دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

هماهنگی


هماهنگی
جون وقتی كه به دیدار مادرش می رفت كه درحال مرگ بود، دوستی را هم آورد. دوستش هیچ وقت مادر او را ندیده بود. همین طور اتفاقی توی شهر بود. جون حال خیلی بدی داشت، اما حسابی ترسیده بود. با دوستش آرام كنار تخت مادرش نشسته بودند. جون كتاب را برداشت كه مادرش با جوهر قرمز نوشته بود، نادرست. جون فكر می كرد كتاب عزیزی باشد یا حتی فاجعه آمیز. زیرا فقط كتاب شعر بود. سرانجام دوست او رفت. جون با بی خیالی فكر می كرد و با خود می گفت: برو، برو. روز طبق معمول تسلیم شب شد و جون فكر غریبی داشت، می گفت كاش به دنیا نیامده بود. این فكر جالب به نظر می آمد و به هیچ وجه ناخوشایند نمی نمود. بعد از مدتی متوجه مگسی شد كه توی اتاق می گشت و دم لولای پنجره بالا و پایین می رفت. یادش افتاد كه یك بار مادرش سر میز شام ظرف سوپ را نمی آورد، درست مثل همیشه و جون دختربچه ای بیش نبود. پرسید: این مگس از كجا آمده؟ بی تردید آن مگس یكی دیگر بود.
جوی ویلیامز‎/ اسدالله امرایی
منبع : همشهری