یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت


حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
شاید در طول قرون متمادی، شعر فارسی پس از سلطه زبان فارسی یعنی در همان قرن سه و چهار هجری به بعد، حافظ تنها شاعر بزرگی باشد که همه جانبه مدیون غزل است و غزل را مدیون خود کرده است.
همه «تمامیت» رند شیراز که در قرن هشت، اتفاقی جاودان را در شعر فارسی رقم زد، غزل است. نه دو مثنوی، نه چند رباعی و قصیده برای شهرت و قدرت نمایی محمد شمس الدین حافظ شیرازی کاری نکرده اند. اما این غزل در دستان حافظ، همان تکه های ظریف و رمانتیک شعر عربی و عبری نیست که قرار است تنها به مغازله و داد و ستاندن دل اختصاص بیابد.
همان گونه که می دانیم، در عشق سنتی فارسی که نزدیکی زیادی به عشق افلاطونی دارد، جایگاه عاشق و معشوق کاملاً از بالا به پایین است و عاشق حق اعتراض از فراق را ندارد و تنها با اندکی ارفاق می تواند از سرنوشت گلایه کند و تنها دستاویزش، صبر است.
البته باید به این نکته توجه داشت که این موقعیت نمادین عشق سنتی تقریباً در نگاه هیچ کدام از شاعران بزرگ فارسی رخ نداده است. اما از طرف دیگر، هیچ کدام از شاعران پارسی گوی به اندازه حافظ از این موقعیت تعریف شده عدول نکرده اند؛ هر چند این عدول هیچ گاه راه را از اتوبان عاشقی به جاده خاکی نمی کشاند.
شعرهای عموماً محاوره ای که این روزها به ذهن جامعه تزریق می شود و تنفر از معشوق را فریاد می زند، اصلاً در تعریف عاشقانه سرایی فارسی نمی گنجند. شعرهایی که البته به عقیده نگارنده ارزشمندند، چراکه به جنبه ای حقیقی و روانشناختی از عشق می پردازند که در طول قرون متمادی ادبیات فارسی، کمرنگ یا حتی بی رنگ بوده است. اما معتقدم که نگاه حافظ که تقریباً در غزل هیچ کدام از مقلدان قوی و ضعیف حافظ به چشم نمی خورد، از ارزش بیشتری برخوردار است.
به عقیده من، مهمترین وجه رندی حافظ هم همین نوع نگاه است، وگرنه پرداختن مبهم به نمادهای چندجانبه ای چون «می»، «شیخ»، «محتسب» و «ساقی» که هم به برداشتهای عارفانه و هم باورهای ضد عارفانه بخورند، چندان دشوار و صد البته هنرمندانه نیست. رندی حافظ آن جا رخ می دهد که در عین عشق و باور به این نکته که «هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت»، رندانه در آن واحد، میخ و نعل را مورد نوازش قرار می دهد و مانند بلبل معروف غزل خود، به معشوق غنچه وار خود می گوید:« ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت.»
عشق در غزل حافظ از هر دو جنبه درگیر عدول از وضعیت سنتی است و هم حافظ عاشق آن، عاشق ذلیل و بی آزار نیست و هم معشوق غزل او، آن معشوق شگفت انگیز و بی بدیل شعر فارسی نیست.
حافظ در شعرهای عاشقانه خود یا اصولاً صبور نیست و یا به صبر در مسیر عشق اعتقادی ندارد مانند:
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
یا در حال تهدید معشوق است که:
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
این در حالی است که سلف همشهری حافظ، یعنی سعدی، صبوری کردن را وظیفه بی چون و چرای عاشق می داند که:
صبر بر جور رقیبان چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خواری هست
و بدیهی است وقتی عاشقی، صبر خود را غارت رفته می داند دیگرگون سخن می گوید. همین سبب می شود که برخورد حافظ با معشوقش تغییر کند. مهمترین تفاوت رفتار عاشقانه حافظ آن است که به طور معمول، در غزلهای خود با شخصیتی به نام «معشوق» معاشقه نمی کند، بلکه به کلیاتی که هر کدام به عنوان جزوی از جمال معشوق به شمار می روند، ابراز عشق می کند و با استفاده از همان توانایی رندانه اش، همان طور که عاشقانه می سراید، به معشوق می فهماند که برای عاشقش برجستگی خاصی ورای این ویژگیها ندارد.
من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم
روایت عاشق در این بیت فقط «روی خوش» و «موی دلکش» است و تازه عشق در کنار تعلق خاطر به می آمده که خود تنزل عمدی عشق در دید حافظ است.
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت
در این بیت هم تنها زیبایی و نمکین بودن معشوق است که جهانگیری می کند. ذکر این نکته مهم است که در این بیت، «حسن» به معنای زیبایی خاص استفاده شده است و بی تردید زیبایی درونی و معنوی را در بر نمی گیرد، زیرا ملاحت را نیز که بسیار عینی تر است، در برنگرفته و با آن تنها اتفاق پیدا کرده است.
این ذهنیت حافظ آنجا پیشرفت می کند که حافظ به عنوان بزرگترین عاشقانه سرای فارسی، به جماعت صاحبان ویژگیهای معشوق خود ابراز عشق می کند و نه به یک نفر به نام «معشوق». بیت «فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب» نیز نمونه ای از این تفکر است.
خوبان پارسی گوی بخشندگان عمرند
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
در این بیت، تمام خوبان پارسی گوی دارای دم مسیحایی هستند که یکی از غلیظ ترین مدایح شعر فارسی است. دیگر اینجا برای حافظ چیزی به نام معشوق و دم مسیحایی یک نفره او مطرح نیست.
توجه به این نکته نیز ارزشمند است که این مدح پررنگ و این جماعت کثیر، خود به نوعی تعدیل توأمان موصوف و وصف نیز هست و به نوعی، این باور را در دل خود دارد که این وصفها با حقیقت فاصله دارند و بد نیست که خوبان پارسی گوی نیز این مسأله را دریابند.
یا:
فدای پیرهن چاک ماهرویان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز
اما در دید من، دو بیت در دیوان حافظ ماجرای این نگاه متفاوت را بسیار پیشرفته بیان می کنند و در تاریخ ادبیات فارسی اتفاق هایی را رقم می زنند که تاکنون جاودان مانده اند.
نخست، آنجاست که حافظ شاید برای اولین و آخرین بار در طول ادبیات فارسی، معشوق همیشه حاضر در غزلهای خود را با امکان گسترش روابط عاشقانه خود و برقراری ارتباطهای جدید خوش آب و رنگ تر تهدید می کند و می گوید:
شهری است پر کرشمه و خوبان ز شش طرف
چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم
دو نکته در این بیت بسیار زیبا حضور دارد. یکی آن که عبارت «چیزیم نیست ورنه» در جایگاهی کاملاً لغزان از زبان و وضعیت دستوری قرار گرفته و به واقع دو معنای کاملاً متضاد را در ارتباط دو گزاره اصلی شکل می دهد و از یک طرف، می توان این برداشت را داشت که چون حافظ چیزیش نیست، پس خریدار هم نیست !اما از طرف دیگر، می توان این عبارت را با تأکید بر جزء انکاری «ور نه» خواند و آن را متعلق به گزاره «چیزیم نیست» دانست و پذیرفت که او خریدار است.
دیگر نکته آن است که همه می دانیم، حافظ رابطه عمیقی با قرآن دارد و احتمالاً به یاد داریم که در روایتی در قرآن، از رجم شیطان شش جهت به هنری ترین شکل تعبیر می شود. آنجا که شیطان به عزت الهی سوگند یاد می کند که از چهار جهت و زیر پای انسانها به کمین بنشیند، اما مسیر دعا که بالای سر است را مستثنا می کند. دقت در این روایت قرآنی که حافظ نیز قطعاً به یاد داشته و استفاده از عبارت «شش جهت» نشان دهنده این است که در ذهن این بیت حافظ، این دلبریها شیطانی نیستند.
دوم، آنجایی که حافظ باز هم برای اولین و آخرین بار در گفتگو با معشوق، از «رقیبان تو» سخن می گوید و بی هیچ شائبه و پنهانکاری، معشوق همیشه والامرتبه شعر فارسی را در گوشه ای از یک مثلث، مربع یا چند ضلعی عاشقانه قرار می دهد و با لحنی کاملاً دو پهلو می گوید:
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگ
وکه من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
اما گذشته از این عدولهای حافظ از جایگاه تعریف شده عاشق و سخنان او در شعر فارسی، باید پذیرفت که معشوقی که حافظ برای ما ترسیم می کند نیز آن معشوق بی عیب سنتی شعر فارسی نیست که در هر حال و روز در رأس هرم عاشقانه قرار دارد و دسترسی به او، با کمال برابری می کند. معشوق ترسیم شده توسط حافظ تنها زیباست، ولی از کمالات ازلی، اخلاقی و معنوی معمولاً بی بهره است:
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که رنگ مهر و وفا نیست روی زیبا را
ذکر این نکته خالی از لطف نیست که در نگاه ادبیات سنتی فارسی، رنگ مهر و وفا نزدیک به آن چیزی است که در خطوط پیشانی می توان به عنوان سرنوشت دید و به همین خاطر است که در این بیت هم حافظ آن را جزئی از جمال چهره معشوق بیان می کند.
معشوق حافظ به طور معمول از روی مکر و فریب سخن می گوید و گویا در پس عقده های فروخفته کودکی اش، دلسوزی(!) را- به هر دو معنی- نیازمند است. البته حافظ همه اینها را بهتر از من و شما می داند، چراکه خود اوست که این ویژگیها را برای ما روایت می کند:
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود
گر چه می گفت که زارت بکشم می دیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
البته با توجه به سابقه طولانی تفاسیر عرفانی از غزل حافظ، برای بررسی ویژگیهای معشوق در غزل حافظ نیاز به مجالی بیشتر است.
خلاصه آن که با پذیرش این که حافظ، عاشقانه سرای بسیار توانمندی است و از صمیم قلب، معشوق خود را دوست می دارد، باید پذیرفت که روابط سنتی عاشقانه را نمی پسندد و می خواهد آن گونه که طبیعی تر و لذت بخش تر است، از عشق و معشوق سخن بگوید.
نمونه بارز همنشینی خوف و رجای عاشقانه حافظ را شاید در این غزل مشهور بتوان یافت که تقریباً یک بیت در میان کلام حافظ با مدح و ذم معشوق همراه است و این مقال را نیز با آن به پایان می بریم:
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزاد
محمدرضا شالبافان
منبع : روزنامه قدس


همچنین مشاهده کنید