شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


مولوی در تصور اقبال


مولوی در تصور اقبال
اقبال از مولوی آموخته است که جوامع بشری جز با عشق، فعال و پویا نمی‌شوند. این همان عشقی است که اقبال در کتاب بازسازی اندیشه دینی آن را «راه حیاتی» می‌نامد؛ طریقی که به تصاحب و تسخیر عالم می‌انجامد و در قرآن به «ایمان» تعبیر شده است.
اندیشمندان و سخن‌شناسان برجسته که در آثار اقبال اندیشه گماشته‌اند او را رومی عصر خوانده‌اند، ولی به این نظر، نکته‌ای را می‌باید افزود که غالباً از چشم صاحب‌نظران دور می‌ماند و آن این است که او علاوه بر آگاهیهای جلال‌الدین مولوی هفتصد سال تجربه بعد از وی را نیز با خود دارد.
پس از مولوی، دیگر شاعر اندیشمندی را مهمتر از اقبال نمی‌یابیم که تا بدین حد با فلسفه جدید و قدیم، با عرفان اسلامی و غیراسلامی، با همه انواع تفکر برآمده از شرق و غرب، مفاهیم ادیان مختلف جهان، نظریه‌های اجتماعی و سیاسی و اخلاقی، تمامی پدیده‌های نظری و عملی و نیز با بسیاری از علوم جدید آشنا باشد. او همه این آگاهیها را در چرخشت خمخانه ذهن خود به هم آمیخت و عصاره‌ای به نام «فلسفه خودی» پدید آورد که بخش عمده‌ای از آن متأثر از اندیشه مولوی است. تأثیرپذیری اقبال را از مولوی می‌توان به دو قسمت تقسیم کرد.
یکی ساختاری و دیگری مضمونی. در بخش نخست می‌باید گفت که غالب مثنوی‌های وی به همان بحری است که مثنوی مولانا در آن شکل گرفته، یعنی رمل مسدس. پانزده غزل از غزلهای اقبال نیز در استقبال از غزلهای مولوی است. او همچنین بسیاری از مفردات و ترکیبات مستعمل در دیوان کبیر و مثنوی معنوی را در آثار خود به کار گرفته که شرح یکایک آنها بی‌حد می‌شود. آنچه در این مقاله مورد نظر است تأثیرات محتوایی و مضمونی است و نیز مقایسه‌ای از این حیث میان اقبال و مولوی؛ البته باز این تذکر که بر کاویدن آثار عظیم برآمده از این دو ذهن وقاد نه تنها در حوصله یک مقاله نیست بلکه از حد یک کتاب نیز فزونتر است. بنابراین در این مقاله به مهمترین مضامین و نکاتی که اقبال از مولوی برگرفته اشاراتی کوتاه خواهد شد.
اقبال در تمام آثارش از «اسرار خودی» که نخستین آنهاست تا «ارمغان حجاز» دلبستگی شدید خود را به افکار مولوی ابراز می‌دارد و او را با نامهای مرشد و پیر یاد می‌کند. در آغاز مثنوی «چه باید کرد» می‌گوید:
پیر رومی مر‌شد روشن ضمیر
کاروان عشق و مستی را امیر
منزلش برتر زماه و آفتاب
خیمه را ازکهکشان‌سازد طناب
از نی آن نی نواز پاکزاد
باز شوری در نهاد من فتاد
اقبال تا آنجا از مولانا تأثیر پذیرفته که می‌گوید: «فکر من بر آستانش در سجود» در غزلی با توجه به تأثیراتی که از مولوی پذیرفته می‌گوید:
شعله‌ی درگیر زد، بر خس و خاشاک من
مرشد رومی که گفت منزل ما کبریاست
که اشار‌تی است به غزل معروف مولوی با مطلع:
هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست
ما به فلک می‌رویم، عزم تماشا که راست
در «جاوید نامه» که کتابی است به سبک ارداویرافنامه، الغفران، سیرالعباد و کمدی الهی، مولوی را به عنوان راهنمای سفر خیالی خود به دنیای دیگر برمی‌گزیند و این مبین احترام عظیمی است که او برای مرشد و مراد خود قائل است و عقل و عشق حقیقی را در او می‌جوید. بنابراین انتخاب مولوی به عنوان دلیل راه در «جاویدنامه» می‌تواند کنایتی باشد از ترکیب عقل و عشق که آن یک در سیرالعباد راهنمای سنایی است و این یک در قالب بئاتریس دلیل راه دانته در کمدی الهی.
نام و یاد مولوی حتی در اشعار آخرین روزهای حیات اقبال که در مجموعه ارمغان حجاز فراهم آمده و پس از فوتش انتشار یافت نیز دیده می‌شود. مولوی، شمسِ اندیشه اقبال است. در یکی از دو بیتی‌های «ارمغان حجاز» درباره تأثیری که از وی پذیرفته می‌گوید:
گره از کار این ناکاره وا کرد
غبار رهگذر را کیمیا کرد
نی آن نی نواز پاکبازی
مرا باعشق ومستی‌آشنا کرد
او به مثنوی مولانا، این دریای ناپیدا کرانه، شأنی همپایه قرآن می‌دهد. در مثنوی «اسرار خودی» می‌گوید:
روی خود بنمود پیر حق سرشت
کاو به حرف پهلوی قرآن نوشت
اقبال در اواخر عمرش که دچار ضعف بینایی شده بود فقط دو کتاب می‌خواند؛ قرآن و مثنوی. در یکی از مکتوباتش با اشاره به ضعف چشمش می‌گوید: «مدتی است مطالعه کتاب را ترک کرده‌ام، اگر گاهی چیزی می‌خوانم تنها قرآن است یا مثنوی مولانا.» او در جای جای آثارش فوایدی را که از افکار عرفانی و فلسفی مولوی برگرفته با افتخار بیان می‌دارد و دلبستگی مریدانه خود را نسبت به وی به صورتهای مختلف اظهار می‌نماید. در غزلی می‌گوید:
بیا که می ز خم پیر روم آوردم
می سخن که جوانتر زباده عنبی است
اقبال خود را مبلغ و مروج اندیشه‌های مولوی می‌داند و رسالتش را در این می‌بیند که با ترویج آراء وی تحرک و پویایی در میان اقوام شرق یعنی جوامع اسلامی پدید آورد و حرکتی در اینان که خویشتن را فراموش کرده و آنچه خود دارند از بیگانه تمنا می‌کنند به وجود آورد.
اقبال، عصر خود و عصر مولوی را از بسیاری جهات همانند می‌یابد. در زمان مولوی مردم از خوف مغولان زبون و بی‌جرأت شده بودند و در نتیجه فضایل اخلاقی و معنوی به انحطاط گراییده بود. تهاجم مغولان سبب از بین رفتن قدرت سیاسی شرقیان شد. در دنیای امروز نیز مغولان تازه‌ای به دنیای اسلام حمله آورده‌اند که عبارتند از عقل‌گرایی مفرط و فناوری غرب. اقبال با احساس این خطر رسالت خود را در آن دید که همچون مولوی به مقابله با این خطر برخیزد. مولوی چنانکه از «فیه مافیه» برمی‌آید از مغولان در مجالس خود، حتی زمانی که عاملشان معین‌الدین پروانه نیز حضور داشت، بد می‌گفت و مردم را به ایستادگی در مقابل آنها تشویق می‌کرد تا با آنان بجنگند و استقلال و هویت ملی خویش را حفظ کنند. این اندیشه یکی از مضامین محوری آثار اقبال است و مثنویهای «پس چه باید کرد»، «گلشن راز جدید» و «بندگی نامه» در تأیید همین تفکر مولوی سروده شده است. بنابراین او برای خود همان نقشی را قائل است که مولوی در هفتصد سال پیش ایفا نموده بود:
چو رومی در حرم دادم اذان من
از او آموختم اسرار جان من
به دور فتنه‌ عصر کهن، او
به دور فتنه عصر روان، من
در آغاز مثنوی «چه باید کرد» می‌گوید:
سپاه تازه برانگیزم از ولایت عشق
که درحرم خطری از بغاوت خرد است
اقبال از مولوی آموخته است که جوامع بشری جز با عشق، فعال و پویا نمی‌شوند. این همان عشقی است که اقبال در کتاب بازسازی اندیشه دینی آن را «راه حیاتی» می‌نامد؛ طریقی که به تصاحب و تسخیر عالم می‌انجامد و در قرآن به «ایمان» تعبیر شده است.
یکی دیگر از نکاتی که اقبال از مولوی آموخت این است که انسان واقعی باید پیوسته در طلب آرمانهای انسانی باشد که پویایی و تلاش سرلوحه آن است.
او در کتاب سونش دینار ضمن خاطرات خود می‌گوید: «زمانی که در اروپا مشغول تحصیل بودم روزی در اتاقم ضمن مطالعه مثنوی مولوی رسیدم به این بیت که:
یار دارد دوست این دیوانگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
ناگهان چنان منقلب شدم و فریاد کشیدم که همسایه‌ام آمد و گفت: چه اتفاقی افتاد؟ چرا فریاد می‌کشی؟ شعر را برایش ترجمه کردم و گفتم: آرزو و امیدم این است که مردم شرق و مسلمانان که این همه به تن آسانی خو کرده‌اند، این چنین فکر کنند. چرا ما با داشتن متفکران و معلمانی همچون مولانا باید روزگاری چنین تأسف‌آور داشته باشیم؟
اقبال نیز همین اندیشه را در آثارش دنبال می‌کند و رمز حیات را در تلاش و کوشش یا به اصطلاح وی در «تپیدن» می‌داند.
رمز حیات جوئی؟ جز در تپش نیابی
در قلزم آرمیدن ننگ است آب جورا
در غزلی می‌گوید:
زندگی سوز و ساز، به زسکون دوام
فاخته شاهین شود از تپش زیر دام
و در غزلی دیگر:
تپیدن و نرسیدن چه عالمی دارد
خوشا کسی که به دنبال محمل است هنوز
این اندیشه، حضور خود را در همه سروده‌های اقبال مدام نشان می‌دهد. از همین رو است که مثنوی «اسرار خودی» با این ابیات معروف مولانا آغاز می‌شود:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آزروست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
انسان آرمانی اقبال کسی است که صفات شاهین و شاهباز را دارد، زیرا دارای مناعت طبع است، با متانت است، از صید دیگری ارتزاق نمی‌کند، زندگی آزاد دارد و از همین رو آشیانه نمی‌سازد، بلندپرواز است، تنهایی را دوست دارد و سرانجام اینکه نگاه نافذی دارد. مولوی نیز در یکی از معروفترین غزلهایش خود را به شاهباز تشبیه می‌کند:
بازسپید حضرتم، تیهوچه باشد پیش‌من
تیهو اگر شوخی کند، چون باز بر تیهو زنم
مولوی و اقبال، هر دو «آدم» را آن گونه باور دارند که قرآن توصیف می‌کند و او را کمال مطلوبی می‌دانند که نوع بشر باید سعی در شناختش داشته باشد. آدم در قرآن نمودی از بشریت در جوهر اصلی آن و مثال اعلای انسان است. نظر هر دوی آنان در مورد تقدیر یکسان است به عقیده آنان تقدیر به این معنا نیست که افعال هر فردی از پیش تعیین شده باشد، بلکه قانون زندگی است. هر دوی آنان متفکرانی پویا و تکامل طلب هستند. به نظر هر دوی آنان نه تنها آدم، بلکه کل عالم از اسفل به اعلی می‌رود و برای پیشرفت انسان هیچ محدودیتی وجود ندارد. آدمی با نیروی طلب و با اخلاص در عمل نه تنها به دنیاهای تازه‌ای دست می‌یابد، بلکه می‌تواند آنها را بسط دهد. هر دو تلاش را زندگی و عدم تحرک را مرگ و نیستی می‌دانند.
هر دو معتقدند که رسیدن به جاودانگی به میزان تلاشی بستگی دارد که مصروف آن می‌شود. هر دو با زمینه‌های تفکری که تا پیش از آنان به وجود آمده بود کاملاً آشنایی داشته و بر آن بودند تا مفاهیم متناقض را بدان امید که میانشان هماهنگی ایجاد یا کشف کنند به سطح بالاتری از تفکر بکشانند. هر دو با آن که در قلمرو عقل حضور دارند، ترجیح می‌دهند که ماورای عقل را هم تجربه کنند، هر دو شاعرانی جهانی‌اند، شعر هر دو فلسفی و عرفانی است، هر دو به جای خودانکاری و نفی خودی در صدد تقویت آنند، به واسطه همین شباهتهاست که اقبال خود را مرید و پیرو مولوی می‌شمارد، ولی پیروی او از نوع تقلیدهای معمولی نیست، او مریدی است که در دریای اندیشه مرادش عمیقاً غوطه خورده است.
این متن بخشی از مقاله «مولوی در تصور اقبال» است که توسط دکترمحمد بقائی ماکان در «همایش آموزه‌های مولانا برای انسان معاصر» ارائه شده است.
دکترمحمد بقائی ماکان
منبع : مجله اینترنتی هفت سنگ


همچنین مشاهده کنید