یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا


به امید دیدار


به امید دیدار
دانش آموز معصومی را در نظر بگیرید كه تازه دیپلم خود را از دبیرستانی در اصفهان گرفته (و نفس راحتی كشیده چون تمام دوران تحصیل اش را در شهرستان های گوناگون گذرانده و دیگر از این آوارگی جانش به لب رسیده)، اكنون ساكن تهران شده و باید به تحصیلات عالیه بیندیشد. وی كمترین تصوری از عالم هنر و فعالیت های هنری در شهر تهران ندارد. فقط می داند از تماشای نقاشی لذت می برد، در همان حد محدودی كه به چشم اش خورده (در حسین آباد نیشابور این اقبال را داشته كه در اقامتگاه كمال الملك برخی كارهای استاد را ببیند) و می داند كه عاشق ادبیات است، این را دیگر می داند چون از خواندن باز نمی ایستد.
ملاقاتی تصادفی با خانم هنرمندی زندگی او را دگرگون می كند. خانم دكتر شكوه ریاضی پس از دیدن او در یك مهمانی تشویقش می كند برای ادامه تحصیل به دانشكده هنرهای تزئینی كه تازه تاسیس شده (سال پیش) وارد شود. به او اطمینان می دهد به اعتبار استادان و مدرسانی كه آنجا هستند می تواند بسیار بیاموزد. به او كه چیز زیادی نمی داند و كس زیادی را نمی شناسد توضیح داده می شود كه مهندس هوشنگ كاظمی رئیس دانشكده است و كسانی چون دكتر اسد بهروزان، داریوش شایگان، یحیی ذكاء، حسین كاظمی، پرویز تناولی، محمود جوادی پور، صادق كیا، سهراب سپهری، كریم امامی و بسیاری دیگر آنجا تدریس می كنند و این فرصتی طلایی برای دختر جوان است. اطلاعات لازم رد و بدل می شود و دانش آموز جوان خود را در جلسه آزمون ورودی دانشكده هنرهای تزئینی می یابد.
روزها و هفته های اول را در شگفتی و آشنایی با محیط و همشاگردی ها و جلسات درس بسیار متفاوت از دبیرستان می گذراند. برای نخستین بار است كه می تواند آزادانه و هم سطح با همشاگردی های پسر و دختر بحث و گفت وگو كند. شیطنت هایشان برایش تازگی دارد. دانشجویانی كه از هنرستان های هنر آمده اند و طبعاً با محیط و آداب و روش دانشجوی هنر بودن آشناترند برتری خود را بر دانشجویان عادی اثبات می كنند كه اگر به خود نجنبند مقهورشان می شوند.
كلاس ها جذابند و پركشش. طراحی با زغال (از مدل زنده)، مجسمه سازی با گل مخصوص، آناتومی، نقاشی، ریاضی، تاریخ هنر، تاریخ لباس، میتولوژی، زبان های باستانی و زبان انگلیسی.
در آتلیه نقاشی است كه با استاد ریز نقش و خجولی آشنا می شود كه گه گاه كلاهی كپی به سر می گذارد و موهای مجعدش را به طرف پیشانی شانه می كند، آرام صحبت می كند، تعلیم زیادی هم نمی دهد و می گذارد هر كسی هر كاری دلش می خواهد انجام دهد و فقط هر از گاه اشتباه های فاحش را گوشزد می كند. از او شناختی نداشته و ندارد، ولی روش تدریس (ضدتدریس)، خلق خوش، رفتار ملایم، منش بی تكلف و رفاقت با دانشجو او را در مقام محبوب ترین استادان قرار می دهد. دانشجویان هنرستانی سابقه او را دارند. نمایشگاه های نقاشی اش را دیده اند و از او به عنوان نقاشی هنرمند نام می برند. در میان استادان هم احترام دارد. این را در پیك نیك هایی كه دانشجویان سال بالاتر روزهای جمعه ترتیب می دهند متوجه می شود.
هنوز هم هرگاه به یاد آن پیك نیك ها و ساعات خوش دوستی و رفاقتی كه بر آنها حاكم بود می افتد دلش تنگ می شود. این پیك نیك ها به منظور آشنایی و لمس طبیعت برای دانشجوی رشته هنر ترتیب داده می شد و چند استاد «باحال» هم همیشه در آنها شركت می كردند، اسد بهروزان، كریم امامی و سهراب سپهری سه استادی بودند كه كمابیش پای ثابت این طبیعت گردی ها بودند. بحث های جدی درباره تاریخ هنر، نقش هنر در اعتلای جامعه و بشریت، هنر برای هنر یا هنر در خدمت خلق با چاشنی شوخی ها و لطیفه ها به راه بود. ساندویچ ها خورده می شد. باتجربه ترها (معمولاً فارغ التحصیل های هنرستان) آتش روشن می كردند و چایی درست می كردند، از درخت بالا می رفتند و ادای تارزان را در می آوردند. شاید برای جلب توجه دخترهای بی تجربه تازه از راه رسیده. عصر در راه بازگشت خستگی مان مطبوع بود، چیزها آموخته بودیم و روز خوشی بر ما گذشته بود.
هر چند سپهری با همه دانشجوها رفاقت می كرد، اما همیشه هاله ای شیشه ای به دورش داشت كه رسوخ به آن ناممكن بود. حتی برای همشاگردی عزیزی كه از نیمه دوم سال دیوانه وار عاشق او شد. تا آنجا كه من می دانم این عشق یك طرفه بود و ماند. به خلوتش دعوتت می كرد ولی به درون آن راهت نمی داد. دوستی می كرد ولی تو حدت را می شناختی و فراتر نمی رفتی.
كنجكاوی های ما برای دیدن نقاشی هایش سرانجام منجر شد به اینكه ناچار به خانه اش دعوتمان كند. فكر می كنم بیش از چهار یا پنج بار به آپارتمانش كه در یكی از كوچه های فرعی امیرآباد بود رفتیم. معمولاً پنج یا شش نفر بیشتر نبودیم.
چطور می شود اولین خاطره ورود به اتاق این هنرمند را در طبقه چهارم ساختمان فراموش كرد؟ آنگاه كه هن هن كنان به تك اتاقی كه كنار پشت بام قرار داشت رسیدیم و در اتاقی را باز كرد كه داخل شویم. اتاقی بود مستطیل (شمالی، جنوبی) با دیوارهای سفید و زیلویی سفید و آبی (با همان نقش و كیفیت قدیمی زیلوها) و بی نهایت تمیز، كف اتاق را پوشانده بود. تختخوابی فلزی، باریك و آنكادره در ضلع شمال غربی اتاق قرار داشت. كنار در ورودی (پایین دیوار شرقی) هم كتابخانه كوچكی بود كه عبارت بود از چند طبقه چوب ساده بدون رنگ و چند ردیف آجری كه آنها را از هم جدا می كرد.
كنج دیوار جنوب غربی و روبه روی در ورودی هم تك صندلی چوبی ای با نشیمن و پشتی پارچه ای متقال قرار داشت. (از نوع صندلی هایی كه به صندلی عرشه كشتی معروفند) و همین. دریغ از یك عكس یا نقاشی یا لكه رنگی بر دیوارها. (سال ها بعد كه كریم امامی با تائید خود سپهری برای چند عكس چهره به آپارتمانش رفت فضای داخلی همان بود، با این تفاوت كه این بار كنار در یك سه پایه نقاشی و چهار پایه ای هم جلوی آن گذاشته شده بود. اینها همان عكس هایی هستند كه سهراب را با پولووری سفید و به اصطلاح یقه اسكی و اناری در دست نشان می دهد و خدا می داند چند بار در همه نوع كتاب و مجله و روزنامه چاپ شده است بدون اینكه یك بار نام عكاس اش آورده شود. مگر در كتاب «چهره ها» ی خانم مریم زندی)
وارد اتاق كه شدیم نمی دانستیم با خودمان چه كنیم. بایستیم، بنشینیم، كجا و به چه ترتیبی؟ سرانجام یكی از بچه ها روی صندلی پارچه ای ولو شد (نشستن روی این صندلی ها دشوار است) بقیه هم كنار او روی زمین نشستیم. برخوردش با ما به گونه ای بود كه گویی این طبیعی ترین اتاق برای پذیرایی از چند مهمان است. برایمان از طبقه پایین چایی آورد. میوه آورد. پس از چند لحظه كه درخواست دیدن نقاشی هایش را كردیم به صبر و تحمل دعوتمان كرد. گفت كمی به محیط عادت بكنید، كمی بیشتر با هم آشنا بشویم، كمی بیشتر سرتان گرم شود. در مجموع هم دو سه كار بیشتر نشان نداد. (می گفت چه قدر چشمتان آزار ببیند و تحمل كنید).
ابراز احساسات نكردن و خودداری در مقابل بوم هایی كه نشانمان می داد دشوار بود. ما دخترها بی اختیار تحسین می كردیم و هنگام ترك خانه اش به اصرار نقاشی را زیر بغلمان می گذاشت، انكار ما فایده ای نداشت.
این نشست های استاد و دانشجویی بارها تكرار شد و ما هر بار بیشتر به هنرمندی، عمق اطلاعات و فروتنی اش پی می بردیم.
در مرور خاطراتمان با همشاگردی و دوستم فرانك به یادم آورد باری كه همگی به همراه استاد به تئاتر رفته بودیم. دخترها پاكتی آجیل شیرین خریده بودند، به او تعارف كردند، یك دانه انجیر برداشت تا پایان تئاتر مشغول خوردن آن بود. در ارتباط با آجیل شیرین باز به یاد آوردیم روزی كه به خانه اش رفته بودیم و ظرفی آجیل شیرین جلویمان گذاشت و چون فرانك به آجیل شیرین علاقه داشت، هنگام رفتن بی آنكه متوجه بشویم، آجیل ها را در دستمالی ابریشمین و كار ژاپن بقچه بندی كرد و به او داد.
دیدارهایمان كه بیشتر شد و رودربایستی ها كمتر برایمان قهوه ترك درست می كرد و فال می گرفت، هرچه می گفت استعاره بود و تمثیل و ما كلامی متوجه نمی شدیم كه سرانجاممان چه خواهد شد، سفر می رویم، شوهر پولدار می كنیم، خوشبخت می شویم و الی آخر.
یك بار كه به دیدنش رفته بودیم، همان همشاگردی دلداده، دسته ای گل نرگس برایش هدیه آورد. گفت یك ساقه آن برایش ارزش بیشتری می داشت.
در یكی دیگر از دفعاتی كه مهمانش بودیم فرانك در عین افسردگی گفت كه دیگر خسته شده و تصمیم دارد از ایران برود. سپهری گفت: «می خواهی كجا بروی؟ هر جا بروی خودت را هم با خودت می بری. فكری برای آن كن.»
سال سوم هم او از دانشكده رفت (كار باب طبعش نبود و ترجیح می داد بیشتر به نقاشی و شعر بپردازد) و هم من. چند سال بعد كه ازدواج كرده بودم و به خانه مان دعوت اش كردیم از وصلت شاگرد و همكارش بسیار ابراز خوشحالی كرد و تبریك ها گفت. برایمان دوست عزیزی بود و ماند. به كریم امامی ارادت داشت و مطالبی را كه در نقد نقاشی هایش در كیهان انگلیسی نوشته بود تائید می كرد. كریم هم احترام و علاقه زیادی به او داشت. فروتنی، (و به وام از خود هنرمند) استغنا و پژوهندگی او را تحسین می كرد و هم از جهت این ارادت بود كه زمان زیادی را صرف ترجمه اشعار او به انگلیسی كرد.
شنیده بودیم بیمار است و برای معالجه به انگلستان رفته. بعد شنیدیم كه بازگشته و در بیمارستان بستری است. برای عیادتش رفتیم. روزهایی بود كه مخالفین حكومت گروه گروه در گوشه و كنار شهر اجتماع می كردند و بعد به راهپیمایی می پرداختند و یا به جان هم می افتادند.
جلوی بیمارستان همسرم اعلام كرد حاضر نیست او را در حال نزار ببیند. من به تنهایی رفتم. روی تخت نشسته بود با جثه ای نحیف اما چهره ای خندان و نگاهی مثل همیشه مهربان ...، سرم را برگرداندم كه اشك هایم را نبیند، نگاهم از پنجره به بیرون افتاد، روبه روی بیمارستان در بلوار كرج گروهی با مشت و چماق به جان هم افتاده بودند. حرفی نزدم. حرفی نداشتم بزنم. لحظاتی به سكوت گذشت. وقت خداحافظی با تبسم گفت: «به امید دیدار.»
گلی امامی
منبع : روزنامه شرق