یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا

پشت پنجره بهار


پشت پنجره بهار
اسفند، فصل چند عملیات بزرگ و یادآور شهیدان بزرگتری همچون باكری ها، همت، كاظمی، خرازی و... است.
جبهه ها با عملیات به استقبال بهار می رفتند و با خون شهیدان به آبیاری لاله های سرخ دشت های جنوب و غرب می پرداختند. شاید بی تناسب نباشد كه صدای پای بهار كه می آید دل ها هوس مناطق جنگی می كنند و حال و هوای جبهه تازه می شود.
قطعه های عملیاتی در شلمچه، فكه، چزابه، بستان، هویزه، اروندكنار و... با كششی وصف ناپذیر كاروان های راهیان نور را به سوی خود می خواند و دل ها را زائر كربلای شهدای دفاع ۸ ساله می كند، چند خاطره بدرقه راهیانی كه به راهنمایی دل عازم زیارت مشهد شهدای گلگون كفن هستند.
● مقاومت
كار گردان سلمان و حسین قجه ای كه فرمانده اش بود در عملیات بیت المقدس این بود: پیشروی در امتداد جاده اهواز ـ خرمشهر و استقرار در آنجا. عملیات كه شروع شد كار بخوبی پیش رفت و گردان در همان مسیر مستقر شدند. اما در ادامه دشمن شروع می كند به زدن پاتك های شدید. منطقه دست به دست می شود. سرانجام گردان در غرب جاده آسفالت پدافند می كند. بچه ها در محاصره عراقی ها قرار می گیرند اما عقب نشینی نمی كنند.
كافی بود حسین عقب نشینی می كرد آنگاه كل عملیات شكست می خورد محاصره بسیار سختی بود. روبرو تانك بود و خاكریزی كه بچه ها به آن چسبیده بودند. باران خمپاره ها هم لحظه ای قطع نمی شد. حسین هر روز می رفت عقب و تعدادی نیرو با خودش می آورد. اما بر آمار شهدا هر لحظه افزوده می شد. از بالای خاكریز كه نگاه می كردیم فقط تانك بود و تانك. كار به جایی كشید كه حسین خودش آرپی جی به دست گرفت و تانك ها را شكار می كرد. من گلوله گذاری می كردم او شلیك.
دشمن تانك های تی-۷۲ را هم وارد میدان نبرد كرد. این تانك ها گلوله آرپی جی به سختی در آنها اثر می كرد و ما هم نمی دانستیم چطور باید با آنها مقابله كنیم. هرچه شلیك می كردیم كمانه می كرد. آنها هم با خیال راحت آمده بودند روی خاكریز و شلیك می كردند. هر جنبنده ای كه تكان می خورد قسمتش گلوله تانك بود. حسین همه اینها را می دانست اما هیچ وقت چمپاتمه نزد. بلند شد. آرپی جی اش را گلوله گذاری كرد و رفت بالای خاكریز. اول دیدی زد. تانك را دید. آرام ضامن آن را كشید و بعد شلیك. تانك به آتش كشیده شد.
همه خوشحال بودند. حسین سریع خزید. آمد پشت خاكریز. همزمان با او تانكی دیگر شلیك كرد. خاكریز از زمین كنده شد و موج انفجار حسین را به گوشه ای پرتاب كرد. گوش هایش سنگین شده بود اما از پا نایستاده باز هم بلند شد. به اصغر گفت: یك گلوله دیگر بده! دوباره راه افتاد. دوباره او بود و نبرد با تانك ها! این بار تانك های تی-۷۲! باز هم نشانه روی و شلیك! اما گلوله كمانه كرد. حسین سریع پائین آمد. جایش را عوض كرد. این بار گلوله تانك به او نرسید. قبضه را كه گلوله گذاری كرد بی سیم به صدا درآمد.
حاج احمد بود. به او اصرار می كرد كه برگردد اما حسین نمی پذیرفت. حاج احمد با عصبانیت و غیظ دستور داد. اما حسین گفت: حاجی! من یا با همه نیروهایم می آیم یا هیچ! حاج احمد التماس كرد اما جواب حسین باز هم نه بود. آخر سر گفت: حاجی حلالمان كن، دیدار به قیامت! ساعتی بعد حاج همت در روز روشن از حلقه محاصره عراقی ها گذشت و خود را به ما رساند تا شاید حسین را راضی به بازگشت كند. اما اصرار او هم سودی نداشت. حاج همت تنها بازگشت. محاصره تنگ تر شده بود. اما بچه ها مقاومت می كردند.
نیروهای كمكی هنوز نرسیده بودند. حسین ۳ روزی می شد كه نخوابیده بود. یك بار دیگر به اصغر گفت: آرپی جی را مسلح كند. اصغر هم اطاعت می كند. آرپی جی به دست از خاكریز بالا می رود و آماده شلیك می شود. اما این بار تانك پیش دستی می كند و گلوله اش درست سینه خاكریز زیر پای حسین را می شكافد. حسین از بالای خاكریز به پائین می افتد. اصغر سریع می آید بالای سرش. قبضه هنوز در دستش است. آن را رها نمی كند. اما این بار حسین دیگر بلند نمی شود. فرشته ها رسیده اند. او باید برود. سرخ و خونین بال.
● پدافند
شهر فاو آزاد شده بود. اما منطقه هنوز در آتش می سوخت. عراقی ها دست بردار نبودند. قرار بود ما را جایگزین نیروهای خط كنند. باید منطقه را پدافند می كردیم. زمین به خاطر ریزش مداوم باران بسیار لغزنده بود. شب اول و دوم را به هر طریقی كه بود زیر آتش سنگین به صبح رساندیم. شب سوم ساعت حدود ۳ نیمه شب بود كه متوجه شدیم جلوی خاكریز، عراقی ها در حال انجام تحركاتی هستند. بچه ها هنوز كاملاً آماده نشده بودند كه درگیری آغاز شد.
نیروهای عراقی حدود ۳ گردان بودند و قصد تصرف شهر فاو را داشتند. نبرد ما نبرد سختی شده بود. بچه ها تا ساعت ۷ صبح همچنان مقاومت كردند. عراقی ها نتوانستند یك گام به پیش بگذارند. نماز صبح را خواندیم. هوا كم كم روشن می شد. پس از روشن شدن هوا متوجه شدیم در چاله چوله های جلوی خاكریز تعدادی از نیروهای عراقی موضع گرفته اند و بچه ها را آزار می دهند. تصمیم گرفتیم چند تن از بچه ها را بفرستم سر وقتشان.
از میان بچه ها محمدباقر نظری و یكی دیگر داوطلب شدند كه به پشت نیروهای عراقی بروند و با نارنجك كار آنها را یكسره كنند و ما هم از پشت خاكریز آنها را پوشش دهیم. آن دو راه افتادند. به پشت خاكریز خودی رسیدند و شروع به كار كردند. آن برادری كه همراه نظری بود همان دقایق اول به شهادت رسید. محمد باقر خودش تك و تنها ماند با تعدادی نارنجك و خشاب پر. تصورش خیلی مشكل بود.
آتش دشمن همچنان سنگین و پر حجم می بارید و محمدباقر در میان تعداد زیادی از عراقی ها در پی فرصت بود تا كارش را شروع كند و شروع هم كرد. ما از پشت خاكریز او را می دیدیم. به هر چاله ای كه می رسید نارنجكی را نثارش می كرد. انفجار پشت انفجار.
عراقی ها كه تازه متوجه اوضاع شده بودند بیكار ننشستند. آنها هم دست به كارشدند. اما دیگر دیر شده بود. محمد باقر تعداد زیادی از آنها را به هلاكت رسانده بود. عراقی ها وقتی اوضاع را چنین دیدند از لانه هایشان بیرون آمدند. سمت عقب پا به فرار گذاشتند. محمدباقر وقتی مهماتش تمام شد سمت خاكریز خودی راه افتاد. همه منتظرش بودیم. از خاكریز كه سرازیر شد بچه ها دورش حلقه زدند او را می بوسیدند و شجاعتش را تبریك می گفتند.
نوبت من رسید سخت او را در آغوش گرفتم. به او گفتم: دست مریزاد! بیا برویم چند لحظه ای استراحت كن. راه افتادیم. هنوز چند گام برنداشته بودیم كه خمپاره ای ناخوانده جلوی هر دویمان شكفت. من به گوشه ای پرتاب شدم محمدباقر به گوشه ای! موج گیجم كرده بود. تمام حواسم به محمدباقر بود. با آن اوضاع هر طور بود بلند شدم خودم را به بالا سرش رساندم. خمپاره كار خودش را كرده بود. محمدباقر آخرین پلكهایش را می زد. لبخندی بر لبانش در حال نقش بستن بود. من كه رسیدم در حال گفتن چیزی بود اما خونریزی امانش نداد و او سمت آسمان ها بال كشید.راه
آن شب باید راه عبور دیگر رزمندگان را از میان میدان مین باز می كردیم. یكدیگر را در آغوش گرفتیم و تقاضای حلالیت كردیم. با یك خودروی جیپ سمت میدان مین پیش رو راه افتادیم. از ماشین پیاده و وارد میدان شدیم. دشمن واقعاً سلیقه به خرج داده بود و انواع مختلفی از مین را شامل قابلمه ای، ضدتانك، گوجه ای و ضد نفر در دشت كاشته بود. هركدام از یك طرف شروع به خنثی كردن نمودیم. هوا كم كم روشن می شد.
آسمان بستان گویی چشم انتظار پرنده ای بود. حسین غافل از روشن شدن هوا سخت مشغول كار بود، شاد و خندان. كار ما تا ظهر همچنان ادامه داشت. ظهر خورشید درست وسط آسمان بود. اما فروغ چندانی نداشت. بچه ها ابزارشان را كنار گذاشتند. همه خسته بودند. باید نماز می خواندیم. آبی نبود، با خاك پاك بستان تیمم كردیم. هركس راز و نیازی با معبود خویش داشت. نمازمان كه تمام شد، دوباره مشغول كار شدیم. دقایق همچنان می گذشت و ما سرگرم خنثی كردن مین ها بودیم. غروب شد. خورشید كم كم می رفت تا آخرین اشعه های خود را از زمین بركشد و چیزی نمانده بود كه راه كاملاً باز شود.
سرم را بلند كردم تا نگاهی به بچه ها و دشت بیندازم. هركدام با وسیله ای در دست خاك را شخم می زدند تا آخرین مین های خنثی نشده را خنثی كنند. نگاهم به حسین كه رسید پلك هایم از حركت ایستاد، دوست نداشتم نگاهم تمام شود. می خواستم او را سیر ببینم و دیدم. دوباره مشغول كار شدم. سیخ پشت سیخ. لحظات همچنان می گذشت و ما هنوز كار می كردیم. هنوز دقایقی از آخرین نگاهم به حسین نگذشته بود كه انفجاری مهیب دست هایم را لرزاند. سریع سرم را برگرداندم كه ببینم انفجار از سمت كدامیك از بچه ها است كه ناله حسین همه چیز را برایم گفت.
از راهی كه خود او برایم گشوده بود آمدم بالای سرش، غرق در خون بود. یك دستش قطع شده بود. نگاهش دیگر در این دنیا نبود. خورشید كه انتظار پرنده ای را می كشید، نبود پرنده اش را ببیند. حسین با یك دست قطع شده، پروازش را سمت آسمان ها آغاز كرده بود. او رفت تا راه برای دیگران بازكند.
● روحیه
در منطقه عملیاتی رمضان در شلمچه بودیم. هوا گرم بود و شدت آتش دشمن هم شدید. از هر سو گلوله می بارید. خمپاره ـ دوشكا، تیربار. بچه ها زمین گیر شده بودند. هیچ حركتی نمی توانستیم بكنیم. عراقی ها در خاكریزهایی كه معروف بود به مثلثی، گویا اصلاً خیال عقب نشینی نداشتند. وضع روحیه بچه ها زیاد تعریفی نداشت. همه كنار خاكریزی كه جان پناه نیروها بود دراز كشیده بودیم تا شاید آتش عراقی ها سبك تر شود، آنگاه وارد عمل شویم. اما آنجوری كه عراقی ها آتش می ریختند، گویا اصلاً قصد كم كردن آتش را نداشتند.
در این شرایط پر از دلهره و اضطراب، با فریاد یكی از بچه ها به خود آمدم كه می گفت: برادر حاجی پور زخمی شد. بند دلم به یكباره پاره شد. در این گیر و دار كه داشتم فكر می كردم حالا بی فرمانده گردان چه كنیم، ناگهان متوجه شدم از دور كسی لنگ لنگان زیر باران گلوله به سمت ما می آید. مشخص نبود چه كسی است.
نزدیكتر كه آمد او را شناختم. خیلی خوشحال شدیم. خودش بود. حاجی پور، فرمانده گردان عماره با آن كه تیر خورده بود و زخمی بود، اما برای این كه كنار بچه ها باشد، زخم ها و دردها و پای تیر خورده اش را فراموش كرده بود. به خط اول آمده بود. در همان لحظه اول با لهجه شیرین آذری شروع كرد به خواندن شعرهای حماسی تا بچه ها روحیه بگیرند. بچه ها با دیدن فرمانده گردان در كنارشان و شنیدن شعرهای او گویی دوباره متولد شده اند.
دوباره بلند شدند و اسلحه هایشان را محكم در دست گرفتند. با فرمان شهید حاجی پور به سمت خاكریز عراقی یورش بردند. با مجروح شدن فرمانده گردان، شهید مادیان معاون او مسئولیت گردان و ادامه عملیات را برعهده گرفت. شهید حاجی پور چند روزی بیشتر در بیمارستان نماند و با همان پای مجروح به منطقه برگشت. او در ادامه عملیات فرماندهی گردان را به شهید محمد محمدی سپرد و خودش به عنوان فرمانده یكی از محورهای عملیاتی انتخاب گردید.
منبع : روزنامه ایران