یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


« ارزش» در نظریه‌ی جامعه‌شناختی


« ارزش» در نظریه‌ی جامعه‌شناختی
جریان غالب جامعه‌شناسی خود را دانشی می‌داند جوان، که با وجود نشأت گرفتن از فلسفه، همواره از بدو تولد سرگرم سخت‌کوشی برای رسیدن به عینیت علمی بوده است. اما دانش اجتماعی همیشه برای رسیدن به عینیت علمی با مشکلات مضاعفی روبروست.
در دانش اجتماعی، محقق و دانشمند به عنوان یک انسان ناچار در مورد انسان و مجموعه‌های انسانی می‌اندیشد و معرفت می‌اندوزد. و نگاه انسان به انسان همواره ناخودآگاه مشمول قضاوت‌ها، سوگیری‌ها و احکام اخلاقی و ارزشی است. از همین روست که یکی از مسایل عمده و مهم مورد توجه جامعه‌شناسان از ابتدا، مسئله‌ی ارزش‌های فردی و غیر فردی محقق و نقش آن در بررسی جامعه‌شناختی است.
این نوشتار درصدد است موضع‌گیری رهیافت‌های مختلف مطرح در جامعه‌شناسی را در مورد ارزش در تئوری جامعه‌شناختی بررسی نماید.
●طرح مسئله
تا کنون بررسی‌های متعدد و مختلفی در خصوص نحوه‌ی تقسیم ‌بندی و نظر افکندن به کلیت نظریه‌ی جامعه‌شناختی انجام شده و بر این اساس صاحب‌نظران مختلف تقسیم‌بندی‌های متفاوتی از نظریه‌ی جامعه‌شناسی، هریک با محور قرار دادن اصول خاصی ارایه داده‌اند. برای مثال یکی از این تلاش‌های مشهور، دسته‌بندی جرج ریتزر از نظریه‌ی جامعه‌شناسی به انگاره‌های واقعیت اجتماعی، تعریف اجتماعی، و رفتار اجتماعی است. (ریتزر ۱۳۸۲: ۶۳۵)
فردریکس معتقد است جامعه‌شناسی اکنون به دو انگاره‌ی نظام (هماهنگی) و کشمکش (گسیختگی) تقسیم شده‌است. این انگاره‌ها بر‌ پایه‌ی تصاویر بنیادی از «موضوع بررسی جامعه‌شناسی» استوارند. اما فردریکس برای این انگاره‌ها اهمیت درجه‌ی دومی قایل است در برابر تقسیم‌بندی جامعه‌شناسی به دو انگاره‌ی پیامبرانه و کاهنانه که بر تصاویر جامعه‌شناسان از خودشان به عنوان عاملان علمی تأکید دارد. «درحالی که جامعه‌شناسان وابسته به انگاره‌ی پیامبرانه خودشان را عاملان دگرگونی می‌دانند، جامعه‌شناسان متعلق به انگاره‌ی کاهنانه، خودشان را دانشمند فارغ از ارزش می‌انگارند». (همان: ۶۳۳)
تصویری که این نوشتار قصد دارد از تئوری جامعه‌شناختی ارایه نماید، بیشتر به انگاره‌های پیامبرانه و کاهنانه شباهت دارد. با این تفاوت که ما اصل را بر نوع دیدگاه تئوری و تئوری‌پرداز نسبت به نقش مقوله‌ی ارزش در نظریه‌ی جامعه‌شناسی قرار خواهیم داد.
کاوش در نظریه‌ی جامعه‌شناسی ما را به این سو راهنمایی می‌کند که دسته‌ای از جامعه‌شناسان مقوله‌ی ارزش‌گذاری را در بررسی‌های خود به صورت بارز و روشن اعلام نموده‌اند و اصولاً نظام تئوری‌های خود را بر پایه‌ی ارزش‌های مورد نظرشان بنا کرده‌اند. در مقابل دسته‌ی دیگری به عدم دخالت ارزش‌ها در بررسی اجتماعی اعتقاد داشته، و مدعی بررسی فارغ از ارزش، بی‌طرف و علمی می‌باشند.
آن دسته از نظریه‌پردازان که خود ارزش‌گذاری را به عنوان اصول کار خویش پذیرفته‌اند، عمدتا ارزش‌هایی مغایر وضع موجود داشته و بر اساس آن لب به انتقاد از وضع موجود گشوده‌اند. اینان عموما مارکسی‌ها هستند.
اما جامعه‌شناسانی که قایل به دیدگاه ارزشی و انتقادی نیستند منقسم به دو دسته‌اند. یکی ‌آن‌ها که به دنبال حاکم کردن روش‌های علمی و دقیق بوده‌اند و به جامعه‌شناسی به عنوان علمی همسان علوم طبیعی می‌نگریسته‌اند و در طریق پایه‌گذاری شده توسط کنت، اسپنسر و دورکیم حرکت می‌کنند. از این دسته تحت عنوان دورکیمی‌ها نام برده شده. و دسته‌ی دیگر که قایل به تفاوت میان علوم انسانی و طبیعی هستند و در عین حال مقوله‌ی طرفداری ارزشی در علوم اجتماعی را نمی‌پذیرند که از اینان نیز تحت عنوان وبری‌ها نام برده شده است.
●نظریات انتقادی: مارکسی‌ها
این دسته از نظریات همان‌طور که از نامشان پیداست، تئوری‌هایی هستند که از ابتدا موضع‌گیری ارزشی خود را بارز می‌کنند و اصولا بررسی انسان و جامعه را بدون داوری ارزشی بررسی‌کننده ناممکن و البته بی‌قدر می‌شمارند. این نظریات عمدتاً متأثر از سنت فکری کارل مارکس هستند.
این سنت اندیشگی اساساً در پی ارایه‌ی تفسیری از معنای انسانیت است، متعارض با معنای رایج سرمایه‌داری، که آن را معنای راستین و حقیقی می‌شمارد. پس از واقعیت رایج انتقاد می‌کند.
مارکس در راستای این نقد ارزشی می‌نویسد:
«کثافت، این گندیدگی و تعفن انسانی، گنداب تمدن (به معنایی کاملاً واقعی) عناصر حیات او [انسان عصر سرمایه‌داری] شده‌اند. هیچ‌کدام از حواس او نه تنها در شکل و شمایلی انسانی بلکه حتا در هیأت غیر انسانی هم مجال بروز ندارند و بنابراین حتا به شکل حیوانی هم یافت نمی‌شوند. خشن‌ترین شیوه‌ها (و ابزارها)ی کار انسانی از نو باب شده‌اند». (مارکس ۱۳۸۲: ۱۹۱)
بررسی مارکس درباره‌ی تاریخ سرمایه‌داری و وقوع ضروری انقلاب سوسیالیستی را برخی مشتمل بر دو مدل تئوریک مجزا دانسته‌اند که یکی مبتنی بر تحلیل ساختاری و جامعه‌شناختی است و دیگری بر پایه‌ی تحلیل سیاسی و رأی ارزشی. این تفاوت را می‌توان در آرای وی درباره‌ی وقوع دو انقلاب بورژوایی و سوسیالیستی مشاهده کرد. انقلاب بورژوایی انقلابی است نتیجه‌ی فرایند اجتماعی، اقتصادی عصر فئودالیته که ضرورت ساختاری آن را ایجاد خواهد کرد و برای تحقق آن طبقه‌ی بورژوا نیازی به «آگاهی از نقش تاریخ‌ساز خود» نداشت. اما در نظرگاه او انقلاب سوسیالیستی، بر عکس، انقلابی آگاهانه و ضرورتا معطوف به «آگاهی طبقاتی» و «فهم نقش تاریخی خود» در میان طبقه‌ی پرولتاریاست. این‌جاست که «نقطه‌ی جدایی میان جامعه‌شناسی و ایدئولوژی مارکسیستی‌آشکار می‌شود». (بشیریه ۱۳۸۲: ۲۸)
در یک نگاه کلی باید تئوری مارکس را مبتنی بر اصول ارزشی‌ای دانست معتقد است به «انسان تام»، انسان مثله نشده با تقسیم کار، انسانی که به دام ازخود‌بیگانگی نیفتاده است.
عقبه‌ی تفکر بخش عمده‌ی صاحب‌نظران انتقادی در نهایت به آرای مارکس باز می‌گردد که از آن جمله‌اند اندیشمندان مکتب فرانکفورت و نومارکسیست‌هایی چون مارکوزه، هورکهایمر، آدورنو و ... .
اینان به اصل نظریه‌ی مارکس هم انتقاداتی وارد کرده‌اند اما در بعد مورد بررسی ما، می‌توان گفت در خصوص به کار بستن و در مرکز قرار دادن اصول ارزشی برای بررسی جامعه با مارکس همداستانند. با این تفاوت که این متفکرین، انتقادات خود را بیشتر متوجه روبنا کرده‌اند تا زیربنا.
هربرت مارکوزه «انسان تک‌ساحتی» را نقد می‌کند که محصول زندگی سرمایه‌داری است. او هم در پی انسان ایده‌آلی است که در روند کنونی زندگی اجتماعی مسخ شده و به انسان تک‌ساحتی آلت دست عقلانیت تکنولوژیکی بدل شده است.
«او مدعی است که خرد به آزادی منتهی می‌گردد و آزادی وجود حقیقی فاعل شناسایی است. زندگی خردمندانه، در تلاش پیوسته‌ی انسان برای فراگرفتن آن‌چه که وجود دارد و تبدیل آن بر وفق حقیقت نمایان می‌شود». (آزاد ارمکی ۱۳۸۳: ۱۲۴)
کوشش نظری عمده‌ی مارکوزه هم مبتنی بر برتری امر ارزشمند (همچون خرد) بر امر ضد ارزش (همچون عقلانیت تکنولوژیک) است. اما دیدگاه او مثل مارکس ملازم آگاهی طبقاتی و انقلاب پرولتاریایی نیست. وی در انسان تک‌ساحتی می‌نویسد:
«من بدین نتیجه رسیده‌ام که وقوف به ازخودبیگانگی برای افرادی که از طریق زندگانی عادی و صوری خود با جامعه‌ی صنعتی پیوسته و متحد شده‌اند و ارضای خاطر خود را در برآوردن نیاز‌های موجود در این جامعه می‌دانند کاری دشوار است». (مارکوزه ۱۳۷۸: ۴۷)
اما این امر او را از انتقاد به وضع موجود بر اساس آن چه « باید» بر پایه‌ی «واقعیت راستین زندگی بشر» بنا شود باز نمی‌دارد:
«باید نیازهای افراد جامعه و حقوقی که در تامین آن دارند، با توجه به شرایط زندگانی امروز و با ضوابط و معیارهای موجود به درستی مشخص شوند و در راه تامین این احتیاجات، به ارزش‌هایی که بر پایه‌ی واقعیت راستین زندگی بشر استوارند توجه شود». (همان: ۴۱)
پس مبنای این نظریه برتری خرد تعریف شده، حقیقت تعریف شده، انسان راستین تعریف شده توسط نظریه‌پردازان این دیدگاه در برابر شکل رایج آن‌ها در واقعیت اجتماعی است. اعطای قدر برتر به این تعاریف در دستگاه فکری اندیشه‌ی انتقادی به طریق اولی بر اساس یک داوری ارزشی و نه علمی صورت می‌گیرد. همان‌طور که بر پایه‌ی ارزش‌های اومانیستی ـ چنان‌چه ارزش ارضای خاطر افراد بشر را اصل بگیریم ـ می‌توان گفت آن‌گاه که افراد یک جامعه با زیست در شرایط و موقعیت‌های جامعه‌ی سرمایه‌داری امروز احساس خوشبختی می‌کنند؛ چه دلیلی بر لزوم پذیرش آرای مارکوزه و همفکرانش و نیز حقانیت اندیشه‌های آنان وجود دارد؟ و این بحثی است بی‌پایان... .●نظریات غیر انتقادی: دورکیمی‌ها
این نظریات که در مجموعه‌ی سنت جامعه‌شناسی دورکیمی مطرح شده و به نام نظریات کارکردی هم معروفند، تفکر حاکم بر جریان اصلی جامعه‌شناسی محسوب می‌شوند. از آن‌جا که بنیان‌گذاران این حوزه درصدد تاسیس یک رشته‌ی علمی بودند، کوشیدند پایه‌های آن را بر اساس پوزیتیویسم و اصول علوم دقیق بنا کنند. اگوست کنتِ بنیان‌گذار در نقد متفکران زمانه‌اش به آن‌ها نسبت مابعدالطبیعی بودن می‌دهد. البته او خود پای‌بندی چندانی به اصول مورد نظرش نشان نداده است.
«مقصود اصلی از فلسفه‌ی اثباتی این است که انسان نظمی را که هست و بیرون از او وجود دارد، بازشناسد و اقرار کند که نمی‌تواند تبیین کاملی از این نظم ارایه دهد و فقط باید به کشف اسرار آن قانع باشد. » (آرون ۱۳۸۲: ۱۱۰)
این‌طور که پیداست در اندیشه‌ی بنیان‌گذار اولیه، قضاوت ذهنی و ارزشی هیچ جایی در بررسی جامعه‌شناختی نمی‌تواند داشته باشد.
امیل دورکیم این طریق را به خوبی ادامه می‌دهد و در تدوین و تشریح اصول آن بیش از کنت موثر می‌افتد. به عقیده‌ی او تصور ما از پدیده‌های اجتماعی تصوری است مبهم «و درست به خاطر همین تصور مبهم و نامتمایز است که باید پدیده‌های اجتماعی را در حکم اشیای واقعی در نظر گرفت، یعنی باید خود را از پیش‌داوری‌ها و مفاهیم قبلی که فلج‌کننده‌ی ادراک علمی‌اند رها کرد. باید پدیده‌های اجتماعی را از بیرون مشاهده کرد، و آن‌ها درست به همان نحوی که پدیده‌های طبیعی کشف می‌شوند کشف کرد». (همان: ۴۱۱)
این جریان تفکر جامعه‌شناختی، به عنوان یکی از روند‌های جامعه‌شناسی غیر انتقادی، از کنت و دورکیم آغاز می‌شود و توسط جامعه‌شناسان متعدد دیگری تا روزگار ما ادامه‌ی حیات می‌دهد. نظریه‌ی ساخت‌گرایی کارکردی، جریان غالب در جامعه‌شناسی امریکایی دهه‌های اخیر را باید از اخلاف سنت دورکیمی دانست.
اما بخش کثیری از صاحب‌نظران اعتقاد دارند این جریان فکری با وجود تاکید بر بررسی عینی و فارغ از ارزش جامعه دارای پیش‌فرض‌هایی از نوع ارزشی است.
به اعتقاد نگارنده نظریه‌ی دورکیم را نیز هم‌چون نظریه‌ی مارکس می‌توان به دو بخش تقسیم کرد. یک بخش از بررسی او مربوط به تحلیل جامعه‌شناختی جامعه‌ی روزگار خودش می‌شود. در این حوزه رعایت اصول بی‌طرفی ارزشی و شناخت جامعه، فارغ از داوری‌های محقق قابل تشخیص است. اما از آن‌جا که دورکیم وارد بحث ارایه‌ی راهکار برای رفع وضعیت موجود جامعه‌اش می‌شود؛ و از حیطه‌ی هست‌ها به فضای بایدها پا می‌گذارد، اندیشه‌ی وی همواره ملازم داوری‌های ارزشی است.
این دسته از نظریات عموماً به خصلت محافظه‌کاری و ترجیح حفظ وضعیت موجود به تغییر و تحول متهم شده‌اند. در واقع آن‌چه تحت عنوان انتقاد از نظریه‌ی غیر انتقادی دورکیمی مطرح شده است را می‌توان بر اساس موضوع مورد بررسی ما، موضع ارزشی گرفتن صاحب‌نظران آن علیرغم اعتقاد روش‌‌شناختی‌شان به بی‌طرفی ارزشی و بررسی علمی دانست.
«این تحلیل نخست نظام ارزش‌های مسلط را تعریف می‌کند، پس از آن با در نظر گرفتن نظام ارزش‌ها به عنوان پایه‌ی کار، به تجزیه و تحلیل نظام می‌پردازد». (توسلی ۱۳۷۴: ۱۹۹)
به عبارتی این نظریات دارای موضع ارزشی مبتنی بر حفظ وضع موجود و نگهداری نظم و تعادلند. این سوگیری متضمن این قضاوت ارزشی است که در هر صورت نظم موجود بر تغییر برتری دارد. و بحث بر سر برتری میان نظم و تغییر نیز بحثی است بی‌پایان.
پس نظریات دورکیمی‌ها نظریه‌هایی غیر انتقادی اما ارزشی‌اند.
●نظریات غیرانتقادی: وبری‌ها
سومین تیپ ایده‌آل مورد نظر ما جامعه‌شناسانی هستند که روش ماکس وبر را در خصوص مسئله‌ی ارزش یا فراغت از آن به کار بسته‌اند.
ماکس وبر کوشید معارضات روش‌شناختی مربوط به مسئله‌ی ارزش را در علوم اجتماعی سامان دهد. او تفاوت میان علوم طبیعی و اجتماعی را نه در روش‌های تحقیق که در علایق و هدف‌های متفاوت دانشمند پژوهشگر می‌داند.
وبر ابتدا دو مقوله‌ی‌ ربط ارزشی و بی‌طرفی ارزشی را از هم متمایز می‌کند. ربط ارزشی به گرینش مسئله‌ی مورد تحقیق راجع است. او بر این نکته پافشاری می‌نماید که در گزینش موضوع‌های مورد بررسی هیچ معیار ذاتاً علمی‌ای نمی‌توان جست. در انتخاب مسئله‌ی مورد تحقیق هر کس می‌تواند راه خودش را در پیش گیرد و موضع اخلاقی خود را پیش روی داشته باشد، اما اتخاذ این روش از عینیت علوم اجتماعی نخواهد کاست. اما بی‌طرفی ارزشی به این معناست که «همین‌که پژوهشگر اجتماعی به تناسب ارزش‌هایش مسئله‌ی مورد بررسی را برگزید، دیگر باید ارزش‌های خود را کنار بگذارد و به راهنمایی ‌داده‌هایش اکتفا کند». (کوزر ۱۳۸۰: ۳۰۴)
نکته‌ی دیگر که به نحوی از بی‌طرفی ارزشی شرح داده شده منتج می‌شود، مسئله‌ی جدایی قایل شدن میان جهان واقعیت‌ها و جهان ارزش‌ها، و امکان‌ناپذیری استنتاج «قضایای بایستنی» از «قضایای واقعی» است. (همان: ۳۰۵)
او در مورد علم نوشته بود که «امروز علم یک پیشه است که با ضوابط خاصی در خدمت به روشنگری نفس و شناخت واقعیت‌های همبسته سازمان گرفته است. علم هدیه‌ی مرحمتی پیش‌گویان و پیامبرانی که با ارزش‌ها و الهام های مقدس سروکار دارند نیست و به تأملات حکیمان و فیلسوفان درباره‌ی معنای گیتی هم ربطی ندارد*. » (همان: ۳۰۵)
کار دانشمند اجتماعی تنها جست‌وجوی حقیقت است و نه رهبری انسان‌ها. او زمانی در پاسخ به این پرسش که چرا به چنین بررسی‌های گسترده‌ای دست زده است گفته بود: «برای آن‌که می‌خواهم بدانم تا کجا می‌توانم پیش بروم». (همان: ۳۰۶)
چنان‌چه دیدیم نظرگاه وبر در خصوص نقش ارزش در بررسی جامعه‌شناختی در نقطه‌ی مقابل گرایش‌های مطرح‌شده در دو بخش پیشین (مارکسی‌ها و دورکیمی‌ها) قرار می‌گیرد.
آرون در شرح این نظرگاه ماکس وبر می‌نویسد:
«هیچ علمی نمی‌تواند به آدمیان بگوید چگونه باید زندگی کنند یا به جوامع بیاموزد چگونه باید خود را سازمان دهند. هیچ علمی نخواهد توانست به بشر بیاموزد که آینده‌آش چه خواهد بود. نفی اول ماکس وبر را در برابر دورکیم قرار می‌دهد و نفی دوم وی را در برابر مارکس. فلسفه‌ای از نوع فلسفه‌ی مارکسیستی به این دلیل غلط است که با طبیعت علم و با طبیعت هستی بشری منافات دارد. هر نوع علم تاریخی یا جامعه‌شناختی دیدی جزئی دارد. چنینی علمی نمی‌تواند چگونگی آینده را به ما بیاموزد زیرا آینده از پیش تعیین شده نیست». (آرون ۱۳۸۲: ۵۷۸)
●مؤخره
بررسی این سه دسته نظریه از منظر سوگیری ارزشی در تئوری‌پردازی نشان داد تئوری‌های انتقادی داوری ارزشی را به عنوان یکی از اصول روش خود مطرح کرده و در عمل نیز آن را به اجرا درآورده‌اند؛ از میان نظریه‌پردازان غیر انتقادی دورکیمی‌ها نظراً پای‌بندی به بی‌طرفی ارزشی را از اصول خود به شمار آورده‌ اما در عمل از داوری ارزشی مبرا نبوده‌اند؛ و وبری‌ها کوشیده‌اند با جدا کردن دو مقوله‌ی ربط ارزشی و بی‌طرفی ارزشی مسئله‌ را به گونه‌ای حل نمایند.
این تقسیم‌بندی بر اساس دیدگاه خود نظریات و نظریه پردازان از تئوری‌هایشان بود. اما در صورتی که آن‌چه عملاً از نظریات آنان استنباط می‌شود در نظر بگیریم می‌توان بخش‌بندی دقیق‌تری انجام داد. به این ترتیب که نظریه‌ی جامعه‌شناختی به دو بخش نظریات ارزشی و نظریات فارغ از ارزش تقسیم می‌شود. نظریات ارزشی شامل نظریات مارکسی‌ها و دورکیمی‌ها می‌شود و نظریات فارغ از ارزش شامل نظریات وبری‌ها.
حركت لنگان جامعه‌شناسی در جهت حرکت به سوی علوم طبیعی با موفقیت چندانی روبرو نشده و سوگیری ناخودآگاه ارزشی در بررسی اجتماعی از مسایل عمده‌ی پیش روی جامعه‌شناسی برای این منظور است. در این میان وبری‌ها با طرح روش‌شناسی خاص خود برای علوم اجتماعی راه تازه‌ای برای این دانش جوان به سمت شناخت علمی گشوده‌اند.
سالار اجتهد نژاد کاشانی
مآخذ
*آرون. ریمون/ مراحل اساسی سیر اندیشه در جامعه‌شناسی/ ترجمه‌ی باقر پرهام/ تهران/ علمی و فرهنگی/ ۱۳۸۲
*آزاد ارمکی. تقی/ نظریه‌های جامعه‌شناسی/ تهران/ سروش/ ۱۳۸۱
*بشیریه. حسین/ انقلاب و بسیج سیاسی/ تهران/ دانشگاه تهران/ ۱۳۸۲
*توسلی. غلامعباس/ نظریه‌های جامعه‌شناسی/ تهران/ سمت/ ۱۳۷۴
*ریتزر. جرج/ نظریه‌ی جامعه‌شناسی در دوران معاصر/ ترجمه‌ی محسن ثلاثی/ تهران/ علمی/ ۱۳۸۲
*کوزر. لیوییس/ زندگی و اندیشه‌ی بزرگان جامعه‌شناسی/ ترجمه‌ی محسن ثلاثی/ تهران/ علمی/ ۱۳۸۰
*مارکس. کارل/ دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴/ ترجمه‌ی حسن مرتضوی/ تهران/ آگه/ ۱۳۸۲
*مارکوزه. هربرت/ انسان تک‌ساحتی/ ترجمه‌ی محسن مؤیدی/ تهران/ امیرکبیر/ ۱۳۷۸
منبع : خبرگزاری جمهوری اسلامی ـ ایرنا


همچنین مشاهده کنید