یکشنبه, ۱۲ اسفند, ۱۴۰۳ / 2 March, 2025
مجله ویستا
ساختار منطقی معرفتشناسی افلاطون

۱- ادراك حسی و نقد آن ۲- عقیده و پندار ۳- ریاضیات ۴- شناخت ایدهها و نیز آثار آنها و بیان روابط آنها با یكدیگر و با اشیاء محسوس ۵- یادآوری ۶- دیالكتیك. در این مقاله پیوند منطقی بین این مراحل در گذر از هر مرحله به مرحله بعدی آشكار گردیده است.
معرفتشناسی همواره یكی از مهمترین مباحث فلسفی به شمار رفته است و این اهمیت از آن جاست كه تامل فلسفی در جهان هستی جز با تامل در خود معرفت امكانپذیر نیست، زیرا فیلسوف، هدفی جز شناخت و كشف واقعیت ندارد، و كشف واقعیت مبتنی بر اثبات واقع نمایی گزارههای فلسفی است و اثبات واقع نمایی این گزارهها تنها با اثبات واقع نمایی معرفت آدمی میسر است. توجه فیلسوفان از آغاز تدوین فلسفه تاكنون به معرفتشناسی متفاوت بوده است. برخی آن را به عنوان یكی از مسائل مهم و محوری فلسفه مورد توجه قرار دادهاند و برخی به عنوان مساله فرعی و استطردادی به آن نظر داشتهاند. در این میان افلاطون یكی از برجستهترین شخصیتهایی است كه معرفتشناسی دغدغه اصلی و اساسی او بوده است.
برجستگی و اهمیت افلاطون در معرفتشناسی به دلیل ویژگیهایی است كه به برخی از آنها اشاره میشود: ۱- وی آغازگر و به تعبیر دقیقتر بانی و مؤسس معرفتشناسی است ۲- اندیشههای بدیع و ژرفی را از طریق روش بیبدیل خود «دیالكتیك» پیرامون چیستی معرفت و ویژگیها و واقع نمایی آن ارائه نموده ۳- این كه در یك دوره بحرانی و آكنده از شك و تردید نسبتبه هستی خارج از ذهن و تصور آدمی و انكار مصرانه واقع نمایی معرفتبه ریشهیابی علل و عوامل شكاكیت و درمان آن پرداخته است ۴- اولین فیلسوفی است كه افكار و اندیشههایش را به رشته تحریر درآورده و عمده مباحث معرفتشناسی وی در اختیار نسلهای بعدی قرار گرفته ۵- بسیاری از تئوریها و دیدگاههای معرفتشناسان پس از افلاطون... از اندیشه و افكار او متاثرند. از آن جا كه افلاطون در تالیف، روش محاوره و گفتگو را بكار گرفته و تلاش نموده است تا محاورات او حكایتگر محاوره و گفتگوئی واقعی باشد، در هیچ رسالهای نمیتوان تمامیت دیدگاه او را در مباحث فلسفی و غیر فلسفی كشف نمود. از این رو ابتدا باید عناصر و سازههای مختلف تفكر افلاطون را در هر یك از مباحث فلسفی بدست آورد و سپس با تركیب آنها ساختمان فكری او را در آن خصوص نشان داد.
تركیب سازهها نیز باید با قرائن و شواهد موجود در آثار افلاطون و نیز با مقتضای روش دیالكتیكی وی هماهنگ باشد و از این حیثبرای هر یك از مباحث فلسفی در فلسفه افلاطون میتوان آغاز و انجامی یافت كه كشف آغاز و انجام هر بحث و حفظ رابطه منطقی و دیالكتیكی بین آنها در فهم درست آن مبحثبسیار مؤثر است.
در این روش به هیچ وجه مدعی ارائه تطور تاریخی تفكر و اندیشه افلاطون نمیباشیم و پیشنهاد و بكارگیری آن صرفا به لحاظ اهمیت تعلیمی و آموزشی آن است.
به عنوان مثال اگر در معرفتشناسی افلاطون، آغاز راه را تحلیل معرفتحسی و نقد آن و انجام آن را توضیح و تبیین روش دیالكتیك قراردادهایم به این معنا نیست كه افلاطون معرفتشناسی را از نقد ادراك حسی آغاز نموده و در آخرین دوره از حیات خود به توضیح و تبیین ماهیت دیالكتیك پرداخته است.
اما منطق تعلیم و آموزش اقتضا دارد كه معرفتشناسی افلاطون از نقد ادراك حسی آغاز شود و به تبیین دیالكتیك بیانجامد.
براساس این روش، سازههای معرفتشناسی افلاطون به ترتیب عبارتند از:
۱- ادراك حسی و نقد آن ۲- عقیده و پندار ۳- ریاضیات ۴- شناخت ایدهها و نیز اثبات آنها و بیان روابط آنها با یكدیگر و با اشیاء محسوس ۵- یادآوری ۶- دیالكتیك
پیوند منطقی بین این مراحل در گذر از هر مرحله به مرحله بعدی آشكار گردیده است و خواننده با مطالعه این تحقیق به آن واقف خواهد شد.
امید است كه این تحقیق در شناخت دقیقتر معرفتشناسی افلاطون كه بیتردید تاثیر شگرف و گستردهای بر گرایشهای مختلف فلسفی در شرق و غرب داشته است مؤثر افتد. ان شاء الله
● ادراك حسی " " Sens Perception
معرفتشناسی افلاطون بر اساس روش دیالكتیك كه خود به آن معتقد استبا این پرسش مهم آغاز میشود كه معرفت چیست؟ (تهئهتتوس ,Theaitetos ۱۴۶)
روشن است كه پرسش از ماهیت و چیستی معرفت است و بیان مصداقهای جزئی كه در حقیقت انواع معرفتند نمیتواند پاسخ این پرسش باشد، بویژه با تاكید افلاطون بر این مطلب كه در شناخت هر چیزی باید تلاش كنیم تا به خود آن چیز دستیابیم و بیان مصداقها تنها از این جهت مفید است كه ما را در دستیابی به خود هر چیز یاری میرساند.
از این رو هنگامی كه در پاسخ به پرسش سقراط از چیستی معرفت تئتتوس مصداقهائی از قبیل حساب، هندسه و علوم دیگر را برمی شمرد. سقراط میگوید:
پرسش من این نبود كه چند نوع شناسائی وجود دارد. من خواستم بدانم خود شناسائی چیست. از دیدگاه افلاطون منطق تعلیم و تعلم چنین اقتضا میكند كه در پاسخ به هر پرسش ابتدا سراغ پاسخهای داده شده و بخصوص پاسخهائی كه از مقبولیتبیشتری برخوردارند، برویم و در صورت نادرستبودن آن پاسخ یا پاسخها با نمایاندن ضعف و نارسائی آنها ذهن مخاطبان را برای گامهای بعدی و پاسخ نهائی آماده سازیم.
به همین دلیل افلاطون در ارتباط با پرسش از چیستی معرفت پاسخی را كه در زمانه او از مقبولیتبیشتری برخوردار بوده و بخصوص از طرف شخصیتهای سرشناس مكتب سوفیسم چون «پروتاگوراس» حمایت و جانبداری میشد، مطرح نموده و با نقد این پاسخ، راه را برای پاسخ نهائی خود به این پرسش هموارتر ساخته است.
این پاسخ از زمان تئتتوس در محاورهای با همین نام به شرح زیر آمده است:
چنین مینماید كسی كه به چیزی شناسایی مییابد آن را به حواس درك میكند، پس شناسایی جز ادراك حسی نیست. (همان، ۱۵۱)
اگر شناسائی و معرفت همان ادراك حسی است پس پرسش از چیستی معرفتبه پرسش از چیستی ادراك حسی میانجامد و به جای پرسش نخستین این پرسش مطرح میشود كه ادراك حسی چیست؟
افلاطون با توجه به مبانی سوفیسم و نیز عقیده كسانی كه محسوس را عین صیرورت و شدن میدانند به این پرسش این گونه پاسخ میگوید كه ادراك حسی عبارت از نمودی استحاصل از تاثیر و تاثر بین ابزار و آلات ادراك از یك سوی و متعلق آن از سوئی دیگر و چون اثر گذار و اثرپذیر نسبتبه هر شیء و هر شخص و نیز نسبتبه حالات مختلف یك شخص متفاوت است نمود حاصل از تاثیر و تاثر نیز متفاوت خواهد بود. لذا ادراك هر شخص برای همان شخص حقیقت است و نیز ادراك هر شخص در هر شرایط و حالتی برای همان شخص در همان شرائط و حالتحقیقت است. (همان، ۱۵۲-۱۶۰)
در شرائطی كه كسی آبی را گرم احساس میكند هر كس دقیقا در همان شرائط قرار گیرد آن آب را گرم احساس خواهد كرد، یعنی نمودی كه برای این شخص از تاثیر و تاثر لامسه او با آب مورد نظر حاصل میشود جز گرمی نیست و اگر كسی همان آب را سرد احساس میكند در شرائطی قرار دارد كه حاصل تاثیر و تاثر در آن شرایط جز نمود سردی نخواهد بود. و این همان سخن «پروتاگوراس» است كه گفته است: «انسان مقیاس همه چیز است مقیاس هستی; آنچه هست و چگونه است و مقیاس نیستی; آنچه نیست و چگونه نیست.» (همان، ۱۵۲)
افلاطون در نقد این دیدگاه ابتدا اصل نسبی بودن حقیقت را هدف قرار میدهد و سپس نشان میدهد كه ادراك حسی تمام معرفت نیست و سرانجام ثابت میكند كه ادراك حسی به معنای نمود حاصل از تاثیر و تاثر نه تنها تمام معرفت نیستبلكه اصولا نمیتوان آن را معرفت نامید.
او بر اصل نسبی بودن حقیقت این نقضها را وارد میداند. (همان، ۱۶۱-۱۶۲ و ۱۷۰-۱۷۱)
۱- اگر معرفت همان ادراك حسی است و اگر ادراك حسی هر شخص برای همان شخص حقیقت است، چرا برخی را بر كرسی استادی مینشانیم و برخی را در زمره متعلمان و دانشآموزان میدانیم و اصولا یادگیری از كسانی كه ادراكشان برای خودشان حقیقت است چه معنایی دارد. سوفیستها كه خود را معلم دیگران میدانند عمل تعلیم و تعلم را بر اساس این عقیده چگونه توجیه میكنند. همچنین رجوع به متخصصان كه سیره عقلائی بشر بوده و هست و سوفیستها و دیگر قائلان به نسبی بودن حقیقت نیز از این شیوه پیروی میكنند، چگونه قابل توجیه است؟ آیا میتوان پذیرفت كه نظر یا پیشگویی یك فرد متخصص در مسالهای كه در حوزه تخصص او قرار دارد با نظر یا پیشگویی یك فرد عادی در همان مساله بطور یكسان از حقیقتبرخوردارند؟!
۲- شمار كسانی كه انسان را مقیاس همه چیز میدانند از شمار كسانی كه این عقیده را ندارند بسیار كمتر استبا این وصف چگونه «پروتاگوراس» مقیاس بودن انسان را بطور مطلق، حقیقت میانگارند و كتاب خود را نیز حقیقت مینامد؟!
افلاطون پس از نقض اصل نسبی بودن حقیقتبا پیش كشیدن «یادآوری» منحصر بودن معرفت در ادراك حسی را نیز نقض میكند و میگوید:
انسان چیزهایی را میبیند و پس از این كه ارتباط بینائی او با خارج قطع میگردد، آنچه را دیده استبه یاد میآورد، با این كه یادآوری بدون استفاده از حواس انجام میشود با این حال نمیتوان در معرفتبودن آن تردید نمود. بنابراین معرفت و شناسایی منحصر در ادراك حسی نمیباشد.
سرانجام افلاطون به این نتیجه میرسد كه ادراك حسی نه تنها تمام معرفت نیستبلكه معرفت دانستن آن از پایه و اساس بی وجه است و بر این مطلب چنین استدلال مینماید:
۱- اولین استدلال افلاطون در اثبات این مدعا مبتنی بر عقیده دانشمندانی چون «هراكلیت» و «امپدكلس» و «پروتاگوراس» است كه همه چیز را در صیرورت و شدن میدانند و بر این باورند كه اشیاء چه از نظر مكانی و چه از نظر كیفیات و حالات، لحظهای آرام ندارند و پیوسته در حال دگرگونی و حركتند.
افلاطون میگوید: اگر براستی چنین باشد ادراك حسی مانند دیدن و شنیدن نیز همواره در حال دگرگونی خواهد بود و لحظهای ثابت را نمییابیم كه آن را دیدن یا شنیدن بنامیم، به عبارت دیگر هر گاه بر چیزی نامی مینهیم آن را به نحوی ثابت در نظر آورده و با تصور آن نامی بر آن مینهیم. اگر چیزی عین حركت و شدن باشد نمیتوان آن را در اختیار گرفت و نامی بر آن نهاد زیرا طبیعتشدن و صیرورت به گونهای است كه هنوز بطور كامل در اختیار ما قرار نگرفته، از ما میگریزد. با این وصف چگونه ادراك حسی را دیدن و شنیدن و... مینامیم.
نامیدن مستلزم این است كه مسما لحظهای در اختیار ما در آمده است و با نظر به آن نامی بر آن نهادهایم. چیزی كه عین حركت و صیرورت است هرگز توقفی ندارد تا آن را بنگریم و با خیال آسوده نامی بر آن نهیم اگر بر ادراك حسی هیچ نامی نمیتوان نهاد پس نه دیدن است و نه شنیدن و نه حتی ندیدن و نشنیدن و در نتیجه نه معرفت و شناسایی است و نه عدم شناسایی. (همان، ۱۸۲)
۲- هنگامی كه به وحدت اشیاء یا تمایز آنها حكم میكنیم و از هستی و نیستی و همانندی و ناهمانندی و همانی و دگری و وحدت و كثرت و فردی و زوجی آنها سخن میگوییم با جنبه كلی اشیاء سرو كار داریم كه هیچ یك از حواس، ما را از بودن یا نبودن آنها آگاه نمیسازد و جز این كه بگوئیم روح آدمی به پارهای چیزها بدون واسطه برمیخورد چارهای نداریم. البته منظور از بی واسطه بودن ادراك این امور این است كه روح در هنگام ادراك آنها نیازمند وساطتحواس نیست هر چند شناسایی این امور بر اثر داوریهای روح درباره ادراكات حسی صورت میگیرد. (همان، ۱۸۶)
با توجه به این كه هستی هر چیز از اموری است كه روح بی واسطه ادراك میكند و تا هستی چیزی را درنیابیم ماهیت آن را در نمییابیم و تا ماهیت چیزی را در نیابیم نسبتبه آن چیز شناختی برای ما حاصل نشده است، نتیجه میگیریم كه در هیچ حالی شناسایی و ادراك حسی نمیتواند یكی باشد.۳- نه تنها آدمی بدون داوری در ادراكات حسی نسبتبه وجود و ماهیت اشیاء به معرفتی دست نمییابد بلكه اصولا بدون داوری برای ما هیچ معرفتی حاصل نمیشود; زیرا ادراكات حسی بدون داوری از قبیل اسمها یا فعلهایی هستند كه در هنگام سخن گفتن، گوینده آنها را بدون هیچ پیوندی پشتسرهم بیان كند و مثلا بگوید: «شیر، اسب، آهو» یا بگوید: «میدود، میخورد، میرود»; روشن است كه این كلمات هیچ مقصودی را افاده نمیكند، اما اگر این فعلها و اسمها با یكدیگر تركیب شوند در آن صورت گزارهای را تشكیل میدهند كه ممكن است راستیا دروغ باشد از آن جا كه سخن بر آمده از فكر آدمی است پس فكر نیز سخنی است كه روح با خود میگوید و در صورتی از این سخن معرفتی حاصل میشود كه عناصر آن در تركیبی مناسب قرار گیرند; و این تركیب با داوری روح شكل میگیرد بنابراین معرفتبدون داوری حاصل نمیشود. (سوفیست ,Sophistes ۲۶۲،۲۶۴)
حال آیا میتوان گفت معرفت داوری روح در ادراكات حسی و مفاهیم به دست آمده از سنجش آن ادراكات است؟ با توجه به این كه افلاطون آن نوع آگاهی را كه بر اثر داوری در ادراكات حسی پدید آمده است، عقیده یا پندار نامیده است پرسش را این گونه مطرح میكنیم: آیا معرفت همان پندار و عقیده است؟
● پندار و عقیده [opinion ] (۲)
از دیدگاه افلاطون پندار دو ویژگی اساسی دارد:
۱- پندار داوری روح است. توضیح این كه به عقیده وی تفكر، گفتگوئی است كه روح درباره چیزی كه میخواهد به كنه آن پی ببرد با خود انجام میدهد. روح در حال تفكر كاری نمیكند جز این كه از خود میپرسد و خود پاسخ میدهد و باز خود آن پاسخ را میپذیرد یا رد میكند، پس از این كه در این جستجو آهسته یا به سرعت پیش رفت و به نتیجهای رسید و آن را پذیرفت و دیگر درباره آن تردیدی برایش نماند، آن نتیجه را داوری یا پندار او مینامیم. از این رو میگوئیم پنداشتن نوعی سخن گفتن است و پندار سخنی است كه روح در حال خاموشی به خود میگوید. (ته ئه تتوس، ۱۹۰)
۲- پندار از حوزه ادراكات حسی و مفاهیمی كه از این ادراكات بدست میآید فراتر نمیرود و در واقع قلمرو متعلقات پندار جهان محسوسات است (جمهوری، ۴۷۸،۴۷۹،۵۱۰، تیمائوس (۲۹ Timaios و از این رو پندار را نیز میتوان ادراك حسی نامید. (سوفیست ، ۲۶۴)
روشن شد كه ادراك حسی به معنای نمود حاصل از تاثیر و تاثر حواس با متعلقات ادراك شایسته نام معرفت نیست و تا از ناحیه روح آدمی تفكری صورت نگیرد و داوری نشود شناخت و معرفتی پدید نمیآید. داوری تا آن جا كه در قلمرو محسوسات باشد پندار نامیده میشود، با این وصف آیا در پاسخ به پرسش از چیستی معرفت میتوان پاسخ داد كه معرفت همان پندار است؟
از آن جا كه این پاسخ نزدیكترین پاسخ به پاسخ نخستین «معرفت ادراك حسی است» میباشد روش افلاطون در بحث اقتضاء میكند كه موقتا این پاسخ را بپذیرد و با بازنمودن و آشكار ساختن نارسائیها و ضعفهای آن، دومین گام را به سمت پاسخ نهائی بردارد.
با توجه به این كه پندار كه حكم و داوری روح و ذهن آدمی در قلمرو محسوسات است ممكن است درستیا نادرستباشد. یعنی ممكن است این داوری مطابق با واقع باشد و واقع را آن گونه كه هستبنمایاند و ممكن است واقع را به گونهای دیگر نشان دهد و با توجه به این كه از پندار نادرست معرفتی حاصل نمیشود، لذا در همان آغاز افلاطون معرفت را پندار درست تعریف میكند. (ته ئه تتوس، ۱۸۷)
اما این تعریف نیز كارساز نیست زیرا ممكن است انسان نسبتبه چیزی پندار درستی داشته باشد و با این حال معرفتبه آن چیز نداشته باشد. سقراط كه در محاورات نماینده تفكر افلاطونی است میگوید: «سخنوران و وكلای دعاوی با استفاده از فن سخنوری كاری میكنند تا پنداری - بدان گونه كه میخواهند - در مخاطبان به وجود آید. اگر آنان با شیوه خطابه اعتقاد صحیحی در مخاطبان نسبتبه واقعهای ایجاد كنند به آن نحو كه تنها شخصی كه واقعه را دیده استبتواند چنان اعتقادی داشته باشد با این كه در چنین حالتی مخاطبان آنان نسبتبه آن واقعه پندار صحیحی پیدا كردهاند اما به هیچ وجه نمیتوان گفتبه آن واقعه معرفت دارند، به عبارت دیگر فرق بسیاری استبین كسی كه واقعه را مشاهده نموده و كسی كه بدون مشاهده آن با تاثر از خطابه وكیل دعاوی آن را پذیرفته است، با این كه هر دو باور مشتركی دارند اما باور شخص دوم را نمیتوان ناشی از معرفتبه آن واقع دانست.» (ته ئه تتوس، ۲۰۱)
برای رفع این اشكال، افلاطون شناسائی و معرفت را پندار درستی كه بتوان توضیحی درباره آن داد تعریف میكند. قضات و مخاطبانی كه تحت تاثیر سحر سخنوری، اعتقاد درستی پیدا كردهاند نسبتبه این اعتقاد صحیح نمیتوانند توضیحی بدهند تا آن را برای دیگران نیز موجه سازند; اما كسی كه واقعه را خود مشاهده نموده باشد آنچه را دیده است میتواند توضیح دهد. بنابراین معرفت پندار درستی است كه با توضیح همراه باشد. (ته ئه تتوس، ۲۰۱) افلاطون به دو دلیل این تعریف را نیز برای معرفت و شناسائی نادرست میداند، یكی این كه واژه توضیح در این تعریف معنای روشنی را افاده نمیكند و دیگر این كه ماهیت پندار به گونهای است كه نمیتواند معرفتساز باشد.
● از نظر افلاطون واژه «توضیح» سه معنا دارد: (ته ئه تتوس، ۲۰۶)
۱- ظاهر ساختن اندیشه به یاری صدا و از راه بكار بردن اسامی و افعال
۲- توصیف چیزی از طریق برشمردن اجزاء آن و توصیف آنها
۳- بیان ویژگیهائی كه شیء مورد شناسایی را از دیگر اشیاء جدا و متمایز سازد.
لازمه معنای نخست این است كه پندار درست هنگامی كه بر زبان آید همان شناسایی و معرفتباشد; در حالی كه ثابتشد، پندار درست، شناسایی نیست و بر زبان آوردن آن از جهتشناسایی چیزی به آن نمیافزاید. و بر شمردن اجزاء و توصیف آنها نیز مستلزم معرفتبه شیء مركب از آن اجزاء نمیباشد، زیرا كل از هر جهت عین اجزاء نیست.
در مورد معنای سوم میگوید: اگر كسی نسبتبه چیزی پندار درستی داشته باشد آن چیز را با وجه تمایزش از چیزهای دیگر باید در نظر گرفته باشد والا پندار او درباره آن چیز نخواهد بود.
با این حال اگر بگوئیم شناسایی پندار درست همراه با توضیح است و توضیح، بیان مشخصات و ممیزات متعلق شناسایی باشد، مثل این است كه بگوئیم پندار درستباید پندار درستباشد تا شناسایی و معرفتبر آن صدق نماید. بنابراین با افزودن قید «همراه بودن با توضیح» به پندار درست، به تعریف معرفت دست نیافتهایم. افزون بر این پندار به لحاظ هویت وجودی خود نمیتواند شناسایی و معرفتباشد، زیرا:
الف: متعلق پندار، موجودات محسوس و مادی و متغیر و زوالپذیر است; موجوداتی كه عین صیرورت و شدن و دگرگونی هستند، و نه میشود آنها را هست نامید و نه نیست. دانشی هم كه به این موجودات تعلق میگیرد نه نادانی مطلق است و نه دانائی، این دانش هر چند از نادانی فاصله دارد اما از دانایی نیز به همان میزان دور است.
افلاطون بر این باور است كه در شناختشناسانده شده، چیزی را كه هست میشناسد آنچه كاملا و حقیقتا هست كاملا قابل شناختن است و آنچه به هیچ وجه نیستبه هیچ وجه شناختنی نیست. اگر چیزی باشد كه بتوان درباره آن گفت كه هم هست و هم نیستبین آنچه كاملا هست و كاملا نیست قرار دارد و چون شناختن مربوط به چیزی است كه كاملا هست و نشناختن مربوط به چیزی است كه كاملا نیستبرای آنچه هم هست و هم نیستباید حد وسطی میان شناختن و نشناختن بجوئیم و آن پنداشتن است. (جمهوری، ۴۷۶-۴۷۷)
اشیاء محسوس به آن جهت كه پیوسته در صیرورت و شدن و دگرگونی هستند و به جهت این كه در جهان محسوس هیچ امر مطلقی را نمیتوان یافت و هر چه در آن بیابیم با تغییر نسبتش به اشیاء تغییر میكند بین هست و نیست قرار دارند. مثلا زیبائی مطلق، كثرت مطلق، وحدت مطلق، عدل مطلق و امثال آن را در جهان محسوس نباید جستجو كرد; زیرا هر آنچه عدل بر آن صادق است، از جهتی ظلم است و هر آنچه زیباست از جهتی نازیباست و هر آنچه واحد است از جهتی كثیر است. بنابراین میتوان گفت زیبا در جهان محسوس هم زیباست هم نازیبا و واحد هم واحد است و هم واحد نیست; یعنی هر چیزی در این جهان از جهتی هست و از جهتی نیست.
لذا میتوان گفت اشیاء محسوس بین هست و نیست قرار دارند و دانشی كه به این اشیاء تعلق گیرد نیز نه دانش حقیقی است و نه جهل و نادانی. چیزی استبین این دو كه به آن پندار میگوئیم.
ب: چون پندار از قلمرو موجودات مادی و محسوس بالاتر نمیرود هیچ گاه از اسباب و مبادی و علل این موجودات به ما معرفت و آگاهی نمیدهد و طبیعی است كه علم و آگاهی به شیء تا آن جا كه به خود آن شیء محدود باشد و علل و مبادی آن را در نیابد، علمی است متزلزل و غیر قابل دوام.
در رساله «میهمانی» سقراط از قول زنی به نام «دیوتیما» چنین حكایت میكند: كسی كه اعتقاد درستی داشته باشد ولی نتواند علل و دلایل درستی آن را بیان كند این حالت نه دانائی است و نه نادانی. دانائی نیست زیرا شناسائی بی وقوف به علل امكانپذیر نیست، نادانی هم نیست چون كسی كه حقیقت را دریافته است نمیتوان او را نادان شمرد پس اعتقاد درست مرحلهای است میان دانائی و نادانی. (میهمانی ,Symposium ۲۰۲)
در رساله منون نیز سقراط میگوید:
پندار درست تا هنگامی كه بجای خود باقی است و از ما نگریخته گرانبهاست زیرا اثر نیك میبخشد ولی آن گونه پندارها زمانی دراز بجای نمیمانند و میگریزند مگر این كه آنها را با غل و زنجیر دلیل و برهان ببندیم و این بستن همان یادآوری است. اگر بتوانیم آنها را به زنجیر برهان ببندیم تبدیل به دانش میشوند و میمانند و از این روست كه دانش، بر پندار درستبرتری دارد و فرق آنها در همین بسته بودن و بسته نبودن است.(منون ,Menon ۹۸)
سقراط از بستن پندار به قید دلیل و برهان به یادآوری تعبیر نموده و یادآوری نیز با سیر دیالكتیكی قابل حصول است و چنانكه پش از این تبیین خواهد شد. در دیالكتیك با سیر صعودی از محسوسات به مبادی هستی سیر میكنیم و پس از مشاهده مبادی با سیر نزولی به محسوسات باز میگردیم، در نتیجه بستن پندار به قید دلیل و برهان بدون معرفتبه هستیهای واقعی و بخصوص مبدا اصلی و ازلی همه اشیاء «ایده خوب» ممكن نیست.
ج: پندار چون خطاپذیر است همواره در معرض عدم مطابقتبا واقع است و اطمینان به درستی یا نادرستی آن نیستبا این وصف چگونه میتوان آنرا معرفت نامید. (جمهوری، ۴۷)
افلاطون از منظر هستی شناسانه اشیاء محسوس را تصاویر حقایق نامحسوس میداند و بزرگترین خطای پندار از نظر او این است كه تصاویر را عین حقیقت مینمایاند. (جمهوری، ۴۷۶)
افلاطون این نكته را نیز متذكر میشود كه ممكن است پندار درست عملا اثر و نتیجه معرفت را داشته باشد همان گونه كه ممكن است قاضی بر اثر دفاعیات وكلائی كه با هنر سخنوری دیگران را سحر و افسون میكنند، حكمی مطابق واقع صادر نماید، با این كه این حكم بر اثر پندار صادر شده است و نه معرفت و آگاهی از واقع.
در رساله منون پس از این كه ثابت میشود كه در بین صاحبان دانشهای موجود كسی را نمیتوان یافت كه فضیلت را تعلیم دهد، زیرا در بین آنان كسی را نمیتوان یافت كه فضیلت را بشناسد چنین آمده است: «پندار صحیح ممكن است عملا اثر و نتیجه دانش و معرفت را داشته باشد، زیرا كسی كه راهی را خود نرفته ولی پندار درستی در مورد آن دارد میتواند دیگران را به آن راه هدایت كند، پس كار درست صرفا نتیجه دانش و معرفت نیست، بلكه با پندار درست هم میتوان كار درست كرد.» (منون، ۹۷)
اما چون پندار همیشه و همه جا اثر معرفت را ندارد و معیاری برای تشخیص پندار درست و نادرست نیست توصیه نهائی افلاطون تلاش برای دستیابی به معرفت است و چون معرفت نه ادراك حسی است و نه پندار درست، در نتیجه باید به جستجو برای یافتن پاسخ مناسبی به پرسش از چیستی معرفت ادامه داد.● ریاضیات [ Mathematics ]
پرسش افلاطون این بود كه معرفت چیست؟ و در پاسخ گفته شد: ۱- معرفت ادراك حسی است. ۲- معرفت پندار درست است.
در بررسی و نقد این دو پاسخ برخی از ویژگیهای معرفت از دیدگاه افلاطون آشكار گردید. این ویژگیها عبارتند از: ۱- عرفتخطاپذیر نیست. ۲- معرفتبه اشیاء مادی كه عین صیرورت و شدن هستند تعلق نمیگیرد. ۳- معرفت آگاهی به چیزی است از طریق آگاهی به مبادی و علل آن.
افلاطون بر این باور است كه همه هنرها و دانشهایی كه با طبیعتسر و كار دارند در قلمرو پندار واقع میشوند، و چون پندار معرفت نیست در نتیجه همه دانشهایی كه با طبیعتسر و كار دارند مصداق معرفت نخواهند بود. و این از آن جهت است كه متعلق این دانشها همواره در حال دگرگونی است و هرگز به یك حال نبوده و در آینده نیز نخواهد بود.
اگر چنین است پس معرفت را در كدام دانش باید جستجو نمود؟
افلاطون ریاضیات را پیشنهاد میكند و به این ترتیب در جستجوی حقیقت معرفت، سومین گام را برمی دارد. آیا این پاسخ به جستجوی افلاطون برای یافتن حقیقت معرفت پایان میدهد؟
از نظر افلاطون در ریاضیات خصوصیتی وجود دارد كه آن را در مرتبهای بالاتر از سایر دانشها قرار میدهد. از نظر او ریاضیات از دانشهایی است كه انسان را به تفكر وا میدارد. وی در توضیح این ویژگی و تطبیق آن با شاخههای مختلف ریاضیات میگوید:
ادراكاتی كه با عالم محسوس ارتباط دارند برخی ضد خود را به همراه دارند و برخی این گونه نیستند. ادراكی كه ضد خود را به همراه داشته باشد نیروی تفكر را در انسان بیدار میسازد و تفكر خردمندانه را كه تنها ابزار معرفت است در انسان برمی انگیزد. ادراك «نرمی و زبری» «بزرگی و كوچكی» «واحد و كثیر» از آن نوع ادراكاتی هستند كه ضد خود را به همراه دارند، زیرا آنچه را نرم احساس میكنیم نسبتبه چیز دیگر ممكن است زبر باش و آنچه بزرگ به نظر میآید نسبتبه چیزی دیگر كوچك است و آنچه واحد مینامیم از جهتی واحد و از جهتی كثیر است.
با ادراك این امور نیروی تفكر به كار میافتد و انسان هر یك از دو مفهومی كه ضد یكدیگرند را بطور جداگانه تصور میكند و از خود میپرسد كه خود بزرگی و خود كوچكی و خود واحد و خود كثیر آن گونه كه به وسیله خرد بتوان شناخت چیست و از این راه نیروی تفكر مسیر خود را تا رسیدن به اصل حقیقت ادامه میدهد. دانش حساب كه یكی از شاخههای ریاضیات است از آن جهت كه به واحد و سایر اعداد مربوط میشود از دانشهایی است كه تفكر را برمی انگیزد و آدمی را به مشاهده جهان حقیقت راهنمایی میكند. (جمهوری، ۵۲۳-۵۲۵)
از سویی دیگر علم حساب روح آدمی را مجبور میسازد كه به عالم بالا توجه كند و در پژوهش، با خود اعداد سر و كار داشته باشد و اجازه نمیدهد كه آدمی اعداد را نماینده اجسام و اشیاء مرئی بداند و چنین اعدادی تنها با نیروی تفكر دریافتنی هستند و هرگز به حس در نمیآیند. (جمهوری، ۵۲۵-۵۲۶)
در هندسه نیز همانند علم حساب این خصوصیت وجود دارد كه میتواند ذهن آدمی را به خود اشكال و ابعاد یعنی شكلهای مجرد از ماده رهنمون سازد. ستارهشناسی نیز كه با زیبائیهای آسمانی سر و كار دارد تفكر آدمی را متوجه خود زیبا و حقیقت زیبائی میسازد; خصوصیتی كه در موسیقی نیز به نوعی دیگر وجود دارد.
با این وصف در ریاضیات نیز ضعفها و نارسائیهایی وجود دارد كه به دلیل آن ضعفها نمیتوان آن را معرفتحقیقی دانست. بزرگترین ضعف ریاضیات در این است كه هر گاه كسانی كه با این دانش سر و كار دارند بخواهند مطلبی را بررسی كنند مفروضاتی از قبیل مفهوم فرد و زوج و اشكال هندسی و مانند آن را پایه كار خود قرار میدهند و این مفهومها را چنان مسلم و بدیهی میگیرند كه گوئی آنها را به راستی میشناسند و هیچ لازم نمیدانند كه درباره آنها پژوهشی كنند یا در خصوص آنها به خود یا دیگران توضیحی دهند، چنانكه گوئی همه مردم از ماهیت آنها باخبرند. (جمهوری، ۵۱۰) بنابراین ریاضیات بر مفروضاتی مبتنی است كه حقیقت آنها هم بر ما و هم بر ریاضیدان پوشیده است. آیا میتوان چیزی را كه آغازش از مجهولی تشكیل یافته و میان و پایانش از مجهولات به هم بافته شده، معرفت و دانش حقیقی نامید؟ (جمهوری، ۵۳۳)
از سوئی دیگر ریاضیدان در هنگام تحقیق چیزهای دیدنی را به یاری میگیرد و همواره درباره آنها سخن میگوید; در حالی كه موضوع تحقیق او دیدنیها نیستبلكه چیزی است كه دیدنیها تصاویر آن هستند. موضوع تحقیق او خود «مربع» و خود «وتر» است نه مربع و وتری كه بر لوحی رسم شده است. (جمهوری، ۵۱۰)
توجه ریاضیدان به اعداد و اشكال و نسبتهای محسوس، او را از رسیدن به هستیهای راستین بازمی دارد در حالی كه عرفتحقیقی به هستیهای حقیقی و راستین تعلق میگیرد.
بنابراین ریاضیات نیز هر چند مقدمه مناسبی برای دستیابی به دانش و معرفت راستین است، اما خود معرفت راستین نیست. با این وصف چون ریاضیات زنجیر پندار را از پای روح آدمی برمی دارد و تفكر را در او بر میانگیزد (جمهوری، ۵۳۲) در مرتبهای بالاتر از پندار قرار دارد و نه باید آن را نیز پندار بنامیم. از این رو افلاطون نام دیگری برای آن پیشنهاد میكند و آن «شناسائی از راه استدلال است» تا هم از دانش دیالكتیك كه فراتر از ریاضیا است متمایز باشد و هم از پندار كه فروتر از آن است. (جمهوری، ۵۳۳)
هر چند بحث از ریاضیات نیز پاسخی برای پرسش از چیستی معرفت فراهم نساخت، اما دو ویژگی دیگر از ویژگیهای معرفت راستین را از دیدگاه افلاطون نمایان ساخت و این دو ویژگی همراه با سه ویژگی دیگر كه در ضمن نقد پاسخهای قبلی به دست آمد، میتواند ما را در شناخت ماهیت معرفتیاری رساند.
این دو ویژگی عبارتند از: ۱- معرفت و شناسائی راستین، مبتنی بر هیچ پیش فرضی نیست. ۲- متعلق معرفت راستین هستیهای راستین است.
● معرفت راستین
اگر متعلق معرفت را نباید در اشیاء محسوس و مادی جستجو نمود و اگر برای شناخت اشیاء مادی ابتدا باید مبادی و علل واقعی آنها را شناخت و اگر این مبادی هستیهای راستین و عین هستیهای راستین متعلق معرفتند، پس این هستیها چیستند و چگونه وجود آنها به اثبات میرسد و چه نوع رابطهای بین آنها و موجودات مادی وجود دارد؟
در پاسخ به این پرسشها بیان چند امر ضروری است ۱- ویژگیها و خصوصیات ایدهها ۲- اثبات وجود آنها ۳- آیا هر امر محسوسی ایدهای دارد ۴- رابطه ایدهها با یكدیگر ۵ - رابطه ایدهها با اشیاء محسوس و مادی
● ویژگیها و خصوصیات ایدهها« [ Ideas Forms
الف- ایدهها جنبه وحدت كثرتها هستند و كثرت موجودات محسوس و جسمانی در ایده به وحدت میانجامد.
ب- ایده صرفا یك مفهوم ذهنی و صورت عقلی نیستبلكه خارج از ذهن وجود دارد چنانكه برخورداری كثرتها از ایده امری است واقعی و خارج از ذهن آدمی.
ج- ایدهها از تعلقات و خصوصیات مادی مجردند و هیچ یك از خواص محسوسات و اشیاء مادی در آنها وجود ندارد و لذا خارج از زمان و مكانند.
د- جهان ایدهها جهان هماهنگی و یكپارچگی و آرامش مطلق است در حالی كه جهان محسوسات جهان نزاع و تضاد و افتراق و چندگانگی است.
ه- جهان ایدهها جهان ثبات است و جهان ماده جهان صیرورت و شدن.
و- ایدهها ابدی و فنا ناپذیرند و اشیاء مادی فاسد شدنی و فناپذیرند.
ز- ایدهها تنها با نیروی خرد و تفكر قابل ادراكند و لذا از جهان ایدهها به جهان معقول نیز تعبیر میشود.
ح- ایدهها صرف و ناب و خالصند.
ط- ایدهها مطلق و غیر نسبی هستند; مثلا ایده زیبائی از جهت زیبائی سلب به آن راه ندارد و به هیچ اعتباری نمیتوان آن را نازیبا خواند اما زیبائیهای مادی چنانكه دیدیم از جهتی زیبا هستند و از جهتی نازیبا.
ی- ایدهها هستیهای راستین هستند اما موجودات مادی جوان بین وجود و عدم قرار دارند شایسته نام هستی نمیباشند.
ك- برخلاف جهان ماده كه جهان كثرت است در جهان ایدهها از هر ایده فقط یك فرد وجود دارد. (اوتیفرون، Eutyphron ۶; لاخس ,Laches ۱۹۰، هیپیاس بزرگ Hippias ۲۷۸; منون ۷۲; میهمانی ۲۱-۲۱۱; جمهوری ۴۷۵-۴۷۶ و ۴۷۷-۴۷۹ و ۵۰۰، و ۵۰۵-۵۱۰، ۵۱۷، و ۵۱۴-۵۱۶ و ۵۹۷; فایدروس ۲۴۷; سوفیست ۲۴۶; پارمیندس ۱۲۹; فیلبس ۵۲-۵۳; تیمائوس ۲۸)
● اثبات وجود ایدهها
افلاطون در اثبات مثل و ایدهها در ابتداء رویكردی معرفتشناسانه دارد و با بهرهگیری از روش دیالكتیك در گام نخست مفاهیمی كلی را به دست میدهد كه افراد متعددی را در خود جای دادهاند و با همان شیوه سقراطی میكوشد تعریف دقیقی از این مفاهیم ارائه كند كه در همین حد هم توفیق رفیق او نیست. (اوتیفرون ۶; لاخس ۱۹۰)
در گام بعدی باز هم با رویكردی معرفتشناسانه در بحث از ماهیت معرفت، ثابت مینماید كه توانائی معرفت در آدمی غیر از توانائی پندار و عقیده است و اگر جهان محسوس قلمرو پندار و عقیده است پس باید جهانی دیگر وجود داشته باشد كه بتواند متعلقات معرفت را در خود جای دهد و با توجه به ویژگیهایی كه معرفت در مقابل پندار دارد آنچه میتواند متعلق معرفتباشد تنها ایدهها هستند. (جمهوری ۴۷۷-۴۷۸; تیمائوس ۵۱)
بنابراین از دیدگاه افلاطون وجود توانائی معرفت در آدمی دلیل وجود متعلقات معرفتیعنی ایدهها و هستیهای راستین است.
روشن است كه تمایز معرفت و پندار منطقا وجود خارجی ایدهها را نمیتواند ثابت نماید و لذا افلاطون باز هم با رویكردی عرفتشناسانه بر اثبات وجود ایدهها چنین استدلال میكند: هر مفهومی كلی با مفهومی دیگر دو چیزند و هر یك به تنهائی یك چیز. مثلا زیبائی و زشتی دو مفهومند، اما هر یك به تنهائی یك چیز بیشتر نیستند. این مفاهیم از جهت وحدتشان در جهان مادی وجود ندارند، زیرا آنچه در این عالم میبینیم زیبائیها و زشتیهای متكثر است. پس زیبائی از آن جهت كه یك چیز استباید در جهانی دیگر وجود داشته باشد. (جمهوری، ۴۷۵-۴۷۶)
و اما رویكرد هستی شناسانه افلاطون دو استدلال بر وجود ایدهها را به همراه دارد:
الف- بهره مندی اشیاء مادی از ایدهها در رساله هیپیاس بزرگ میگوید: علت عادل بودن همه افراد عادل این است كه از عدالتبر حذر دارند چنانكه خردمندان در پرتو خردمندی خردمند هستند و همه چیزهای خوب در پرتو خود خوب خوبند پس خود عدالت و خردمندی و خوب وجود دارند. (هیپیاس بزرگ، ۲۷۸)
در رساله سوفیست نیز میگوید:
روح به علتحضور عدل در آن عادل میشود و به علتحضور ظلم، ظالم. و آنچه میتواند در چیزی دیگر حاضر یا از آن غائب باشد خود نیز وجود دارد. (سوفیست، ۲۴۷)
ب- استدلال افلاطون در مورد وجود ایدهها با رویكرد هستی شناسانه در رساله تیمائوس آمده است:
۱- جهان محسوس عین صیرورت و شدن است و هر چیزی كه این گونه باشد حادث است و نیازمند علت و پدیدآورندهای.
۲- هر صانعی برای ساختن چیزی نیازمند الگو و سرمشق است. سازنده جهان مادی نیز از این امر مستثنا نیست.
۳- الگوها و سرمشقها یا اشیائی هستند كه خود عین صیرورت و شدن هستند و یا موجوداتی هستند در نهایت كمال و زیبائی و ثبات.
۴- چون جهان زیبا است و سازنده آن خوب و كامل، پس بی گمان در ایجاد جهان آنچه را كه ابدی و كامل استسرمشق قرار داده است. افزون بر این، آنچه خود عین صیرورت است، حادث خواهد بود و نیازمند الگو و سرمشق. پس آنچه حادث است نمیتواند سرمشق باشد و سرمشقها باید از موجودات كامل و ابدی باشند.
۵- این الگوها همان ایدهها هستند. زیرا هم كامل و ناب و زیبا و ابدی هستند و هم از آن جهت كه فرد كامل و مجرد دیدنیها و محسوساتند بین آنها و اشیاء مادی مطابقت كامل وجود دارد و روشن است كه هر چیزی با سرمشق خود باید تا حد امكان مطابقت داشته باشد. (تیمائوس، ۲۸-۲۹)● آیا هر شیء مادی و محسوس ایدهای دارد؟
نوع استدلالهای افلاطون بر وجود ایدهها و مثل این نتیجه را بدست میدهد كه هر جا مفهومی كلی قابل حمل بر فرد یا افرادی باشد و حاكی از این كه آن فرد یا افراد از آنچه آن مفهوم از آن حكایت میكند برخوردار هستند، تحلیل دیالكتیكی در مورد آن مفهوم ما را به وجود ایده هدایت میكند.
استدلال او بر وجود ایدهها از طریق نیاز سازنده جهان مادی به الگو و سرمشق نیز این نتیجه را در پی دارد كه هر آنچه ساخته شده است از روی الگو و سرمشقی پدید آمده است و هر آنچه در جهان مادی و محسوس مشاهده میكنیم از ایدهای برخوردار است.
در رساله تیمائوس پس از شرح نحوه پدید آمدن اشیاء مختلف مادی میگوید:
«جهان از هر حیثبه سرمشقی كه به تقلید از آن ساخته شده بود همانند و كامل بود; ولی هنوز یك نقصی داشت، جانداران به وجود نیامده بودند و به عبارت دیگر جهان هنوز همه ذوات جاندار را در خود نداشت و از این لحاظ هنوز عدم تشابهی میان آن و سرمشق باقی بود. از این رو سازنده به رفع این نقیصه پرداخت و از این حیث نیز او را شبیه سرمشق ساخت. صانع معتقد بود كه هر چند و هر نوع موجود زندهای كه خرد در باشنده حقیقی زنده میبیند باید به جهان حادث و «شده» نیز داده شود.
این موجودات زنده چهار نوعند: ۱- نوع آسمانی است كه خدایانند. ۲- نوع جانداران بالدار است كه در هوا میپرند. ۳- نوعی است كه در آب زندگی میكند. ۴- جاندارانی هستند كه با پاهای خود حركت میكنند و در روی زمین ساكنند.» (تیمائوس، ۳۹)
در جمهوری نیز سخن از این است كه هر دو مفهومی كه با هم دو چیزند و هر یك به تنهائی یك چیز ایدهای برای آنها وجود دارد. (جمهوری، ۴۷۵)
مثالهای متعددی كه افلاطون برای ایدهها ذكر نموده است از قبیل خود عدالت، خود زیبایی، خود مشابهت و خود بی شباهتی، خود بزرگی، خود كوچكی، خود سكون، خود حركت، خود وجود، خود عدم، خود دگری، خود همانی و... بیانگر تمایل او به وجود ایده برای هر مفهومی است كه بر فرد یا افراد مادی حمل شود.
اما در رساله پارمیندس از تن دادن به وجود ایده برای هر شیء مادی طفره میرود. در این رساله پارمیندس از سقراط میپرسد:
«آیا برای آدمی نیز به ایده مشخص قائل هستی جدا از ما آدمیان؟ و معتقدی كه هر چیز دیگر نیز ایدهای دارد كه از خود آن جدا است؟ به عبارت دیگر نه تنها برای آدمی بلكه برای آتش و آب هم به ایدهای قائلی؟ سقراط میگوید: بارها در تردید بودهام كه آیا باید این حكم را در مورد آن چیزها نیز صادق بدانم یا نه.
پارمیندس میگوید: بیگمان در مورد چیزهای حقیر مانند موی و گل و فضولات و امثال آنها حیران بودهای كه آیا هر یك از آنها نیز ایده مستقلی دارد یا این كه معتقدی آن چیزها ایدهای ندارند؟
سقراط در پاسخ میگوید: به هیچ وجه، بلكه معتقدم كه آن چیزها همچنانند كه میبینیم و جای شگفتی بود اگر در مورد آنها هم به وجود ایده قائل میشدیم. البته گاه این اندیشه مرا به تشویق انداخته است كه نكند وضع آنها نیز چنان باشد كه پیشتر گفتیم و از این رو وقتی كه به آنها میرسم از بیم آن كه در گرداب مهملات بیفتم و غرق شوم زود به آنها پشت میكنم ولی هر گاه درباره چیزهائی كه پیشتر ادعا كردیم كه دارای ایدهاند میاندیشم، با رغبت فراوان به آنها میپردازم و از تفكر درباره آنها سیر نمیشوم.» (پارمیندس، ۱۳۰)
این سخنان به هیچ وجه با استدلالهای افلاطون بر وجود ایدهها همخوانی ندارد و در نتیجه پاسخ به این پرسش را كه «از دیدگاه افلاطون چه چیزی از ایده برخوردار است و چه چیزی برخوردار نیست» دشوار میسازد.
● رابطه ایدهها با یكدیگر
همانطور كه در منطق ارسطو بین نوع حقیقی و جنسالاجناس و انواع متوسط رابطه منطقی وجود دارد مشابه این رابطه را در فلسفه افلاطون بین ایدهها میتوان مشاهده نمود.
در دیالكتیك افلاطون روح آدمی با نیروی تفكر و خرد از افراد مادی به نوع و از نوع به كلی مافوق آن تا برترین كلی صعود میكند و از آن كلی با سیر نزولی و تقسیمی به افراد بازمیگردد.
اما این كلیات در فلسفه افلاطون از سنخ مفهوم نیستند و مستقل از ذهن و نیز مستقل از افراد مادی وجود دارند. و به تعبیر فلاسفه اسلامی كلی بودن آنها به معنای سعه وجودی آنها است نه به معنای «مالا یمتنع فرض صدقه علی كثیرین»
اما افلاطون نظام دقیقی از ایدهها بدست نمیدهد و روابط آنها را كاملا نمینمایاند و تنها در مورد ایدهای كه در راس همه ایدهها قرار دارد و كشف آن را هدف نهایی دیالكتیك و فلسفه معرفی میكند به روشنی و تفصیل بیشتری سخن میگوید.
آن ایده كه در راس همه ایدهها قرار دارد و علت همه ایدهها و همه موجودات دیدنی و محسوس است ایده خوب یا ایده خیر است.
«من بر آنم كه آنچه آدمی در عالم شناختنیها در پایان كار و پس از تحمل رنجهای بیكران در مییابد ایده «خوب» است، ولی آدمی همین كه به دیدار آن نائل شد، ناچار یقین حاصل میكند كه در همه جهان هر خوبی و زیبائی ناشی از اوست. در عالم دیدنیها، روشنائی و خدای روشنائی را او آفریده است، و در عالم شناختنیها خود او اصل نخستین و حكمران مطلق است و حقیقت و خرد هر دو آثار او هستند.» (جمهوری، ۵۱۷)
افلاطون معتقد است كه ایده «خوب» موضوع اصلیترین دانشها یعنی دیالكتیك و فلسفه است و سودمندی فضائل انسانی را متوقف بر شناخت ایده خوب میداند و بر این باور است كه هر انسانی بطور فطری در جستجوی خوب است و به نحو ابهامآمیزی احساس میكند كه خوب، برترین چیزهاست و میخواهد آنچه براستی خوبست را بدست آورد و به جلوههای ظاهری آن قناعت نمیورزد.
اما آنگاه كه از ماهیتخوب سؤال میشود، افلاطون از پاسخ به آن اظهار ناتوانی میكند، و با این حال سعی میكند با بیان نمونهای از موجودات دیدنی كه شباهتهایی با ایده خوب دارد تصویر نسبتا دقیقی از خوب ارائه نماید.
او میگوید: آنچه دیدگان را توانای دیدن میكند و چیزهای دیدنی را قابلیت دیده شدن میبخشد خورشید است كه علتحس باصره است نه خود آن. تصویر خوب هم همان خورشید است زیرا خود خوب آن را به صورت خود آفریده است تا تصویر او باشد و از این رو همان نقشی را كه خوب در جهان اندیشه و تفكر در مورد خرد و آنچه به وسیله خرد دریافتنی استبه عهده دارد همان نقش را خورشید در جهان محسوسات در مورد حس بینائی و چیزهای دیدنی دارد. اگر به آنچه در پرتو نور خورشید نیست و در معرض نور ضعیف شبانه است نگاه كنیم چشمهای ما ضعیف میشود و تقریبا بینائی را از دست میدهیم. روح نیز اگر به چیزهائی توجه كند كه در پرتو هستی لایزال قرار دارند آنها را درمی یابد و میشناسد و اگر به محیطی روی آورد كه با تاریكی آمیخته است و از قلمرو نور آن حقیقت لایزال دور است روشنبینی را از دست میدهد و به شناسائی دست نمییابد.
ایده خوب را باید چنان چیزی تصور كنی كه در پرتو آن موضوعات شناختنی دارای حقیقت میشوند و در پرتو آن روح شناسنده دارای نیروی شناسائی میگردد و به عبارت دیگر باید آن را هم علتشناسائی بدانی و هم علت آن حقیقتی كه شناخته میشود و همچنانكه روشنائی و نیروی بینائی شبیه خورشیدند و خود خورشید نیستند، شناسائی و حقیقت نیز به خود خوب شبیهاند ولی هیچ یك از آنها خود خوب نیستند بلكه خود خوب چیزی استبرتر از آن دو.
موضوعات «شناختنی نه تنها قابلیتشناخته شدن را مدیون خوباند بلكه هستی خود را نیز از او دارند در حالی كه خود خوب هستی نیستبلكه از حیث علو و نیرو بسی والاتر از هستی است. (جمهوری، ۵۰۵)
آنچه در رساله جمهوری درباره ایده خوب آمده استبا آنچه در تیمائوس در مورد صانع و رابطه او با ایدهها آمده استبه ظاهر متناقض مینماید. زیرا در تیمائوس سازنده و صانع، جهان مادی را از روی الگوها و سرمشق هایی ساخته كه همان ایدهها هستند و در واقع كار او شكل دادن به ماده بیشكل ازلی استبر اساس الگوها و سرمشقهایی (ایدهها) كه در اختیار دارد. (تیمائوس، ۲۸)
اما او به هیچ وجه سازنده و آفریننده ایدهها معرفی نمیشود، در حالی كه در رساله جمهوری ایده خوب علت هستی ایدههای دیگر و نیز علت موجودات محسوس و دیدنی معرفی میشود.
جمع این گفتار به این است كه صانع افلاطون را غیر از خدای افلاطون بدانیم. خدای افلاطون ایده خوب است كه همه چیز از اوست و به خواست او پدید میآید و صانع در واقع یكی از وسائط فیض او بشمار میآید. بنابراین از نظر افلاطون، معشوق و هدف نهائی، علت اولی، فرمانروای مطلق و حقیقت ازلی كه فراتر از هستی است ایده «خوب» است. و او تنها مبدئی است كه سلوك معرفتی انسان در سیر صعودی باید به او منتهی و در سیر نزولی باید از او آغاز شود.
● رابطه ایدهها با اشیاء مادی
تصویری كه افلاطون از رابطه ایدهها و پدیدههای مادی ترسیم میكند تصویری است مبهم و تردیدآلود و تعبیرات او در تبیین این رابطه تعبیراتی است متفاوت و متزلزل.
از مجموع محاورات افلاطون سه نوع رابطه بین ایدهها و كثرتهای مادی میتوان استنتاج نمود
۱- ایدهها الگو و سرمشق كثرتهای مادی هستند.
۲- كثرتهای مادی از ایدهها بهره مندند.
۳- كثرتهای مادی سایه و شبح و تصویر ایدهها هستند.
دقت در محاورات افلاطون ما را به پیوند این سه نوع رابطه نیز رهنمون میسازد; به این شكل كه ایدهها از نظر افلاطون سرمشق و الگوی كثرتهای مادی هستند و صانع موجودات مادی را از روی این الگوها ساخته است. و طبعا بین كثرتهای مادی و ایدهها شباهتی برقرار ساخته است و این شباهت در صورتی حاصل میشود كه صانع، كثرتها را از ایدهها برخوردار و بهرهمند ساخته باشد; حتی اگر كثرتهای مادی تصاویر اشباح و سایههای ایدهها باشند باز باید از ایدهها برخوردار باشند، هر چند برخورداری و بهرهمندی آنها از ایدهها ضعیف باشد.
افلاطون از بهره برداری محسوسات از ایدهها به اشكال مختلفی سخن گفته است آنجا كه اشیاء مادی را فاصله بین هست و نیست مطلق معرفی میكند (جمهوری، ۴۷۹) و بر این باور است كه اشیاء مادی هم از هستی برخوردارند و هم از نیستی «مقصود او از برخورداری پدیدههای مادی از هستی برخورداری از ایدهها است كه هستهای حقیقی و راستینند.» و آن جا كه ایدهها علت كثرتهای مادی معرفی میشوند (منون، ۳۲، میهمانی، ۲۰۲، هیپیاس بزرگ ۳۱) «مقصود او از علیت، علیت ایجادی نیستبلكه مقصود این است كه اگر به كثرتهای مادی زیبا یا حزب یا بزرگ یا كوچك میگوئیم بخاطر برخورداری از خود زیبائی و خود بزرگی و خود كوچكی است و در واقع برخورداری این اشیاء از ایده زیبائی یا خوبی یا بزرگی علت نامیدن این اشیاء به این نامهاست». و چه آن جا كه كثرتهای تصویر و سایه و شبح ایدهها معرفی میشوند. (پارمیندس، ۱۳۲)
همه این تعبیرات به نوعی حاكی از برخورداری كثرتهای مادی از ایده هاست.
اما افلاطون در رساله پارمیندس در پاسخ به ایرادهائی كه از زبان پارمیندس مطرح میشود كاملا ناتوان است و نمیتواند بهره مندی كثرتهای مادی از ایدهها را موجه سازد.
اشكالاتی كه در این رساله بی پاسخ میمانند عبارتند از:
۱- اگر ایده در اشیاء كثیر به صورت كامل وجود داشته باشد مستلزم این است كه واحد در عین وحدت كثیر باشد و اگر كثرتها هر یك جزئی از ایده را در خود داشته باشند چگونه پس از این كه ایده به عدد افرادش تجزیه میشود باز به عنوان یك واحد صرف و ناب و كامل باقی میماند.
۲- چگونه پدیدههایی كه بزرگ نامیده میشوند بخاطر برخورداری از جزئی از ایده بزرگ، بزرگند در حالی كه خود آن جزء كوچك است و چگونه اشیاء مساوی بخاطر برخورداری از جزئی از ایده مساوی كه آن جزء از خود مساوی كوچكتر است مساوی هستند.۳- اگر بخاطر بهره مندی اشیاء كثیر مادی از یك حقیقت مشترك مثل زیبائی، عدالتبزرگی، تشابه و... باید آن حقیقت مشترك بطور مستقل و جدای از كثرتها وجود داشته باشد برتر از هر ایده و افراد مادی آن نیز باید ایدهای وجود داشته باشد، زیرا بین آنها نیز چنین اشتراكی وجود دارد. به عنوان مثال افراد زیبائی و خود زیبائی در زیبا بودن مشتركند پس باید فوق ایده زیبا و افراد آن ایده دیگری وجود داشته باشد و فوق آن ایده نیز ایده دیگر و هكذا (همان، ۱۳۱-۱۳۵).
● بازگشتبه پرسش نخستین
اكنون پس از روشن شدن حقیقت ایدهها و هستیهای راستین و اثبات وجود آنها و بیان رابطه آنها با یكدیگر و رابطه آنها با افراد مادی به پرسش نخست در مورد چیستی معرفتباز میگردیم.
در جستجوی حقیقت معرفت مراحلی را طی كردیم و در هر مرحله ویژگیهایی را برای معرفتبه اثبات رساندیم و در نهایتبه این نتیجه رسیدیم كه معرفتباید از چند ویژگی سلبی و ایجابی برخوردار باشد.
۱- خطاناپذیری ۲- علم به هر چیز از طریق آگاهی از علت آن ۳- آنچه نه هست و نه نیست «اشیاء مادی» نمیتواند متعلق عرفتباشد. ۴- معرفت مبتنی بر هیچ پیش فرضی نیست. ۵- متعلق معرفت هستی راستین است. ۶- ابزار معرفت تنها تفكر و خرد آدمی است.
افلاطون در پاسخ به پرسش از چیستی معرفت میگوید: معرفت عبارت از مشاهده و ادراك ایدهها به دیده روح و خرد آدمی است; زیرا:
الف - در این نوع معرفت هیچ گاه موجودات خیالی و پنداری به جای حقیقت گرفته نمیشوند. پس خطا به این نوع معرفت راه ندارد.
ب - در این نوع معرفت، معرفتبه علت هر چیز است. زیرا اگر اشیاء مادی به نامهایی نامیده میشوند به خاطر برخورداری و بهرهمندی از ایده است كه بدان نام نامیده میشوند.
ج - ایدهها موجوداتی مجرد و غیرمادی هستند.
د - در شناخت ایدهها تمام پیش فرضها كنار گذاشته میشود و فكر آدمی تا رسیدن به ایده «خوب» كه در راس همه ایدهها قرار دارد به سلوك علمی خود ادامه میدهد و از این جهت این نوع معرفتیقینیترین نوع معرفت است.
ه- ایدهها هستیهای راستین هستند و نیستی به آنها راه ندارد.
و ادراك ایدهها تنها از طریق تفكر و خرد امكانپذیر است.
اگر همه ویژگیهای معرفت در مشاهده و شناسایی ایدهها وجود دارد، پس میتوان گفت: معرفت عبارت از مشاهده و ادراك ایدهها به دیده روح و خرد است.
با این پاسخ بحث معرفتشناسی افلاطون به پایان نمیرسد. زیرا باید به پرسشی دیگر نیز پاسخ دهد. این پاسخ نیز پرسش دیگری در پی دارد كه پاسخ به آن خاتمه دفتر معرفتشناسی افلاطون است.
پرسش نخست این است كه اگر معرفت، شناسایی ایدهها است و ایدهها موجوداتی مجرد و در جهانی فراتر از جهان دیدنیها قرار دارند برای روح آدمی كه در قالب تن گرفتار آمده است، دستیابی به ایدهها چگونه امكانپذیر است؟ و از چه راهی روح انسان ایدهها را شناسایی میكند؟ در پاسخ این پرسش است كه مساله «یادآوری» به عنوان یك مساله مهم در معرفتشناسی افلاطون رخ مینماید.
● یادآوری [ Recollection ]
اولین بار افلاطون در رساله «منون» از یادآوری سخن گفته و علت پرداختن به آن نیز پاسخ به شبههای است كه از زبان «منون» در معرفت و شناسائی طرح شده است.
حاصل شبهه این است كه در تحصیل معرفت «چه معرفت تصوری و چه معرفت تصدیقی» در پی آن هستیم كه آنچه را بر ما مجهول و پوشیده است معلوم سازیم. اما این نوع شناسایی مستلزم دو محال است زیرا از سویی آنچه از هر جهتبر ما مجهول باشد طلب و جستجو و تحقیق در مورد آن ممكن نیست و از سوئی دیگر پس از این كه آن را یافتیم «با فرض این كه جستجو و تحقیق در مورد آن ممكن باشد.» حكم كردن به این كه آنچه یافتهایم همان است كه به دنبالش بودهایم ناموجه است. لذا منون به سقراط میگوید:
درباره چیزی كه اصلا نمیدانی چیست چگونه میخواهی تحقیق كنی؟ و اگر آن را بیابی از كجا خواهی دانست كه آنچه یافتهای همان است كه میجستی؟ (منون، ۸۰)
سقراط در پاسخ میگوید: نفس آدمی پیش از این كه به قالب تن درآید با حقایق آشنا بوده است. آنچه در این عالم كسب دانش میخوانیم در حقیقت پرده برداشتن از دانشی است كه سابقا در نفس بوده است و از این رو دانش چیزی جز یادآوری نیست. (منون، ۸۱)
سقراط برای اثبات این مدعا، غلام منون را كه از هندسه هیچ نمیداند پیش میخواند و با پرسشهای متعدد او را به تدریجبه قضیهای از قضایای هندسی واقف میسازد و از آنجا كه سقراط در این روش به غلام چیزی نیاموخته است و با طرح پرسشهائی غلام را به سخن گفتن واداشته و غلام بدون هیچ نوع تعلم پیشینی قضیه هندسی را بر زبان رانده سقراط نتیجه میگیرد كه غلام از پیش به این حقیقت واقف بوده و طرح پرسشها سبب شده است تا او بار دیگر حقیقتی را كه از قبل میدانسته استبیاد آورد و چون این غلام در هندسه نزد كسی تعلیم ندیده است، باید این حقیقت را قبل از ورود به این دنیا و پیش از تولد، در جهانی دیگر مشاهده نموده باشد. (منون، ۸۲) بنابراین اگر انسان پس از این كه مجهولی از ب طریق تفكر برایش معلوم میگردد میگوید آن را شناختم از آن رو است كه آن را پیش از این در جائی دیگر دیده است و در واقع شناختن دوباره بیاد آوردن است. درست مثل كسی كه شخصی را دیده باشد و پس از آن كه او را از یاد برده با بیان علائم و مشخصات او توسط شخصی دیگر، تصویر آن شخص را دوباره بیاد آورد، طبعا این شخص میتواند تشخیص دهد كه آنچه را یافته همان است كه در جستجوی آن بوده است.
در رساله «فایدون» سعی میشود تعریفی از یادآوری داده شود و بر اساس آن تعریف، یادآوری چیزهائی مطرح میشود كه مشاهده آنها در این جهان ممكن نیست و در نتیجه ثابت میشود كه روح آدمی در جهانی دیگر این حقایق را مشاهده نموده و پس از قرار گرفتن در قالب تن آنها را از یاد برده و از طریق گفتگو بار دیگر آنها را به یاد آورده است. در تعریف یادآوری میگوید:
اگر كسی چیزی را ببیند و یا بشنود یا از راهی دیگر درك كند و به سبب این درك نه تنها به آن چیز دانا شود بلكه تصور چیز دیگری نیز به او دست دهد، باید گفت آن چیز دوم را بیاد آورده است. (منون، ۷۳)
بنابراین یادآوری عبارت است از: درك چیزی از راه دیدن یا شنیدن و یا درك چیز دیگر. چنانكه با دیدن جامه كسی خود او و با دیدن تصویر كسی خود او یا شخص دیگری را بیاد میآوریم، ممكن است در مورد این نوع یادآوری گفته شود كه چون ما زمانی خود شخص را دیدهایم اكنون از دیدن تصویر او خود او را بیاد میآوریم و یا چون او را با جامهاش دیدهایم اكنون با دیدن جامه او را نیز بیاد میآوریم و این نوع یادآوری دلیل بر این است كه روح آدمی آنچه را پیش از تعلق به بدن دیده استبیاد آورده است. لذا افلاطون میگوید: مواردی نیز هست كه از دیدن چیزی چیز دیگری را بیاد میآوریم كه آنچه بیاد آوردهایم هرگز در این جهان قابل مشاهده نیست و آنچه ثابت میكند كه روح آدمی پیش از این كه در قالب تن درآید در جهانی دیگر وجود داشته و حقایقی را مشاهده نموده است این نوع از یادآوری است.
مثلا ما با دیدن دو چوب یا دو سنگ برابری آنها را درك میكنیم و میدانیم كه برابری غیر از خود آنهاست زیرا همین دو چوب یا دو سنگ گاه نابرابر به نظر میآیند در حالی كه خود برابری هیچ گاه نابرابر بنظر نمیآید، علاوه بر این، برابری دو سنگ از نظر كمال در حد برابری «خود برابری» نیست و در واقع برابری «خود برابری» محك و معیار سنجش برابری دو قطعه سنگ و دیگر برابریهای جزئی است و آنچه معیار و محك است غیر از چیزی است كه با آن سنجیده میشود. بنابراین به یادآوردن برابری با این كه هیچ گاه آن را در این جهان ندیدهایم دلیل بر این است كه روح آدمی آن را در جهان دیگری مشاهده نموده است. افلاطون این نتیجه را از برابری و امثال آن به موارد دیگر نیز تعمیم داده و میگوید:
باید گفت پیش از آن كه از مادر متولد شویم نه تنها برابری و بزرگتری و كوچكتری بلكه خود زیبائی و خود خوبی و خود عدالت و خود دینداری و همه چیزهائی را كه در بحثهای خویش همواره درباره «خود» آنها گفتگو میكنیم میشناختهایم. (فایدون، ۷۵)
اگر براستی شناسائی و معرفتیادآوری است و یادآوری «در خصوص معرفت نه پندار» به یاد آوردن چیزهائی است كه روح آدمی در جهان دیگر مشاهده نموده است. پس اولا، چرا روح، آنچه را در آن جهان مشاهده كرده از یاد برده است. ثانیا، چرا ارواح آدمیان در یادآوری برابر نیستند و در واقع چرا برخی از انسانها از شناخت و معرفتبیشتری برخوردارند و برخی حتی از حد پندار هم خارج نمیشوند. ثالثا، چگونه و از چه راهی یادآوری امكانپذیر است.
پاسخ دو پرسش نخستین را در محاوره فایدروس میتوان یافت.
در این رساله افلاطون میگوید: ارواح خدایان و غیر خدایان در عالم بالا در آسمان قرار داشتند اما این آسمان فروتر از مرتبه وجودی حقایق اشیاء و ایدهها بوده است و برای این كه ارواح از تماشای حقایق بهرهمند شوند میبایست اوج بگیرند و تا زیر گنبد آسمان بالا روند و سر از آسمان بیرون آورند تا بتوانند حقایق را مشاهده كنند.
اما ارواح در مشاهده حقیقتیكسان نبودند، برخی از آنها هرگز نتوانستند حقیقت را مشاهده كنند و در هنگام صعود به آسمان پر و بال آنها ریخته و به زمین سقوط كردهاند و برخی دیگر در هر صعود موفق به دیدار حقیقتشده و دیگر ارواح بین این دو مرتبه در نوسانند.
روحی كه به دیدار حقیقت نائل نشود در تن هیچ جانداری جای نمیگیرد و ارواحی كه بیش از دیگران توفیق تماشای حقیقت را یافتهاند در تن دوستداران دانش و جویندگان زیبائی جای میگیرند و یا كمر به خدمت فرشتگان دانش و هنر خواهند بست و خدمتگزاران عشق خواهند گردید، ارواحی كه در مرتبه دوم قرار دارند در تن پهلوانان جنگی و یا پادشاهانی كه موافق قانون حكومت میكنند قرار میگیرند و ارواحی كه در مرتبه سومند در تن سیاستمداران و بازرگانان یا كسانی كه به نحوی از انحاء با پول سر و كار دارند و آنان كه در مرتبه چهارمند در تن ورزشكاران و پزشكان و آنان كه در مرتبه پنجمند در تن كاهنان و غیبگویان و آنان كه در مرتبه ششمند در تن شاعران و مقلدان و آنان كه در مرتبه هفتمند در تن پیشه وران و كشاورزان و آنان كه در مرتبه هشتمند در تن سوفیستها و مردم فریبان و آنان كه در مرتبه نهم قرار دارند در تن فرمانروایان مستبد جای میگیرند. (فایدروس، ۲۴۶-۲۴۸)
بنابراین تفاوت مراتب ارواح آدمیان در مشاهده حقیقت در جهان پیشین یكی از علل تفاوت یادآوری در انسانها در این دنیا است. اما با این حال افلاطون معتقد است كه انسان با سعی و تلاش میتواند در این دنیا سرنوشتخود را تغییر دهد و آنها كه در جهان پیشین كمتر به مشاهده حقیقت توفیق یافتهاند در این دنیا توفیق بیشتری حاصل نمایند و این توفیق را جز با رعایت عدالت در شؤون زندگی میسر نمیداند. ممكن است كسانی كه در آن دنیا سرنوشتبهتری داشتهاند بخاطر ظلم و ستمی كه در این دنیا بر خود یا دیگران روا میدارند به مقام فروتری تنزل یابند. «هر یك از آن ارواح كه زندگی زمینی را با عدالتبسر برد سرنوشتی بهتر از سرنوشت پیشین مییابد و آن كه ظلم پیشه كند به سرنوشتی بدتر دچار میآید.» (فایدروس، ۲۴۸)
روح آدمی پس از قرار گرفتن در قالب تن هر آنچه را دیده است فراموش میكند و تنها راه برای یادآوری آن مشاهدات بكارگیری روش دیالكتیك است اما از این روش نیز كسانی بهره میبرند كه به پیراستن روح از تعلقات مادی و دنیوی همت گمارند و تا آن جا كه میتوانند در تزكیه و پرورش آن بكوشند. كسی كه از پاكی روح و دانش دیالكتیك برخوردار است فیلسوف است و لذا تنها فیلسوف است كه همواره از راه یادآوری، دیده دل به جائی دوخته است كه تماشاگه خدای اوست و چون پیوسته در حریم كمال پیش میرود به كمال راستین دستخواهد یافت و همواره خود را با امور خدائی سرگرم ساخته و به امور بشری و دنیوی بی اعتنا میشود و لذا مردمان غافل و ساده دل آنها را دیوانه میپندارند (فایدروس، ۲۴۹).● دیالكتیك
در جستجوی چیستی معرفتسرانجام به دیالكتیك میرسیم. یعنی همان چیزی كه افلاطون به لحاظ محتوا آن را دانش میخواند و به لحاظ این كه نوعی سلوك علمی و معرفتی است آن را روش میداند. از این رو دیالكتیك هم دانش حقیقی است و هم روش دستیابی به آن و چون از دانش دیالكتیك به فلسفه نیز تعبیر میكند میتوان دیالكتیك را روش افلاطون و فلسفه را دانش مورد علاقه او معرفی نمود.
افلاطون آنگاه كه از دیالكتیك سخن میگوید دلبستگی شدید خود را نسبتبه آن نمیتواند پنهان دارد به باور آو دیالكتیك هدیهای است الهی كه خدایان به آدمیان عطا نمودهاند. همه دانشها طعمه به چنگ میآورند اما چون راه استفاده از آن را نمیدانند طعمه خود را در اختیار آگاهان به دیالكتیك میگذارند. (فیلبس، ۱۶، جمهوری، ۵۰۴)
● دیالكتیك چیست؟
افلاطون در بسیاری از رسالهها و محاورات خود به این پرسش به اجمال یا تفصیل پاسخ داده است.
حاصل سخن او این است كه دیالكتیك سیر فكر و خرد آدمی در مفاهیم محض عقلی استبرای رسیدن به هستیهای راستین تا با گذر از آنها به چیزی كه برتر از هستی و مبدا همه خوبیها و زیبائیها و هستیها است دستیابد و با بازگشت از آن هستیهای فروتر را در جایگاه منطقی آنها باز شناسد این سیر فكری با نوعی گفتگو همراه است; یعنی فكر و خرد آدمی چیزی را از خود میپرسد و خود به آن پاسخ میدهد و این پرسش و پاسخ تا رسیدن به نتیجه مطلوب ادامه مییابد. گفتگوهائی كه افلاطون در محاوراتش ترتیب داده است چه واقعیت داشته باشند و چه ساخته و پرداخته ذهن او باشند در واقع بازتابی از همان نوع گفتگوئی است كه او آن را دیالكتیك میخواند.
روح آدمی بر اساس ادراكات حسی به قضاوت و حكم میپردازد و تا هنگامی كه حكم او در ارتباط با مفاهیمی باشد كه ناظر به موجودات جزئی و مادی است در مرتبه پندار قرار دارد. سیر دیالكتیك از آنجا آغاز میشود كه مفاهیم كلی بدون این كه در جزئیات و متكثرات مادی لحاظ شوند مورد مطالعه قرار گیرند به خصوص مفاهیمی كه به مفهوم مقابل خود نظر دارند، مثل بزرگتری، كوچكتری، وحدت، كثرت و... تا با تحلیل این مفاهیم هر یك از آنها جدای از دیگری و برای خود به ادراك درآید و روح با سیر در این مفاهیم تا آن جا پیش رود كه به مشاهده ادراك وجود عینی و خارجی آنها دستیابد. این ادراك تا آن هنگام كه روح در قالب تن زندانی است از طریق یادآوری صورت میگیرد; یعنی بیادآوردن ایدهها و هستیهای راستین كه پیش از این روح در جهانی متعالی آنها را مشاهده نموده است این سیر فكری تا شهود و ادراك برترین ایده یعنی ایده «خوب» ادامه مییابد و با شهود آن خرد و فكر آدمی در سیر نزولی آنچه را كه هستی خود را از ایده «خوب» دارد مشاهده میكند و از مرتبهای به مرتبه دیگر بدون این كه مرتبهای را در این میان از دست دهد نزول میكند تا به جزئیات و كثرتهای مادی بازگردد و این بار كثرتهای مادی از دید او نه حقیقتبلكه سایهها و اشباح حقایق راستین خواهند بود و چنین شخصی هیچ گاه پندار را با حقیقت و سایه را با اصل اشتباه نخواهد گرفت.
هدف دیالكتیك كشف وحدت در كثرت و كثرت در وحدت است. لذا در دیالكتیك دو سیر صعودی و نزولی برای فكر و خرد آدمی تصور شده است كه در سیر صعودی وحدت در كثرت و در سیر نزولی كثرت در وحدت كشف میشود.
در سیر صعودی با مطالعه كثرتهای مادی آنچه جهت اشتراك و وحدت آنها است كشف میگردد و این جهت وحدت جدای از كثرتها در نظر گرفته میشود و روح آدمی پس از این كه این وحدت را جدای از كثرتها و مستقل از آنان موجود دید، نسبت آن را با وحدتهای دیگر «وحدتهایی كه به لحاظ مفهوم وحدت نوعی خوانده میشود» میسنجد و اگر وحدتی را در این وحدتها كه اكنون به صورت كثرت در آمدهاند ببیند تا كشف آن وحدت و مشاهده وجود آن جدای از كثرتها به سیر خود ادامه میدهد. اگر آن وحدت نیز با وحدتهای دیگر جهت اشتراكی داشته باشند روح به كشف آن وحدت نیز مبادرت میورزد تا به مبدا هر آنچه وحدت یا كثرت است دستیابد و پس از مشاهده آن سیر صعودی فكر و خرد به پایان میرسد و سیر نزولی آغاز میگردد و با تقسیم واحد به انواعش و هر یك از انواع به انواع دیگر به گونهای كه هم تقسیم مستوفا باشد و همه انواع را در برگیرد و هم عبور به مرتبه دوم پس از عبور از مرتبه نخستباشد; این سیر نزولی ادامه مییابد تا به جزئیات برسیم كه خود قابل تقسیم نباشند. این سیر فكری مانند سیر از نوع حقیقی به جنس الا جناس و سیر از جنس الا جناس به نوع حقیقی استبا این تفاوت كه در این سیر منطقی، ذهن در مفاهیمی سیر میكند كه خود وجودی جدای از وجود افراد جزئی و مادی ندارند و در دیالكتیك فكر و خرد در مفاهیمی سیر میكنند كه وجود عینی و خارجی دارند و جدای از وجود افراد مادی موجودند.
افلاطون در فایدروس در مورد دو اصل محوری دیالكتیك میگوید.
اصل نخست این است كه سخنور جزئیات كثیر و پراكنده را یكجا و با هم ببیند و بدین سان به صورتی واحد برسد... اصل دوم این است كه صورت واحد را به نحو درستبه اجزای طبیعی آن تقسیم كند و هنگام تقسیم چون قصابی نوآموخته قطعهها را نشكند. (فایدروس، ۲۶۵)
در رساله تئتتوس میگوید:
جدا كردن مفهومها بر حسب انواع به نحوی كه نه مفهومی به جای مفهوم دیگر گرفته شود و نه مفهوم دیگر به جای مفهوم مورد نظر، جزئی از دانش دیالكتیك است و كسی كه از عهده این كار بر آید خواهد توانست تشخیص دهد كه در كجا ایدهای واحد در چیزهای كثیری كه جدا از یكدیگرند گسترده شده است و در كجا چیزهائی كثیر از بیرون تحت احاطه چیزی واحد قرار گرفتهاند و در كجا ایدهای فقط با یكی از چیزهای كثیر ارتباط یافته است و در كدام مورد انبوهی از چیزهای كثیر بكلی جدا از یكدیگرند، چنان كسی بدین سان خواهد توانست چیزها را بر حسب نوع از یكدیگر جدا كند و بداند كه چیزهای گوناگون از چه حیثبا یكدیگر مشتركند و از كدام حیث مشترك نیستند. (تهئهتتوس، ۲۵۳) در رساله فیلبس پس از این كه دیالكتیك را هدیه خدایان معرفی میكند میگوید:
هر چه میگوئیم هست، از یك سو از واحد و كثیر تشكیل یافته است و از سوی دیگر محدودیت و بی نهایتی را در خود دارد و همه این خصوصیات با طبیعت و ماهیت آن بهم آمیختهاند، چون وضع همه چیز چنین است تكلیف ما این است كه درباره هر چیز به وجود یك ایده قائل شویم و به جستجوی آن بپردازیم، چون ایده در آن چیز هستبی گمان آن را خواهیم یافت. پس از آن كه یك را یافتیم باید به جستجوی دو و اگر دو پیدا نشد به جستجوی سه یا هر عدد دیگری كه نزدیكتر استبپردازیم و باز در مورد هر كدام از آن یكها به همین روش پیش برویم تا بجائی برسیم كه دانش ما درباره آن یك نخستین منحصر بدین نباشد كه آن را واحد كثیر و نامتناهی بدانیم; بلكه بدانیم كه آن واحد نخستین خود چند واحد را شامل است. در مورد كثیر نیز حق نداریم ایده نامتناهی را صادق بدانیم مگر آن كه نخست مجموع تعداد كثیر را كه میان نامتناهی و واحد وجود دارد شناخته باشیم، پس از آن كه این مرحله را به پایان رساندیم میتوانیم نامتناهی را به حال خود بگذاریم و دست از آن برداریم. خدایان به ما دستور دادهاند كه در تحقیق و آموختن و یاددادن از این روش پیروی كنیم ولی فضلای امروزی از هر طریق كه پیش آید واحدی میسازند و آنگاه خیلی سریعتر یا آهستهتر از آنچه باید، از واحد به كثیر نامتناهی میرسند; در حالی كه آنچه میان آن دو قرار دارد از نظرشان پنهان میماند، فرق روش دیالكتیك و مغالطه همین است. (فیلبس، ۱۶-۱۷)
● حاصل سخن
از دیدگاه افلاطون معرفتحقیقی كه از آن به «نوئزیس» تعبیر میكند چیزی جز علم به ایدهها نیست. در مرتبه پس از آن شناسائی از راه استدلال «دیانویا» قرار دارد كه متعلق آن حقائق ریاضی است; این نوع شناسائی فراتر از گمان «دو كسا» است و در واقع مرتبه ضعیف معرفت «اپیستمه» به شمار میرود.
در صورتی كه متعلق شناسائی موجودات مادی و محسوس یا تصاویر و اشباح آنها باشد، شناسائی از قلمرو معرفت «اپیستمه» خارج شده و در قلمرو گمان «دوكسا» قرار دارد. در این قلمرو نیز اگر متعلق شناسائی موجودات مادی و محسوس باشد، این نوع شناسائی را عقیده «پیستیس» مینامد و اگر متعلق آن تصاویر و اشباح موجودات مادی باشد آن را پندار «ایكازیا» نام نهاده است.
رسیدن به معرفتحقیقی با یادآوری و یادآوری با به كارگیری روش دیالكتیك حاصل میشود كه البته شایستگی اخلاقی روح آدمی در یادآوری و استفاده از روش دیالكتیك شرط اساسی است.
پینوشتها:
۱) عضو هیات علمی گروه فلسفه دانشگاه مفید
۲) چنانكه در پایان این مقاله ملاحظه خواهد شد بین سه واژه پندار، عقیده، گمان فرق نهاده شده است. گمان «دوكسا» به آن نوع شناسائی اطلاق میشود كه متعلق آن موجودات محسوس و تصاویر و اشباح آنهااست. عقیده كه مرتبه عالی گمان استبه آن نوع شناسائی گفته میشود كه متعلق آن موجودات محسوس است و پندار «ایكازیا» مرتبه ضعیف گمان است كه متعلق آن تصاویر و اشباح موجودات مادی است. توضیحی كه در این جا در مورد [ opinion ] آمده است ناظر به مرتبه عالی گمان یعنی عقیده «پیستیس» میباشد.
منبع:فصلنامه نامه مفید،شماره ۲۴
نویسنده:محمد انتظام
۱) عضو هیات علمی گروه فلسفه دانشگاه مفید
۲) چنانكه در پایان این مقاله ملاحظه خواهد شد بین سه واژه پندار، عقیده، گمان فرق نهاده شده است. گمان «دوكسا» به آن نوع شناسائی اطلاق میشود كه متعلق آن موجودات محسوس و تصاویر و اشباح آنهااست. عقیده كه مرتبه عالی گمان استبه آن نوع شناسائی گفته میشود كه متعلق آن موجودات محسوس است و پندار «ایكازیا» مرتبه ضعیف گمان است كه متعلق آن تصاویر و اشباح موجودات مادی است. توضیحی كه در این جا در مورد [ opinion ] آمده است ناظر به مرتبه عالی گمان یعنی عقیده «پیستیس» میباشد.
منبع:فصلنامه نامه مفید،شماره ۲۴
نویسنده:محمد انتظام
منبع : خبرگزاری فارس
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست