سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا


در این بن بست


در این بن بست
این را ۱۶ بهمن می نویسم. فیلم آخر بیضایی را هنوز ندیده ام و نمی دانم کی خواهم دید. در این روزها اما چنان از خواندن آنچه درباره اش نوشته اند غمگینم که با آنکه هیچ عادت به نوشتن چنین متن هایی ندارم و کار خود نمی دانم هل داده شده ام به سوی این صفحه خالی که دست کم شاید خالی شوم از فکر این عذابی که تحملش سخت است. دلم هیچ برای بیضایی نسوخت وقتی خواندم چگونه هر کس که خواست خود را والا بخواند و دیگران والایش بدانند ناسزایش گفت، یا چگونه دستاوردهای این دوران، به صرف داشتن میکروفنی در اینجا و ستونی در آنجا، خود را راست و سرراست نشان داد که ما همگی به کجا تنزل کرده ایم و کجا زندگی می کنیم. دلم برای بیضایی نسوخت و دلم برای خودمان سوخت. پیشنهاد می کنم آن «تماشاگرنما» هایی را که به دلیل فحاشی به داور و تیم مقابل از رفتن به ورزشگاه ها منع شان می کنند یا اندرزشان می دهند بیش از اینها ارج بنهیم و گرامی بداریم. اما آنها احتمالاً جای دیگر، بیرون ورزشگاه ها پا روی پا نمی اندازند و عکس های متفکر انگشت به شقیقه نمی اندازند یا درباره اهمیت ورزش در پیشبرد آرمان های اخلاقی جامعه در تلویزیون حرف نمی زنند یا جایی مقاله یی نمی نویسند. آنها احتمالاً در کوچه و خانه هم بیش و کم همین اند.
آنها البته به تیم و مربی محبوب خودشان هم اگر لازم باشد فحش می دهند، به اتهام بی غیرتی و این چیزها و اتفاقاً استدلال شان هم این است ما که قبلاً اینقدر تشویق تان کرده ایم این چه وضع بازی کردن است و چرا اینقدر آسان گل می خورید یا اینقدر سخت گل می زنید. آنها لفافی ندارند و لای چیزی پیچیده نشده اند. اما حیطه شان همین است که هست. باید از بازی خوش شان بیاید وگرنه فحش می دهند ( و نویسندگان فرهنگی هم واقعاً کم مانده بنویسند «بیضایی حیا کن...» شاید تا وقتی اینها چاپ شود جایی نوشته باشند و آن وقت آیا کسی تعجبی می کند؟) نویسندگان سینمایی جایشان را اشتباه گرفته اند. در حیطه فرهنگ کسی از کسی طلبی ندارد. می شود گفت چرا این تیم کم کاری می کند یا چرا تیم مقابل بد بازی می کند، اما نمی شود به هنرمندی هجوم برد که چرا باب میل من کار نمی کند. وقتی فیلمی را دوست ندارید حتماً باید به سازنده اش فحش بدهید؟ شما اساساً فیلم می بینید یا معاینه می کنید؟ نتیجه معاینه تان نشان می دهد کسی اصلاً دچار پارانویای حاد است؟ شما روانکاوید؟ گواهی سلامت خودتان را چه کسی صادر کرده و مجوز مطب تان کجاست؟ هنرمند چیزی می سازد که می شود دوستش داشت یا نداشت.
به آنها که در ورزشگاه اند تماشاگرنما می گویند و نویسندگان ما هم برای خالی کردن سکوهای روبه رو از قبل مخالفان خود را روشنفکر نما و شبه روشنفکر و این جور چیزها می خوانند، که درست مثل تماشاگرنما معنایی ندارد. می دانم جای تمثیل ها و اشاره های این نوشته دارد عوض می شود، اما کدام مصداق را می بینید که سر جایش باشد؟ یکی می نویسد محق است چون قبلاً از بیضایی تمجیدها کرده است (یعنی به تیم خودی از سر دلسوزی انتقاد دارد) و یکی می نویسد محق است چون مفتخر است که هرگز درباره او چیز مثبتی ننوشته است (یعنی اساساً دلش با تیم دیگری است). اما همه در یک هیستری گروهی زبان، کلام متن نوشتاری فرهنگ را آلوده می کنند. همه معترض اند که چرا یکی دوست داشته یا توانسته چنین فیلمی بسازد. اما این زبان سکوهاست، دور و بر زمین بازی که برای تماشایش باید به آن نور تاباند، اما زبان دیگر قرار بوده زبان صندلی ها باشد که وقتی نورها خاموش شد در برابرشان پرده یی روشن می شود.
چه می کنید آقایان؟ (ننوشتم خانم ها آقایان چون هنوز خانم نویسنده یی را که در این هیستری سهیم باشد، سراغ ندارم). چه می کنید و چه می سازید در فضایی که فرهنگی اش می خوانند؟ برای والا نشان دادن خود هیچ جای بهتری جز این جایگاه متعالی نازل که خود را بر آن نشانده اید، نیست؟ راه دیگری نیست که با نوشتن چیزی شب که می خوابید یا به مهمانی که می روید یا روز که میان همکاران تان هستید احساس اهمیت کنید؟ یا هیچ برنامه تلویزیونی - که مخاطبان بیشتری هم دارد- نیست که جلوی دوربین اش از سینمای محبوب تان دفاع کنید و فردایش به جوان همسایه تان با افتخار لبخندی بزنید؟
این چه تفریحی است دیگر، این خوشگذرانی با کلمات از کجا می آید؟ چه شد بخشی از ادبیات سینمایی ایران با ذهن روی سکوها هدایت شد؟ چه شد هر چه واژگان سکوهاست برای نقدنویسی به کار آمد؟ چه شد سنگ انداختن به بزرگان به کار بزرگ شدن آمد؟ هراسی ندارم که بنویسم بیضایی بزرگ است. مهم است او در مفهومی که اخوان مهم است (بیضایی در مرگ اخوان نوشته بود «قبای روشنفکری در بر، پیش جاودانگی برهنه ایم»)، او والاست در مفهومی که احمدرضا احمدی والاست و نیما یوشیج. و ما زیاد از این بزرگان نداریم. اشتباه نشود، به رسم دلسوزان ورزشی نمی گویم باید احترام پیشکسوتان را نگه داشت. می گویم احترام زبان چه شده است؟ همین روزها کسی درباره پدر خوانده سوم نوشته است که سوفیا کاپولا «مثل نون تافتون» در صحنه های فیلم این سو و آن سو می رود. بگذریم در ۱۰ ، ۲۰ سطر یکی از بهترین فیلم های کاپولا را که تنها در قیاس با دو فیلم دیگر است که چیزی می بازد، مسخره کرده اند و دوستدارانش را شرمنده خوانده اند و با دو سه دلیلی که مطلقاً از بیرون فیلم می آید، دستش انداخته اند و بعد هم آن تشبیه نون تافتون... قرار است خوش بگذرد یا چیزی خوانده شود که به کاری بیاید؟
آری ما بزرگان چندانی نداریم، نمی شود اسباب تفریح دیگری پیدا کنید؟ مهرجویی زمانی فیلمی عالی می سازد که در سطح اول درباره زن و شوهری است که بچه دار نمی شوند، اما بعد می بینی این داستان ملتی است که زاده عشق نیست؛ ملتی که برایش سخت است از سر عشق چیزی بسازد، نسل هایی که به جای عشق از مصلحت و غریزه پدید می آیند. کمتر هنرمندی قادر به ساختن چنین ژرفایی و دست کم برآوردن امکان چنین تفسیری است با ظواهری چنین ساده. اما مهرجویی پیش و پس از آن هیچ فیلم بهتر یا بدتری نساخت؟ و با ساختن آن آثار دیگر چیزی از بزرگی اش کم شده است؟ تکثیر نفرت به چه کار این فرهنگی که همه درباره اش حرف می زنند، می آید؟ اما محیط فرهنگی ما برای آنکه «زیرآب» هنرمندی را بزند درباره اش کتاب در می آورد (من بدتر و زشت تر از این تعبیر را از زبان یکی از پدیدآورندگان همین کتاب خوانده ام) تا بگوید او بی جهت در غرب مهم دانسته شده است و کیارستمی که ۳۰ سال پیش گزارش را ساخته و ۱۰ سال پیش طعم گیلاس را، می شود بهانه نفرت پراکنی، می شود توجیهی برای ابراز خشم از اینکه چرا ما که چنین باسواد و موجهیم، به اندازه او موفق نیستیم. و اگر هم این را نیت خوانی سازندگان کتاب بدانیم، اما با خود کتابی که دست بالا برای تئوریزه کردن نفرتی که دیگران صریح تر و خودمانی تر بیانش می کنند به وجود آمده چه کنیم؟
بیضایی به عنوان آن وجود یگانه یی که از رگبار تا افرا آمده و در این ۴۰ سال حتماً گاهی خوب و گاهی بد بوده چه نیازی به دفاع دارد؟ خالق آن لحظه بوسه باشو بر ترکه نایی جان چه نیازی به دفاع دارد؟ شرم آور است این واژه استاد که به طعنه نثارش می کنید تا بتوانید سنگ هایی کلان تر به سویش پرتاب کنید. این مصیبت محله حقیر فرهنگی ماست که هر که بامزه تر بود و متلکی جانانه تر گفت و واژگانش «باحال تر» بود محل را بیشتر قرق خودش می بیند. مثل کاکارستم فیلم داش آکل که با صورتی که برایش ساخته بودند قرار بود ما را بترساند و با متلک هایش دوستان ترسوترش را وامی داشت، جوری که ته گلوشان دیده شود، قهقهه سر بدهند و همیشه هم یکی دو نفر بدجنس باانصاف تر دورش بود که از پهلوان زمین خورده دفاعکی می کردند و می گفتند نه دیگر، شورش را در نیاورید، به هر حال او یک وقتی کسی بوده است. و نمی دانم چرا آن یکی هم به یادم آمد و برادران متجاوز بالای جنازه؛ «این استاداستاد که می گفتن این بود؟»
شرم آور است و حقیر است این دنیایی که برای خود ساخته اید که مثل نوشته شکسپیر در پوسته گردویی محبوس ماندید و خود را پادشاه عالم خیال کردید.
به یاد محله رگبارم و آقای حکمتی.
به یاد تو افتادم آقای حکمتی عزیز، که قصاب محل به طعنه «آق معلم» صدایت می زد. اما او دست کم یک رقیب عشقی جانانه بود. برای کینه اش دلایلی داشت، و رقیبی دوست داشتنی بود...
اما آق معلم صدایت می کرد تا پیش بچه های محله و لات های دیگر تحقیرت کند.
صفی یزدانیان
منبع : روزنامه اعتماد