دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
اگر شب بشود...
مسواک، حمام... هنوز فکر میکنم توی گوشهایم کف مانده، هولهولکی با آب سرد حمام، گربهشور کردهام و زدهام بیرون، آبگرمکنهای دیواری فقط به درد ظرف شستن میخورند، سراغ یخچال نرفته بودم بهتر بود، خالی خالی، صدایم در بیاید مادر باز میگوید، اگر خوردنی بماند فاسد میشود، میروم طرف شلوار و به زحمت کمربند را به قافهاش میکنم، تا نصفه بالا نکشیده، پرتش میکنم طرف رختآویز و ولو میشوم روی کاناپه، طوری لم میدهم که پیاده رو را ببینم، موقعش است؛ زنگ تعطیلی شیفت صبح مدرسه دخترانه که درش توی خیابان بغل باز میشود، مثل همه روزهایی که تنها میشوم، مینشینم کنار پنجره، خوبی پنجره این است که آفتاب مستقیم میخورد به وسطهایش و از بیرون آینه میشود، تا دخترها نیایند و چشم نگذارند به پنجره نمیفهمند که من نشستهام و میتوانم حتی رنگ جورابهایشان را بگویم، حتی اینکه چه عروسکی را به کیفشان آویزان کردهاند.
توی گوشم صدا میآمد، شاید از کف صابون بود که هفهف میترکید، شاید هم از صدای کفش دخترها که به دو میرفتند و نمیپاییدند که شاید کسی خواب باشد، چشمانم را باز کردم، باید آن یکی که چیزی مثل مارمولک به کیفش آویزان میکند، پیدایش میشد، تقهای به پنجره میزد و تحقیقی که قولش را داده بود از زیر در هل میداد داخل؛ از روی کاناپه خودم را کشیدم و پنجره را به اندازهای که نصف کلهام بیرون باشد باز کردم، هیچهیچ، درد گردن بود که کشیدم داخل، پرنده پرنمیزد، حتی دکهدار سر خیابان که زودتر از سگها بساطش را پهن میکند و فیسفیس اجاقش را راه میاندازد، بسته بود... یعنی دخترها رفته بودند و من از خواب نپریده بودم...
بو میآمد، از حمام که آمدم بیرون بو خورد به دماغم، بوی پیراهن چرکم را نتوانستم تحمل کنم و پرتش کردم توی حمام، اما حال نداشتم، دنبال بو بروم، گشتن هم نمیخواست، باز آشغالها را گذاشته بودند تا من طوری ترتیبشان را بدهم، همیشه همینجور میشود، زباله طرف کوهیها را زودتر میبرند، آنطرف همه خیابانها را میگردند و زبالههایشان را جمع میکنند، باید شانس بیاوریم تا سپورها صبح زودتر کارشان را شروع کنند وگرنه آشغالهای آنطرف که تمام بشود فقط تا وقتی زنگ اول مدرسهها بخورد، کار میکنند، بعد هم باید از هر خانه، یکی، کیسه بهدست بدود دنبالشان تا اگر با لگد پرتش نکنند طرفی، آشغالها را بتپاند توی گاری؛ آشغالها را گذاشتم بغل لانه سگ همسایه روبهرو، میدانند که آشغالها را من برایشان میگذارم، به رویم نمیآورند، فقط صبح توی مدرسه پسرشان میرسد به من و آستینش را بالا میزند و دانهدانههای نیش پشه را نشانم میدهد، دانهها را برایش میمکم آنقدر که نیشزدگیها بخوابد یا دستش را بکشد که پوستم را خوردی.
دلیل نداشت گوش به حرفش نکنم. صبح تاریک زدم بیرون و روی سکوی در چرت زدم، خوابم سبک است، اولین سنگریزهای که از زیر چرخ گاری در رفت، پاشدم و کیسهام را گذاشتم توی گاری، نتوانستم بیرگ برگردم، شاید اگر گموگور شده بودم و انگارنهانگار... شاید قضیه تمام شده بود، گفتم نهایت چیزی میگوید، اما آشغالها را میبرد و کارم برای روزهای بعد همین میشود، اطراف را پایید و کیسه را انداخت جلو پایم.
- دشتی هستی؟
نگذاشت جواب بدهم، میدانست و پرسید، شاید از بینی پت و پهنم فهمید، غیبش زد و من آشغالها را گذاشتم بغل لانه سگ، سگ زل زده بود بهم. نیزهای داد و دوباره چشمهایش را بست. توی مدرسه پسر با آستین ور زده دنبالم میدوید...
از کجا شروع شد یادم نیست، یا اینکه کی بار اول پیشنهاد داد؛ ما و همه دشتیها آشغالها را گذاشتیم سر خیابانهایمان، سپورها همهجا را میگشتند، آنقدر طولش میدادند که زنگ مدرسهها بخورد و بروند برای استراحت، آنقدر ماند تا بو کرد، یادم هست، همه آنطرفیها رفتند خانه اقوامشان میهمانی، یا مثل پسر همسایه برای اردوی پیشاهنگی اسم نوشتند، آشغالهایی که من میبردم، از سر لانه سگ بالاتر زد، آخرش پدر و چند تای دیگر از یک دشتی زمینی گرفتند مگر میشد همهاش با ماسک، اینطرف و آنطرف رفت و از شب تا صبح بالا آورد؟ تا زمین جا داشت آشغالها را آنجا دپو کردند، روی بام بدون هیچ دقتی کپه آشغالها را میدیدم، هیچ خانهای جلو دیدم نبود، بغل اردوگاه کارگرهای دشتی.
مثل همیشه کسی لباسهای اتو دار را میپوشد که زودتر از خواب بلند شود، پیراهن دق و چرک پدر، آویزان بود اما بوی تند عرقش نگذاشت بهش دست بزنم، چند بار کله کشیدم بیرون شاید، یکی بیاید و بگیرمش به تعریف اما حتی سگ همسایه هم پیدایش نبود، دو سه بار با لباس خانه رفتم و کوفتم به پنجره اتاق پسر همسایه، بیفایده بود، باید درس میخواندم و تحقیق فردا را به هر بدبختی که بود، مینوشتم، اگر برق بود که عالی میشد، مینشستم بیمزاحم و ترس از اینکه یک نفر بیاید بالای سرم، فیلم میهمانی کوهیها را میدیدم، از دخترکی که مارمولک را آویزان کیفش میکرد نا امید شدم، تحقیق را شروع کردم اما مگر میشد، گرسنه، بیحوصله و صدای کفهای توی گوش، دستم را زدم زیر سر و بیخیال اینکه دستم خواب برود و کرخت بشود.
پسر همسایه و دخترکی که به کیفش مارمولک آویزان میکند، نشستهاند توی اتاق پسر و من را که کوفتهام به پنجره اتاق و الان کپ افتادهام روی این کاغذهای چرک، دست میاندازند و بعد...
نفهمیدم چرا صدای در نیامد یا لااقل از صدای صندلهای چوبی مادر که تقتق به سرامیک کف میخورد، نفهمیدم که وارد شده است، مادر سرپا نشسته بود روبهرویم و گردنش را کج کرده بود و نگاهم نمیکرد، حوصله نداشتم برای نهار چانه بزنم، میشد ته بندی کرد تا شام، چیز مفصلی بخوریم، لباسهای ورزش مادر جابهجا خاکی شده بود و یک لکه روغن افتاده بود پایین پاچهاش، شاید دوباره با پدر زده بودند به هم و پدر هم رفته بود سر ورزششان و نپاییده بود که کلی زن آنجا هستند و هرچه از دهانش درمیآمده به مادر گفته، مادر هم افتاده به دیوانهگری و خودش را کوبانده به زمین، حالا خاک شاید، اما روغن آن هم توی پارک کوهیها، محال بود، چیزی داده بودند دست نگهبان پارک تا آفتاب نزده، ورزش کنند، تا خود پارک کلی از نرمششان را کرده بودند، از سر خیابانمان تا آنجا کم راه نبود، میرفتند توی پارک تا بدون اینکه هیچکدام از شوهرهایشان سختش باشد، توی چمنها غلتی بزنند، یکطرف خیابان، کوهیها بودند و طرف دیگر را پارک کرده بودند، میشد غذا را روی زمین ریخت و نشست و خورد، حتی اگر مادر باز دیوانهبازی درآورده باشد، توی پارک و روغن، چشمهای مادر خمار شده بود و اگر دقت میکردی میفهمیدی گریه کرده. کلافه شدم، دست بردم و چانهاش را چرخاندم طرفم، پای چشمهایش گود افتاده بود و لبهاش ارغوانی میزد، روی صورتش جابهجا دانههای قرمز زده بود بیرون، سرخ سرخ، دست بردم طرف دانهها گفتم میخواهی دانهها را بچلانم، شاید پشه زده، دانهها گرفتند به انگشتم و پاک شدند، نه مادر چیزی گفت و نه من سوالی کردم، گفتم تا آخرین لکه را پاکم کنم، حتماً زبان میآید، خودش را انداخت روی زمین، نشستم بغلش، داشتم نگران میشدم.
- پدر کجاست؟
باید باز شروع میکرد که پدر را نمیخواسته و از یک پسر کوهی خوشش میآمده و پسر هم دیوانه مادر بوده، پدر هم نامردی نمیکند و به پدر پسرک کوهی میگوید، آنها هم یک جایی میفرستنش یا سر به نیستش میکنند، مادر هم زن پدر میشود و یک عالمه حرف که خودش هم یادش میرود که به ترتیب بگویدشان، آرام نگاهم کرد، دو سه بار تکانش دادم و تند و تند پرسیدم، تا مطمئن شوم درست فهمیدهام.
- رییس مرد، رییس مرد؟
همین دیروز بود، همه درختهای ردیف آنطرف و نردههای اینطرف را عکس چسباندیم، اولین انتخابات بود، یا حداقلش اولین باری بود که این کارها را میدیدم، هیچکس نمیدانست چهطور کوهیها راضی شدهاند، مردم رأی بدهند، مغزشان را خر خورده بود که نمیدانستند دشتیها کم کمش دو برابر آنها هستند، صبح که رأیها را میشمردند وضعی بود، غیر از خانه همسایه روبهرو، آنطرف خیابان کلا تعطیل بود، با پسر همسایه وعده کردم که اگر اسم آدم ما درآمد، او بیاید آشغالشان را شببهشب بدهد به دست من و من قاطی آشغالهایمان بکنم و بیندازمش توی گاری، توی مدرسه هم بگذارم بیاید جلو من و اگر خواست با مداد بپیچاند بین انگشتهایم، حتی خودم بهش بگویم که آنقدر با مداد بزند توی سرم تا مثل توپ تنیس باد کند.
لبش را چسبانده بود به هم و یک قطره آب را نخورد، چارهای نبود آب را ریختم به پیراهن پدر و محکم صورت مادر را تمیز کردم، کلام نکرد، کلهاش زیر دستم تکان میخورد، همیشه همین طور میشود، مات میماند، نه حرف میزند و نه داد و نه گریه، باید یک چیزی ازش درآ ورد و گرنه روزها همینجور میماند و من هم باید، نقنق پدر را تحمل کنم و هم خانه را جمعوجور کنم. کارد پیدا نمیشد تا پرتقالها را کپه کنم و به زورم که شده بچلانم توی دهانش، مادر، طوری که ببینم، کارد را از جیب کاپشنش کشاند بیرون و گذاشت که تپی بخورد زمین، بهش لبخند زدم، کارد را برداشتم و اولین پرتغال را قاچ زدم، چه پرتغالی؛ تو سرخ، پرتغال را چسباندم به دهان مادر، باید میمکید، سرش را برگرداند، بچه میشد، هیچ چیز نمیخورد، پرتقال را گذاشتم به لبم، بیخود نبود که نمیخورد، بوی زقی زد توی بینیام، همان چند قطره را به زور پایین دادم. روی پرتقال قرمز نبود، چیزی مثل خون از کارد نشت داده بود به پرتقال.چاقو را گرفتم جلو چشم مادر تا بگوید این دیگر چیست، حتما سگ هاری بهش حمله کرده، شاید هم توی دعوای تکراری پدرم با یکی از کارگرهاش رفته و پشت پدر درآمده و مثل همیشه عصبانی شده و تا تخمش را نگذاشته آرام نشده، گفتم تا عکس خودش را بر تیغه کارد ببیند، همه چیز را میگوید، همیشه همین طور میشود، نمیتواند خوددار باشد، توی هیچکدام از اتاقها نبود، حتی تا انباری پشت و آشپزخانه کوچکمان که میرود یک جاییاش کز میکند، نبود، مانده بودم که چهطور رفت، از کدام در؟
زدم از خانه بیرون کارد را محکم کردم به کش شلوار ورزشیام، نمیدانستم به کدام طرف بروم، به هر کجا که میرفتم، حس میکردم آدمهایی پشت پنجره خانههای یکجور ایستادهاند و تا مرا میبینند، پرده را میکشند و دست میگذارند جلو بینی بچههایشان که به صدای پاهای من توجه نکنند، اگر از صدای تقتوقی که از بالای شهر میآمد، توجه نمیکردم، صدای پا و نفسهایم بلندترین صدا بود، با همان شلوار ورزشی که کاسه انداخته، زدم به خیابان اصلی، کسی نبود که جلویش زشت باشد، دو سه خیابان را رد کردم، داشتم به خیابانهایی میرسیدم که یکدست کوهیها بودند، چشمی گرداندم تا ماموری نباشد تا بیاید یقهام را بگیرد که توی این محلهها چه غلطی میکنم، از بوی رنگ نو و تازه و خط کشی نو خیابانها قابل تشخیص بود، پایم جلو نمیرفت، اصلا چرا از آن طرف شروع به گشتن کرده بودم، خودم هم نمیدانستم، شاید دود را که از محلههای ولیعهدنشین بلند میشد، کنجکاوم کرد و شاید اینکه مادر، دوست دارد به طرف کوهیها برود، شاید آنجا بتواند، چیزی، لباسی، اگر بهش میفروختند، بخرد.
شاید هم رفته دنبال پدر، مغازهها یکسره بسته بودند، دلم نیامد از شیشه شکسته شکلات فروشی دست داخل نکنم و یک شکلات، بزرگ برندارم، شکلات را مزهمزه کردم؛ شکلاتها را نمیشد توی دهان گذاشت و قورتش داد پایین، یا مثل نان جویدش، باید میگذاشتم روی زبان تا آب شود و راه بگیرد و برود به طرف حلقم و پایین که میرود، تا خود معده باهاش حال کنم، داشتم به محله ولیعهدنشین میرسیدم، دستگاه کنترل نور، چراغها را روشن کرد، دودهای محله ولیعهدنشین کاملا زرد شد، گفتم مادر یا شاید پدر برای تماشا رفته باشند ولیعهدنشین، نمیدانم چرا؟
شاید از گرسنگی بود، نمیترسیدم، تکان خوردن کلهام در اختیارم نبود، مثل تنها باری که کنیاک پدر را کش رفتم، شل و ول میرفتم، خیلی هم در قید این نبودم که زود برسم به آتشها، شاید دو سه خیابان به ورودی ولیعهدنشین داشتم، که کارد از کش شل شلوارم راه گرفت و از یکی از پاچه ها رفت و آرام نشست به پاشنه پا، یک سوزش کوچک، از درد نبود، نشستم، دلم ضعف رفت، نمیتوانستم نگاه جریان خون بکنم که از کنار جوراب خیسم راه گرفته و میرود به طرف جوی کنار لوکسفروشی آن بغل، چند دقیقهای شد، گیج و منگ، نشد که بنشینم، سرم را روی خطکشی وسط خیابان گذاشتم، از خلوتی دلم قرص بود که توی این اوضاع، یک کامیون نمیآید و از رویم رد شود، آخرش نشستم، سرم گیج نمیرفت، اما اگر بلند میشدم با سر میرفتم توی شیشه تمام قد لوکسفروشی، کارد را یک آن کشیدم بیرون، گفتم اگر معطلش کنم، زهر چاقو میرود توی خون و میرسد به قلبم، جوراب را چلاندم، و محکم بستمش به ساق، که چاره کرد و خون بند آمد، ، دلم نیامد جوراب را توی جوی کناری بشورم، نفهمیدم که از خونم بود یا چشمانم این جور سیاهی میرفت، از کنار ولیعهدنشین، آب سیاه و سرخ راه گرفته بود و میرفت به طرف خیابانمان، پا را دنبال کشیدم و افتادم به طرف خانه، حتم داشتم که برق آمده، موقع خاموشی ما نبود، کوهیها ماهی یک ساعت و ماها یک شب در میان خاموشی داشتیم، همیشه میگفتند که مصرف ماها بیشتر است، مصرف یک ماه کوهیها، آنجوری که میگفتند، با یک ساعت ما برابر بود، قرار بود رییس کاری بکند که یک شب در میان محلههای یکدست کوهی و دشتی خاموشی داشته باشند و محلههای قاطی خاموشی نداشته باشند، رییس هم که حالا مرده و خدا میداند بعدیها چهکار بکنند.
برق بود یا نه برایمان فرقی نمیکرد، شبهای خاموشی با پسر همسایه روبهرو میزدیم بیرون و تا خود صبح پیدایمان نمیشد، حالی داشت، با کارت عبور همسایه میرفتیم توی خیابان کوهیها، مادر میفهمیدم ولو بودهام، میایستاد جلویم، تا میآمد دعوا راه بیندازد، میگفتیم زیر تیر چراغ برق محلههای بالاتر درس میخواندیم، درس میخواندیم، تا میآمد دماغم را مسخره کند، میگفتم سوت بزن، زورش میگرفت و میزدیم به هم، میزدیم و میزدیم، تا آن وقت که یکی از پنجره سر بکند بیرون و فحشمان بدهد و بدویم طرف یک محله دیگر.
دو یا مشتزنی یا هر مسابقهای که میگذاشتیم، آخرش معلوم بود، بر عکس عربده کوهیها هیچ چیز نمیگفتیم، همه امان یکجا ساکت و با چشمان بغ منتظر مینشستیم، تا یک کوهی گندی بالا بیاورد، آنوقت عین هم و توی یک لحظه میکشیدیم، کوهیها سرخ میشدند، رگ گردنشان میزد بیرون، دیوانه میشدند، دستهایشان را تا مچ میکردند توی دهان، اما بجای سوت زدن، تف میریختند بیرون و پرپر میکردند، آخر مگر با دندانهای جلو که یک انگشت فاصله بینشان است، میشود سوت زد؟
رسیدم به خانه، گفتم مادر پیدایش شده؛ شاید حرف میزد که چه خبر شده و چهطور است که ردیف همه خانهها با اینکه برق هست، تاریکاند، شاید اگر حوصله داشت میآمد و بعد از کلی افاده زخمم را میبست و پدر را پیدا میکرد و میفرستاد تا یک نفر را بیاورد تا زخمم را بخیه بزند، لااقل میگفت آتش توی محلههای اعیانی شهر برای چیست و این صداهای تیر و انفجار از کجا میآید؟
چارهای نبود باید مینشستم تا یک نفر بیاید، از سر پیاز و نان مانده توی زباله هم نگذشتم، کلی خون ازم رفته بود، دستم را که میچلاندم تا دوباره خون داخلش میآمد، کلی طول میکشید، تلویزیون یک کلبه چوبی جنگلی را نشان میداد که وسط یک جایی مثل برکه ساخته بودند، درش نیمه باز بود، از جلویش چند تا قو که معلوم بود طبیعی نیستند، میرفتند و میآمدند، بیخود کلی وقت تلفش کردم، شاید کل فیلم یک دقیقه نبود که مدام از اول پخش میشد؛ خون از جوراب راه گرفته بود و چند رد انداخته بود روی کف، درد نداشت، اصلا حسش نمیکردم، مسخره بود که آنقدر الکی نفله میشدم، بعید هم نبود، مگر چقدر خون داشتم، مچم را که باز میکردم دیگر سفید میماند، همه خونم رفته بود به طرف پا تا از پایین پاشنه بزند بیرون.
از دو طرف هیچ خانهای روشن نبود فقط همسایه روبهرو چراغ حیاط را روشن گذاشته بودند که معلوم بود، مثل همیشه رفتهاند مسافرت و چراغ را روشن گذاشتهاند که یعنی ما خانهایم، لب در نشستم شاید تکوتوک بادی که میآید زخم را خنک کند، شاید مادرم و همه دیگر برگردند و قبل از اینکه بگویند در ولیعهدنشین، چه غلطی میکردهاند، فکری به حال پایم میکردند، که تازه افتاده بود به سوزش، زخمم را میبستند و چند لیوان آب میوهای چیزی بهم میدادند، تا ببینیم رییس چه مرگیش شده، حتما یک کوهی ترتیبش را داده، وگرنه از لبهای کلفت و کولهای بالا آمدهاش، مشخص بود که تا صد سال دیگر هم زنده میماند، کوهیها همین طورند، زور که بهشان بیاید، هر کاری میکنند.
اشتباه نمیکردم، پرده خانه همسایه روبهرو تکان خورد. بلند میشوم حتی اگر دختری که به کیفش مارمولک آویزان میکند خانهاش باشد، باید سراغش بروم، شاید، پارچهای چیزی دم دستش باشد که بگذارم روی زخمم یا با همان مایع ضد درد و عفونتشان، بریزد روی پاشنه پا، باز پرده تکان میخورد حتما پایم را دیده و حالا فرز میآید در را باز میکند و تا میآیم حرف بزنم، دبه دوا را میریزد روی پا و یک لحظه خنک میشوم و راحت، شاید دنبال جایی میگردد که دختر را قایم کند و باز برایم نقش بیاید که تمام این وقتها توی خانه چرت میزده و دخترک او را هم سرکار گذاشته، بیاید بیرون و برای اینکه دهانم را ببندد باز دعوای بینی و فاصله دندان را شروع کند، اما یک لگد میخواهد، حتی اگر شده به شوخی و خنده، سایهاش را میبینم، حتی اگر دقت بکنم، از پشت شیشه نقشدار خانه مشخص است که، با همان پیراهن فرم مدرسه توی خانه است، حتما میخواهد بگوید، تازه از مدرسه آمده، شاید هم رفته ولیعهدنشین تماشا که پولدارهای کوهی چه مرگشان شده.
در را هل میدهم، شاید او هم در را عقب میکشد که اینطور روان و بیصدا باز میشود، نگاهش میکنم، میدانم که دیده پاشنه پایم لاشلاش است و رنگم زرد شده، حتما دستم را میگیرد و به زور میبردم داخل و بدون اینکه بترسد همه فرشهایشان را خونی کنم، مینشاندم روی مبل مهمانها و به زور بهم آبمیوه میدهد.
یک لحظه برق تیغش را دیدم، نور مهتاب بود و شاید از لامپ بالای سرم بود که یکهو چشمم را زد.
ایمان اسلامیان
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست