سه شنبه, ۱۷ مهر, ۱۴۰۳ / 8 October, 2024
مجله ویستا

فال


فال
وارد کلاس که شد ، هوا مثل همیشه سنگین بود. فریاد و همهمه ، افکارش را به هم ریخت. عده ای دور یک میز جمع شده و مشغول خواندن چیزی شبیه کتاب بودند.
بی تفاوت سر جای همیشگی نشست و در حالی که به حرف ها گوش می داد ، حرف های کسانی هم سن خودش بیشتر شبیه یک مسابقه ی جذاب بود. هر خطی که خوانده می شد ، عدّه ای ناراحت می شدند و عدّه ای خوشحال:
- خوک هم شد سال ؟!
- کی توش به دنیا اومده مگه ؟
- حالا !
... و خنده ی شیطنت آمیزی که باقی ماند ...
همه هر چه که می خواستند از کتاب آرزوها خوانده بودند جز او ...
شاید آرزویی نداشت که بخواهد تحققش را در آن ببیند یا شاید می ترسید. شاید هم اعتقادی به آن چیزها نداشت و آن قدر به خوب پیش رفتن همه چیز اعتماد داشت که فال مضحکه ای بیش نبود.
- بگو بابا تابلو شد ... طرف کیه ؟
- نه خیر ! من از مرامش خوشم میاد دلیل برای چیز دیگه ای نیست که ...
- جان خودت ! آب و هوای اصفهان چطور هست حالا؟!
- خیلی بی ... اذیت نکنید دیگه ...
از اذیت کردن آن هایی که به قول خودش مورد داشتنتد ، لذت می برد. ولی هیچ کس از او موردی برای تلافی پیدا نمی کرد. تنها به وعده ی شیرینی بعد از محرم و صفر دل خوش کرده بودند...
در راه برگشت ناگهان متوجه سوزش پیشانیش شد. سر کلاس آن قدر دستکاری اش کرد که زخم شد. اما نسوخته بود. فکری به سرش زد. برای این که بفهمد صورتش قرمز شده همیشه زخم پیشانیش را نگه دارد. اگر سوخت یعنی خون از آن می آید. پس در صورتش خون دویده و قرمز شده...
سوزش پیشانیش کمتر شده بود. چشمش به دختری افتاد که عاشقانه دست در دست یک مرد قد بلند می رفت و برای نگاه کردن مرد زاویه ی گردنش نود درجه تغییر می کرد... به صحنه ی مضحکی که می دید خنده اش گرفت و زیر لب گفت: احمق !
یاد عبارت Fall in Love افتاد. تصویر آن بازیگر که می گفت: I&#۰۳۹;ve fall in love with you! برایش مجسم شد ...
فعل مناسبی است fall برای احساسی مثل love، قید آن هم باید talapy باشد!
در همین فکرها بود. به خودش آمد و دید که به خانه رسیده .... سلام کرده ... در اتاقش پای کتاب خوابش برده ... فردا صبح مدرسه رفته و در همان کلاس صدای خود را می شنود که می گوید:
- می شه اون کتابتو یه لحظه بدی به من ؟

نسترن فتحی
منبع : نشریه الکترونیک موازی