جمعه, ۲۳ آذر, ۱۴۰۳ / 13 December, 2024
مجله ویستا
عشق واقعی
پشت چراغ قرمز خیابان مولوی ایستاده بودم. برفپاککنهای اتومبیلم با حرکاتی کند قطرات باران را از روی شیشه اتومبیل جمع میکردند اما حریف باران نمیشدند. در حالی که به تلاش بیهوده برفپاککنها نگاه میکردم و ناخودآگاه به عابران پیاده که از لابهلای اتومبیلها عبور میکردند، مینگریستم، ناگهان چشمم از تعجب گشاد شد و بیاختیار نام فریدون از ذهنم گذشت!
باورکردنی نبود. جوان ژولیدهای که از مقابل اتومبیلم گذشت و در صف عابران آن سوی خیابان مثل قطرهای که به دریا پیوسته باشد، محو شد، فریدون بود. شاید فقط شباهت بسیاری به او داشت یا شاید از پشت پرده شفاف باران بیامان، من آن رهگذر را شبیه فریدون یافته بودم. فریدونی که من میشناختم، شیکپوشترین و آراستهترین جوان کلاس ما بود. ممکن نبود در مدت یکی، دو سال به چنین جوان ولگرد و بیسروپایی تبدیل شده باشد. موهای ژولیده، ریش نتراشیده، لباس مندرس، کفش پاره، پای بیجوراب و... اما نه خودش بود. من با خطوط چهره او کاملا آشنا بودم. ممکن نبود فریدون را با فرد دیگری اشتباه بگیرم. قطعا خودش بود بدون هیچ شبههای...
صدای بوق اتومبیلها مرا به خود آورد. چراغ راهنمایی سبز شده بود. ناگزیر حرکت کردم اما بیاختیار خودم را به محاکمه کشیدم؛ من فریدون را به چنین وضعی انداخته بودم؛ بی هیچ تردیدی و باید هم جبران میکردم، البته اگر از عهدهاش برمیآمدم...
تمام مدتی را که مقابل دوربین فیلمبرداری بودم، حواسم به فریدون بود طوری که یک بار کارگردان مجبور شد دستور کات دهد و دور از چشم بقیه بازیگران زبان به ملامتم بگشاید. بعد از پایان فیلمبرداری بدون اعتنا به دوستانم که میخواستند از علت ناراحتیام باخبر شوند، سوار اتومبیلم شدم و مستقیم به آپارتمانم رفتم. تلفن را قطع کردم و در حالی که خودم را در اتاقم حبس کرده بودم، وجدانم را به محاکمه کشیدم.
من و فریدون در کلاس تمرین هنرپیشگی با هم آشنا شدیم. یک روز که به خاطر تمرین یکی از نقشهایم مورد تشویق استادمان قرار گرفته بودم، فریدون (شیکپوشترین و بچهاعیانترین شاگرد کلاسمان) با لبخندی پیش من آمد و ضمن تبریک به خاطر بازی درخشانم، خود را معرفی کرد و گفت: من فریدون... هستم. حیف نیست که در یک کلاس باشیم و یکدیگر را خوب نشناسیم؟
اگرچه در مورد جوانهای مرفه که بازیگری را یک تفنن میدانستند، نظر خوشی نداشتم و از فریدون بیش از بقیه دوری میکردم ولی آن روز به خاطر موفقیتم لبخندی زدم و گفتم: من باران هستم. خوب شد؟
اگرچه پی برد که دستش انداختهام ولی بروز نداد و با حاضرجوابی گفت: از آشنایی با شما خوشوقتم... فقط نمیدانم شما را باران صدا بزنم یا ابر؟
هر دو زدیم زیر خنده. اینگونه بود که با هم آشنا شدیم. در حالی که من همانطور که گفتم نسبت به ثروت و رفاه او احساس حسادت میکردم و تقریبا از او دوری میکردم ولی فریدون از هر بهانهای برای صحبت با من استفاده میکرد.
در یکی از روزهای پایانی دوره، فریدون بیمقدمه به من گفت: به نظر شما من میتوانم در رشته بازیگری موفق شوم یا وقت خودم را تلف میکنم؟ گفتم: امیدوارم موفق شوید اما شما میدانید که در کار سینما و تئاتر نظر کارگردان و تهیهکننده حرف اول را میزند نه استعداد بازیگر... اما من حتما باید موفق شوم چون به پول آن نیاز دارم.
لحظهای به فکر فرو رفت و گفت: من هم باید موفق شوم اما...
حرفش را ناتمام گذاشت و همین مرا کنجکاو کرد که دلیلش را بدانم. او که نیازی به پول ناچیز بازیگری نداشت. لذا گفتم: چرا باید موفق شوید؟ شما که به دستمزد بازیگری نیاز ندارید. لابد به خاطر شهرت است! لبخند تلخی زد و گفت: پدر و مادرم به حد کافی پول دارند، شهرت هم زودگذر است. فقط میخواهم به خانوادهام ثابت کنم که میتوانم در هر کاری موفق شوم فقط همین... چون پدرم عقیده دارد که من عرضه هیچ کاری را ندارم.
- و حالا شما میخواهید به خاطر اثبات لیاقت خود بازیگر شوید؟
سرش را به علامت تایید تکان داد و سکوت کرد. من هم سکوت کردم و قدمزنان تا نزدیک اتومبیل او رفتیم. وقتی خداحافظی کردم، به خودش آمد و گفت: چرا آنقدر پول بازیگری برای شما مهم است؟ با لحنی عصبی و پرخاشگرانه گفتم: چون مادرم خیاط است و باید با سوزن زدن به چشمهایش، خرج زندگیام را تامین کند... حالا فهمیدید؟
منتظر شنیدن جوابش نشدم و شتابان از او دور شدم، در حالی که به شدت از سئوال بیمورد او ناراحت بودم و تصمیم گرفتم دیگر به او اعتنایی نکنم.
روزهای پایانی دوره نزدیک میشد. از طرف هنرستان من و چند نفر دیگر را به چند فیلمساز معرفی کرده بودند اما خبر نداشتم او را هم معرفی کردهاند یا نه. آخرین روز فرا رسید و من به عنوان شاگرد اول کلاس در آن دوره معرفی شدم. اگرچه در دانشکده هنرهای نمایشی هم قبلا شاگرد اول شده بودم اما این موفقیت طعم بهتری داشت؛ طعم رها شدن در اقیانوس کار... طعم پولدار شدن... طعم شهرت و...
در میان ابرها سیر میکردم که فریدون مقابلم سبز شد و مثل همیشه بیمقدمه پرسید: امروز ناهار را مهمان من باشید. آخر امروز اولین قدم موفقیت را برداشتهاید. امروز، روز شماست. اجازه بدهید من هم سهم کوچکی داشته باشم.
پیشنهادش غافلگیرم کرد. موافقت کردم و برای اولین بار سوار اتومبیلش شدم؛ اتومبیلی که در رویاهایم نیز قادر به سوار شدن به آن نبودم. در رستوران یکی از برجهای معروف غذا خوردیم؛ او آنقدر از ثروت و تجمل خانوادهاش صحبت کرد که من احساس نفرت کردم، آنقدر که از پذیرش دعوتش پشیمان بودم.
ناگهان گفت: باران، حاضری با من ازدواج کنی؟
از جا بلند شدم و گفتم: خیر... میخواهید بدانید چرا؟ چون از شما به شدت متنفرم.
قبل از اینکه جوابش را بشنوم، شتابان خود را به آسانسور رساندم و رستوران را ترک کردم؛ در حالی که احساس میکردم تنفری محبتآمیز به فریدون دارم...
ماجرا را با مادرم در میان گذاشتم. حرکتم را تایید کرد و گفت: پولدارها عشق را نمیشناسند. بهای محبت را میدهند و آن را مثل یک کالا از بازار میخرند. هروقت هم احساس کنند برایشان کهنه شده، آن را مثل لباسشان عوض میکنند درست مثل کاری که پدرت با من کرد. اول آشنایی با من شاعرانهترین حرفها را به پایم میریخت، گرانبهاترین کادوها را برایم میخرید اما هنوز تو به دنیا نیامده بودی که «نو» به بازار آمدهای را طلب کرد. من کهنه و دلآزار بودم. با طلاق موافقت کردم و از وی جدا شدم. لااقل تو از راهی که من رفتم، نرو و همان اشتباهی را که من مرتکب شدم، تکرار نکن.
چند ماه بعد فریدون به دیدارم آمد. آن هم در یکی از بدترین روزهای زندگیام؛ و در شرایطی که مطلع شده بودم تهیهکننده فیلمی که من یکی از رلهای حساس آن را به عهده داشتم، ورشکست شده و فیلم نیمهکاره خواهد ماند زیرا هنرپیشهای که نقش مقابل مرا بازی میکرد، در اثر یک تصادف رانندگی فوت کرده، آن هم در شرایطی که بیش از ۶۵ دقیقه از قصه فیلم فیلمبرداری شده بود و امکان تجدید فیلمبرداری نیز وجود نداشت.
در چنین روزی فریدون با دیدگانی سرخ و وضعی آشفته به دیدارم آمد و باز بیمقدمه گفت: باران... ما فنا شدیم. کارخانه پدرم آتش گرفت و دار و ندارمان را صرف پرداخت غرامت طلبکاران کردیم. بعید نیست پدرم را روانه زندان کنند اما من کاری پیدا کردهام که بتوانم روی پای خودم بایستم. اگر پیشنهاد ازدواج مرا قبول کنی، نجات پیدا میکنم.
فریدون که مروارید اشک در صدف دیدگانش شکسته بود، سکوت کرد. من مردد بودم که به او چه جوابی بدهم. شاید اگر به سکوتش ادامه داده بود، بیتردید پیشنهادش را میپذیرفتم زیرا قلبا به او علاقه پیدا کرده بودم اما مثل آنکه تاب سکوت نیاورد و گفت: اگر شما هم جواب رد به من بدهید، فنا میشوم.
بیاختیار زبانم با قلبم دورویی کرد و برخلاف میلم، گفتم: متاسفانه من نجاتغریق نیستم... فنا بشوید یا نشوید، به من ربطی ندارد.
با خودخواهی او را ترک کردم و رفتم اما یادش از خاطرم نرفت. هروقت به یاد چهره غمگین او میافتادم، متاثر میشدم که چرا شکسته را شکستم و چرا دست یاریام را به سوی او دراز نکردم اما در عین حال به خود امیدواری میدادم که شاید نجاتغریق دیگری فریدونم را یاری کرده باشد تا اینکه آن روز ژولیده و پابرهنه و پریشان در خیابان و زیر باران دیدمش...
تصمیم خودم را گرفتم. اولین درس عشق سرانداختن و با بلا ساختن است. رفتم تا فریدون را بیابم و پیشنهاد ازدواجش را بپذیرم و حتی اگر معتاد به موادمخدر باشد، نجاتش دهم!
در جستجوی فریدون راهی میدان مولوی شدم. پیدا کردنش در مکانی که هزاران ولگرد شبیه خودش در آن لجنزار میلولیدند، دشوار بود اما برحسب اتفاق در آخرین لحظات که کمکم داشتم ناامید میشدم، او را دیدم که قفس چند پرنده را دکان امرار معاش کرده و در گوشهای به انتظار مشتری بود. جلو رفتم. او از دیدن من یکه خورد و در حالی که سیل اشک از دیدگانم جاری بود، گفتم: فریدون... من... آمدهام... تا پیشنهاد ازدواجت را بپذیرم، البته اگر هنوز هم در قلبت جایی داشته باشم.
قطرات اشک در چشمش جوشید اما هنوز جوابی به من نداده بود که چند جوان ولگرد به او حمله کردند و چند مامور انتظامی دور آنها را گرفتند و دستبند فولادین را دیدم که به دستهای فریدون جفت شد و من از هوش رفتم...
وقتی چشم گشودم، روی تخت بیمارستان بودم و سبد گلی بزرگ نیمی از اتاق را پوشانده بود و از آن عجیبتر حضور فریدون بود که با آراستهترین وضع ممکن در کنار تختم ایستاده بود. کمی دورتر مادرم در کنار زن و مرد سالمندی ایستاده بودند و همگی با چشمان تر لبخند میزدند. مجددا چشم بر هم گذاشتم تا آن رویای دلپذیر را برای ابد در خاطرم زنده نگه دارم اما رویا نبود، واقعیت بود... حقیقت داشت.
اما راز پشت پرده آن حقیقت را سه روز بعد که فریدون با پدر و مادرش برای خواستگاری از من به خانهمان آمدند، فهمیدم. فریدون به تصور اینکه اگر بگوید فقیر و ورشکسته شدهاند، میتواند رضایت مرا جلب کند، دروغ گفته بود و وقتی باز جواب رد شنید، تلاش کرده بود از راه موفقیت در بازیگری توجه مرا به خود جلب کند؛ آن روز بارانی که دیده بودمش و آن روز که به دیدنش در خیابان مولوی رفته بودم و شاهد دستگیریاش بودم، در حال بازی در اولین فیلم سینماییاش بود؛ فیلمی که یکی از برجستهترین کارگردانهای کشور (که به کاشف استعدادهای درخشان شهرت دارد) کارگردان آن بود، رل اول را به فریدون داده بود و امید زیادی به موفقیت فیلم داشت.
بعد از ازدواج با فریدون، متوجه شدم که او قبل از آمدن به کلاس بازیگری، فارغالتحصیل رشته حقوق قضایی بوده و دلبستگیاش به من، او را به کلاس بازیگری کشانده بود یعنی عشقی ریشهدار و پایدار نه هوسی زودگذر...
امروز من و فریدون سوار بر بال شهرت، برای اولین بار قرارداد بازی در یک فیلم مشترک را امضا کردیم؛ فیلمی که براساس قصه زندگی خودمان است؛ دیروز هم اولین روزی بود که فریدون دفتر وکالتش را گشود.
سهیلا محمدی نیا
منبع : مجله خانواده سبز
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست