شنبه, ۶ بهمن, ۱۴۰۳ / 25 January, 2025
مجله ویستا
آبی کوچولو
آبی كوچولو هنوز چشمهایش پرخواب بود و لپهایش و لبهایش پرخمیازه كه... دستگیره قلمبه در حیاط كوچك محصور با دیوارهای خشتی را كوبیدند.
در صبح یك روز نزدیكای بهار!
ننهجون بود. ننهجون قصهها و خوابها...
با یك بقچه زیر چادری نقشدار و روسری سنجاق شده با رنگهای قدیمی سبزها و صورتیها با خالهای آبی یا نقش گلهای بنفش ... آن چهره پیر و مهربان و آنقدر شیرین مثل نقل و نبات و آنقدر مهربون كه آبی كوچولو سرش گیج رفت، زیر بارش یك ریز رگبار نزدیكای بهار!
بارش یك ریز نیشگون و قربون صدقه و فدات شمها!
كه با یك دست دیگر، آبی كوچولو را بغل كرد و توی ایوان كوچك، بقچه را گذاشت جلوی آبی كوچولو!
- چی چی را؟
- یك ظرف حلیم پرروغن، دارچین، شكر و ادویهجات دیگر كه تنها ننهجون و دیگه كی... خبر دارند؟ باباكپلی...؟
سایه سیاه باباكپلی، گوشهای از آسمان آبی بالای دیوار را نگاه میكرد... منتظر!
دوباره...
- عجب صفایی داره...!
- چی؟
- اربعین!
- چی؟
كه آبی كوچولو حلیم را به هم زد. شد عین شهد شیر و عسل بهشتی!
و شروع كرد به خوردن و بعضی وقتها، لابلای آن هم نفسی تازه میكرد.
- خوشمزه اس، اسمش چی بود؟
و سیلاب باران نزدیكای بهار، قربونت برمها و فدات شمها، از چشمان مهربون ننهجون سوی او سرازیر شد.
آبی كوچولو، مثل یك گل خودش را از باران شبنم تكاند ولی این مانع حلیم لمبوندن نشد و البته نفس لابلای لمبوندنها!
- نفسم دربیاد! ننهجون! گفتی اسمش چی بود؟
اربعین!
روز اربعین بود، یك روز آفتابی نزدیكای بهار.
سایه سیاه باباكپلی، گوشهای از آسمان آبی بالای دیوار را نگاه میكرد... منتظر!
با این سكنجبین فرد اعلا توی یك كاسه بزرگ لعابی خوشرنگ و خب، اگه باباكپلی هم آنقدر شربت سكنجبین را دوست نداشت كه باباكپلی نبود. پس نه تنها آبی كوچولو، بلكه ماهیهای قرمز حوض و سارهای درخت زبان گنجشك نیز در ذهن خود تكرار میكردند.
- عجب صفایی داره؟
- چی؟
- باباكپلی؟
- نه!
كه، آبی خانوم دستش را به شكم خود كشید. اینطور به نظر میرسید كه حلیم و پشت بند آن شربت سكنجبین دیگر هضم رابع شده بود.
- كه ناگهان...!
- ناگهان!؟
- از راه رسید!
- آیا صفای روزهای آغاز بهار آفتابی و پاك از راه رسید؟
- بله، نخیر!
- پس چه از راه رسید؟
- شلهزرد! شلهزرد، زرد و شیرین!
كه از چشمان آبی كوچولو برقی جهید كه در هفت كهكشان پیچید!
كه، خانعمو كه با كلاه شاپو خاكستری، كت و شلوار راه راه سورمهای و یقه سبز سیدی و جیب ساعت زنجیردار...
دستپاچه و لرزان، قابلمه پر را بیكم و كاست و بیمقدمه جلوی آبی كوچولو گذاشت كه قاشق را مثل یك اسلحه در انگشتان میفشرد.
و با لپهای پر و لبهای خندان و چشمهای درخشان مثل دو ستاره!
با لكههای شلهزرد، حلیم، روی پیراهن آبی، و گیسوان بلند، صورت و چانه و لب و لوچه و دماغ و ابرو، كوچولو موچولو...
آری، آبی خانومی كوچولو گل گلابی، نوش جان میكرد، آری.
ولی سایه سیاه و سنگین باباكپلی، جلوی باغچه، گوشهای از آسمان بالای دیوار را نگاه میكرد، همان طور! منتظر!
.... كه آبی كوچولو را با چشمها و ابروهای اخمو به فكر فرو میبرد.
آفتاب وسط آسمان بود. صدای اذان ظهر در هوا پیچید. در به صدا درآمد! این بار، همسایههای مهربون پلو نذری آورده بودند!
- آبی كوچولو، با آن روح كودك و پاكیزهات، دعایمان كن!
ولی آبی كوچولو، مست بوی زعفران برنج و قیمه رویش بود.
آن را چشید.
قطعات گوشت و لپه، سیبزمینیهای خلال شده و ترد كه قاراچ و قوروچ زیر دندانهای كوچولوی شیری صدا كردند. پلوی دم كشیده و تهدیگ چرب و چیلی، دیگه نگو و نپرس... وای خداجون!
حتی نفس هم نه! فقط...
- چی؟
كه نگاهش با نگاه نه ملامتبار كه بیدارباش باباكپلی برخورد!
- مكث....
- ساكت!
- چی؟
- آرام باش ای كودكی و بیخبری!
نگاه سیاه و درشت باباكپلی گفت:
- آهای، صفا دارد، خیلی! میدونم! ولی صفای اربعین صفای حسینی است نگاه آبی كوچولو با كنجكاوی و اندكی ترس منتظر ماند!
و اما نگاه سیاه و درشت سایه كدر و سنگین باباكپلی، جلوی باغچه، از گوشهای از آسمان بالای دیوار...
- اربعین حسینی در عزاست!
روز سیاهپوش چهل روز پس از شهادت حسین و یارانش!
نگاه آبی كوچولو ... مثل یك آهو بره كوچولو به دام افتاده، پرسشگر... منتظر!
و صدای زنگدار باباكپلی، بم و غمگین و سنگین، نه انگار كه در زمین و بلكه از گوشهای دور از آسمان بالای دیوار... دور، خیلی دور... كه:
- حضرت امام حسین (ع) و یاران ایشان در عاشورای محرم، در دل آن كویر جهنمی سوزان، مرد و مردانه در برابر ظلم و جور، مبارزه و مقاومت كردند و به شهادت رسیدند.
و خواهر گرامیاش حضرت زینب كبری (ع)، چون نمونه خانمی مبارز و پرستار و غمخوار خانواده بزرگ آن حضرت را سرپرستی و رهبری كرد تا نام امام حسین (ع) و شهادت تابناك شهیدان كربلا، در تاریخ بماند و جاودان باشد.
- ... اربعین؟
- آره جان بابا!
هر دو آنها به آسمان بالای دیوار نگاه كردند.
پرچمها و صداهای نوحه و عزا آن را لبریز كرده بودند.
كنار در، هر دو به صف انبوه عزاداران نگاه كردند.
پرهای بلند سبز و... بوی اسپند در هوا... و صدای سنگین و سیاهپوش
... یك بچه كوچك هم در صف عزاداران بود. پیشانی بند سبز داشت كه بر آن نوشته بود: یا حضرت سكینه (ع).
آبی كوچولو آن را به آرامی زیر لب زمزمه كرد، پرسید:
- حضرت سكینه (ع)...؟
باباكپلی گفت: مثل آبی كوچولو برای من... جان بابا، او هم دختر كوچولوی حضرت امام حسین (ع) بود.
آه كه كودكی و بیخبری... كه قلب آبی كوچولو سخت فشرده شد
و چشمان كوچكش اشكبار... رگبار باران نزدیكای بهار.
منبع : پایگاه اطلاعرسانی گلآقا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست