شنبه, ۲۲ دی, ۱۴۰۳ / 11 January, 2025
مجله ویستا
اسپندگان و ولنتاین بهانه است...!
کمتر کسی است که بیننده مجموعههای تلویزیونی باشد و قاسم جعفری را نشناسد. او آن قدر سریال در طول چند سال گذشته ساخته که دیگر مسئولین تلویزیون حاضرند هر پروژهای را به دست او بسپارند، شایدا بهتر از هر کس دیگری میدانند که جعفری در استفاده از مولفههای تماشاگرپسند در مدیوم تلویزیون توانا شده است.
اما قطعا مناسبات سینما با مدیوم جعبه جادویی تفاوتهایی دارد. قاسم جعفری در طول بیش از ده سال گذشته تنها چهار فیلم ساخته است; ماه مهربان، قاصدک، بازنده و گرگ و میش. به جز بازنده که به مدد داستان جوانپسندش و حضور ستارگان سینما توانست به فروشی قابل قبول و نه چندان بالا دست پیدا کند، بقیه آثارش شکست سختی در گیشه خوردند.
ضمن اینکه هیچ یک از فیلمهایش در میان منتقدان و مخاطبان پیگیر سینما جدی گرفته نشد. حال او با مجنون لیلی بار دیگر در سینما عرض اندام کرده است و این بار چند تن از ستارگان تضمینکننده گیشه را در کنار هم گرد آورده تا از همان ابتدا خیالش از فروش فیلم راحت باشد و بتواند داستانش را با سر و شکلی بهتر تعریف کند. فیلم با تئاتری که به تاریخچه پیدایش روز اسپندگان (روز مهرورزی در ایران باستان) میپردازد، شروع میشود.
گویا قرار است از همان ابتدا بیننده با چنین مقدمهچینیهایی هویت ملی و تاریخی خود را بازیابد و دیگر به سراغ روز ولنتاین، به عنوان نمادی از فرهنگ غربی، نرود. اما با پیشرفت داستان میبینیم که این زمینه چینیها طبلی توخالی است و سازندگان مجنون لیلی تنها قصد دارند که داستانی تعریف کنند (که البته همین هم در سینمای سردرگم امروز ما کار کمینیست)و فیلمیبا استانداردهای مطلوب سینمای تجاری بسازند. جدا از اینکه فیلم دارد خوب میفروشد (که خدا را شکر میکنیم!)، قاسم جعفری نتوانسته که یک فیلم تجاری آبرومند و قابل اتکا بسازد. مشکل هم درست از جایی نشات میگیرد که گریبان تمامی فیلمهای ایرانی را گرفته و آن چیزی نیست جز ضعف فیلمنامه و شخصیت پردازی.
دست به دست شدن شیئی ارزشمند در میان آدمهای مختلف از طبقه و سنخهای گوناگون و سرک کشیدن دوربین در زندگی آنها، حتی برای چند دقیقه، طرح داستانی نو و بکری نیست و در سینمای جهان بارها شاهد آن بودهایم. حتی در همین تلویزیون خودمان حسن فتحی فیلمی با نام یک روز معمولی ساخت که داستان به سرقت رفتن یک چک پول و دست به دست گشتن آن میان افراد مختلف و بازگشت آن به دست صاحب اصلی را روایت میکرد.
وقتی بیننده مجنون لیلی با چنین پیش زمینهای ذهنی به تماشای فیلم بنشیند و با گذشت زمانی کوتاه از فیلم حساب کار دستش بیاید که با چه نوع فیلمیروبروست و از همان دقیقه بیست فیلم میتوان حدس زد که آن جعبه (نمادی از آئین مهرورزی ایران باستان) قرار است در پایان به دست پروانه (الناز شاکر دوست) برسد، آن وقت کار کارگردان و فیلمنامه نویس دشوار میشود و دقت در خلق شخصیتها و موقعیتهای ناب سینمایی است که حرف اول و آخر را میزند.
اما جعفری و دو فیلمنامهنویساش از این آزمون سربلند بیرون نیامدهاند. آنها به سراغ آدمهایی گوناگون، با سطح فرهنگ و سلیقههای مختلف، رفتهاند و میخواهند در کنار آن به بسیاری از معضلات اجتماعی و اقتصادی گوشه چشمی داشته باشند.
شاید اگر جعفری خلاف مسیر همیشگی خود پیش میرفت و به جای آنکه قصههایی با مصالح کم را برای سریالهایی عظیم برگزیند و ناچار به آب بستن در داستان آنها شود، چنین دستمایه خوب و بالقوه جذابی- هرچند تکراری- را برای مجموعهای جمع و جور انتخاب میکرد و قطعا با تمرکز بیشتر روی شخصیتها به نتیجهای مطلوب میرسید.
حال که او میخواهد این داستان را در چارچوب قواعد سینمایی تعریف کند، بهتر بود که از نشان دادن این همه آدم و روایت داستانکهای پیاپی خودداری میکرد و با زمانی که در اختیار داشت روی دو یا سه داستان فرعی مانور میداد. در داستانک اول نحوه آشنایی فرهاد (محمدرضا گلزار) با پروانه بسیار دم دستی و خام چیده شده و باور آن برای بیننده کمیدشوار است.
جعفری به جای آنکه در فرصتی که در اختیار دارد، دو شخصیت جاندار و خوب خلق کند، به کلیشهها متوسل میشود و بار دیگر شاهد مولفههای « قاسم جعفری» وار هستیم! استفاده از موسیقی پر سر و صدا و شنیدن صدای خوانندهای جوان بر روی صحنههایی که دو عاشق از هم جدا هستند، رابطه عاطفی میان فرهاد و پروانه را به کلیپهای لس آنجلسی شبیه کرده است. ضمن آنکه شوخیهای میان آن دو برای نزدیک کردن خود به دیگری نیز بسیار نچسب و تلویزیونی از کار درآمده است. تلاش فرهاد برای یافتن جعبه مورد نظر پروانه نیز بخش قابل توجهی از این اپیزود را تشکیل داده که متاسفانه با غلطهای فاحش تصویری و منطقی همراه شده است.
فرهاد به همه حاضرین در فرهنگسرا کارت ویزیت خود را داده است، اما در جریان جستوجو برای یافتن جعبه خود به همه کسانی که کارت داده بود، زنگ میزند! یا در سکانسی که فرهاد جعبه را از آن مادر شهید دریافت میکند، جملات شعاری مادر درباره اینکه پسرش عاشق ایران بوده و او نیز عاشق پسرش و بازی بسیار بد و ابتدایی بازیگر این نقش، حس خوشایندی را که میتوانست به بیننده در اثر پیدا شدن جعبه دست بدهد، به کلی نابود میسازد.
در اثر تصادف فرهاد، جعبه به دست یک کارگر جوان مترو (نیما شاهرخ شاهی) میافتد و او نیز آن را به دختر قالیباف محلهشان هدیه میدهد. کل این اپیزود در همین خلاصه شده و نشان دادن کارگر جوان در مترو که به حرف آن دو دختر مدرن و امروزی گوش میدهد و صحبتهای او با دختر در کنار دار قالی (که با نورپردازی خوب استاد علیرضا زرین دست همراه است) تنها تلاشی بیهوده برای بالا بردن زمان این داستانک است، به طوری که حتی بازیگران مجال خودنمایی نیز پیدا نمیکنند.
اپیزود مربوط به رابطه گلی، سرکارگر افغانی همان کارگاه قالیبافی و حاجی (رضا رویگری) نیز قدرت روایی چندانی ندارد و چنین آدمهایی را بارها و بارها در فیلمها و مجموعههای تلویزیونی دیدهایم و آن قدر آشنا و تکراری هستند که به خاطر فشردگی زمانی داستان جذابیت چندانی برای بیننده ندارند. نصیحتهای حاجی به شاگرد حجرهاش، داریوش (یوسف تیموری)، مبنی بر اهدای این جعبه به کسی که واقعا دوستش دارد و تا به حال به او دروغ نگفته، هم بیشتر مناسب سریالهای خانواده میباشد تا فیلمی از بدنه سینمای ایران (هر چند که این پیامهای اخلاقی و تلویزیونی در فیلمهای این روزهای سینمای ایران نیز موج میزند و به قاسم جعفری که خود محصول شرایط تلویزیون است، نباید چندان خرده گرفت). قضیه مربوط به داریوش و ارغوان (السا فیروز آذر) از آن اپیزودهایی است که میتوانست بهتر از این باشد و قابلیت مانور داستانی بیشتر در آن وجود داشت.
شاید اگر جعفری دو اپیزود قبل را حذف میکرد و به این داستانک بهای بیشتری میداد، فیلم از این حالت سطحی و شتابزده خود خارج میشد. اینکه داریوش و ارغوان (که در واقع نام اصلیاش زری است) در مدت آشناییشان درباره خود به یکدیگر دروغ گفتهاند (راستی این قضیه تداعی کننده فیلمهای پیش از انقلاب فرزان دلجو و به خصوص «بوی گندم» او نبود؟)، دستاویز خوبی برای تعریف یک داستان فرعی مناسب به همراه معرفی شخصیتها و موقعیتهای نمایشی درست و حسابی بود که متاسفانه باز هم به دلیل تعجیل در روایت به هدر رفته است. جا گذاشتن جعبه توسط زری در تاکسی بهروز (حمید گودرزی) زمینه چنین فیلمنامهنویسان برای پرت کردن تماشاگر در یک داستان دیگر است.
حضور احمد پورمخبر با تیپ همیشگیاش در تاکسی بهروز، که پیش از این در توفیق اجباری نیز همان کاراکتر خود را در سریال ترش و شیرین تکرار کرده بود (استفاده از تیپهای تلویزیونی برای کشاندن مردم به سینما کمکم در حال بدل شدن به معضلی نگران کننده است)، و بیانات شعاری ایشان در مذمت ولنتاین و ارج نهادن به اسپندگان بیشتر به یک شوخی میماند و نیت سازندگان فیلم را به خوبی آشکار میکند.
ماجرای تصمیم بهروز برای آشتی با همسر سابقش، مژگان، نیز به خاطر عدم وجود خلاقیت در پروراندن چنین موقعیت روایی تکراری و بازی بد بازیگر مژگان به هدر رفته است و تاکید کارگردان و فیلمنامهنویس بر گره خوردن سرنوشت آدمها در سایه جبر محتوم با سوار شدن پروانه در تاکسی بهروز نیز از این فصل و کلا از فیلم دردی را دوا نمیکند.
اما جالبترین و خندهدارترین بخش فیلم حضور گروهی خواننده در میان زبالهدانیهای پائین شهر برای ضبط کلیپی است که با هیچ وصلهای به پیکره فیلم نمیچسبد و تنها کاربردش برای خوش رنگ و لعاب کردن فیلم است.
جعبه به دست عزت (ابوالفضل پورعرب) میافتد و از این جاست که فیلم کمیسر و شکل بهتر و واقعیتر به خود میگیرد. دیدن ابوالفضل پورعرب که زمانی ستاره سینمای ما بود و قابلیت آن را داشت تا به هنرپیشهای ماندگار در حافظه تاریخی سینمای ایران بدل شود، در یک نقش خنثی و تک بعدی تنها تاسف بیننده را برای بازیگری به همراه دارد که قدر خود را ندانست.
با تماشای این اپیزود که بخش بیشتری از فیلم را به خود اختصاص داده، به راحتی میشد دریافت که جعفری و نویسندگانش از ابتدا هم شیفته این فضای نمایشی خوب و جذاب بودهاند و تمامیاین زمینه چینیها را کردهاند تا به این فصل برسند. ای کاش که از همان ابتدا جعفری قید این همه زرق و برقهای سطحی را میزد و با دیدی رئالیستی همین داستانک را شاخ و برگی سینمایی میبخشید. در این فصل هدایت (حامد بهداد) در قبال خرید جعبه از عزت حاضر به بازی خطرناک سه گره (خوابیدن بر روی ریل قطار با دست و پاهای بسته) میشود.
فضای قهوهخانه و شرطبندی آدمهای حاشیهای و مطرود این شهر بیدر و پیکر، ادای دینی به آثار ناب سینمای خیابانی پیش از انقلاب و به خصوص اثر درخشان مرحوم فریدون گله کند و به نظر میرسد. البته بار اصلی این فصل بر دوش بازی خوب و حساب شده حامد بهداد است که نشان میدهد تنها بازیگر حال حاضر سینمای ایران است که انگ نقشهای اغراقآمیز و غلو شده میباشد و ریزهکاریهای آن را به خوبی بلد است.
ضمن اینکه نباید از فیلمبرداری مثل همیشه نوآورانه علیرضا زرین دست به راحتی گذشت که فضای سرد، خاکستری و دهشتناک اطراف ریل راهآهن را به تماشاگر منتقل میکند. البته سکانس خوب خوابیدن هدایت بر روی ریل قطار هم با تاکید بیش از اندازه موسیقی و درگیری گل درشت و شبه فیلمفارسی میان شرطبندیکنندگان آن طور که باید نمود نمییابد و حس تعلیق جاری در آن را خدشهدار میکند.
عشق هدایت به اکرم، خواهر رفیقش اکبر (رامین راستاد)، بهانهای برای دست به دست شدن جعبه است. در این بین نباید از بازی خوب رامین راستاد نیز گذشت که بار دیگر نشان داد یکی از بهترین و معدود گزینههای مناسب برای نقشهای مکمل است.
جعفری این فضای واقعگرایانه، خشن و بیرحم را با گنجاندن کلیپی با صدای حامد بهداد و نمایش پرسه او در خیابانها و حاشیه اتوبان به مسیر مورد علاقه خود هدایت میکند و تماشاگر در پایان از بستری شدن هدایت در همان بیمارستانی که فرهاد نیز به آن منتقل شده، در تعجب میماند و این سئوال برایش پیش میآید که پروانه در فاصله زمانی ظهر آن روز که در مقابل بیمارستان آتیه از تاکسی بهروز پیاده میشود، تا شب چه میکرده که وقتی پرسان پرسان به دنبال عشقش به اورژانس میآید با جعبه همراه هدایت روبرو میشود؟
اگر فرهاد در آن بیمارستان نبوده، آیا بهتر نبود برای حفظ منطق روایی و زمانی داستان این موضوع به نحوی گفته میشد؟ و یا اصلا بهتر نبود اگر ظهر آن روز پروانه سوار تاکسی بهروز نمیشد که الان مجبور به بهانه تراشی برای چنین اختلال آشکار زمانی و مکانی نباشیم؟
به هر حال مجنون لیلی اثری است از قاسم جعفری که دیگر با دیدگاه و شیوه کارش در سینما و تلویزیون آشنا شدهایم و نباید توقع بیشتری از او داشت. او میخواهد بیننده را سرگرم کند و راضی نگاه دارد و در بسیاری از آثارش در حد متوسطی به این هدف رسیده است. همین هم در سینمایی که بسیاری از فیلمهایش از گفتن یک داستان ساده عاجز هستند، چندان هم بد نیست.
حداقل میتوان به فروش خوب فیلم اکتفا کنیم که توانسته تماشاگران گریزان از سینما را به سالنهای نمایش بکشاند. به هر حال چرخاندن چرخ اقتصادی سینما در این وضعیت بحرانی نقشی کمتر از تولید فیلمهای ارزشمند و هنری ندارد. اما اگر بخواهیم صحبتهای کارگردان درباره هدفش برای شناساندن فرهنگ ملی و اصیل ایرانی را جدی بگیریم، باید گفت: «مقصود گیشه است! اسپندگان و ولنتاین بهانه است!»
امیررضا نوری پرتو
منبع : روزنامه حیات نو
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست