دوشنبه, ۲۸ خرداد, ۱۴۰۳ / 17 June, 2024
مجله ویستا
داغ دیده و تابستان
![داغ دیده و تابستان](/mag/i/2/br4vv.jpg)
پیدا کردن پاسخشان دوباره مرا به جمعیت بر گرداند . ما برای یافتن پاسخ به یکدیگر نیاز داریم این آخرین نتیجه اندیشه هایم بود .
هوا در حال تاریک شدن بود . من و ستاره ها در چرخشی تکراری دوباره به جای اولمان بر می گشتیم .
ـــ آه ! چگونه اشک نریزم هنگامی که آسمان بارانی است چگونه با شقایق های سرخ روی سوخته دل ، همدم نباشم در حالی که چشمهایم سرخ تنهایی است و آسمان دلم تیره از ابرهای طوفانی است .
روی کاغذی نوشتم و دوباره پای در راه طولانی رفتم تا خود را بیابم . کجا ! نمی دانستم . تنها ، می رفتم و تنها می رفتم .
به گمان آنکه این کار چاره فراموش کردن آنچیزی است که دل مرا آزرده بود مشغول تماشای قدمهایم شدم و بدون نگاه کردن به پیش رو رفتم و رفتم . با خود اندیشیدم اگر کسی مرا در آن حال می دید چه توصیفی می کرد : جوانکی مستعد جنون با چهره ای پریشان ؛مویی در باد آشفته و قدمهایی نا منظم راه می رفت و از انسان ها می گریخت . ـــــ او من بودم ! ــــ
آنچه باعث پریشانیم شده بود باعث آسودگی بسیاری دیگر بود . من پی عقیده و آرمانی که برایش زندگی کنم در گرما و تنهایی لابلای سنگها و تاریخ می گشتم . از نفس هایم بوی تردید می آمد . گویی لبهایم را سوزانده باشند ترگ خورده بود و پوست صورتم کشیده شده بود به اندازه ای که احساس می کردم هر آن می ترکد و گوشت از آن بیرون می زند . چشمهایم دوردست ها را از پیش قدمهایم تشخیص نمی داد . ماسه کفشهایم را پر کرده بود و لباسهایم برایم آزار دهنده شده بود . دوست نداشتم هیچ چیزی را دوست داشته باشم . باورم شده بود که آخرین قدمهایم را بر می دارم .
چرا برای انسان گفتن کلماتی که باعث زندگی است این همه دشوار است ؟ چرا باید احساساتمان را با چیز های دیگری همراه کنیم ؟ چرا نمی پسندیم که دست هایمان تنها برای نوازش زیبایی ها بر خیزد نه برای چیدن آن ؟ چرا هر آن عملی که یادمان مهر میان دو کس خواهد بود با کشتار همراه است ؟
برای اولین دیدار مرگ گل ؛برای جشن دومین دیدار مرگ حیوان ؛ و برای دیدار های همیشه مرگ احساسات ! و در پایان هم مرگ ؛ مرگ آورترین مخلوق فرشته خداوند نیست ماییم ؛ که احساسات را قربانی می کنیم مرگ تنها به این بی پروایی خاتمه می دهد . چرا انسان برای ابراز احساس خود تنها به احساسات خود اکتفا نمی کند ؟ آیا فریب در رفتار اوست که برای پنهان کردنش دست به دامن گلها و غذا ها و پوشش ها و هدایا می شود و یا ابراز احساسات چیزی جز اینها نمی تواند باشد ؟
خورشید از بالای سرم گذشته بود . من بودم و سنگهای گرم و سکوت و کوهستانی با وقار .
شوق خوردن در من نبود . تا دقایقی بعد به راهی می رسیدم که پیرمردان از آن برای پیاده روی در کوهستان استفاده می کردند . دیگر نیازی نبود برای خودم راه بسازم . پیشرفت علمی باعث تغییر روشها می شود . آنچه در ظاهر آن شکوفاست وجود آرامش و رفاه است اما هدف آن چیست ؟
اولین ستاره در دور دست افق شروع به پیدا شدن می کرد و پنهانی می نگریست تا روشنایی رفته باشد و او با اطمینان جلوه گریش را آغاز کند . کم کم آسمان چون کودکی آبله گون شد ابتدای ماه بود و آنها می توانستند با آرامش بیایند و خودنمایی کنند .
صدای چرخش محورها بر روی سیم های کلفت و رسیدنهای متوالی اتاقکها از دکلی به دکل دیگر کمتر شده بود . پیدا بود تلکابین دیگر داشت تنها رفتگان را باز می گرداند . چیز زیادی دیده نمی شد فقط خاکی که از هر قدم خسته ام فرصت پرواز می یافت را می توانستم از بویی که به مشامم می رساند تشخیص دهم . در هیاهوی سوالات ذهنم و صدای قدمهایم ، آرامش کوهستان خودنمایی می کرد .
نسیمی خنک با عرق تنم می آمیخت و مرا به نشاط می آورد . اتاقکهای معلق بدون نیرو مانده بودند . نمی دانم مسافران آنها مرا می دیدند ، خستگیم را ، تنهاییم را یا نه. اما من می دیدمشان دست در گردن یکدیگر یکی هراسان به پایین نگاه می کرد گویی تا کنون روی زمین بوده و با ایستادن اتاقک به آسمان رفته اندچشمهایش را بسته بود و سر بر شانه ای دیگری گذاشته بود و آن دیگری ترسش را زیر خنده های بیمار گونه اش پنهان می کرد . با ایستادن تلکابین من و آنها در سکون با هم برابر شده بودیم اما آنها هیجان زده تر بودند .
ستاره دوم و سوم هم آمدند و میهمانی آسمانیان رسمیت یافت . من و قدمهایم به ایستگاه پایانی رسیدیم در حالی که من نه دلیل آمدن را می دانستم و نه علت بازگشت را .
آنجا بود که با خود اندیشیدم برای لذت بردن از آسمان کوهستان ؛ از سکوت آن از سنگهایی که خاطره عشق ها و رنج های بسیار دور تا نزدیک را در دل خود داشتند آیا نیازی به پیروی از سنت هست یا در اتاقک ها هم می توان به نشاط رسید ؟
در این رویا بودم که نور چشمم را آزرد برای لحظاتی با شک و از خط نازک میان پلکان بسته شده ام اطراف را نگاه کردم . صدا ها برایم خیلی آشنا آمدند زمزمه ای از پشت سرم به گوش می رسید با هراس به سویش برگشتم . کفش را زمین گذاشتم و به دنبال صدا رفتم تلفن زنگ می خورد و از من می خواست از رویا خارج شوم . فردا می خواستم به کوه بروم و باید وسایل را آماده می کردم . تلفن را برداشتم تا صدایش قطع شد دوباره سر جایش گذاشتم . خسته بودم روز پر کار و سختی را پشت سر گذاشته بودم . کفش های کوه را واکس زده و نزده خوابیدم تا صبح زود ؛ تماشای شبانه ام را تجربه کنم .
منبع : گیگاپارس
انتخابات ریاست جمهوری انتخابات انتخابات ریاست جمهوری 1403 مسعود پزشکیان سعید جلیلی ایران انتخابات ریاست جمهوری چهاردهم علیرضا زاکانی مصطفی پورمحمدی قالیباف محمدباقر قالیباف حمید نوری
هواشناسی سازمان هواشناسی پلیس راهور ریزش معدن معدن تهران شهرداری تهران جاده چالوس سیل وزارت بهداشت قتل آموزش و پرورش
حقوق بازنشستگان سهام عدالت قیمت خودرو خودرو قیمت طلا ایران خودرو قیمت دلار دولت سیزدهم بازار خودرو همستر کامبت بورس مسکن
تلویزیون رسانه ملی سینمای ایران حج سریال فیلم سینمایی کربلا موسیقی عرفه سینما دفاع مقدس عید غدیر
وزارت علوم دانشگاه آزاد اسلامی ایکس
رژیم صهیونیستی روسیه غزه فلسطین جنگ غزه آمریکا اوکراین ترکیه چین حزب الله لبنان جنگ اوکراین یمن
یورو 2024 فوتبال پرسپولیس تیم ملی انگلیس کریستیانو رونالدو سپاهان مس رفسنجان جام ملت های اروپا باشگاه پرسپولیس جام حذفی لیگ برتر یورو
اینترنت مرگ گوگل هوش مصنوعی اپل ناسا تلگرام ایلان ماسک سامسونگ
قهوه کاهش وزن ویتامین دیابت مغز میگرن سنگ کلیه مراکز درمانی