و تندر و توفان و حتی «انفجار صاعقه» می خواستند «خیمه قبایل تاتار» را «آتش» بزنند تا «فصل پنجمی» آغاز شود که در پناهش دیوارهای واهمه فرو ریزند و کوچه باغ های نیشابور سرشار از ترنم «مجنون» شود آن هم مجنون «بی قلاده و زنجیر». [آینه/۲۴۷] شاعر آن لحظه های زلال و ساده را به خاطر می آورد و تلخندی می زند و معصومانه زیر لب زمزمه می کند «آن روزها جوانی ما بود». [هزاره/۱۰۸ ] اکنون که در کوره تجربیات تاریخی و تاملات ذهنی آبدیده شده است از خود می پرسد آیا به راستی برای رقم زدن سرنوشتی روشن تر از صبح تنها رایت خون به دوش کشیدن کفایت می کرد؟ آیا می شد سرنوشت «نیشابور» را در تلاطم امواج فتنه ها با «هرچه باداباد» گره زد؟ آیا عقلاً امکان داشت که از معبر هولناک «ویرانی» و «انفجار صاعقه» دیوارهای «واهمه» را در کوچه باغ های نیشابور فرو ریخت تا پرستوها به «ستاره برگ ناهید» برای هم غزل بنویسند؟ شاعر به روشنی دریافته است که حاملان رایت آرمان آزادی نباید کسانی از تبار حلاج ها و عین القضات ها باشند که مرکب معراج مرد را «جوشش خون» می دانند. [آینه ها/۴۸۸]
پس به سراغ «فردوسی و خیام» می رود که از «دانایی و داد و خرد» داد سخن می دهند.[ هزاره/ ۱۳ ] لاجرم «سرود سرخ اناالحق» [آینه/۲۷۵] جایش را به ترانه خیام می دهد، ترانه ای که «برای رهایی از شب» بر لبان آن حکیم علی الاطلاق چون جویباری از روشنی جاری بوده است.[ هزاره/ ۳۲۴ ] شکست به شاعر می آموزد که آینده «نیشابور» را به جای «عشق» با «خرد» پیوند بزند و «خرد» به شاعر می آموزد که بر حماسه «بی قهرمان» درود بفرستد. [هزاره / ۶۷ ، ۱۶۰ خرد به شاعر می آموزد «شتابکاری» نکند و راه بهشت را «تمام» بپیماید زیرا تحقق آرمان آزادی و رفاه «تنها» از طریق بسترهای فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی متناسب حاصل می شود. شاعر که «واقع بینی» را جایگزین خیال پردازی کرده بضاعت تنگ «نیشابور» را برای نیل به «بویه رهایی» کاملاً پیش چشم دارد. آخر فراوان هستند کسانی که مانند آن «زن ابیانه» آرزوها و نگاهشان به همان شیوه و آئین باستان باقی است. [هزاره/۶۴] این وقوف و آگاهی ژرف البته سوق دهنده شاعر به سمت نومیدی و انفعال نیست که برعکس «تو در این انتظار پوسیدی/ که کلید رهایی ات را باد/ آرد و افکند به دامانت».[هزاره/۳۴۱ ] باید کاری کرد! وظیفه هر انسان مسئول و آگاه این است که اولاً: بکوشد تا آرمان رهایی را چون «مشعله ای در ظلام» به دست کودک فرداها بسپارد و دیگر تلاش نماید تا «فر و فرهنگی دیگر» جایگزین «باورهای فرتوت» گردد. [یکی فرهنگ دیگر/ نو/ بر آرای اصل دانایی] (هزاره/ ۳۵۹ ۲۹،) «امید» جوهره نگاه شفیعی به آینده است و مولفه اصلی ایجاد این «امید»- به رغم جریان امور- این است که شفیعی غایت زندگی را نه در «وصال» آرمان ها که در «طلب» آرمان ها قرار داده است. معنای زندگی و انسانیت حقیقی انسان به تداوم مستمر این «طلب» پیوند خورده است. برای شفیعی «رهسپار» بودن بیشتر از «رسیدن» اهمیت دارد. اصلاً «قرار زندگی از بیقراری است». [هزاره/۴۶۵] پس «ای خوشا رفتن و رفتن...» اصالت طلب نزد شاعر به «اصالت آزمون» منجر می شود.
«یک بار دیگر آزمون کن نغمه ای در پرده دیگر» به همین دلیل او این همه «شادی آغاز» را خوش دارد چون هر آغازی طلیعه «تجربه ای» تازه است و از بطن این تجربه های متوالی متراکم متزاید سرانجام و اندک اندک آن «فر و فرهنگ» بایسته برای تحقق آرمان رهایی و رفاه زاده می شود که «هر باغ در هسته ای بوده/ وان هسته در هسته ای/ تا جهان بوده این هسته/ پیوسته بوده است»[هزاره/۴۴۴ ]. این «بینش» او را مطمئن می سازد که «عاقبت آن صبح خواهد رست/ نزمیان باور فرتوت ما/ اما/ از میان دفتر نقاشی اطفال» [هزاره/۲۵۶]. شاید پرسیده شود ای بسا گل آرزو زمانی شکوفا شود که زما هر تکه ای افتاده جایی. شاعر از این حقیقت تلخ آگاهی دارد. از این رو است که گاه آرزو می کند «کاش ما نیز می توانستیم/ زندگی را ذخیره می کردیم/ بهر آن روزهای روشن و شاد»[ هزاره/۲۳۹] و گاه اعتراف که «بس آزمودم/ مرغی که پیغام بهاران دارد/ خود بهری از باغ و بهارانش نیست». [هزاره/۴۶۴] اما این «ناگزیر دهر» است و راه دیگری نیز وجود ندارد چون تجربه نشان داده که هر راهی جز راه «خرد» به بیراهه منتهی می شود. اینجا است که باید نسل اکنون رضا به داده دهد و سرافراز باشد که «در وزش وحشت و تلاطم پائیز/ نسترن از شاخ و برگ خویش پلی ساخت/ بهر عبور شکوفه: کودک فردا»[ آینه/۴۷۵]. پس «منزه است درختی که می زید به یقین/ تمام شب را در انتظار صبحدمان»[ هزاره/۲۹۲]. هم سرشتی و هم سرنوشتی شاعر با «گل آفتابگردان » - که قهرمان حماسه بی قهرمان دوران پختگی شاعر است- در اینجا چهره می نماید: «تو همه درین تکاپو/ که حضور زندگی نیست/ به غیر آرزوها/ و به راه آرزوها/ همه عمر/ جست و جوها/ من و بویه رهایی/ و گرم به نوبت عمر/ رهیدنی نباشد/ تو و جست و جو/ وگرچند رسیدنی نباشد.»[ هزاره/۲۰۵] مسئله سرنوشت ساز دیگری که اینجا باید مطرح شود این است که شاعر اکنون دیگر ستایشگر بی ملال «هر آن چیز از زمره زندگانی/ هر آن چیز با مرگ دشمن» است و مهمترین شعارش اینکه: «زنده باد زندگانی/ مرگ بر مرگ»[هزاره/ ۳۹۱ ۴۶۳، ] پس نسل حاضر باید بکوشد «زندگی» کند. زندگی در نگاه او گستره بی کرانه ای است که دوسو دارد: «نیمی از آن در من است و نیم از آن بر من/ نیمه در من بهارانی پر از باغ است/ نیمه بر من... کویر کور تبداران».[ هزاره/۴۲۹] «اعتدال» که مهمترین دستاورد شاعر از عرصه آزمون های سخت است حکم می کند که «انسان» برای اینکه کاملاً «انسان» باشد در هر دوسوی این گستره زندگی کند. هم در حد وسع بکوشد از «ظلام ظالم بر من» بکاهد و هم بر شکوه و چراغانی «نیمه درمن» بیفزاید؛ باید تلاش کند که از «نیمه در من» مامنی بسازد برای پناه بردن و نفس تازه کردن از آفات «نیمه برمن».
همدلی با طبیعت و غور در اعماق فرهنگ _ که شیوه شاعر است- دو راه عمده برای «افزودن بر اقالیم وجود» و غنادادن به آفاق زندگی است. آری باید از هر فرصت و امکانی بهره برد «باید برویی و برآیی مثل بذری «نو»/ در فرصتی کوتاه تر از خطبه تندر/ و از همه ذرات هستی سهم خود را چیره بربایی/ از تابش خورشید تا باران جر جر روی بام کهنه هاجر/ یک بار دیگر آزمون کن نغمه ای در پرده ای دیگر». [هزاره/۳۵] راستی آهنگ سخن شاعر- که شارح بزرگ آثار مولانا است- در روزگار پختگی چقدر به لحن کلام خیام شبیه شده است آنجا که می فرمود: «بربای نصیب خویش کت بربایند»!
میلاد عظیمی
http://poroge.parsiblog.com/-۲۳۱۱۰۷.htm


همچنین مشاهده کنید