شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

گر جملگی بمیرند دنیا گلستان می شود!


گر جملگی بمیرند دنیا گلستان می شود!
این روز ها دل و دماغ ندارم. اوقاتم تلخ لبنان است و آن چه قوم غدار از بمب و موشك و خمپاره بر سر برادران و خواهران نازنینم در آن دیار فرو می ریزد. مردمی كه بیش از ۱۰ سال با آن ها محشور بوده ام و طعم شیرین میهمان نوازی و محبت را به وفور از آن ها چشیده ام.
مردمانی كه از صبح علی الطلوع ۱۹۷۵ كه گرفتار جنگ داخلی شدند تا به امروز جز در چند سال گذشته كه یك آرامش نسبی داشتند كه آن هم هر از گاهی با فرو غلطیدن سرو جوانی در جنوب مكدر می شد، بقیه ایام را در مبارزه و جهاد و تشییع جنازه عزیزانشان گذرانیده اند.
می خواهم چند خاطره از آن روز ها برایتان نقل كنم.
می خواهم از عبده بگویم. مهربان مرد لبنانی كه در عین ناداری، استغنایش بیش از غنای همه مال داران و مال دوستان و شیوخ میلیاردر عرب بود.
تازه به بعلبك رفته بودم. سفر اولم بود. اما نمی دانم با وجود این كه كسی را نمی شناختم چرا اصلا احساس غربت نمی كردم. در یك صبح زمستانی در حالی كه در آفتاب ایستاده و به قول لبنانی ها اتشمس می كردم یعنی آفتاب می گرفتم، ناگهان چشمم به مردی افتاد با قامتی بلند و تنی نحیف كه در نگاه اول فكر كردم پیرمردی است سرد و گرم چشیده و زیر بار زندگی این گونه لهیده و خمیده اما بعدا فهمیدم تنها ۳۰ سال دارد و پیر سال و ماه نیست و نامهربانی های روزگار وحشت و ترور دولتی اسرائیل این گونه او را شكسته است. فهمیده بود ایرانی هستم و از دیار خمینی بزرگ می آیم. هنوز یادم نمی رود اولین كلام او را وقتی من را خطاب قرار داد: كیف الحال؟ كیف سیدنا خمینی ؟ خیلی زود متوجه شدم اگر ما ایرانی ها جاذبه ای داریم، تمامش گل روی امامی است كه این مردم به او عشق می ورزند. فهمیدم در این سرزمین تنها با اعتبار آن دردانه زمان است كه احساس غربت نمی كنم ... از حال من پرسید و از حال امام ...
و بعد از آن لحظه بیش از ۱۰ سال حتی لحظه ای من را تنها نگذاشت. همان روز اول من را به خانه اش دعوت كرد. خانه ای كه فقط یك اتاق كوچك بود. خانه ای كه در آن به داخل همین یك اتاق كه همه فضای خانه را تشكیل می داد، باز می شد. كف اتاق چنان نم كشیده بود كه موزاییك های شكسته آن شكم داده بود به گونه ای كه نمی شد راحت كف آن نشست. دیر می جنبیدی غل می خوردی ته اتاق. یادم آمد حرف مادر بزرگم را كه همیشه می گفت آدم به در باز جایی نمی رود به روی باز می رود و حالا می دیدم كه عبده هم در خانه كوچكش را به روی من گشوده و هم با روی باز خودش و ام علی عیالش و علی پسر ۲ ساله اش از من پذیرایی می كنند. فلافل غذای تقریبا مستضعفی با مقداری ماست چكیده ... لبنه كه روی آن روغن زیتون ریخته بودند ... با قرصی نان، تمام غذایی بود كه سر سفره گذاشته بودند. اما همین اندك را ام علی با مقداری سبزی و زعتر و لفت ( چغندر شور مثل خیار شور) چنان زیبا آراسته بود كه آدم یادش می رفت در سرزمینی زندگی می كند كه هر آن ممكن است در تیررس حملات وحشیانه اسرائیل قرار بگیرد و قالب تهی كند.
عبده از گذشته اش برای من تعریف می كرد. زمانی كه لبنان آباد بوده ... زمانی كه به لبنان می گفتند عروس خاورمیانه و پاریس منطقه ... زمانی كه بیروت، بیروت بوده و به دو پاره شرقی و غربی با نفاق افكنی بیگانه تقسیم نشده بوده است. می گفت در بیروت شرقی خانه داشته اما وقتی بیروت را با اختلاف انداختن میان مسلمان و مسیحی دو شقه كردند، مجبور شده خانه اش را رها كند و به منطقه مسلمان نشین بیاید. می گفت قرار بوده با دختری مسیحی كه به خاطر عشقش به عبده می خواسته اسلام بیاورد، زندگی مشترك تشكیل بدهد اما تمدن عصر حاضر به او و سمرا حكم كرده كه به جای دوست داشتن، باید با هم دشمن باشند و بد هم را بخواهند.
عبده تعبیر جالبی داشت. می گفت غربی ها حكم كرده اند كه عیسی و محمد دو پیامبر اولوالعزم با هم درگیر باشند و به روی هم تیغ بكشند. می گفت همه حرف در لبنان این است كه به ما می گویند نباید با هم رفیق باشیم و باید زیراب هم را بزنیم و هم را قیمه قیمه كنیم. مسلمان با مسیحی و دروزی با یهودی و شیعه با سنی و ارتدوكس با كاتولیك به جان هم بیفتند تا غربی ها نفسشان حال بیاید و مكیف شوند. لبنانی ها به كولر و خنك كننده، مكیف می گویند یعنی دلشان از جنگ هفتاد و دو ملت خنك شود...
عبده حرف هایی عامیانه اما در عین حال حكیمانه می زد. به زایشگاه می گفت كارخانه تولید خوراك دام ... و وقتی وجه این تسمیه را می پرسیدیم می گفت بچه های ما در اینجا به دنیا می آیند و بزرگ می شوند تا حیوانات درنده ای چون صهیونیست ها آن ها را قصابی كنند و ببلعند ... این بچه ها خوراك آینده گرگ خونخواره ای هستند كه خوراكش خون آدمیزاد است، خون مسلمان. وقتی به او می گفتیم در جنگ ها و عملیات ها بچه های مقاومت هم صهیونیست ها را به درك واصل می كنند می گفت: چون گوشت خنزیر بر ما حرام است نمی شود به ما لقب آدمخوار داد. عبده می گفت چند سال قبل با یك جهود هفت خط همسفر بوده است. در حین سفر آن جهود هفت خط مریض شده و اگر او به دادش نمی رسیده حتما می مرده است. عبده می گفت بعد از این كه این همه خدمت به این جهود كردم چون خیلی شرمنده محبت های من بود به من گفت می خواهد هدیه ای به من بدهد ... گفتم: عبده هدیه اش چه بود. عبده گفت آن جهود به او گفته این بار را كه به یك جهود مریض خدمت كردی اما اگر بار دیگر با چنین صحنه ای مواجه شدی خودت را كنار بكش و بگذار آن جهود هفت خط در درد خودش بمیرد. به این دلیل كه جهودجماعت اولا رفاقت نمی فهمد و سر مال دنیا پستان مادرش را هم گاز می گیرد. ثانیا اگر قوی شود چنان پوستی از آدم می كند كه نگو و نپرس ... و سوما این كه هرگز به قول جهود اعتماد نكن!
عبده گفت این بسته هدایای آن جهود بوده در جواب خدمتی كه عبده به او كرده است ... عبده می گفت همین اتفاق در فلسطین اشغالی دارد می افتد. مشتی جهود هفت خط صهیونیست چون قوی شده اند، خدا را بنده نیستند و به جان خلق خدا افتاده اند. عبده می گفت در جواب هدیه ای كه آن جهود به او داده او هم متقابلا یك هدیه ادبی به او تقدیم كرده است. گفت برای او شعری را خوانده كه خلاصه فارسی اش این می شود:
صهیونیست اگر بمیرد روید ز قبر او گل
گر جملگی بمیرند دنیا گلستان می شود
.... می گفت و می خندید ... هنوز آن خنده ای كه از هزار گریه غم انگیز تر بود در نظرم است ...
در این روزها عبده و میلیون ها مسلمان ومسیحی چون عبده زیر بمباران وحشیانه جهود های هفت خط صهیونیست قرار گرفته اند.
برایشان دعا كنیم ... آمین.
خانم گل
منبع : داور


همچنین مشاهده کنید