چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


وطن! مرا ببخش


وطن! مرا ببخش
رازق فانی در سال ۱۳۲۲ خورشیدی در منطقه بارانه ای شهر کابل به دنیا آمد. دوره تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش طی کرد. او از جوانی به سرودن شعر آغاز کرد و در اوایل دهه چهل کارهای ادبی اش را در قالب شعر و نثر در مطبوعات کابل به چاپ رساند. زنده یاد فانی تحصیلات عالی اش را در سال ۱۳۵۶ با بدست آوردن دانش نامه فوق لیسانس در رشته اقتصاد سیاسی از کشور بلغارستان به پایان برد. فانی همراه با خانواده اش در سال ۱۳۶۷ راه غربت را در پیش گرفت و عازم آمریکا شد.
او در اوایل شاعری اش، شعرهای عاشقانه و اجتماعی می سرود، ولی جان مایه شعرهای سال های اخیرِ فانی، بیشتر مسائل جنگ، غم غربت و دوری از وطن است. غمی که او را سرانجام دور از زادگاهش به آغوش سرد خاک سپرد. رازق فانی در بهار سال ۱۳۸۶ بر اثر بیماری سرطان در شهر سانتیاگو در ایالت کالیفرنیای آمریکا جان به جان آفرین تسلیم کرد. شعر «صدف» از این شاعر، با مطلع «همه جا دکان رنگ است، همه رنگ می فروشد» از به یاد ماندنی ترین اشعار رازق فانی به حساب می آید. آثار به یادگار مانده این شاعر، شامل این مجموعه هایند:
ـ ارمغان جوانی (مجموعه شعر)/ کابل ۱۳۴۴
ـ بارانه (داستان نیمه بلند)/ کابل ۱۳۶۲
ـ پیامبر باران (مجموعه شعر)/ کابل ۱۳۶۵
ـ آمر بی صلاحیت (گزینه طنزها)/ کابل ۱۳۶۶
ـ ابر و آفتاب (مجموعه شعر)/ کالیفرنیا ۱۳۷۳
ـ شکست شب (مجموعه شعر)/ کالیفرنیا ۱۳۷۶
ـ دشت آیینه و تصویر (مجموعه شعر)/ کالیفرنیا ۱۳۸۳
ـ پرتو خورشید بر دیوار (مجموعه شعر)/ آماده به چاپ
▪ نشان دل
به هر قطره باران نشانم دلم را
که بر لاله زاران فشانم دلم را
چو سرگشته بادی سراسیمه تا کی
به هر سو شتابان دوانم دلم را؟
بر آنم که گردون اگر واگذارد
از این رنج روزی رهانم دلم را
بهاری به بال پرستو نشینم
به باغی که خواهد رسانم دلم را
به هر غنچه لبخندِ شادی ببخشم
ز هر چشمه آبی چشانم دلم را
از آن باغ اگر چرخ بازم براند
خودم باز گردم، بمانم دلم را
پرستو و یا قمری پر شکسته
تو خود گوی فانی! چه خوانم دلم را؟
▪ میهن
ای در سفر و حضر هم آواز دلم!
ای از تو سرانجام و سرآغاز دلم!
دور از تو به هر کران که پر بگشایم
با شهپر یاد توست پرواز دلم
▪ زبان تازیانه
ایا وطن که سینه ام
پُر است از هوای تو
دلم هنوز می تپد
به یاد کوچه های تو
اگرچه شاد شد دلم
که در بهای خونِ رفتگان
ز چنگ اهرمن رها شدی
ولی چو پور زال، ناگهان
اسیر دست دیوها شدی
▪ وطن! مرا ببخش
من خجالتم
به پیش هر گیاه تو خجالتم
که بر فراز قُلّه ای ستاده ام
و لحظه های مرگ بار و شومِ هستیِ تو را
ز دوردست ها نگاه می کنم
اگرچه شرمِ لحظه های از تو دور زیستن
تنِ فشرده مرا ز خجلت آب می کند
و این خیال
تار و پودِ هستیِ مرا
چو کوچه های غم رسیده ات خراب می کند
ولی قسم به گور مادرم
به چینِ غُصّه ای که نقش بسته بر جبین خواهرم
به هرچه دیده باز می کنم
تویی همیشه در برابرم
هر آشیان که بر فراز شاخسار تو خراب می شود
مرا خراب می کند
دلم خراب می شود...
▪ خزف و گهر
طعنه بر خسته رهروان نزنید
بوسه بر دست رهزنان نزنید
چون کمان کهنه شد، کمان کش پیر
به هدف تیر از آن کمان نزنید
تکیه بر زندگان کنید، ای قوم!
تاج بر فرق مردگان نزنید
هیچ گاهی خزف گهر نشود
خاک در چشم مردمان نزنید
چون خود از همرهان قافله اید
همره دزد، کاروان نزنید
باده با دوست در عیان چو خورید
لقمه با غیر در نهان نزنید
▪ بال سحر
این شب ز بخت کیست که فردا نمی شود؟
بالِ سَحَر که بسته که پیدا نمی شود؟
ای دل! صبور باش و به تدبیر تکیه کن
از آه و ناله درد مداوا نمی‌شود
دیگر گشادِ کارِ خود از غیر کم طلب
این عقده جز به دست خودت وا نمی شود
باید به هم رسیم که موجی شود بلند
هر قطره ای علی حده دریا نمی شود
زاهد! دعا مخوان به سرِ کشتگان عشق
هر بوالهوس حریفِ مسیحا نمی شود
آزادگی به خون جگر غوطه خوردن است
هر داغ دیده لاله صحرا نمی شود
دل را بسوز تا سخنت دلنشین شود
انشای شعر خوب به دعوا نمی شود
▪ در آتش بی همزبانی
دلم باز از غم غربت به خاموشی فغان دارد
پرستوی پریشانم هوای آشیان دارد
نیاساید دمی دور از زمین و آسمان خویش
نمی داند که این جا هم زمین و آسمان دارد
شرار آتشِ بی همزبانی سوخت جانم را
خوش آن رندی که صحبت با حریفِ همزبان دارد
ز چشمم تا ندزدد خواب تصویر خرامش را
تماشاخانهً چشمم ز مژگان پاسبان دارد
ز بهتانی که بر دین بست کس را من کجا گفتم
خطیب شهر ناحق در حق من گمان دارد
مرا با شیخ جنگی نیست، در حقّم دعا خوانید
کزین سنگین دلِ کافر خدایم در امان دارد
پُر از هنگامهً عشق است ـ فانی! ـ پهنه گیتی
همین یک قصه در هرجا دگرگون داستان دارد
▪ نوروز
دور از چمنت هوای نوروزم نیست
در سینه به جز آهِ جگرسوزم نیست
تو مام منی، ز تو چو دور افتادم
جز گریه چو طفلانِ بدآموزم نیست
▪ صدف
همه جا دکان رنگ است همه رنگ می فروشد
دل من به شیشه سوزد همه سنگ می فروشد
به کرشمه ای نگاهش دلِ ساده لوحِ ما را
چه به ناز می رباید، چه قشنگ می فروشد
شرری بگیر و آتش به جهان بزن، تو ای آه!
ز شراره ای که هر شب دل تنگ می فروشد
به دکانِ بختِ مردم که نشسته است؟ یارب
گل خنده می ستاند، غمِ جنگ می فروشد
دل کس به کس نسوزد به محیط ما، به حدّی
که غزال چوچه اش را به پلنگ می فروشد
مدتی ست کس ندیده گهری به قلزم ما
که صدف هرآن چه دارد به نهنگ می فروشد
ز تنور طبع فانی تو مجو سرودِ آرام
مَطَلب گل از دکانی که تفنگ می فروشد
محمد سرور رجایی
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید