یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


آتش آذرگشنسب شعله ور می شود


باریكی جاده و شیب تند آن دلهره آور است. چند كودك در كنار جاده، انگشت به دهان، عبور رهگذران غریب را به تماشا نشسته اند و زنی با لباس رنگ رنگ از لای در چوبی خانه روستایی اش كودكش را صدا می زند. دیر زمانی است كه راننده برای خرید سیگار ما را تنها گذاشته است. فكر می كنم كه بوی خاك روستا زمین گیرش كرده است. وقتی برای اولین بار با وی برخورد كردم از مهارت خود در جهت یابی مسیر با شور و هیجان حرف می زد. چهره آرامش را خنده های انفجاری در هم می ریزد ولی چشمانش تا دورها می روند و آرام بر می گردند. به آذربایجان آمده ایم. در شمال غرب سرزمینی كه اسكندر در پای باروی آن شمشیر بر زمین نهاد. آنجا كه سنگ هیچ منجنیقی به داخل تخت سلیمانش نمی رسد۱ ولی آوازه «آذر» جنگاوران و شاهان آن، عالمی را سوزانیده است. آری در سودای سفر به دیدار تخت سلیمانی می رویم كه توانسته است خود را از غبار تاریخی اش برهاند و پس از ۱۵ قرن بار دیگر خود را به جهانیان معرفی كند. خبر كوتاه بود و گویا: «تخت سلیمان در فهرست میراث جهانی جای گرفت.» ابن مهلل در سال ۳۳۱ هجری برابر با ۹۴۳ میلادی عمر آتش آتشگاه تخت سلیمان را هفتصد سال می داند كه هر پادشاه ساسانی به محض جلوس بر تخت سلطنت می بایستی از تیسفون تا آنجا را پیاده طی می كرد اما امروزه، سوار بر چهار چرخی مدرن از لا به لای كوه ها پیش به سوی آن می رویم تا یادگار شكوه معماری ایرانی را به نظاره بنشینیم. در پای تپه ای به بلندای ۲۰ متر، نمای قلعه هیبتی پرشكوه دارد. صدای آب آواز دلنشینی است كه سنگ های خفته را بیدار می كند و میهمانان را خوشامد گویند. با شتاب از تپه بالا می روم و پای بر سنگ های فرو ریخته حصاری می كوبم كه روزگاری سربازان ایرانی در پناه برج های سنگی نیم دایره ای آن، زخم بر دل و جان دشمن می كاشتند. در پای دیوار قلعه، حس غریبی می یابم. گویی سنگ های حجاری شده كه به شكل راسته و كله باساروج در كنار هم چیده شده اند، از آمدن میهمان ناخوانده و غریب، از خوابی چندین صد ساله بیدار شده اند. روح فرزندان كوروش و شاهان ساسانی كه روزگاری شكوه و عظمت تمدن ایرانی را طلایه داری می كردند، بر تن میهمانان شلاق می زنند و آواز سر می دهند كه هان ای غافل تاكنون كجا بودی؟
رشته جویبارهایی كه از قلعه خارج می شوند، آبی را به پایین تپه می برند كه رسوب املاح آن، بر تاریخ هخامنشی قلعه نقابی چند لایه می كشد و منتظر می ماند تا كلنگ باستان شناس خانه های خشتی و پی سنگی هخامنشی را با زخم دست و دل از زیر آن بیرون بكشد. از دروازه جنوب شرقی وارد قلعه می شوم. در خیال، صدای دروازه بان را می شنوم كه فرمان بسته شدن در را می دهد. عجب از آن دارم كه چگونه دروازه ای بدون حایل، «در» را نگه می داشت و این راز بر صندوق تاریخ همچنان پنهان می ماند. در كتابی خوانده بودم كه آتشگاه آذر گشنسب یكی از سه آتشگاه بزرگ ایران در عصر ساسانیان بود. كه كانون آتش گبرهای شرق و غرب از آن نیرو می گرفت. اما منشا آن را جز در تفسیر تاریخ و فرهنگ نمی توان یافت. در منابع ادبی مربوط به «شیز» و نام قدیم منطقه تخت سلیمان در رابطه با آیین پرستش آتش در دین زرتشت و دریاچه چیزی نوشته نشده است. اما نیك می دانیم كه در آن دوران، پرستش آناهیتا (الهه آب) ارتباط بسیار نزدیكی با آیین زرتشت داشت. و شاید به دلیل قرار گرفتن دریاچه سحرآمیز قلعه، روزگاری آپادانایی در مجاورت آن ساخته می شود كه بعدها شهرت دریاچه آپادانای آن را نام آور ساخت چنانچه بر شمار زواران چنان افزوده شد كه آپادانا را بزرگ تر كردند و آتشدان بزرگی در كنار آن بنا نهادند. امروزه آنچه از این آتشدان می بینیم سكوهای آجری است كه آتش را در هوای آزاد فروزان نگه می داشتند. و این همان «آیدنَه» در ایران باستان است كه به معنای پرستشگاه به كار می رفت. و تخت سلیمان، ماوای آتش شاهی و سلحشوران و نماد وحدت سرزمین ایران باستان بود. چشمانم بی محابا در پستوی هر دیوار خرابه ای ردی از تاریخ را می جوید: آنجا كنار دریاچه مغان دربار خسرو را می بینیم كه پادشاه را با تاج كیانی در بر گرفته اند و ردای سلطنت را بر تن او می پوشانند و او بر تختی می نشیند چه می دانست كه روزی رعایای ایرانی برای حفظ قلعه اش نام سلیمان را جایگزین آن خواهند كرد تا تیر و گرز عرب بیش از آن ویرانش نكند.
كمی این سوتر، خان مغول را می بینیم كه سوار بر اسبی كوتاه قد بر كار معمار ایرانی می نگرد كه ایوان ساسانی را با گچ بری و مقرنس ها می پوشاند و تزیین می كند و ایوانی كه اینك بخشی از آن همچنان پایدار مانده است تو گویی سوار جنگجو مجال نیافته است تا به زخم دشنه باد و باران سر بر زمین نهد. او می خواهد اسطوره مقاومت را به دفتر تاریخ بنشاند تا ایرانی به ایران فخر فروشد. چشمانم می چرخند. گذر سواران اشكانی و هنر معماری و حجاری آنان در سبك بناهای درون قلعه مشهود است و یادگار آن تخته سنگی است كه نقش گل ستاره ای را با خود دارد. گورستان مغولان، دشت سواران مغول و خاطره جنگجوی ایرانی، جلال الدین را در دفتر ذهنم زنده می كند. دریاچه تخت سلیمان كه تصویر خورشید به وقت غروب و طلوع، تابلویی زنده از گذر زمان را در پیش چشم رهگذر زمان می آفریند، مرا به سوی خود می خواند. دریاچه ای مخروطی شكل كه در عمق آن حفره ای دیگر است كه آب از آن فوران می كند و كانال هایی در عمق دریاچه كه آب را به بیرون از قلعه هدایت می كردند. وقتی می شنوم كه آب دریاچه از طرف ساحل به شعاع ۳ الی ۴ متری به زیر آن رخنه كرده است، گام هایم را تند می كنم و وحشت غلتیدن به درون دریاچه را حس می كنم غافل از آن كه سنگ این سرزمین روح بیگانه و آشنا را به عیار عشق می سنجد و آشنا را نسیم دریاچه اش نوازش می كند و غریبه و بیگانه را خشم آن به سنگ بدل می كند.مهلل عمق آن را ناپیدا می دانست «لایدرك قراره» اما من عمق آن را می شناسم. عمق دریاچه به عمق نگاه كودكی بود كه خیره به ما می نگریست و از خود می پرسید: میهمان آشنای این خاك، این همه سال غفلت از چه بود؟ عمق دریاچه به عمق دست های پینه بسته معمار پیری است كه سپیده تا شام، چینه بر چینه می چیند تا به یاد آجرهای زیبا و قطور ساسانی طاق ایوان را از نو بسازد شاید سایه گستر زمین خسته از توران باد و باران و شلاق گرم خورشید باشد. خورشید به سرعت به سمت باختر در حركت است.تو گویی آتش محراب خاموش می شود. از لای دیوارهای فرو ریخته و سنگ های تراش یافته می گذرم.سرمای هوا صورتم را سرخ می كند. این همه شرم از چیست كه هزاران كیلومتر آن سوی دریاها، انیرانان ایران را قدر می نهند و من تازه از تاریخ سرزمین خود، برگی را برمی گردانم. دیگر مجالی برای ماندن نیست. وقتی ماشین از روستا خارج می شود، از دور «تخت» را پیری می بینم كه با نگاه عمیق اش، انتظار مسافران را می كشد و با نور آتشگاهش، خیال ما را زنده می كند: آتش آتشكده آذر گشنسب نه در شیز بلكه در پهنه عالم بار دیگر شعله ور شده است.
منبع : خبرگزاری میراث فرهنگی