دوشنبه, ۱۸ تیر, ۱۴۰۳ / 8 July, 2024
مجله ویستا


روز بهزیستی و گذری به خانه بچه های آسمان


روز بهزیستی و گذری به خانه بچه های آسمان
ابرها رفتند و آسمان سهم تو شد خورشید. اما من هم از این آسمان سهمی دارم. سهم مرا هم بده. من دختر آسمانم اما مردمان خاکی زمین در قلب یخ زده خود جایی برای آسمانی ها ندارند. پشتت را به من نکن خورشید. طلوع کن. من اینجا دل به فانوس خوش نکرده ام. بر من بتاب.
سالهاست بند کفشهایم را خودم نبسته ام خورشید! که پاهای ناتوان من نیازی به کفش ندارد. سالهاست پشت پنجره چشم انتظار مانده ام تا شاید نسیمی با بوی مادر کنار تختم بیاید و رویاهایم را نوازش دهد.
چرا اینگونه نگاهم می کنی خورشید؟ نسوزان دل دختر کوچک آسمان را. نه گذشته ام را می دانم و نه آینده را. من فقط یک دریا محبت را آموخته ام. بیا با هم غرق شویم.
دیگر نامه هایم را برای هیچ کس نمی خوانم، خورشید! می دهم دست خودت تا آنها را به دست خدا برسانی.
خدا خیلی مهربان است می دانم. هر شب قاصدک ها را به خوابم می فرستد تا حرف های دلم را سوار بر قاصدک های خیالم به آسمان بفرستم.
خدایا کنارم بمان، فراموشم نکن - طاقت نمی آورم. من دختر تنهای آسمان هستم که آدم بزرگ ها مرا معلول می نامند.
اینجا چشمان هیچ کس روشن نیست. خدایا هوای شهر خاکستری است یا چشمان من؟
خدایا خسته ام. از تمام چشم هایی که بیهوده بازند. از خودم. خانه، خیابان!
خدایا چقدر بنویسم زندگی؟ یکبار زندگی برای من نوشت؟ گفت بمان؟ یکبار دستش را روی پاهای معلولم کشید؟ نمی دانم زندگی می داند یا نه؟ نمی دانم می داند که من از پشت میله های سفید رنگ تختم هر شب خدا را ملا قات می کنم؟ نمی دانم می داند که من هر شب دست خالی به تماشای خدا می روم و تمام شب تاب ها برای دست های خالی من دعا می کنند؟
نمی دانم خورشید، تو می دانی یا نه؟ من هیچ وقت کنار خاطر ه ها گریه نمی کنم.
غمگین نباش. خدا همیشه به من صبر می دهد.
به مادر بگو خورشید. بگو اینجا یادآوری روزهایی است که نبودی. بگو اینجا بهترین ترانه های مادر را کسی در گوشم زمزمه می کند که مادرم نیست و نامه هایی که هر خطش با خون دلم رنگ می شود با دستان او برای خدا می نویسم.
و خاکستر نامه هایم را هر شب در عقیق چشمان ماه می بینم. می بینم که نامه هایم آنقدر سوزناک است که در قلب نقره ای ماه می سوزد.
به نبودنت سوگند مادر کسی شبیه تو دست از خیالم برنمی دارد. او را هر روز در خانه بچه های آسمان می بینم که با چشمانی که از آینه پاکترند نگاهم می کند.
دستان ناتوانم را در دست می گیرد و پاهای معلولم را در آغوش می گیرد.
این انتهای تمام نامه های عاشقانه ام بود مادر!
حالا دختری که پلک هایش برای دیدنت تکان نمی خورد، میان خانه ای که به رنگ آسمان است به انتظارت نشسته، به گمانت می توانم فراموشت کنم مادر! می دانی ندیدنت خنجری است که تکه تکه می کند، تمام وجودم را!
وسالها بعد قلبی پاره پاره هنوز برای تو می تپد و دختری شبیه من هر شب برایت لا لا یی می خواند. نمی دانم مادر تو مرا نمی خواستی یا زندگی؟ نمی دانم کدامتان نامهربانتر بودید؟ نمی دانم معلول بودنم برای تو سخت تر بود یا برای زندگی اما آن شب که برای خورشید درد دل می کردم شنیدم که گفت:
شب عاشق نگاه توست
خدا، فقط پناه توست.
بمان بهترین من
بمان زمین سرای توست.
پس می مانم مادر، می مانم و با تن رنجور و ناتوانم به جنگ زندگی می روم، می مانم و به خاطر بودنم و شب خدا را شکر می کنم. او تنها کسی است که تمام شب با دقت به حرف هایم گوش می دهد او تمام آرامش من و قدرت پاهای ناتوانم است.
یادت نرود مادر
خدا همیشه به من صبر می دهد.
در گوشه ای از شهرمن، خانه کوچکی هست که ساکنانش آن را به آسمان پیوند زده اند. اگر روزی از بی مهری مردمان زمین دلت گرفت، سری به آسمان بزن که در آن خانه کوچک ، آسمان بی صبرانه چشم انتظار توست.
من هم در یک ظهر گرم تابستان، کوچه پس کوچه های قیطریه را طی کردم و در یک بن بست خلوت زنگ خانه بچه های آسمان را به صدا
در آوردم. بچه های آسمان، معلولین جسمی و ذهنی هستندکه در آن خانه کوچک گرد هم آمده اند.
● یک سلا م آسمانی
وقتی رسیدم، گرمای هوا و دوری راه کلا فه ام کرده. واخمهایم حسابی در هم گره خورده بود. اما در خانه که باز شد و قدم داخل آن گذاشتم درختان چنارش با رقص آرام برگهایشان خوش آمدگویی گرمی به من گفتند و اولین نشانه آسمان را پشت میله های آهنی بالکن به من نشان دادند. روی بالکن دخترکی ایستاده بود که گردی چشمها و فاصله زیاد ابروهایش معلولیت ذهنی اش را به وضوح نشان می داد. وقتی نگاهش کردم، چشمان معصومش را به چشمانم دوخت و با زبان شیرینش گفت: «سلا م» اگر چه کلمه سلا م را درست ادا نکرد اما سلا م کردنش آنقدر برایم دلچسب بودکه گره اخمهایم را به کلی باز کرد و لبخند زیبایی به من هدیه داد و حس کردم خستگی راه
به کلی از تنم بیرون رفته. وارد دفتر که شدم از اطلا عاتی که مدیر داخل موسسه در اختیارم گذاشت متوجه شدم که موسسه بچه های آسمان در سال ۱۳۷۸ توسط شخصی به نام علیرضا نقابی تاسیس شده. در این موسسه که به صورت خصوصی اداره می شود والبته تحت نظارت و حمایت سازمان بهزیستی هم هست، حدود ۷۰ بچه که معلولیت ذهنی و جسمی دارند در آن زندگی می کنند. البته طبق گفته مدیر موسسه که از گفتن نامش امتناع کرد، بچه های این مرکز دختر و پسرهای زیر ۱۴ سال هستندکه از معلولیت ذهنی و جسمی رنج می برند و اکثر آنها بی سرپرست هستند.
شعبه دیگر بچه های آسمان در جاده فشم واقع شده که درآن پسرهای بالا ی ۱۴ سال نگهداری می شوند.
مدیریت بچه های آسمان اشاره می کند که اکثر این بچه ها علا وه بر ناتوانی جسمی و ذهنی ، از داشتن پدر و مادر هم محروم هستند و تعداد انگشت شماری که توسط پدر و مادرهایشان به این موسسه سپرده شده اند خانواده مشخص دارند البته آنها هم ازمحبت خانواده بی بهره اند چرا که بعضی از آنها بدسرپرست بوده و به کلی رها شده اند وتعدادی از خانواده ها نیز گه گداری که از کار روزمره و گرفتاری های زندگی خلا صی یابند، لطف کرده و به فرزندان ناتوان خود سر می زنند.
● دنیای بی رحم ما
بعضی پدر و مادرها چقدر فراموشکارند و چه راحت از یاد می برند، کودک ناتوانشان هر چقدر هم که غیر نرمال باشد، فرزند خودشان است و هیچ وقت از پدر و مادرش درخواست نکرده بود که او را به دنیا بیاورند و در کمال بی رحمی او را به حال خود بسپارند و دنبال زندگیشان بروند. که گناه این بچه ها فقط این است که بی آنکه بدانند چرا آمده اند، به دنیای خاکی ما می آیند و بعد چشم انتظارمی مانند تا کسانی که پای ناتوان آنها را به این دنیای خاکی باز کرده اند لحظه ای هر چند کوتاه به سراغشان بیایند و دست نوازش بر سر آنها بکشند.
این بی رحمی گاهی به این حد می رسد که پدر و مادری کودک۶-۷ ساله خود را شبانه پشت در موسسه بچه های آسمان رها می کنند و می روند.
به گفته مدیر موسسه، با اطلا ع همسایه ها آن کودک به داخل آورده می شود و سپس مورد چکاب قرار می گیرد که مبادا بیماری مسری داشته باشد و از آنجا که موسسه توان پذیرش عضو جدیدی را ندارد با هماهنگی کلا نتری و دادگستری و سازمان بهزیستی، دخترک معلول پس از ۱۰ روز به جای دیگری منتقل می شود.
حالا زمان آن فرا رسیده که داخل ساختمان بروم و بچه های آسمانی را از نزدیک ببینم. وارد که می شوم تخت های سفید با نرده های بلند اطرافش، توجهم را جلب می کند. نرده ها برای حفاظت از بچه های ناتوانی است که هر کدام روی یکی از تخت ها خوابیده اند و نگاه معصومشان را به من دوخته اند.
آن طرف تر تخت سفیدی کنار دیوار واقع شده و دخترکی بی صدا روی تخت نشسته و مشغول تا کردن لباس هایش است. کنار تختش یک قفسه پر از عروسک و اسباب بازی به چشم می خورد. نزدیک می روم و اسمش را می پرسم، با زبان شیرینش می گوید «گلناز».
گلناز با چشمان درشتش نگاهی زیرکانه به واکمنی که در دست دارم می کند و می پرسد: «این چیه» و قبل از این که جوابی بدهم می گوید «می دونم، ضبطه».
نگاهش آن قدر معصوم است که پاکی در آن موج می زند، وقتی حرف می زند از ته دل می خندد، نمی دانم این خنده ها نشانه غم است یا شادی. گلناز با خنده های شیرینش می گوید: «ضبط تو خاموش کن می خوام با خدا حرف بزنم».
و من که تا آن لحظه حس می کردم این بچه ها قدرت درک پایینی دارند فقط مات و مبهوت نگاهش می کنم. او آن قدر باهوش بود که نمی توانستم سرش را کلا ه بگذارم و به محض این که واکمن را روشن می کردم، می گفت «خاموشش کن.»
وقتی خیالش راحت شد که واکمن خاموش است، آرام گفت «می خوام به خدا بگم، خدایا همه مریض ها رو شفا بده» برای فهمیدن حرف هایش خیلی دقت می کردم چون با نحوه حرف زدن گلناز آشنا نبودم.
وقتی گلناز با خدا حرف می زد تمام بدنم یخ کرده بود و اشک کم کم داشت در چشمم حلقه می بست اما به خودم قول داده بودم که در حضور بچه ها گریه نکنم، پس بغضم را خوردم و زیرچشمی نگاهش کردم. او حین حرف زدن با خدا هم می خندید. صدای خنده اش هنوز هم در گوشم می پیچد. با خودم فکر می کردم این بچه معصوم که به گفته خودش ۱۶ سال دارد اما به پاکی بچه های ۵-۶ ساله است با این همه مشکلا ت جسمی و ذهنی هنگام حرف زدن با خدا برای شفای مریض ها دعا می کند و چه خودخواهیم ما که خود را صاحب عقل و کمالا ت می دانیم اما وقت دعا کردن فقط به مشکل خود می اندیشیم و بس! حرف های گلناز با خدا ادامه داشت او در ادامه صحبت هایش به خدا می گفت «خدایا پای منو خوب کن تا بتونم مثل همه بچه ها راه برم».
وقتی گلناز از پاهای ناتوانش با خدا حرف می زد، نگاهم بی اختیار به پاهایش دوخته شد، پاهای کوچک و ناتوان گلناز زیر پیراهن آبی چیندارش پنهان شده بود و من فقط انگشتان او را می دیدم. اما معلولیت گلناز هم جسمی بود و هم ذهنی و او هیچ گاه طعم سرد زمین را با پاهایش نچشیده بود و نمی دانست مزه تاتی تاتی کردن وقتی دستان بزرگ پدر، تو را حمایت می کند که به زمین نخوری چگونه است.
گلناز کوچولوی آسمانی همیشه روی تخت می نشیند و با خنده های شیرینش فضای اتاق را پر از عطر شادی می کند اما در دل کوچکش آرزوهای بزرگی دارد. او دلش می خواهد برای یک بار هم که شده روی پاهایش بایستد و کنار تخت سفید رنگش قدم بزند. وقتی گلناز با خدا حرف می زد با غبطه نگاهش می کردم که چه بی آلایش خدا را صدا می کند. او برای ما که کنار تختش ایستاده و با نگاهی غمزده به او زل زده بودیم هم دعا می کرد. که «خدایا همه اینها همیشه خوب باشند». بعد گفت: «امشب بازم می خوام با خدا حرف بزنم» و من حضور خدا را در اتاق کوچک بچه های آسمان حس کردم که در نگاه معصوم کودکان معلول می درخشید و چه شبی بود آن شب که گلناز کوچولو با خدا قرار ملاقات داشت. نمی دانم آن شب گلناز چه حرف هایی برای گفتن با خدا در دلش ذخیره کرده بود اما هر چه بود حتما آن شب فرشته ها کنار تخت گلناز به مهمانی خواهند نشست و کلمات بریده بریده گلناز کوچولو را روی پرهای حریرشان به آسمان خواهند برد.
وقتی حرف های گلناز با خدا تمام می شود عروسک هایی را که کنار تختش چیده شده به من نشان می دهد و می گوید: «این عروسک ها را ببین، اینها را آقای روستا برایم آورده».
آنقدر با عشق از آقای روستا حرف می زند که کنجکاوی ام برانگیخته می شود و از مسوول بخش می پرسم، آقای روستا کیست و او می گوید: یکی از خیرین که هر از چند گاهی به بچه های آسمان سر می زند و برایشان عروسک و اسباب بازی می آورد. او بچه ها را خیلی دوست دارد و متقابلا بچه ها هم به او وابستگی خاصی پیدا کرده اند.
به آقای روستا هم غبطه می خورم که خانه ای بزرگ در دل آسمانی این بچه ها برای خود ساخته و آنقدر در دل های پاک و معصومشان نفوذ کرده که نامش را فراموش نمی کنند.
از گلناز می پرسم آیا پدر و مادر دارد یا نه و او با یک جمله مرا در جای خودم میخکوب می کند.
گلناز طوری حرف می زند که یادم می رود او یک معلول ذهنی است. روح بزرگ او در آن جسم رنجور آنقدر رشد کرده که می گوید: «همه مادریارهای اینجا مامان های من هستند» و من به فکر فرو می روم که آیاواقعا او یک معلول ذهنی است؟!!
فاطمه احمدی مسوول بخش که در حین بازدید از بچه ها مرا همراهی می کند در حالیکه عاشقانه بچه ها را در آغوش می کشد ونوازششان می کند، می گوید: من بچه شهرستان هستم و دور از خانواده در کنار این بچه ها زندگی می کنم.اوایل دوری از خانواده برایم خیلی زجرآور بود اما...
فاطمه که سعی دارد بغضش را پنهان کند ادامه می دهد: اما حالا این بچه های معصوم جزئی از خانواده من شده اند.
اما اشک هایش مجال نمی دهند و صورتش را خیس می کنند. او همانطور که اشک می ریزد صحبت هایش را ادامه می دهد: اوایل فکر می کردم این بچه ها عقب افتاده هستند و قدرت درک مسائل را ندارند اما کم کم متوجه شدم که آنها چیزهایی را درک می کنند که ما آدمها که خود را سالم و عاقل می دانیم از آنها غافلیم.
فاطمه احمدی همچنان اشک می ریزد و ادامه می دهد: بارها شده که این بچه ها با حرفهایشان اشک مرا درآورده اند. مثلا همین شیما چندین بار از من پرسیده که «خاله چرا خدا منو اینطوری آفریده؟»
کنار تخت شیما می روم. ظرف غذا در دستش است و بدون اینکه غذایش را زمین بریزد قاشق را آرام داخل دهانش می گذارد. اسمش را می پرسم با زبان خودش می گوید: «شیما»
از او می پرسم، شیما جان چه آرزویی داری، در حالی که مشغول خوردن غذاست لبخندی می زند و می گوید:« می خوام خدارو ببینم. بعد هم برم پیش امام حسین(ع)».
این بچه ها به قدری عمیق خدا را لمس کرده اند که تمام آرزوهایشان به خدا می رسد، حرف زدن با خدا، دیدن خدا و ...
اما تعجب نمی کنم. اینها بچه های آسمان هستند و از ما زمینیان سالها فاصله دارند آنها لطافت ملکوت را با چشمان معصومشان درک می کنند و در میان حرفهایشان به ما مردمان ساده که خود را سالم و عاقل می پنداریم می خندند.
● خدا به من نیروی زیادی داده
فاطمه احمدی که هنوز چشمانش سرخ است، در ادامه صحبت هایش می گوید: وقتی وارد مرکز نگهداری بچه های معلول شدم یکی از دوستانم به من گفت که بچه های این جا متوجه نیستند که شما لیسانس داری و مسوولیت شما در دفتر است. این بچه ها ممکن است به شما نیاز پیدا کنند چه به لحاظ غذا، چه به لحاظ نظافت و...
باید این تصور را در ذهنت داشته باشی که همه جور، به این بچه ها خدمت کنی و من سعی کردم این آمادگی و از خود گذشتگی را در خودم ایجاد کنم که این کارها را با دل و جان برای این بچه ها انجام دهم و معنی این حرف اصلا این نیست که من آدم بزرگی هستم، نه; من هیچ چیز نیستم و این لطف خداست که قدرت انجام این کار را در من قرار داد.
● مادرانی ازجنس دریا
در حال صحبت هستیم که گلناز صدای مان می کند، کنار تختش می رویم. دخترک معصوم سرگذشت عجیبی دارد. او درسن سه سالگی در یکی از خیابانهای شهر رها شده و بعدها توسط مردم به بهزیستی سپرده شده است. نمی دانم پدرو مادر گلناز الا ن کجا هستند و چکار می کنند، اما می دانم که او دیگر هیچ وقت چشم انتظار آنها نخواهد ماند، او یاد گرفته که مادر یارها را مادر خودش بداند و به خاطر عروسک هایی که آقای روستا برایش میآورد به او عشق بورزد. او این جا برای خودش یک خانواده بزرگ درست کرده و پدر و مادری را که یک روز او را به دنیا آورده اند و روز دیگر در گوشه خیابان رهایش کرده اند از لوح دلش پاک کرده است.
نمی دانم مادر گلناز هیچ وقت از خودش سوال نکرده که آیا کودک سه ساله من الا ن بزرگ شده؟ اصلا زنده است یا نه! شاید هم برایش مهم نیست و او را بچه خود نمی داند. شاید هم داشتن یک فرزند معلول برایش ننگ و عار است. شاید، نمی دانم.
● من همه را دوست دارم
اما گلناز، خانه بچه های آسمان را دوست دارد و وقتی از او می پرسم چه کسی را بیشتر دوست داری با خنده می گوید: «من همه بچه ها رو دوست دارم». می دانم اکثر بچه های آسمان سرنوشتی مشابه گلناز داشته اند با این تفاوت که آنها در جاهای مختلف مثل پارک یا بیمارستان رها شده اند.
● چشمان منتظر یک کودک
این بچه ها از چند جنبه به هم شباهت دارند، یکی این که آنها ناتوان هستند چه به لحاظ جسمی و چه به لحاظ ذهنی یا هر دوی آنها و دوم این که خانواده هایشان دیگر آنها را نمی خواهند و با بهانه های مختلف خود را توجیه کرده و آنها را به باد فراموشی سپرده اند و دیگر این که همه آنها قلبی به پاکی آسمان دارند. همان قدر لطیف، همان قدر زلا ل و همان قدر مهربان و زیبا!
در پرونده یکی از بچه ها آمده است که پدرش به بهانه این که کودک معلولش توسط خواهر بزرگترش مورد تهدید قرار گرفته و جان کودک معلول در خطر است او را به این مرکز سپرده اما به محض این که، این مرکز مسوولیت نگهداری از کودک معلول این آقا را پذیرفته او با خیال راحت رفته و پشت سرش را هم نگاه نمی کند. انگار نه انگارکه کودک او در میان این بچه های آسمانی چشم انتظار مانده تا یک روز زنگ این خانه با دستان توانمند پدرش فشرده شود و یک دنیا شادی را برایش به ارمغان بیاورد. اما افسوس.
فاطمه احمدی می گوید: بچه هایی مثل گلناز که توان راه رفتن ندارند توسط ویلچر جابجا می شوند و روی ویلچر هم به حمام برده می شوند و هر مددجو در هفته دوبار حمام می شود اما، مادریارها باید حین حمام کردن این بچه ها خیلی مراقب باشند چون این بچه ها شرایط ویژه ای دارند.
کنار تخت گلناز دخترکی آرام ایستاده و نگاهم می کند. وقتی چشمم به چشمش می افتد سرش را پایین می اندازد. چشمان درشتش مرا به یاد آهو می اندازد و معصومیت نگاهش گرفتارم می کند. او به تخت دوستش اشاره می کند و می گوید: «این ساغره» ساغر، اما بی توجه به او روی تختش به این طرف و آن طرف جابجا می شود و درصد معلولیتش آنقدر بالاست که نمی تواند با من حرف بزند. دخترک چشم آهویی دلش نمی خواهد درباره خودش حرف بزند و مدام ساغر را نشانم می دهد که با او حرف بزنم اما افسوس که ساغر توان این را ندارد که خواسته دوستش ژیلا را برآورده کند.
آن طرف تر چند پسربچه روی تخت هایشان دراز کشیده اند. قیافه های بامزه و زیبایی دارند، کنار تخت هرکدام از آنها یک مادریار ایستاده و با یک شیشه شیر مشغول شیر دادن به آنها هستند و این تصور در من ایجاد می شود که آنها نوزادان شیرخواره هستند اما وقتی نزدیکتر می روم، مادریارها می گویند که این بچه ها ۸-۷ ساله هستند اما از آنجایی که قدرت هضم و بلع ندارند قادر نیستند غذا بخورند و ناچاریم با شیردادن آنها را تغذیه کنیم. یکی از آن بچه ها آرش نام دارد و هر چقدر صدایش می کنم فقط چشمهایش را به طرف من می چرخاند و دیگر هیچ حرکتی نمی کند.
مادریارش می گوید: با اینکه این بچه درصد معلولیت بالایی دارد و قادر نیست حرکت کند اما مرا به خوبی می شناسد و وقتی بالای سرش می روم تا به او شیر بدهم به من لبخند می زند و با این کار از من تشکر می کند.
وقتی مادریار ها از بچه ها حرف می زنند می توانی مهر مادری را در نگاهشان لمس کنی. مدیر موسسه هم گفته بود که بچه ها به قدری به مادرهای دومشان عادت می کنند که اگر یکی از آنها به هر دلیلی ناچارشود موسسه را ترک کند بچه ها بی تاب می شوند و با گریه آنها را بدرقه می کنند.
بچه ها آرام هستند. در حالی که قبل از ورودم به موسسه بچه های آسمان فکر می کردم با محیطی مواجه خواهم شد که بچه هایش دایم با هم درگیر هستند و به دلیل شرایط خاصی که دارند بینشان جنگ و دعوای زیادی صورت می گیرد اما وقتی وارد آنجا شدم فهمیدم که سخت در اشتباه بوده ام چرا که این بچه ها در کمال صلح و آرامش روی تخت هایشان نشسته اند و فقط بانگاهشان با هم حرف می زنند. وقتی می خواستیم از طبقه پایین دیدن کنیم برای آخرین بار گلناز را نگاه کردم که آرزو داشت برای یک بار هم که شده مثل ما راه برود. او هم نگاهم می کرد، نگاه او پراز شوق بود و نگاه من پرازغم!
او مثل یک گل آفتابگردان بی حرکت بود و فقط با چرخش سرش خورشید را در نگاه معصومش به اطرافیان هدیه می کرد. شاید زمین خاکی ما لا یق پاکی این بچه ها نیست. شاید زمین شرم دارد که قدمهای سبک گلناز را بر شانه های خاکی اش حس کند. او فقط لا یق آسمان است و همیشه باید در اوج باشد. فاصله تخت گلناز تا آسمان بالای سرش زیاد نبود چرا که او به محض این که سرش را بلند می کرد خدا را در آسمان آبی احساسش لمس می کرد.
گلناز را با تمام پاکی و صداقتش تنها گذاشتیم و به طبقه پایین رفتیم. بچه های طبقه پایین شیطنت های خاص خود را داشتند و بیشتر ورجه و ورجه می کردند. به محض این که وارد اتاق شدیم دخترک بازیگوشی که شیده صدایش می کردند به استقبالمان آمد. ذهن شیده پر از سوال بود اما زبانش یاری نمی کرد تا سوال هایش را بپرسد. او می خواست بداند که ما کیستیم و چرا با واکمن و دوربین به سراغشان رفته ایم. اما وقتی فهمید که با دوربین می شود عکس گرفت، دایم اصرار می کرد که روی تختش از او عکس بگیرند. به یکی دو عکس هم قانع نبود و بعد از گرفتن عکس تکی، تقاضای عکس های دسته جمعی کرد. او با اشاره به من فهماند که روی تختش بروم تا با هم عکس بگیریم و من هم دعوت شیده را پذیرفتم. اما شیده بامعرفت تر از آن بود که چشمش به ما بیفتد و مربی های خود را فراموش کند. این بود که دست خانم احمدی را هم گرفت و او را به مهمانی ساده خود دعوت کرد. عکس یادگاری ما با شیده، عکسی بود که با ما حرف می زد چرا که آن کودک معصوم تمام احساساتش را در صفحه کاغذی عکس به تصویر کشیده است.
کم کم بازیگوشی بچه ها تبدیل به حسادت شد و بچه ها برسر این که دست من را بگیرند با هم درگیر شده بودند، آن لحظه دلم می خواست به تعداد همه بچه ها دست داشتم و می توانستم دست همه آنها را بگیرم و به زبان خودشان بگویم «همه شما را دوست دارم».
اما آنا که تا آن موقع پشت دیگر بچه ها پنهان شده بود ناگهان به طرفم آمد وخودش را در آغوشم انداخت. او دستهایش را دور گردن من حلقه زده بود و با تمام قوا تلا ش می کرد خودش را هم قدمن کند. چندبار سعی کردم اورا بلند کنم اما دستانم توان بلندکردن او را نداشتند.
اما او این موضوع را قبول نمی کرد و اصرار داشت که حتما بلندش کنم. ژیلا که با چشم های آهویی اش مرا تعقیب می کرد و یواشکی از طبقه بالا به پایین آمده بود دوستش را نصیحت می کرد که «آنا بده». ژیلا چندین بار این جمله را تکرار کرد و سعی کرد دست آن را از دست من جدا کند اما آنا که تمام محبتش را در دستان کوچکش جمع کرده بود حاضر نبود به حرف کسی گوش کند.
صحبت بچه ها مرا بدجوری گرفتار کرده بود. حس می کردم اگر بروم دلم برایشان تنگ می شود دلم می خواست دایم به دیدنشان بروم تا برای چندساعت از این دنیای خاکی رها شده و آسمان را تجربه کنم. حس قشنگی است وقتی معصومیت بچه های آسمان ذهنت را از کمبود بنزین و گرانی خانه و گرمای هوا و افزایش قیمت سیب زمینی پاک می کند و تو را وارد دنیای کودکانه ای می کند که بچه هایش حاضرند محبت تو را با یک سبد لبخند شیرین بخرند و تو را به جشن آسمان دعوت کنند.
مدیر موسسه می گفت: گوشه ای از هزینه های این موسسه با نذورات مردم تامین می شود و من فکر می کردم که چقدر خوب است پولهای کاغذی ما از طریق این بچه ها به آسمان بروند، آن وقت دیگر هیچ کس نمی تواند بگوید این پولها کثیف هستند،که پاکی این بچه ها همه چیز را پاک و مطهر می کند حتی پول را!
خدمت کردن به این بچه ها لیاقت می خواهد و من فکر می کنم قلب پاک مادرانی که بدون ادعا به این بچه ها رسیدگی می کنند دریچه ای بزرگ به سوی آسمان است.
یاد حرف فاطمه احمدی افتادم که می گفت: «امیدوارم خدا خدمت من را به این بچه ها قبول کند. شاید توشه ای باشد برای آخرتم.»
و من هم امیدوارم آسمان کوچک شهر من درش را به روی همه ما باز کند تا وقتی دلمان از زمین می گیرد، سری به آسمان بزنیم و اگر توان کمک مالی نداریم دستی از روی محبت بر سر این بچه ها بکشیم.
نویسنده : مرجان حاجی حسنی
منبع : روزنامه مردم سالاری