جمعه, ۲۵ آبان, ۱۴۰۳ / 15 November, 2024
مجله ویستا


«عقرب» در وسط «معرکه» یا از این نوشته خون می چکه قربان؟


«عقرب» در وسط «معرکه» یا از این نوشته خون می چکه قربان؟
سال ۱۳۸۳ بود و زمستان تازه شروع شده بود که من و حسین رفتیم به اصفهان. مهمان جایزه ادبی اصفهان بودیم و چون خیلی با هم رفیق هستیم، هم اتاقی هم شدیم توی هتل. یادم نیست شب اول بود یا دوم که حسین گفت؛ می خوام برات یه چیزی بخونم، حالشو داری؟
داشتم و همیشه برای شنیدن داستان بی تابی می کنم. حسین گفت البته کامل نیست هنوز و فرصتی باید تا کاملش کند. خواند. من جملات را نشنیدم، نوشیدم. هیجان زده شدم. بالا و پایین پریدم و گفتم؛ حسین، این داستان، نقطه عطفیه توی کارهات.
داستان نیمه تمام بود اما یادم هست که تمام آن دو یا سه روز، وقت و بی وقت راجع به آن حرف می زدیم.
جهان چرخید و دو سال بعد کتاب«عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک» چاپ شد. همه اهل داستان ماجراهای این کتاب را می دانند و قرار نیست حرف های تکراری بزنیم و دانسته ها را دوباره یادآوری کنیم. این قسمت را نوشتم تا بگویم رابطه من با کتاب «عقرب...» رابطه یی دیرینه است. می خواهم با مقایسه دو صفحه آغازین این کتاب و کتاب «معرکه» نوشته لویی فردینان سلین به نکته یی اشاره کنم و دریافتم از این دو کتاب را به قضاوت همگانی بگذارم.
« سرباز وظیفه مرتضا هدایتی، اعزامی برج یک شصت و پنج، از تهران، روی پله های راه آهن اندیمشک نشسته بود و منتظر بود تا بیایند و او را هم بگیرند و ببرند.»
جمله آغازین «عقرب...» با اطلاعات آماری شروع می شود. با ذکر تاریخ و محل اعزام، همین نوع جمله بندی و استفاده از این زبان، نا خواسته قطعیتی خدشه ناپذیر به خواننده القا می کند. انگار راوی با یاری گرفتن از این نوع اطلاعات، خواننده را با خود پیشاپیش هم عقیده می کند که؛
«... و منتظر بود تا بیایند و او را هم بگیرند و ببرند.»
نزد عالمان علم بیان، اقتدار عبارت است از اینکه گوینده معنای واحدی را در صورت های گوناگون بیان کند به گونه یی که نظم گفتار و ترکیب آن و نحوه استفاده از قالب های زبانی، همگی در خدمت همان معنای واحد باشد. به عنوان مثال اگر گوینده یی از استعاره و گاه از مترادف و گاه از ایجاز بهره ببرد تا معنای واحدی را به مخاطب القا کند، او را گوینده یی مقتدر می خوانند.۱
« پس مونده سربازای کشیک رو داده بودن دست سرجوخه لوموهو که پشتش رو کرده بود به آباژور و آرنجشو گذاشته بود روی میز. خرخرش رفته بود هوا. از دور سیبیلای کوتاشو می دیدم که نور چراغ برق شون انداخته بود.»
جمله آغازین «معرکه» با اطلاعات دیداری آغاز می شود. اگر به دانش مترجم اعتماد داشته باشیم همان ترکیب «پس مونده سربازای کشیک...» نگاه راوی را مشخص می کند.
غیر از همان کلمه «پس مونده» در پاراگراف اول جمله یا کلمه دیگری نیست که ارجاع پذیر باشد، اما رعایت کردن محدودیت نگاه راوی و انتخابی که برای دیدن اجزای محیط می کند، آرام آرام فضای داستان را شکل می دهد.
با این تعریف بند آغازین کتاب «عقرب...» از زبان راوی مقتدری روایت می شود که با یاری جستن از همان اطلاعات آماری و قطعیت برآمده از آن، اقتدار خود را به مخاطب دیکته می کند.
در « عقرب...» یک کج سلیقگی کوچک از همان ابتدا توی ذوق می زند.
«... و خیره بود به آسفالت و تاریکی درخت ها و سبزی چمن که سیاه بود.» خیره بودن یا زل زدن حالتی است که در دل خود گذشت زمان و استمرار را به همراه دارد. اگر در این جمله به جای استفاده از حرف ربط غوف که دو شبه جمله را در حکم و اسناد به هم عطف می دهد، از نقطه یا حرف اضافه غبهف استفاده شده بود، شاید نمی شد این خرده را گرفت. حالا نکته اینجاست که این کج سلیقگی در کجا خودش را نشان می دهد؟ در «تاریکی درخت ها» و «سبزی چمن که سیاه بود». درخت در نگاه اول یادآور سبزینگی و نشاط است اما در اینجا تاریک است و چمن سیاه. از همان ابتدا نوع نگاه راوی با انتخاب گزینشی و سوی مند، استقلال خواننده را گرفته و نوعی اقتدار راوی را به او دیکته می کند.
«از کی بود جلو نرده منتظر بودم. نور افتاده بود... تو اون سیاهی شب بدجور ترسناک بود.»
در این قسمت از «معرکه» باز راوی به توصیف آنچه که می بیند می پردازد و تنها در انتهای پاراگراف نظر خودش را می گوید که «... بدجور ترسناک بود.» در «عقرب» باز یک لغزش کوچک هست که خواننده را اذیت می کند، آنجا که می گوید؛ «از دور و نزدیک صدای رگبار و تک تیر هوایی می آمد.» زمانی که راوی در پی توصیف شنوایی است دیگر نمی تواند هوایی یا زمینی بودن صدا را توصیف کند. ممکن است این ملانقطی بودن را در من ایراد بدانید اما نمی دانم چرا فکر می کنم همین لغزش های کوچک برمی گردد به اقتدار راوی در «عقرب...»، اما در «معرکه» همان محدودیت راوی نوعی همذات پنداری با راوی ایجاد کرده و اقتدارش را می شکند.
« کشیک اتاقک نگهبانی، درو با قنداق تفنگ هل داد. انگار از قبل بهشون گفته بود؛
- سرجوخه، داوطلب همینه،
- به اون احمق بگین بیاد تو،
بیست نفری می شدن که حسابی تو کاه های اصطبل غلت خورده بودن.»
در ادامه «معرکه» راوی وارد اصطبل می شود، در حالی که سرجوخه او را «احمق» می خواند و این لقب از طرف راوی مقبول می افتد چرا که اعتراضی نمی کند یا لااقل حق اعتراض ندارد. اما در «عقرب...» راوی پس از توصیف حالت مرتضا هدایتی، به اطراف سرک می کشد.
«توی تاریکی چشم های سربازهایی که لای بوته ها و شمشادها قایم شده بودند، برق برق می زد...»
این پاراگراف پر است از اسم های جمع. به عنوان مثال؛ چشم ها، سربازها، بوته ها، شمشادها، دژبان ها، پوتین ها، شانه ها، شاخ و برگ ها، چراغ قوه ها و...
این نوع رفتار با زبان در ناخودآگاه من خواننده باز اشاره می کند به همان اقتدار راوی که اینقدر راحت می تواند از همه جا و همه کس روایت کند.
اگر بخواهیم این قسمت از جمله ها را به تصویر بکشیم، ناچاریم پس از نشان دادن مرتضا هدایتی روی پله ها، با دوربینی سیال از نمایی به نمای دیگر برویم یا دوربین را در بالاترین نقطه امکان بگذاریم تا تک تک این صحنه ها را ضبط کند. در «معرکه» دوربین همراه راوی وارد اصطبل می شود و این گونه روایت می کند؛ «بیست نفری می شدن که حسابی تو کاه های اصطبل...» اگر خواننده یی اعتراض کند که راوی در «عقرب...» دانای کل است، در جوابش خواهم گفت دانای کل محدود به مرتضا هدایتی است و این همه ضمیر جمع و اسم جمع تنها من خواننده را به سوی ذهنی اقتدارگرا و سوی مند راهنمایی می کند.
جملات؛ «یکی از دژبان ها چنگک بزرگی دستش بود و هرجا که کپه یی خاک می دید، یا بوته یی که پرپشت بود، چنگک را فرو می کرد و در می آورد؛ فرو می کرد و درمی آورد؛...» (عقرب...)
و جملات؛ «مامور کشیک که انگار گردنش توی یقه بارونیش فرو رفته بود، تازه اون موقع به زور و زحمت پیداش شد...با شنل زنونه نامرتبش شده بود مثل آرتیشوی باران خورده...» ( معرکه)
را بخوانید تا انتهای فصل.
نمی خواهم تک تک این جمله ها را با هم مقایسه کنم تنها به این نکته اشاره می کنم که در «معرکه» برای افراد غیر از راوی از توصیفاتی مانند زن، مردی که توی یقه اش خپ کرده، تاپاله، موش مرده و... استفاده شده و با تمام این توصیفات راوی در این جمع، ذلیل و توسری خورده است، جوری که هنگام رفتن، مهمیزها را می بیند و آنها را مانند خاکریزهایی که باید از آن بگذرد. «می خواستم برم نزدیک میز ولی پاهای اون همه آدم سررام بود....همه اون پوتینای مهمیزدار... دود گرفته... همه اونایی که تو کاه غلت خورده بودن...» این نوع نگاه، راوی را از قهرمان بودن و یک سر و گردن از دیگران بلندتر بودن، می اندازد؛ اما در «عقرب...» با وجود اینکه دژبان ها بلند قدند، چنگک به دست دارند و با آن سربازی را توی هوا بلند می کنند و... باز راوی به طرفداری از مرتضا هدایتی برخاسته و پس از آن توصیفات می گوید؛ «دژبان های بلندقد کم مانده بود که به او برسند؛ او منتظر نشسته بود و از دور نگاهشان می کرد. پشه ها دور سرش وزوز می کردند و او فقط گاهی یکی از گوش هایش را تکان می داد تا دورشان کند.»
شاید بشود راجع به همین صحنه های آغازین دو داستان، صفحات دیگری هم اضافه کرد، اما من به همین قناعت می کنم تا به نکته یی برسم که ذهنم را همیشه آزار می دهد.
چرا ما در داستان هایمان از این راوی مقتدر دست برنمی داریم؟
چرا ما قدرت خودویرانگری در داستان هایمان را نداریم؟ مگر نه این است که پس از هر ویرانگری می توان به آبادانی امید داشت؟ مگر نه این است که مدرنیسم با قدرت نقد سنت آغازید و ابتدایی ترین نقد، نقد خود است. چرا در داستان های ما راوی اینقدر «عزیز بی جهت» است؟
درباره «عقرب...» می توان صفحه ها نوشت. مثلاً به نکته هایی اشاره کرد که حسین با ذکر جزئیات به ادبیات معناگریز نزدیک می شود. در این نوع ادبیات حس آدم ها و دریافت های لحظه یی شان مراد نویسنده است و دیگر نظام منسجم و برآمده از نظم شناخته شده، قابل درک نیست. اما در ادبیات معناگرا تلاش راوی ساخت مجموعه یی نظام مند است که عقل و حس مخاطب را توامان به چالش بکشد. در «عقرب...» گاهی نشانه هایی از ادبیات معناگریز دیده می شود، مانند فصل چهارم با تمام جزئیاتش، و گاه نشانه هایی از ادبیات معناگرا، مانند فصل هشت که درماندگی راوی با عقرب گرفتار در آتش کنار هم می آید. در اینجا تلاش حسین برای گذر از استعاره و رسیدن به سمبل قابل درک است. استعاره از آنجایی که به وجه شبه تکیه دارد و نشانه یی از اوست تک ساحتی و مقتدرانه است و سمبل به دنیای دیالوگ و دموکرات تعلق دارد.
می توان از تمام این گونه مسائل نوشت و بحث کرد چرا که «عقرب...» دارای این قابلیت ها است اما چه توان کرد که اقتدار راوی و سوی مندی اش برای من همچنان مساله ساز است.
به امید روزی که هر ایرانی جرات نوشتن خاطراتش را داشته باشد و صادقانه اول خود و بعد دیگران را به نیش نقد بکشد.
محمد بکایی
منبع : روزنامه اعتماد