یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


کاغذ بی خط


کاغذ بی خط
مطالبی درباره ادبیات داستانی،را پی می گیریم، مطالبی که بی شک کامل نیستند و ما که می دانیم این موضوع قابل بحث نیازمند بررسی و پرداختنی بیش از این هاست و در عین حال بی اندازه مشتاقیم نگاههای متفاوت و مخالف شما هم، در این پرونده، منعکس و خوانده شود. در هر صورت هفته ی بعد هم همین موضوع را با محوریت معرفی و نقد نویسندگان مهم زن، پی می گیریم.
در کشور ما که ادبیات داستانی اش، پیشینه ای چندان کهن و قابل اتکا ندارد، عجیب نیست که زنان و زبان آنان، دیر و سخت، جای خود را در این میان باز کرده و قدرت و هنر خاص خود را به رخ بکشد. اگر به نویسندگان نسل جدید زن نگاهی بیندازیم، به نام های موفق و قابل تاملی می رسیم که دلیلی بر اثبات این مدعاست که در ادبیات داستانی ما هم، وقت آن رسیده که دنیا از نگاه زنان نگریسته و بازگو شود و این نگاه ِ کمتر تجربه شده، طرفداران خاص خود را پیدا کند: زویا پیرزاد، فریبا وفی، سپیده شاملو، شیوا ارسطویی و... به دورتر ها که نگاه کنیم، باید به احترام کسانی چون سیمین دانشور، گلی ترقی، منیرو روانی پور، غزاله علیزاده و ... بایستیم که هر کدام به نوعی، آغازگر راهی بوده و هستند که دشوار است و طولانی.
نمی دانم چطور می شود برای این زبان و ادبیات زنانه، تعریفی ارائه کرد، یا اصلن چنین اصطلاحی و کاربرد چنین صفتی برای ادبیات، صحیح است؟ ولی وقتی داستان هایی که زنان نوشته و شخصیت هایی (خصوصن شخصیت های زن) که آنان تصویر کرده اند را با نوشته های مردان، مقایسه می کنم، چیزی را یافته و حس می کنم، که نمی شود تعریفش کرد ولی همان چیزی است که این دو نوشته را از هم متمایز می سازد.
چند وقت پیش، در یک سخنرانی، نوشین احمدی خراسانی، لز تحخیل زنانه می گفت، از یک تخیل قوی و دوست داشتنی که همراه لحظه لحظه ی زندگی زنان بوده و هست، گرچه آن سخنرانی درباره ادبیات و نویسندگان زن نبود ولی تخیل زنانه ای که او با عشق، از آن می گفت، بی ارتباط با این موضوع نیست، تخیلی که زنان برای زیستنف به نوعی، شاید به آن محتاج اند و دلیل اینکه این نیاز در آنان قوی تر از مردان است، محدودیت ها و چارچوب هایی است که برای زنان، همیشه پررنگ تر بوده، محدودیت هایی که هرگز نتوانسته تخیل ذهن های زنانه را حبس کند، بلکه شاید حتی به رشد آن کمک کرده است. مسلم است که وجود این محدودیت هایی همیشگی، تاسف آور است، حتی اگر باعث رشد تخیل زنانه ای شود که زیستن را برای زنان ساده تر و لذت بخش تر کرده و به ادبیات زنانه خاصیتی منحصر به فرد و دوست داشتنی ببخشد، چون از طرف دیگر، همین محدودیت هاست که دیر و سخت، اجازه و مجال بروز این تخیل ناب و زبان شگرف را در جامعه سنتی و مردسالار ما می دهد و حتی آن را سرکوب، نابود و بی رحمانه حذف می کند و این است که ادبیات و هنر زنانه را هرگز نمی توان مدیون این محدودیت ها، خصوصن در جوامع سنتی دانست.
یکی از چیزهایی که لذت خواندن داستان ها و نوشته های زنانه را برای من دوچندان می کند، صراحت آنهاست، صراحتی که نایاب است و به همین جهت بیش از پیش قابل تحسین. روایت داستان های زنان، درونی تر است و این مساله لزوم وجود این صراحت را دوچندان می کند، تشریح بی نظیر احساسات، به چالش کشیدن روابط معمول، کلیشه ای و بیمار ِ انسانی و ... این چیزی است که پایه های جوامع مردسالار را می لرزاند و بیهوده نیست که همیشه باعث وحشت عده ی زیادی شده و آنان را به عکس العمل واداشته است. در جامعه ی مردسالار و سنتی ما، حتی در داستان هم، حریم خصوصی وجود دارد، حریمی گستره و غیر قابل نفوذ، بسیاری از مسائل هنوز و در داستان ها هم، ناموسی محسوب می شوند و خط قرمز! و زنان بی ناموس، ساده، بی ادعا و با صراحتی هنرمندانه و باور نکردنی، از این مسائل مسکوت مانده و ممنوعه؛ می گویند و می نویسند و تو را مجذوب می کنند... و این جسارت ستودنی، یکی از مهمترین دلایلی است که وادارت می کند، شیفته وار، این خط سیر صعودی در ادبیات را دنبال کنی.
دوریس لسینگ، نویسنده ی زن ۸۸ ساله ی انگلیسی و برنده ی جایزه نوبل ادبیات امسال، که یکی از مهمترین شخصیت های ادبی فمینیست در بین نویسندگان معاصر است، در مصاحبه ای با روزنامه ی گاردین، درباره ی اینکه یازدهمین زنی است که موفق به گرفتن این جایزه شده، می گوید: «دوست ندارم از ادبیات با برچسب زنانه یا مردانه حرف بزنم.... خیلی خوب است که یازدهمین زنی هستم که این جایزه را می برد اما واقعن متاسفم که اولین، چهارمین یا پنجمین آنها، ویرجینیا وولف نبوده است...» و امروز، در حالی که شادمانی فراتر رفتن ِ شمارِ زنان برنده ی نوبل ادبیات ار تعداد انگشتان دو دست، را مزه مزه می کنیم، با چشمانی نگران، مشتاقانه نظاره گر خلق دنیاهایی ناشناخته، متفاوت و زنانه، بر روی کاغذهایی بی خطیم...
اما ممکن است بگویید ما از تو خواستیم درباره ی زن و داستان سخن بگویی_ این چه ربطی دارد به اتاقی از آن خود؟سعی می کنم توضیح بدهم. وقتی از من خواستید درباره ی زن و داستان سخن بگویم,کنار رودخانه نشستم و به معنی این کلمات فکر کردم. معنی این کلمات می تواند به عبارت ساده سخنی چند درباره ی فنی برنی چند کلمه ای درباره ی جین آستن, تجلیل از خواهران برونته و شرح مختصری درباره ی محل زندگیشان در هاورت زیر پوشش برف, در صورت امکان نکته ی جالبی درباره ی دوشیزه میت فورد ,اظهار نظر محترمانه ای درباره ی جورج الیوت و اشاره ای به خانم گسکل باشد و کار به پایان می رسد. اما در نگاه دوم ,این کلمات آن قدرها هم ساده به نظر نمی آیند. عنوان زن و داستان شاید به معنی زن و ساختگی بودن اوست یا احتمال دارد شما آن ها را با چنین معنایی به کار گرفته باشید_ یا شاید به معنی زن و داستانی است که می نویسد, یا زن و داستانی که درباره ی او نوشته شده است و شاید هر سه ی این معانی به نحو غریبی با هم ترکیب شده اند و شما از من می خواهید که آن ها را بررسی کنم. اما هنگامی که به این شکل آخر فکر کردم که ظاهرن جالبترین شکل موجود هم هست متوجه شدم که تنها یک نتیجه ی خطرناک به دنبال دارد: این که هرگز نخواهم توانست نتیجه ای بگیرم.
هرگز نخواهم توانست به نخستین وظیفه ی یک سخنران عمل کنم و پس از ساعتی سخنرانی, هسته ای از حقیقت ناب در اختیارتان بگذارم تا در میان اوراق دفترچه هایتان بپیچید و تا ابد روی تاقچه نگه دارید. تنها کاری که از من بر می آمد این بود که عقیده ی خود را درباره ی نکته ی کوچکی ابراز کنم زنی که می خواهد داستان بنویسد باید پول و اتاقی از آن خود داشته باشد؛ و این کار, همان طور که خواهید دید, معضل بزرگ ماهیت واقعی زن و ماهیت واقعی داستان را حل نشده باقی خواهد گذاشت. من از زیر بار وظیفه ی نتیجه گیری در مورد این مسئله شانه خالی کرده ام_ زن و داستان, تا آنجا که به من مربوط می شود, مشکلاتی لاینحل باقی می مانند. اما به جبران آن سعی خواهم کرد به شما نشان دهم که چگونه و از کجا به عقیده درباره ی پول و اتاق
رسیده ام. سعی خواهم کرد در حضور شما رشته ی افکاری که مرا به این فکر انداخت, تا حد ممکن آزادانه و به طور کامل شرح و بسط دهم. شاید اگر عقاید و تعصب های پنهان در پس این فکر را آشکار کنم, متوجه شوید که به گونه ای با زن و به گونه ای با داستان ارتباط دارند. به هر حال , وقتی موضوعی به شدت بحث انگیز است مثل هر موضوعی در رابطه با جنسیت نمی توان به بیان حقیقت امیدوار بود. تنها می توان نشان داد که چه چیز باعث شده چنین عقیده ای شکل بگیرد. تنها می توان به مخاطبان خود این امکان را داد که, با توجه به محدودیتها و تعصبها و خصایص فردی سخنران, خودشان نتیجه گیری کنند. در اینجا داستان بهتر از واقعیت می تواند بیانگر حقیقت باشد.
بنابراین, با استفاده از تمام آزادی ها و اختیارات رمان نویس, می خواهم داستان دو روز پیش از آمدنم به اینجا را تعریف کنم این که چگونه زیر بار وظیفه ای که بر دوشم گذاشته بودید خم شده بودم؛ چگونه
درباره ی آن تاٌمل کردم و لابه لای زندگی روزمره با آن کلنجار رفتم. لازم نیست بگویم آن چه شرح می دهم وجود خارجی ندارد.... دروغ از لبهای من جاری می شود, اما شاید حقایقی هم با آن آمیخته باشد؛ وظیفه ی شماست که این حقایق را بیابید و تصمیم بگیرید که آیا هیچ کدام ارزش نگه داشتن دارد یا نه. و اگر نداشت, می توانید همه را در سطل زباله بریزید و فراموش کنید.....
آن چه در بالا خواندید بخشی از مقدمه ی اتاقی از آن خود, شاهکار ویرجینیا وولف بود؛ کتابی که هنوز هم در دانشگاه های معتبر دنیا تدریس می شود.
وقتی موضوع این سری ((زن و داستان)) را شنیدم ناخودآگاه یاد این اثر فوق العاده افتادم و فکر کردم بد نیست این بار به جای این که هم چون گذشته آیه ی یاس بخوانیم با نظری به الگوهایی این چنین قدرتمند, امیدوارتر از قبل به احقاق حقوق حقه ی خود (!) بپردازیم.
داستان کوتاه زیر از آثار دوریس لسینگ، نویسنده زن برنده ی نوبل ادبیات سال ۲۰۰۷ است، نویسنده ای که در ایران کمتر شناخته شده، این داستان در مجله زنان آذر ماه چاپ شده و از سایت مجله برداشته و در اینجا قرار گرفته است.
● میان رزها
▪ دوریس لسینگ ترجمة سیما سودخواه
ریجنتس‌پارک‌، بعدازظهر گرم روز شنبه. مایرا، زن میانسالی اهل هارو، همراه جماعتی در میان گل‌های رز در گشت‌وگذار بود. کتابی تخصصی هم دربارة گل رز در کیفش داشت. دو سال پیش، از گردش در این باغ‌ها به شوق آمده و گل رزی خریده بود به اسم جاست جوی۱. انتخاب خوبی بود، حالا آمده بود گل دیگری انتخاب کند. هیچ سرگرمی‌ای برایش لذت‌بخش‌تر از این نبود؛ بین گل‌های رز گشت بزند و گلچین کند، تو... نه، تو... نه، شاید هم تو... گردشش را از درهای اصلی شروع کرده بود ـ نقش و نگارهای طلایی روی آهن سیاه تزئینی درها خودنمایی می‌کرد؛ درهایی به سوی شعف و سرخوشی. رفت سمت راست، از کنار دریاچة پرندگان گذشت، یک طرف دریاچه پر از درخت بید بود و طرف دیگر پوشیده از باغچه‌های گل رز. باغ رز کوئین مری۲ را رد کرد. رفت سمت چپ، از بین چمن‌ها و بوته‌ها گذشت، مسیر طولانی‌ای را که به فواره می‌رسید قطع کرد، دوباره پیچید به چپ و از کنار کافه و از میان باغچه‌های وسوسه‌انگیز گذشت و رسید به همان جایی که گشت‌وگذارش را شروع کرده بود. حالا می‌خواست یک دور دیگر بزند.
همین که حرکت کرد، دوباره ایستاد، ماتش برده بود. تقریباً بیست قدم جلوتر، زن جوان قدبلندی راه می‌رفت که فقط رنگ لباسش که سرخابی تند و زرد بود توجه او را جلب نمی‌کرد، لباس کاملاً چسبان بود و اندامش را که با وجود لاغری، به‌خاطر باسن بزرگ و شانه‌های پهنش، برجسته بود نشان می‌داد. درلحظه، خشمی آشنا به وجودش راه پیدا کرد، از بی‌فکری زن در انتخاب چنین لباس نامناسبی. شانس آورد که برنگشت... اگر زن برمی‌گشت، مایرا حتم داشت که آن نارضایتی و دلخوری همیشگی را در چهرة گستاخ و پررنگ‌وروغنش می‌دید. دخترش بود، شِرلی، سه سالی می‌شد که او را ندیده بود.
او اینجا چکار می‌کرد؟ آخرین جایی بود که امکان داشت برود! باغ گل اصلاً با روحیة او جور درنمی‌آمد، چه برسد به اینکه تنها هم برود آنجا. شرلی هیچ‌وقت تنها نبود، از تنهایی بیزار بود.
مایرا دوباره راه افتاد. قدم‌هایش را با دخترش تنظیم می‌کرد. شرلی آهسته قدم می‌زد و گل‌های رز را تماشا می‌کرد. معجزه شده بود! بعد مایرا چیزی دید که خیلی غیرمنتظره بود و از تعجب آهسته فریاد کشید. شرلی قیچی کوچکی از جیبش درآورد و گل رزی را با ساقة بلند از شاخه چید. حتی به اطرافش نگاه نکرد که ببیند کسی او را دیده است یا نه ـ غیر از مایرا دیگران هم او را دیده بودند؛ اما از پشت بی‌اعتنایی تلخی در او مشهود بود.
مایرا زیر لب گفت: تو عوض نشده‌ای. بعد پیش خودش فکر کرد که شاید هم عوض شده، حتماً عوض شده! چون مطمئن بود گل رزی را که چیده می‌گذارد در گلدان ریشه بدواند. خودش هم نمی‌دانست چرا این‌قدر از این بابت مطمئن است. شرلی و باغبانی! مگر ممکن بود؟
سه سال پیش در حیاط خانة مایرا با هم جروبحث کرده بودند. اصلاً شرلی رفته بود آنجا که با مادرش جروبحث کند. اوایل بهار بود. مایرا با چکمه و کلاه ضدآب زیر باران مشغول هرس کردن گل‌ها بود و شرلی دست‌هایش را به کمرش زده بود و مادرش می‌گفت که پیرزن اُمُل و کسالت‌آوری است که به هیچ‌کس و هیچ‌چیز توجه ندارد، جز گل‌های رزش. و اگر فکر کرده سرانجام شرلی هم به اینجا می‌رسد و مثل او می‌شود، کور خوانده... شرلی گفت و گفت، مایرا هم ایستاده بود و گوش می‌کرد، دست‌های شرلی همچنان به کمرش بود، لباس زشت کوتاهی به تن داشت و زانوهای زمختش پیدا بود، صورتش از شدت عصبانیت قرمز شده بود ـ به‌نظر مایرا آمد که دیگر ظاهرش هم نشان می‌دهد که زن جلف و مبتذل و حقیری است. مایرا زیر باران خیس شده بود و داشت فکر می‌کرد که چیزی بگوید، اما همان‌موقع شرلی شلپ‌شلپ‌کنان راه افتاد و درِ خانه را به‌هم کوبید و رفت.
بعد از آن، دیگر مایرا هیچ تلاشی نکرد که با شرلی تماس بگیرد، راستش از اینکه بهانه‌ای دستش آمده بود که دخترش را نبیند خوشحال بود. لیندا، دختر دیگرش (دختر خلفش!)، را دوست داشت. شرلی از موقعی که به دنیا آمد، جز دردسر هیچی نداشت. واقعیت این بود که هیچ کاری را درست انجام نداده و در هیچ کاری موفق نشده بود. در مدرسه، شاگرد باهوش اما تنبلی بود و علاقه‌ای هم به معلم‌هایش نداشت. در نهایت هم ترک تحصیل کرد. مرتب شغل عوض می‌کرد، ولی هیچ‌کدام به‌نظرش خوب و مناسب نبود. نوزده سالش بود که با مردی که مایرا از او خوشش می‌آمد ازدواج کرد، آدم خوبی که مایرا می‌دانست حریف دخترش نمی‌شود. (به شوهرش گفته بود: «همان شب اول، سر شام قورتش می‌دهد!») اما شرلی این مرد را ترک کرد و دوباره ازدواج کرد، با مرد خیلی خشنی که افتخارش این بود که هیچ چیزی را بی‌جواب نمی‌گذارد. ساختمان‌سازی می‌کرد، درآمد خوبی داشت، شرلی را برای تعطیلات به اسپانیا می‌برد، برایش لباس می‌خرید. مایرا فکر می‌کرد که دخترش همسر مناسبش را پیدا کرده و راضی راضی است. بعد یک روز، با تصمیمی ناگهانی، که بعد هم از آن پشیمان شد، سوار ماشینش شد و تا آن طرف لندن رفت که دخترش را ببیند. درِ جلویی خانه را زد ولی کسی جواب نداد، رفت پشت خانه، از پنجرة آشپزخانه شرلی را روی میز کنار مردی دید که مطمئناً شوهرش نبود، مرد سرش را بلند کرد و با دیدن مایرا یکدفعه فریاد کشید. شرلی با عجله بلند شد، صورتش قرمز و خیس عرق بود، شلیک خندة هر دو بلند شد، شرلی از روی میز پرید پایین و جیغ و داد راه انداخت که مادرش دارد زاغ‌سیاهش را چوب می‌زند. مایرا رفته بود خانه، به هیچ‌کس چیزی نگفته بود، حتی به شوهرش. چند روز بعد، شرلی برای تصفیه‌حساب رفته بود سراغ مادرش.
حالا نمی‌خواست شرلی را ببیند، اما همچنان تعقیبش می‌کرد ـ از روی کنجکاوی ـ حواسش بود که چند نفر بینشان باشند تا دیده نشود. شرلی از باغ و دار و درخت و گیاه بدش می‌آمد، از روستا هم همین‌طور، آنجا تمام‌مدت عنق بود تا اینکه برمی‌گشت شهر. می‌گفت از «طبیعت» بیزار است، البته بجز مواقعی که آنجا بهش خوش می‌گذرد (چشمک می‌زد). می‌گفت، به‌نظر او، کسانی که باغبانی می‌کنند احمق و کسالت‌آورند، و این شامل خواهرش هم می‌شد. اما شرلی الان اینجا بود.
شرلی درست قبل از باغچة رز مدوری که دور تا دورش حلقه‌های گل بود، رفت سمت چپ و نگران مقابل گل رزی ایستاد که خیلی محبوب مایرا بود. اسم آن گل لورآل تروفی۳ بود. رز ساقه‌بلندی که پرورش‌دهنده‌هایش حتماً در وصفش می‌گفتند: رز اشرافی. رنگ گل‌ها در طیفی از صورتی روشن تا گل‌بهی روشن ـ صورتی مایل به قرمز، صورتی روشن، صورتی چرک ـ بود. همة رنگ‌های غروب آفتاب را می‌توانستی آنجا ببینی. غنچه‌ها حرف نداشتند، به رنگ گل‌بهی روشن، سفت و کاملاً بسته. گل‌ها درخشش عجیبی داشتند، انگار که از آنها نوری ساطع می‌شد. سال دیگر، همین موقع، این گل در باغ مایرا بود. در باغ شرلی چطور؟
مایرا راهش را ادامه داد و به طرف باغچة مدور رفت، نشست روی نیمکتی که بتواند ورودی را ببیند. طولی نکشید که شرلی وارد شد. دل مایرا با دیدن چهرة شرلی به درد آمد، همة اعضای صورتش، همان‌طور که انتظار داشت، حکایت از نارضایتی داشت. اما غمگین هم بود... برای هزارمین بار، مثل خیلی از پدر و مادرها، از تفاوت بین بچه‌هایش حیرت کرد. از لحظة تولد با هم فرق داشتند! لیندا، دختر بزرگ‌تر، همیشه، از لحظه‌ای که به دنیا آمده بود، موجود دلنشینی بود، بزرگ‌تر هم که شد اسباب گرفتاری هیچ‌کس نشد، بی‌دردسر رفت مدرسه، شاگرد متوسطی بود، نه خوب نه بد، دوست‌پسرهای دوست‌داشتنی‌ای داشت که بالاخره هم با بهترین آنها ازدواج کرد. الان هم به شیوة مادرش زندگی می‌کرد، با دو تا بچه، یک پسر و یک دختر. هرکسی که این دو زن، مایرا و لیندا، را با هم می‌دید ـ هر دو صبور، ملایم، با نگاهی آرام ـ بلافاصله متوجه می‌شد که مادر و دخترند. اما تا حالا هیچ‌کس در اولین نگاه نفهمیده بود که شرلی دختر مایرا یا خواهر لینداست. پس شرلی به کی رفته؟ حتی شبیه پدرش هم نیست، خلق و خویش هم به او نرفته.
اگر شرلی سرش را برمی‌گرداند، مادرش را می‌دید. در خیابان باغ ایستاده بود. دسته‌های عجیب رز پشتش بود، تنها و غریب به‌نظر می‌آمد، شانه‌های پهنش به جلو خم شده بود، موهای سیاه براقش گونه‌های سرخش را نوارش می‌داد، از پایینِ دامنِ کوتاه جلفش، زانوهای زمختش پیدا بود. این زن زشت برای بعضی مردها همیشه جذابیت داشت، حتی وقتی دختربچه بود. الان هم مردها نگاهش می‌کردند.
شرلی رفت به سمت باغچة مدورِ وسط باغ که مثل دسته‌گل خیلی بزرگی بود از گل رزی با ترکیب رنگ‌های نارنجی، کرم، صورتی؛ امروز به این گل می‌گویند تروئیکا۴. مایرا خیال نداشت این گل را بخرد، ظرافت نداشت و به‌نظرش خیلی معمولی بود. حالا، با تعجب زیاد دید که شرلی آن کار را تکرار کرد. از جیبش قیچی را درآورد و گل رزی را با ساقة کلفت بلند چید. این گل هم رفت داخل کیفش کنار آن یکی. یعنی کسی ندید؟ برای شرلی مهم نبود! یک‌جوری قسر درمی‌رفت. و اگر کسی چیزی می‌گفت، با پررویی و قیافة درهم جوابشان را می‌داد که خوب، بروید پلیس خبر کنید! بعد که اعتراض می‌کردند که اگر همه همین کار را بکنند چی؟ پیروزمندانه جواب می‌داد: حالا که همه این کار را نکرده‌اند!
مایرا برای صدمین بار تصمیم گرفت کاری به کار شرلی نداشته باشد. از روی نیمکت بلند شد، نگران این نبود که دخترش متوجهش شود، از کنار باغچة گل تروئیکا گذشت، سمت دیگر باغچه، روبه‌روی جایی که دخترش ایستاده بود، از باغ خارج شد و رفت به سمت گل‌های رز مینیاتوری.
ناگهان فکری به ذهنش رسید: نکند او به این امید آمده اینجا که مرا ببیند؟ می‌داند که من زیاد اینجا می‌آیم.
و در واقع هم، همین که سمت چپ پیچید و از گل‌های رز دور شد، صدای پاهای کسی را شنید که به طرفش می‌دوید.
شرلی گفت: «سلام مامان، خوشحالم که می‌بینمت.»
مایرا با احتیاط پرسید: «حالت چطور است؟»
«بد نیستم، مثل همیشه.»
«مثل اینکه به باغبانی علاقه‌مند شده‌ای، آره؟»
«نمی‌دانم باور می‌کنی یا نه، اما کم‌کم دارم به این کار علاقه‌مند می‌شوم. ما خانه‌مان را عوض کرده‌ایم، می‌دانستی؟ خانة جدیدمان باغچة بزرگی دارد. فکر می‌کنم خبر نداشتی. مامان، بیا گذشته‌‌ها را فراموش کنیم، موافقی؟»
مایرا با احتیاط پرسید: «تو و برایان؟» برایان همان بود که ساختمان‌سازی می‌کرد.
«نه. او نه. ما جدا شدیم، شَرش کم شد. مامان، مرا کتک می‌زد!» شرلی این را گفت و خندید. وجودش پر از کینه بود و سرشار از تحسین. مایرا پیش خودش فکر کرد معنی‌اش این است که برایان او را ترک کرده است.
«خوب، پس طلاق گرفته‌ای؟»
«آره، درست بعد از کریسمس، الان هم با یک مرد واقعاً نازنین دوستم. اگر ببینیش خوشت می‌آید، مطمئنم.»
مایرا یاد مردی افتاد که از پنجرة آشپزخانه دیده بود، شلیک خنده‌اش در گوشش بود. به‌نظر می‌رسید شرلی ماجرا را فراموش کرده، یا دست‌کم یادش رفته مردی وجود داشته که ممکن است به خاطر مایرا بیاید.
«تو او را ندیده‌ای. همین پاییز گذشته با او آشنا شدم.»
«خوب، تصمیم داری باهاش ازدواج کنی؟»
«وای نه، چرا باید این کار را بکنم؟ نه، نه، دو بار کافی است. ما فقط با هم دوستیم، با هم تفاهم داریم، اصلاً برای هم ساخته شده‌ایم.»
مایرا گفت: «خوب است.» متوجه شد که مثل همیشه چشم دوخته به دهان دخترش. واکنش‌های شرلی را نمی‌شد پیش‌بینی کرد، ممکن بود گستاخانه باشد، تند باشد، تلخ باشد، یا حتی خوشایند باشد ـ ولی اصلاً معلوم نبود. مایرا احساس کرد که نیمی از عمرش را طوری گذرانده که انگار شرلی منطقة مین‌گذاری‌شده بوده و او از آن منطقه عبور می‌کرده.
دو زن در سکوت قدم می‌زدند. زمین چمن پر از سنجاب بود که این طرف و آن طرف می‌دویدند. دامنة تپه بوته‌زار بود. جایی که خیابان طویل منتهی به فواره این خیابان را قطع می‌کرد، مایرا پا سست کرد تا شرلی راه را انتخاب کند، اما شرلی تصمیم گرفت مستقیم برود و به سمت فواره نرفت. مایرا به‌آرامی دنبال او رفت. مثل همیشه.
به کافه که رسیدند، مایرا خواست بپرسد: « چای می‌خوری؟» اما جرئت نکرد.
به راهشان ادامه دادند و مایرا برای دومین بار در خیابانی که دو طرفش باغچة رز بود قدم می‌زد. شرلی ایستاد. مایرا هم ایستاد. شرلی پرسید: «چطور اینها را هرس می‌کنی؟»
مایرا گفت: «خیلی ساده است.» بعد خم شد روی نردة کوتاه تا نشان دهد چطور این کار را می‌کند. گفت: «باید جوانه‌های بیرونی را هرس کنی،» و می‌خواست ادامه بدهد که چیزی در ذهنش جرقه زد. شرلی هرچه بود احمق نبود. اگر داشت قلمه می‌گرفت ـ یعنی کش می‌رفت ـ پس هرس کردن هم بلد بود. از کتاب‌ها یاد گرفته بود، مثل خودش. مایرا کمرش را صاف کرد و گفت: «دوست داری یک روز بیایی پیش من و ببینی چطور این کار را روی گل‌های رز خودم انجام می‌دهم؟»
شرلی گفت: «فکر خوبی است، آره، دوست دارم.»
«کِی دوست داری بیایی؟ آخر این هفته خوب است؟ موضوع فقط این است که پدرت نیست، قرار است این هفته برود ماهیگیری.»
«یعنی خودمان دو نفریم؟»
«می‌خواهی دوست جدیدت را هم بیاوری؟»
«او را! برای چی؟ من می‌خواهم تو را ببینم، دلم برایت تنگ شده، می‌خواهی باور کن، می‌خواهی نکن.»
«خُوب پس، چه بهتر از این!»
شرلی گفت: «او آخر هفته‌ها می‌رود طبیعت‌گردی و پیاده‌روی. همة آخر هفته‌ها.»
مایرا جرئت به خرج داد و با خنده ـ درحالی‌که خودش می‌دانست چقدر عصبی است ـ گفت: «خوب، پس آن موقع من بیوة یک ماهیگیرم و تو بیوة یک طبیعت‌گرد.»
شرلی با عصبانیت تلخی که بی‌شک مادرش را آزار می‌داد، گفت: «چطور تحملش می‌کنی؟ تو همیشه کوتاه می‌آیی، چرا مامان؟»
«اما برایم مهم نیست. اصلاً چرا باید مهم باشد؟ خوب است که گاهی آخر هفته‌ها از هم جدا باشیم.»
شرلی با صدای بلند گفت: «تو همیشه کوتاه می‌آیی. هیچ‌وقت ندیدم جلویش بایستی، هیچ‌وقت.»
مایرا با تعجب گفت: «جلویش بایستم؟ چرا باید این کار را بکنم؟»
شرلی گفت: «وای خدا، باورم نمی‌شود، اصلاً باورم نمی‌شود...» حرفش را قطع کرد. یادش افتاد که تازه با مادرش آشتی کرده و نمی‌خواست دوباره با او جر و بحث کند. لااقل الان نمی‌خواست. تا جایی که می‌توانست با لحن خوشایندی تسیلم شد: «خوب، هرکسی یک جوری است دیگر.»
مایرا آهی کشید و گفت: «آره، مطمئناً همین‌طور است.» اما آهش را به سرفه تبدیل کرد، از ترس اینکه مبادا شرلی دوباره عصبانی شود.
پی‌نوشت‌ها
۱) Just Joey
۲) Queen Mary’s Rose Garden
۳) L’ Oreal Trophy
۴) Troika
mahya۱۹۸۷@gmail.com
مهسا ابراهیمی
منبع : مجله اینترنتی نگاهانه


همچنین مشاهده کنید