سه شنبه, ۲۰ آذر, ۱۴۰۳ / 10 December, 2024
مجله ویستا

روزعیسی


روزعیسی
دخترک آنقدر زیبا و معصوم می‌نمود که خدمتگزاران بیت‌المقدس، در تکفل او از هم پیشی می‌گرفتند: - من از او چون جان خود نگهداری خواهم کرد!
- تو بیشتر از من از معبد خارج می‌شوی، در حالی که من تقریبا شب و روز در اینجا به سر می‌برم. من از او نگهداری خواهم کرد!
- آقایان، آقایان! من شوهرخاله این کودک هستم و او خویشاوند من است. به علاوه من نبی خدا هستم. من خود از این طفل سرپرستی خواهم کرد!
- ولی من پیشنهاد می‌کنم هریک قرعه‌ای چوبی انتخاب کنیم و برویم پایین و چوب‌ها را در آن نهر بیندازیم. زکریا هم بیندازد. چوب هرکس روی آب ماند، سرپرستی طفل به عهده او خواهد بود. - پیشنهاد بسیار خوبی است. برویم!
قرعه به نام زکریا، شوهرخاله کودک افتاد. گویی همه‌چیز از روز نخست برنامه‌ریزی شده بود تا این کودک معصوم در بیت‌المقدس، در دامن زکریا و در محیطی روحانی پرورش یابد.
مادرش نذر کرده بود که اگر خدا به او فرزندی بدهد، او را به خدمتگزاری بیت‌المقدس بگمارد. دعای مادر مستجاب شد اما پیش از آن‌که کودک به دنیا بیاید، پدرش از دنیا رفته بود. کودک وقتی به دنیا آمد، برخلاف انتظار مادر، دختر بود. اما نذر، نذر بود و می‌بایست ادا می‌شد. پس مادر با همه علاقه‌ای که به فرزند داشت، او را از ناصره، زادگاه کودک به بیت‌المقدس آورد و به بیت سپرد. او «مریم» نام داشت.
زکریا در جایی بلند از بیت، غرفه‌ای برای نگهداری او فراهم آورد و کودک را در آن گذاشت و خود و همسرش به تربیت و کفالت او همت گماشتند.
مریم، بزرگ و بزرگتر شد تا به حدی که نوجوانی را پشت سر گذاشت و دختری جوان شد. او بسیار عفیف و عابد و دوستدار خدا بود. خداوند نیز او را دوست می‌داشت، چنان که غذای او را فرشتگان در کنار او می‌نهادند!
یک روز که احتمالا برای طهارت به جانب شرقی بیت در تپه‌های کنار شهر رفته و در پس حجابی دور از چشم نامحرمان برهنه شده بود، فرشته‌ای به ماموریت الهی، با هیات بشر بر او ظاهر شد. مریم که تا آن لحظه آفتاب و مهتاب هم او را در آن حالت ندیده بودند، خود را جمع و جور کرد و زبان به اعتراض گشود. ترسیده بود مبادا مردی باشد که فکر ناپاکی در سر می‌پروراند ولی آن فرشته، با صدایی ملکوتی به او گفت: - من از سوی خداوند ماموریت دارم که فرزندی پاکیزه به تو ببخشم!
چگونه من فرزندی داشته باشم در حالی که دست هیچ بشری به من نرسیده و من هرگز زن ناپاکی هم نبوده‌ام؟! - همینطور است، اما بر پروردگار تو آسان است و این نشانه او و امری مقرر و ناگزیر است!
بدین گونه مریم باردار شد و این راز را از همگان مخفی داشت. او از همه دوری می‌گزید و خدا داناست که آن طاهره مطهره، در طول نه ماه بارداری چه رنج‌ها که از فکر و خیال برای پاسخگویی به مردم کشیده بود. سرانجام درد زایمان او را در چنبره طاقت‌سوز خود گرفت.
ناگزیر به جایی دوردست و خلوت در اطراف زادگاه خود ناصره رفت و آنجا به زیر درخت خرمای خشکی پناه برد. آهنگ استخوان‌سوز درد وترس از بی‌آبرو شدن و غم بی‌کسی و تنهایی، او را سخت عذاب می‌داد. پس بی‌اختیار نالید:
- ای کاش پیش از این، مرده و از خاطره‌ها رفته بودم! در همین هنگام، در حالی که تمام تنش از فشار درد غرق عرق شده بود، احساس کرد چیزی از درون او رها شد. ناگاه صدای کودک نوزادش را شنید:
- مادر غمگین نباش! نگاه کن، خدا زیر پایت نهری روان کرده است. این درخت نازک و خشکیده خرما را به سوی خود بتکان، خواهی دید که خرمای تازه بر تو می‌افشاند. از این خرما بخور و از آن آب بیاشام و خشنود و دل‌آسوده باش و اگر کسی را دیدی، هیچ سخن مگو و به اشارت بفهمان که من امروز برای پروردگار خود نذر کرده‌ام که با هیچ‌کس سخن نگویم.
مریم نخست از گفتار فصیح این کودک نوزاد سخت در شگفتی افتاد اما چون در خاطر گذراند که بارداری او نیز از سوی خدا و به امر او و غیرطبیعی بوده، آرامش یافت.
قدری آسود. از خرما خورد و از آب نوشید و چون رمقی یافت، کودک دلبند خود را در آغوش گرفت و به خانه یکی از اقوام خود رفت. خویشان او با دیدن کودک، آن هم در آغوش او که عمری جز پاکی و صداقت و عفت از او ندیده بودند، بسیار تعجب کردند و با شماتت گفتند:
ای خواهر هارون، پدرت که مرد بدی نبود و مادرت نیز بدکاره نبود. تو این کودک را بی‌شوهر چگونه دست و پا کرده‌ای؟!
مریم به آنان فهماند که نذر کرده آن روز حرفی نزند. او به کودک اشاره کرد، یعنی از خود او بپرسید! یکباره صدای قهقهه از همه برخاست:
از خود او؟ از این بچه یک‌روزه؟ ما را مسخره کرده‌ای؟ چگونه می‌توان با کودکی که در گهواره است، سخن گفت؟! اما کودک، به امر پروردگار، فصیح و رسا به سخن درآمد: - من بنده پروردگارم! او به من «کتاب» آسمانی داده است و مرا پیامبر کرده و هرجا باشم مرا مبارک ساخته و در من برکت قرار داده است و مرا تا هنگامی که زنده باشم، به نماز و ادای زکات و نیکی به مادرم سفارش داده و مرا ستیزه‌گر و شقی نکرده است. درود بر من، هنگامی که زاده شدم و آن روز که بمیرم و روزی که دوباره زنده شوم!
دیگر جایی برای هیچ‌گونه شک یا دودلی یا اندیشه‌های ناپسند نبود و خبر، به سرعت باد در سراسر ناصره و بیت‌المقدس پیچید.
عیسی (ع) از همان کودکی با ستم‌های گوناگون در محیط خویش به مقابله برخاست. چشمان نافذش، دریچه‌های بصیرت الهی بود و هر نارسایی و ستم و تحمیق و بهره‌کشی را می‌دید؛ با گفتار و اعتراض، به مقابله با آن برمی‌خاست.
در نوجوانی گاهی مادر ساعت‌ها منتظر او می‌ماند اما او به خانه نمی‌آمد و چون در پی او می‌رفت، او را می‌دید که در گذرگاه با یک دنیاپرست مجادله می‌کند و مردم دور او را گرفته‌اند. یا به دورترین و فقیرانه‌ترین خانه شهر سر می‌زد و همراه و همدل با ساکنان مستمند آن در رفع نیازشان می‌کوشید. در آستانه سی سالگی، تمام مردم بیت‌المقدس او را بدین صفات می‌شناختند. دکان‌داران، دشمنان او بودند و همه ستم‌دیدگان، دوستان او.
سی سالگی، آغاز تحول نهایی او شد. خداوند به او فرمان داد که پیامبری خویش را آشکار کند و انجیل را بر او فرو فرستاد.
عیسی دیگر رسما وارد عمل شده بود. او محل به محل، روستا به روستا و شهر به شهر را سر می‌زد و دعوت خود را آشکار می‌کرد و خرافه‌های بافته در ذهن عوام را گوشزد می‌کرد و می‌گفت: ای مردم! آگاه و بیدار باشید تا مبادا فریبتان دهند. ای مردم! خداوند مرا به رسالت برگزید تا با آیین خویش، شریعت اصیل موسی یعنی وحدانیت پروردگار را کامل کنم و شما را از دنیاطلبی بازدارم.
پیداست که محافل حکومتی گفته‌های او را برنمی‌تافتند، خاصه که او داعیه پیامبری داشت و کتاب آورده بود و تا دورترین نقطه سفر می‌کرد و همگان را به دین خویش فرامی‌خواند و در میان مردم ستمدیده پیروانی نیز یافته بود. پس احساس خطر کردند و این احساس خطر، آنان را به معارضه و چاره‌جویی واداشت و آزار عیسی (ع) و پیروان و حواریون او آغاز شد.
عیسی (ع) و حواریون چاره را در این دیدند که از روستایی به روستای دیگر و از شهری به شهر دیگر بگریزند و هر روز در جایی باشند تا شناخته نشوند و ضمنا رسالت خود را ابلاغ کنند.
در میانه راه‌ها نیز عیسی شبهات حواریون را رفع می‌کرد و هرچه بیشتر دین خود را به آنان می‌آموخت تا بتوانند پس از او، به تبلیغ و گسترش نفوذ این دین بپردازند. در این سفرها، هرجا عیسی (ع) قدم می‌نهاد، برکات طبیعی را نیز با خود به ارمغان می‌آورد، اگر خشکسالی بود، باران می‌بارید و اگر محصول گندمزارها لاغر بود، سرسبزتر می‌شد، زمین بارورتر می‌شد و آسمان گشاده‌دست‌تر. هرجا کور مادرزادی بود، با دست مبارک خود او را بینا می‌کرد و هر بیمار صعب‌العلاجی را شفا می‌بخشید و حتی به اذن خدا، گاه مرده را زنده می‌کرد.
روزی هنگامی که از بیابانی وسیع و خشک می‌گذشتند و تشنگی و گرسنگی، حواریون را از پای درآورده بود، آنان با آن‌که به خداوند و قدرت بی‌کران او ایمان داشتند، اما برای اطمینان بیشتر، از عیسی خواستند که از خدا بخواهد تا مائده‌ای برای آنان نازل فرماید و خداوند دعای عیسی را مستجاب فرمود.
کار دعوت عیسی (ع) بالا گرفت. مردم به ویژه مردم محروم، گروه به گروه به او می‌پیوستند و در نتیجه ترفندهای دنیاخواهان رنگ می‌باخت و مردم که با ارشاد مسیح آگاه می‌شدند، دیگر کمترین اعتنایی به آنان نمی‌کردند. از این رو، بزرگان به حاکم وقت گوشزد کردند:
این مرد ساحر! ما را به هیچ گرفته و مردم را کافر کرده است. به زودی جمعیت انبوه سرزمین بیت‌المقدس را ضد حکومت خواهد شورانید. تا دیر نشده باید او را از میان برداشت! - بسیار خب هرقدر که از سپاهیان لازم دارید، خواهم فرستاد تا به کمک آنان، او را به چنگ بیاورید و به دار بیاویزید!
اما عیسی (ع) و اطرافیان او که از خطر آگاه شده بودند، روی نشان نمی‌دادند و چون مردم با عیسی همدلی داشتند، کسی جای او را افشا نمی‌کرد و حکومتیان از یافتن او درمانده شده بودند. به همین علت، تصمیم بر آن شد که در بیت‌المقدس جلسه کنند و برای دستیابی به او به چاره‌جویی بپردازند.
درست روزی که بزرگان حکومت، پس از مدت‌ها ناکامی در یافتن عیسی (ع) در بیت‌المقدس جلسه کرده بودند، یکی از حواریون به نام اسخریوطی که شیطان در دل او لانه ساخته و او را به دام خیانت گرفتار کرده بود، خود را به محل اجتماع آنان رساند. ابتدا نگهبانان حکومتی راه را بر او بستند: - که هستی و با که کار داری؟
مرد که سخت پریشان می‌نمود، در حالی که هر لحظه به اطراف می‌نگریست و مانند هر خائنی خائف بود، خود را به نگهبانان نزدیک کرد و بسیار بااحتیاط و آهسته گفت: - من خبر مهمی برای عالیجنابان دارم!
خب! آن خبر چیست؟ بگو تا به آنان بگوییم!
- به شما نخواهم گفت. مرا پیش آنان ببرید، به خودشان می‌گویم.
- آنها جلسه‌ای مهم دارند و ما ماموریم که نگذاریم کسی مزاحم آنان شود.
- اما من درست در مورد موضوع همین جلسه پیام بسیار مهمی دارم. عجله کنید.
- بسیار خب، همین جا بمان تا به آنان اطلاع دهیم!
مرد که از ترس شناخته شدن، چهره را در خرقه‌ای پشمینه و کلاهدار پنهان کرده بود، از اضطراب و انتظار، این پا و آن پا می‌کرد و دستانش را به هم می‌سایید. شاید به گمان خود می‌خواست با این خوش‌خدمتی به مقامی بلند در دستگاه برسد و از دربه‌دری و تحمل گرسنگی و رنج سفر با مسیح (ع) و یاران او آسوده شود! ناگهان چند تن شتابزده اما با احترام بسیار، به طرف او آمدند. نگهبانان از آن همه توجه و احترام عالیجناب‌ها به این مرد ژنده‌پوش در شگفتی ماندند و با شگفتی بیشتر دیدند که او را با احترام بسیار به جلسه خود بردند!
- آقایان! عالیجنابان! من تنها برای دانستن چند و چون عیسی به یاران او پیوسته بودم، چون از نزدیک دانستم که او ساحری بیش نیست. امروز آمده‌ام تا دین خود را ادا کنم. من جای او را می‌دانم.امشب او و همه حواریون در باغی خواهند بود. من با فرصتی کوتاه به اینجا آمده‌ام و اگر غیبت کنم، ممکن است بو ببرند.
- درست است، شما نشانی را به ما بگویید و خود به باغ بازگردید. ما شب‌هنگام سپاهیان را به باغ خواهیم فرستاد و آنگاه شما به پاداش این خدمت عظیم و خطیر خواهید رسید!
مرد نشانی را داد و خود به جمع حواریون به نزد عیسی (ع) بازگشت. عالیجنابان بی‌درنگ حکومت را از قضایا آگاه کردند و تا سپاه لازم فراهم آمد، پاسی از شب گذشته بود. پیداست که عالیجناب‌ها در شان خود نمی‌دیدند که با پای خود به آنجا بروند و تنها به سرکرده سپاه دستور دادند که چون به باغ رسید، تنها عیسی (ع) را شناسایی کند و سپس بی‌درنگ و پیش از آن‌که غائله‌ای برخیزد، او را بر فراز تپه اعدام در جلجتا به دار آویزد.
سپاه همان شب خود را به باغ موردنظر رساند و دور تا دور باغ را احاطه کرد و ناگهان با کوفتن طبل و برافروختن مشعل‌ها، به داخل باغ ریخت.
خداوند، عیسی را به لطف و عنایت خویش از مهلکه در برد اما در آن بلوا و آن سروصدا، اسخریوطی که خود از جهت چهره شبیه‌ترین فرد به عیسی بود، به دام افتاد زیرا یکی، دو تن از سپاهیان که یک بار مسیح را دیده بودند، آنچه از سیمای او در حافظه داشتند، در آن تیرگی شب عینا در چهره او یافتند و بی‌درنگ او را دستگیر کردند.
هرچه او فریاد کرد که من عیسی نیستم، در آن غوغا و با آن شتاب یا به گوش هیچ‌کس نرفت یا اصلا کسی نشنید.هنوز سپیده ندمیده بود که اسخریوطی به مکافات الهی خیانت خویش رسید و در کنار دو تن دیگر از مجرمانی که همان شب اعدام می‌شدند، به دار آویخته شد...
خداوند بزرگ، عیسی مسیح (ع) فرزند مریم را زنده به نزد خویش خواند و دیگر کسی او را ندید اما دین او روز به روز گسترش یافت و عالمگیر شد. درود بر او، روزی که از مریم زاد و روزی که روح او به نزد پروردگار رود و روزی که دیگر بار زنده از خاک برخیزد.
برداشت آزاد از کتاب داستان پیامبران
منبع : خانواده سبز