دوشنبه, ۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 27 January, 2025
مجله ویستا
دل نوشتههای عاشورایی
● تبارشناسی عاشورا
عاشوراست که فریاد شور انگیزش، در همیشه گلدستههای تاریخ بلند است و به روان مسلمانان قرآن میآموزد.
عاشوراست آن راز بزرگی که به ماندگاری حج میانجامد و صفا و مروه را حیاتی دیگرگونه میبخشد.
عاشوراست آن خون سرخی که در رگهای جوانمردان اقلیم روشنایی، به خروش در آمده است.
عاشوراست که از نماز، حماسه میسازد و سجاده را با گلهای شقایق زینت میبخشد.
عاشوراست که «ما عرفنا حق معرفتک» را جامه عمل میپوشاند و «و ما عبدنا حق عبادتک» را جلوه دیگرگونه میدهد.
عاشوراست که «رسالت» را از «اسارت» باز میشناساند و «حیات» را از «ممات» میباوراند.
عاشوراست که به آبشار روان زندگی، طراوت میچشاند و پرتوهای ملکوت را به گستره خاکی باز میتاباند.
عاشوراست که طفل عقل را در صحرای جنون میداوند و نهالِ خروش را در سرزمین سکوت مینشاند.
عاشوراست که نوجوانان شجاعت را به بلوغ میرساند و به چشمانِ منتظر، سعادت فروغ میرساند.
عاشوراست که حساب را گستاخی زوزمندان میستاند و کتاب مظلومیت بشر را باز میخواند.
عاشوراست که دوباره به عدالت سلام میکند و کارِ هر چه ستم را تمام میکند.
و عاشوراست آن حقیقتی که عاشورایش میخوانند و برادر بزرگترِ تاسوعا!
● پنجرهای به عاشورا
برخیز! برخیز و بالا را نگاه کن! ملکوت را میگویم! همانجا که گمان میداری پرنده اندیشهات، توان پرواز بدن را نخواهد داشت. راهت را بازیاب و قیامت آغاز کن! از اینکه به سمت مشرقِ آفتاب گام برمیداری و سرشار از روشنی میشوی و سنگلاخها را در زیر گامهایت لِه میکنی، برخود ببال!
برخیز! آنگونه که نشستن و ماندن، پیش رویت دست و پا بزند و خواب، در بستر تنهایی بیارامد.
آنگونه برخیز که برخاستن با تو برخیزد و قیام تو، بهار را از خاک برخیزاند. آنگونه برخیز که چشمها، چون اشک، از چشمان و اشکها چون آب، از چشمهساران برخیزند.
برخیز که نفسِ گرم پیامبران پیشین، به تو روح بخشیده است و خونِ شهیدان عشق، همراه با سپیده، چهره تو را سرخ و سفید خواسته است. برخیز که قیام مصلحان تاریخ، تو را قامت آفریده است و همت دلیرمردان دشت جنون، تو را بازوان فراخ ساخته است. برخیز که خون دلهای باغ فضیلت، در سینه تو شقایق شده است و ملکوتِ نیایش شب زندهداران عشق، روح تو را پرنده کرده است.
برخیز! برخیز و پنجرهای رو به عاشورا بگشا؛ پنجرهای به حماسه، پنجرهای به عرفان، پنجرهای به احساس و پنجرهای به هر چه پنجره! برخیز و پای در خنکای فرات نه تا دلت از گرمای نخلهای سوزان کربلا آتش بگیرد. برخیز و دست در خاکهای تفتیده کربلا فرو بر تا به خنکای بیوفایی نامردْ مردمان کوفه، نفرین روانه سازی. برخیز! برخیز که برخاسته بمانی.
● تقدیم به جَوْن
بود سپید دل! از نژاد سیاه بود ولی نسبتش به تاریکی نمیرسید، بلکه از نسل نور بود، آن هم در روزگاری که شب بودن، سکه رایج بود و بهای آدمی در گونه پوست و پوسته خلاصه میشد. روزگاری که مردمان، برده نفس خویش بودند و خود را به اندک سکهای میفروختند. در دلش تازیانه هزاران سال ستم فرعونیان را حس میکرد؛ آنگاه که پدرانش را به سنگ بر سنگ وانهادن وامیداشتند تا اهرامِ عیش را در مصرِ خاطرهها بنا سازند و گاه نیز خود دیواری میشدند تا پادشاهانِ چند روزه، روزی چند بر آن بایستند. در دلش، تاولِ دستان و پاهای برادرانِ ستمدیدهاش را حس میکرد، وقتی که حلقههای زنجیر، به این شهر و آن شهر کشانده میشدند که شاید قیمتی بیش یابند.
و ناگاه سپیده دمی برای سیاهان! شکوه آیینی که برده را نیز برادر میخواند و «انّما المؤمنون اخوه» را فریاد میزد؛ همان آیینی که روزگاران را برتر میشمرد و دیگر برتریها را اَبْتَرً! و این «جون» بود که روزگاری میهمان سفره «فضل بن عباس» و سپس همنشین خورشید ربذه، ابوذر، همان پیرمردی که خون عدالت، رگهایش را لبریز ساخته بود و تپش قلبش «یا محمد یا علی» را فریاد میزد، تا روزگاری که ربذه، سوگوار رفتنش از خاک شد. دیگر بار جَوْن به علی پیوست؛ همانکه ذکر تپشهای دل ابوذر بود! و تماشاگر کوفه سرشار از نامردمیها و محرابی که از خون سرِ علی، لالهزار شد.
و اینک غلام سیاه اباعبدالله است که می رزمد و از خونِ خویش وضو میسازد تا در نماز قیامت، زودتر از همه و در صفِ اول بایستد؛ و جَوْنِ سیاه، هماکنون سرخ شده است، همچون شقایقها!
● تقدیم به حنظله بن اسعد
به کاروان حسین (ع) درآمد؛ با تبسّمی به باغ چهره و ترنّمی در سخن. از آنان بود که هرگاه لب میگشود، چلچلهها مدهوش میشدند و چون مینگریست، آهوان از خویش میرمیدند. هنگامی که قرآن میخواند، فرشتگان به دهانش بوسه میزدند و آنگاه که به سجاده در میآمد، گلهای جانماز میشکفتند. نسیم، هر صبح به شوق شانه بر گیسوانش روان بود و آفتاب به تمنایش سَرَک میکشید. ابرها را اشک او شوق بود. هنگامی که باران میشدند و دشتها را استقبال از او بود که سبز میکرد.
مردم را بیم میداد از روز بازخواست و آن روز که فریادرسی به فریادشان نباشد. از اینکه پیش رسول خدا (ص) سرِ شرم فرود آورند، از اینکه به روی فرزندش به بیوفایی شمشیر آختهاند و کوفه را به نامردمیها مشهور سازند، و از اینکه سرِ فرزند علی (ع) را به بام نیزه برند و شهر به شهر بگردانند و از اینکه کوفه باشند؛ همانگونه که با این نام میشناسندشان.
اما چگونه؟ مردمی که مردی را به زیر پای نهادهاند و یوسف آل پیامبر (ص) را به زر ناسره فروختهاند. مردمی که به شیشه دلِ دخترکان حسین (ع)، سنگ ستم زدهاند و فرات را از کینه خود گلآلود ساختهاند، مردمی که در میدان علم تاختند و در معرکه عمل رنگ باختند؛ و مگر با سرزنش و سفارش میتوان این قوم پاییز خواه را به بهار امیدوار ساخت؟!
و اکنون، خود در شوقِ سوختن، پروانه میشد و به دنبال شمع؛ و پروانه اگر شیفته باشد، روز و شب نمیشناسد و تنها به شمع میاندیشد. دلِ ماندن نداشت؛ آن هم ماندنی که پایانش لجنزار است. پس چه گواراتر از اینکه روان باشد که به اقیانوس بپیوندد و بیکرانه شود. چه دلپذیرتر از اینکه آبیِ آب، به «یا قدّوس» متصل شود؛ چه شیرینتر که قیامت شود، توفان شود، گردباد شود و از خاک به افلاک برخیزد، و شُد.
به سوی حسین (ع) آمد و سپس اذنِ سوختن! و شرار شوق آنچنان در تن انداخته بود که آفتاب را به تسخیر هُرِم خویش در آورده بود. خود سپاهی بود با هزاران سرباز جان برکف. خود حضوری بود پر شور، خود شکوهی بود جاودانه. خود طلوعی بود در خور. خود در عدو برقی بود توفانزا. خود آسمانی بود همیشه آبی، خود کهکشانی بود پرستاره. خود، خودی بود تا خدا!
«حنظله بن اسعد» به سمت معرکه تاخت آنگونه که لرزه بر سپاه دشمن افتاد. برق شمشیرهایش چشم خورشید را میزد و رکابِ اسب، با خشنودی، پایش را در آغوش کشیده بود.
اینک عشق، بر زمین افتاده است از زین، و فرشتگاناند که پیکرش را بوسهباران کردهاند
● آموزگارِ عشق بُریر
از بزرگان تبار خود بود و قاری قرآن. سالیانی را در کوفه به معلمی گذرانده بود و هرکسی در کوفه، از گلستان محضرش، اگرچه به قدرِ شاخهای، گل چیده بود. علی(ع) را دیده بود و حکومتش را و این که چگونه آقای کوفه، در مسجد درس میگفت تا آن زمان که فرقِ گلگون به آنچه آموخته بود، شهادت داد. مسجدی را دیده بود که علی (ع) بر آن منبر میرفت و فلسفه عشق را میآموزاند. همان زمان آموخته بود که از مدرسه و مسجد تا «میدان» راهی نیست و خوشتر آنکه علم کسی به عمل بیانجامد.
آموزگاری بود با مدرسهای به پهنای هستی و همهجا سرگرم تعلیم و تعلم. او آموزگار هنر بود و سرمشق دانشآموزانش «هیهات منّا الذله»ای که از امامش آموخته بود. پیر آموزگاری بود که در احیای «کلمه الحق» قلم به خانه وانهاده بود و سلاح رزم به دست گرفته بود؛ آنگونه که عقل و عشق را درس دیگری آموخت از جنس «جاءالحق و زهق الباطل».
... و اکنون روز موعود است و موعود روز! خورشید از برق شمشیرها نور میگیرد و مردانی از تبار آسمان پای در رکابِ اسب فرو بردهاند تا هنگامه دیگری گرم کنند. دو سپاه رو به روی هم ایستادهاند، یکی با آرزوی قرب الی الله و دیگری به امید غنیمت جنگی! یکی به انگیزه حیات طیبّه و دیگری به شوق زنده ماندنی چند روزه. یکی با خدای خود خلیل شده و دیگری با ادعای خود فسیل شده.
یکی حماسهساز و جانباز و دیگری هر روز به یک ساز و نیرنگباز؛ یکی همرکاب با بزرگانِ مردان شهید و دیگری همپیاله با پلیدترین، یعنی یزید!
این «بُریر» بود که سرکرده سپاه خصم را سرزنش میکرد و دشمن آن قدر خیره که از خواستهاش سرباز میزد. اینگونه بود که بُریر، اندیشه شهادت پیاپی میکرد و عُمَر سعد فکر حکومتِ ری! و ای کاش زخم زبانهای خصم پایان مییافت و ای وای بر دانشآموزانی که بر آموزگار خویش شمشیر میکشند برای اندکی غنیمت و چند روز ماندن زودگذر و چه دردناک که شاگردان مکتبی، استاد خود را دروغگو صدا بزنند!
بریر آموزگاری بود که با خونِ خود افتخار نوشت تا دانشآموزانِ تاریخ، راز ماندگاری را فرا گیرند!
● نصربن ابی نیزر ، در آغوش میدان
خرما پزانِ دردها فراهم آمده بود و نخلها به مهربانی، برسر عابران سایه میافکندند. خورشید تازیانه شعلههای خود را برزمین مینواخت و عطش از لبانِ انتظار لبریز میشد. صدای مردمی از تبار آسمان، حجم زمین را در آغوش کشیده بود. صدایش باران بود و میبارید. هنگامی که در نخلستان، قوتِ لایموتِ خود را میخورد، نخلها برای تماشا خم میشدند و خورشید از شرم، عرق میریخت. هر ضربهاش بر خاک، چشمهای میشد جوشندهتر از آتشفشان و هر جرعة آن، زلالترینی برای محرومان و دردکشان؛ و در خاک بذر میافشاند، آنگونه که «الدنیا مزرعه الاخره» هم برای خدا و با هر دانهاش، هزار «یا قدوس» میشکُفت.
به روزگار میاندیشید، و به آدمی که در فریب ابوالمالها «ان الله یأمر بالعدل و الاحسان» را به دست فراموشی سپرده بود! به این میاندیشید که پای انسانی چگونه در شنزارها و ماسهها، حماسهها را به مرگ وامیدارد و چگونه خاطر خود را بدین خوش میدارد که پیروزی، فرار از مرگ است! در این فکر بود که چگونه مرده روحها از خوبی سخن میگویند و با آن زندگی نمیکنند!
هم او بود که به «علی» میاندیشید؛ فرابشری که همیشه بشارت بود،؛ فراحماسهای که دشمنش همیشه در هراس بود؛ فراعرفانی که دعای کمیلش، درخشندهتر از ستاره سهیل بود؛ فرافرهنگی که زیستنش تمدن ساز بود؛ فرا اندیشهای که آسمانپیشه بود؛ میبارید و درختان فطرت را طراوتِ برگ و میوه و ساقه و ریشه بود.
و در سال شصت هجری به هجرت آماده میشد و به کربلایی که برایش آغوش گشوده بود. به سالاری که «هل من معین»اش ندایی برای آزاد ساختن هر آن که مرغِ روحش در قفس گرفتار است، بود؛ و اکنون فرافرصتی که در کاروان سربداران، نامنویسی کند؛ چرا که حروف مشترک «حماسه» و «حسین» را حس میکرد.
«نصربن ابی نیزر» به میدانی میرفت که شقایق نام خدای را میتوان دید و هر زخمی، مُهری است که عشق را در تن آدمی به یادگار وامینهد؛ و اینک «نصر» به نَصْر نزدیک میشود و جاودانه خواهد شد!
● آینه حماسه
مگر سرخفامی دلهای زخمی را نینگرید! مگر آسمان بارانی چشمها را در نمییابید؟ مگر نالههای اسیرانِ کاروان را نمیشنوید؟ مگر دیگرگونِ شقایق کاریِ دشتِ نینوا نمیشوید؟ مگر با تماشای سرهایی که بر نیزه شکوفه کردهاند، رشته صبر نمیگسلید؟ مگر دلتان با کودکانِ خسته در میانِ راه، تازیانه نمیخورد؟ مگر دل شما را با زنجیرهایی که بر پای کاروانیانِ عشق بستهاند، به روی خارها نمیکشانند؟ و مگر نمیخواهید دودِ آهتان، کاخ سبز اموی را سیاه کند؟
پس ای بازوان غیرتِ شیعه! هستی را به انتقام استخوانِ لهیده مظلومانِ کربلا بر آشوبانید و به احترامِ خونِ پاک آفتاب، که بر ریگهای گرم صحرای تفّ، دریا شد، قیام کنید. ای فرزندان محرم سالِ شصت، مشتهای قرنها ستمدیدگی را گره کنید و بر سینه پیشگان بکوبانید. ای چشمهای به افق دوخته، هرگز از طغیان باز نمانید که درخت غیرت و صلابتِ نسلهای پسین، از چشمهای جوشان چشمِ شما آب خواهد خورد ... و ای دلهای دلیر! هر آینه آفریدگارِ حماسهای باشید که تا بیکرانه دشتها امتداد مییابد و به کوهها، استواری دیگرگونه میآموزد.
بگذارید دست کم، قطره آبی باشیم که آتش سالیانِ درد را از دامنِ روزگار، اندکی فرو نشاند! بگذارید صادقانه به فریاد «هل من ناصر» قرون پاسخ گوییم و رؤیای رؤیت گونههای سرخ شهادت، در خاطرمان به وقوع بپیوندند و انگشتانمان، چینِ قبای خون خدا را در آغوش گیرد!
● غروب آخر
غروب آن روزِ خورشید، از غروبی غمانگیزتر خبر میداد، خون فرزند پیامبر(ص) با شقایقخانه خورشید، در هم آمیخت. نسیم، سینهزنان، خبر سوختن فرزندان فاطمه(س) را به مدینه میبرد و شب، سراسیمه از راه میرسید. اینک این پیکر عریان حسین (ع) است که بر رملهای دشت کربلا افتاده است؛ با هزار ستاره زخم، و دختری که به شیون افتاده است.
خیمهها، شعلهزار شده بود و شرارهها میهمان دامن کودکان بودند و کودکان، میهمانِ خارهایی که با آبله از پایشان پذیرایی میکردند. آن سوتر، تازیانهها به نوازش یتیمان برخاسته بودند؛ و در این میانه، زینب، آن همیشه پر اندوه، چشمی به قتلگاه که بدن پاره پاره را بیابد و دستی به نوازش کودکان، تا با فرا رسیدنِ شب، ترس بر اندامشان سایه نیندازد.
آری! این دختر علی است که به قتلگاه آمده است؛ گوشه به گوشه میدان را مینگرد و ناگاه بوی گل، او را به سمت خویش فرا میخواند. با دامنی از اشک میرود و شاخ و برگها را کنار میزند؛ نیزهها و شمشیرها را میگویم.
و کم کم بدنِ گل که آرام بر سجاده گرم صحرا آرمیده است، بیسر!
و آری؛ دوباره این دختر علی است که دست به زیر بدن پاره پاره میبرد و سر به آسمان بلند، که «پروردگارا، این قربانی را از آل پیامبر(ص) قبول کن» و سپس رو به مدینه، با پیامبر به نجوا میپردازد که:
«این کشته فتاده به هامون حسین توست
این صید دست و پا زده در خون حسین توست».
● همجرس با کاروان
ای شعلههای شرور، بر بدن پاک سجادم تازیان مزنید. ای پنجههای پلید! گونه یتیمانم را به سیلی کبود نسازید. ای قاتلای یحیی! سر عزیزانِ ما را از تن جدا نکنید!
حرفهای دل زینب بود شاید؛ در آن غروب غمانگیز، با بیکرانهای از درد، در ماتم برادران و برادرزادگان. و اکنون به دنبال کودکان، تا آتش دامانشان را فرو نشاند و مهربانانه در آغوششان بگیرد؛ که مبادا خردسالی، ره بیابان پیش گیرد یا کنار بوتهای، از ترس جان دهد یا پنجهای، دوباره چهرهاش را کبود سازد.
چون کوه ایستاده بود تا پیامبری کند! چون کوه ایستاده بود تا بیست و سه سال باغبانی پیامبر، پر شکوه بماند. چون کوه ایستاده بود تا مادرانه، گیسوان صبر را شانه بزند، تا بیتالاحزان مادرش استوار بماند.
چون کوه ایستاده بود تا به یاد روزهای خوش با علی (ع)، کوفه را خطبه بخواند. چون کوه ایستاده بود تا مجتبایی کرده باشد کوچههای باریک مدینه را. و چون کوه ایستاده بود تا «کل یوم عاشورا» زنده بماند که ماند!
آری، چون کوه ایستاد تا کوه بماند، نماد همیشه ایستادن!
به یاد میآورد روزهای مدینه را، روزهای کوفه را و روزهای واپسین با حسین را! آن روزها که عطر خوش حسین، خیمهاش را پر کرده بود و آن وداع غمانگیز که روح را از تن او چند بار به در بُرد و پس آورد و آخرین بار، به انتظار دمیدنِ روحِ تازه در کالبد، اسبی با یالِ خونین و خیمهگاه سراسر شیون!
باید از او جدا شود؛ فرصتی نمانده است. ای کاش میشد بار دیگر او را در آغوش گرفت، آن تن ستاره باران را! اما افسوس که کاروانسالار، کاروان را به دنبال میکشاند. باید گذشت؛ کاروان در راه است ...
● همان کوفه
آسمانِ اندوههای زینب(س)، آن روز، بارانی تند فرو ریخت و بذری که برادر، با نثار خون، در سرخ دشت کرب و بلا پاشیده بود درخت شد؛ خطبه!
این بار، برادر بود که توفان را آرام کرد؛ از بام نیزه. و خواهر، با نگاه بر خورشید مشفقگونه که بر نیزهها گل کرده بود، خطبه شکاند؛ چشم در چشم برادر: یک روز بر دوش پیامبر (ص) و دیگر روز بر نیزه مردمانی خیره سر، و بر لب گلنغمههای قرآن!
آری! این سر برادر بود، آن هنگام که دسته دسته سنگهای غُراب فام، از بامهای خانه پرواز میکردند و بر پیشانی بلند سپیدهدمان گل انداخته بودند؛ و آن سوتر، خواهری که پرده محمل به یک سو میزد و با دیدن آن باغ پر از لاله، سر به چوبه محمل آشنا میساخت.
آیا این کوفه، همان کوفه است که علی (ع) هر روز در بازار آن، گام مینهاد و کم مانده بود دکّانها از هیبتش فرو بریزند؟ آیا این کوفه همان کوفه است که طعم خوش روزهای فرمانروایی علی (ع) را چشیده بود؟ آیا این کوفه همان کوفه است که روزی فرمانروایی خود را در کنار تنور پیرزنی، با کودکان یتیم تماشا میکرد؟ آیا این کوفه، همان کوفه است که در برق ذوالفقار، شب و روز را به خوبی باز نمیشناخت؟ و آیا این کوفه، همان کوفه است که دخت علی (ع)، در آن محفلِ تفسیر قرآن، بر پا میساخت؟
ای کوفه! بیشکوفه بمانی که بهار شادمانی آل پیامبر (ص) را خزان ساختی و دلِ فرزندان فاطمه (س) را، آن زمان که سربریده را در تنورِ خولی وانهادی، گداختی. چشمه سارانت، تَرَک برداشته عطش بماند که لبهای فرزندان بانوی آب را، در حسرت جرعهای پسندیدی و گمان نمودی که دستهای قلم شده برادر آب آورش، پای نخلهای سوزان، کتاب خواهد نوشت؟ پیشانیات در تبِ هراس بسوزد، که سرِ سرداران سپاه عشق را به بان نیزه بردی و بر نگاه یتیمکان دلخستهاش، رحم روا نداشتی. ننگ بر تو که با خطبههای جانسوز فرزند علی (ع)، جان ندادی.
حجت الاسلام جواد محمد زمانی، عضو تحریریه خبرگزاری رسا
منبع : خبرگزاری رسا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست