پنجشنبه, ۱۲ مهر, ۱۴۰۳ / 3 October, 2024
مجله ویستا


توهم اعتیاد


توهم اعتیاد
صبح زود، مثل هر روز، برای ورزش صبحگاهی به پارک محله مان رفتم. برنامه ریزی کرده بودم که هر صبح ۱۵ دقیقه نرمش کنم و ۱۵ دقیقه هم بدوم اما پنجشنبه ها که وقت بیشتری دارم، زمان نرمش و ورزشم ۴۵ دقیقه تا یک ساعت می شود و آن روز هم پنجشنبه بود. وقتی احساس کردم که حسابی عرقم درآمده است، سرعت دویدنم را کم کردم و آرام آرام به طرف نیمکتی رفتم که پیرمردی یک طرف آن نشسته بود. به نیمکت که رسیدم به او که داشت نگاهم می کرد سلا می کردم و نشستم. پیرمرد انگار منتظر بود. جوابم را داد و صحبت را شروع کرد.
- سلا م جوان. آفرین! آفرین! من وقتی جوان هایی مثل تو را می بینم واقعا کیف می کنم. همین که صبح ورزش می کنی معلوم است جوان سالم و سلا متی هستی. واقعا به تو می گویند جوان، نه به این جوان های معتاد!
هنوز کمی نفس نفس می زدم و نمی توانستم راحت حرف بزنم. بریده بریده گفتم: شما لطف دارید!
- نه، تو نمونه یک جوان درست و حسابی هستی. خوش به حال پدر و مادرت!
جمله آخر را طوری ادا کرد که حس کردم غم بزرگی روی دوشش است و دنبال سنگ صبوری می گردد تا درد دل کند. کمی هم کنجکاو شده بودم. برای همین سعی کردم با چند نفس عمیق، هیجان ناشی از دویدنم را کمتر کنم تا بتوانم بیشتر با او حرف بزنم و گفتم: پدر جان، شما هم مثل پدرم هستید.
- خدا حفظت کند جوان. پسر من هم تقریبا هم سن وسال توست ولی تو کجا و او کجا؟!
- چطور مگه پدر جان؟ جوونی کرده؟!
- جوانی کردن که چه عرض کنم. بلا نسبت شما تا گردن در گل فرو رفته، معتاد شده!
جا خوردم! واقعا حق داشت که ناراحت باشد و من حرفی نداشتم که بزنم. چند لحظه مکث کرد و دوباره حرف هایش را ادامه داد:
- خیلی پسر خوبی بود. مثل خودت! دور از جان شما یک دفعه این جوری شد. البته خودش قسم می خورد که معتاد نیستم.
- پس از کجا فهمیدید اعتیاد داره؟
- خیلی اتفاقی! دیدم بعضی از لباس هایش جای سوختگی دارد.
- خوب شاید کباب درست می کرده که این جوری شده.
- نه عزیزم، مگر من بچه ام؟! البته بگویم، من هر چقدر لباس هایش را بو کردم نه بوی مواد مخدر می داد، نه بوی کباب! جیب هایش را هم که می گردم چیزی پیدا نکردم... ولی من پسرم را می شناسم!
- یعنی چی پسرتان را می شناسید؟
- یعنی می دانم که خیلی زرنگ است. پسر خودم است دیگر! ولی من از او زرنگ ترم. هر روز سه وعده جیب لباس هایش را می گردم. عصرها و آخر شب ها می روم و وقتی خوابیده صورتش را حسابی بو می کنم، هفته ای چند بار به رفقایش زنگ می زنم و تخلیه اطلاعاتی شان می کنم اما فعلا مدرک جدیدی پیدا نکرده ام.
- خوب شاید عملی نیست!
- ساده نباش جوان! ساده نباش! پسرم آن قدر زرنگ است که هیچ ردی از اعتیادش به جا نمی گذارد. حتی بوی سیگار هم نمی دهد. البته من نمی دانم چطوری این کار را می کند ولی می دانم که باهوش است.
- پس چرا گذاشته آتیش روی لباس هایش بیفته و بسوزه؟
- آها، هر مجرمی هر چقدر هم که باهوش باشد، بالاخره یک جا خطا می کند و خودش را لو می دهد!
- آخه...
- آخه ندارد جوان. به خودت نگاه نکن که صاف و صادق و سالمی!
- آخه من تا حالا نشنیدم کسی عملی باشه و بتونه کاری کنه که یک ذره بو نده.
- پس باید بیایی پسرم را ببینی. این آن قدر وارده که اعتیادش اصلا توی چهره و حرکات و سکناتش تاثیر نگذاشته !
- کار هم می کنه؟
- اتفاقا اعتیاد روی کارش هم تاثیر نگذاشته. صاحب کارش هم خیلی ازش راضیه. می دانی، من فکر می کنم اعتیاد برای پسرم مثل دوپینگ می ماند. قوت و قدرتش را بیشتر کرده است...
پیرمرد هر چه بیشتر حرف می زد، بیشتر مطمئن می شدم که پسرش معتاد نیست ولی او حاضر نبود به راحتی از مدرکی که به دست آورده، چشم پوشی کند. فکری به ذهنم رسید. از پیرمرد پرسیدم: سوختگی روی لباس های پسرتان چه جوری است؟
- سوراخ های ریز. مثل این که جرقه آتش پریده باشه روی شلوار و پیراهنش. خدا، آنهایی که جوان های مردم را به این راه ها می کشند، از بین ببرد...
□□□
نیم ساعتی می شد که با پیرمرد حرف می زدم. وقتی بلند شدم که بروم، پیرمرد هم بلند شد و دستم را به گرمی فشرد و گفت که دلش می خواهد بیشتر با من صحبت کند. بعد پرسید که چه شغلی دارم و گفت که بازنشسته است. گفتم: پسرتان چه کاره است؟ گفت: کارش فنی است. من که خیلی از این کارها سر در نمی آورم. می گوید جوشکار است!
نویسنده : محمدحسین روانبخش
منبع : روزنامه مردم سالاری