جمعه, ۱۴ دی, ۱۴۰۳ / 3 January, 2025
مجله ویستا
درد «تاریخی»، درد «اقلیمی»
▪ یک: بدون هیچ شکی زندهیاد «احمد محمود» در زمره نویسندگان عدالتخواهی قرار میگیرد که نسبت به جهان معاصر - خاصه جهان سوم و به ویژه سرزمین خود - به قضاوت و دیدگاه خاص خود نائل آمد. او از جهت دیگری نیز مستقل از نویسندگان فرمگرا که فن نویسندگی مشغله ذهنیشان هست به نویسندگی با عنوان یک شغل حرفهای نگاه میکرد. او جزء معدود نویسندگانی بود که عادت به همیشه نوشتن داشت. از اینرو کارنامه وی پربار است. البته گاهی پیش آمده که نویسنده به خاطر پرکاری از دقت در نوشتن غافل میماند. اما زندهیاد احمد محمود با خلق «لحظات» ناب در آثار اخیرش نشان داد که پرکاریاش توام با دقت و وسواس و اعتنا به ادبیات روز جهان است.
▪ دو: همه اهالی هنر و ادبیات سرزمینمان و حتی مخاطب جدی ادبیات، میدانند آنچه آثار نویسندگان خوزستانی را متمایز از سایر نویسندگان هممیهنمان جلوه میدهد خطه خوزستان، خطه کارگری، استثمار و تبعیض در سالهای پیش از انقلاب، گویش و آداب و سنن مختلف و... است. مردمانی که شاهد خروج روزانه نفت (این سرمایه عظیم ملی) از جوار و جلوی چشمشان بودند و در عوض چیزی که به آنها تعلق میگرفت رنج و محنت و تبعید فرزندان و مردانشان بود. پس این نکات باعث شد، نویسندگان خوزستانی جور دیگری به جهان و اصولا به انسان بیندیشند. اندیشه این نویسندگان تفسیر تاریخی نبود، بلکه آنچه آنها را متعهد به نوشتن میکرد: «درد اقلیمی» است نه «درد تاریخی». زندهیاد محمود، همت به ثبت دشواریهای اقلیم خود گماشت: «...... سگها، با تهیگاههای فرورفته، که غالبا دستها یا پاهاشان زیر چرخهای قطار مانده و قطع شده است، زیر آفتاب پهن شدهاند و زمین را بو میکنند. کارگران اسکلهها و راه آهن، با دیلمی به دست و پتکی به دوش، اینجا و آنجا پراکندهاند. کشتیها، دور و نزدیک لنگر انداختهاند. پرچمهای کشتیها، رنگ آبی و یکدست آسمان را وصلههای رنگ به رنگ زده است. نفتکش بزرگی که پهلو میگیرد، با ابهت سوت میکشد و لحظهای بعد، بندر را تکان میدهد. جمعیتی غریب به ۵۰ نفر، لخت و پاپتی، در انتظار قطار مسافربری جلو باشگاه راه آهن، رو پاشنههای پا چندک زدهاند. جوانها خمیازه میکشند. دستها را توجیب شلوارهای نخنما فرو کردهاند و رانها را به هم فشار میدهند. پیرمردها، گوشها را با پارچههای رنگ به رنگ پوشاندهاند و زانوها را تو بغل گرفتهاند و با هم اختلاط میکنند. سگها با دستهای بریده و پاهای بریده، از قطار وحشت میکنند. و پیرمردها، تو خودشان فرو میروند و لای پالتوهای کهنه نظامی را که به تن کردهاند میگردند و ناخنهای دو شست را رو هم میکشند و دهان دره میکنند و به سینه مشت میکوبند. سگهای مسخشده، وارفته و سردرگم، زمین را میکاوند و چیزی نمییابند».
زندهیاد محمود، خود در تنها گفتوگوی طولانی در کتاب «حکایت حال» با «لیلی گلستان» درباره خوزستان و مشاهدات عینیاش و اقلیمی بودن میگوید: «.... هر نویسندهای تا دوران پیری از روزگار کودکی و جوانیش تغذیه میکند. یعنی تأثیرگذاری زندگی از دوران کودکی، نوجوانی و جوانی آنقدر نیرومند است که همیشه به هنگام نوشتن آدم زیر نفوذش است. اول اینکه من، جوانی، نوجوانی و کودکیم را در خوزستان گذراندهام، دوم اینکه به نظر من، جنوب و بهخصوص خوزستان سرزمین حوادث بزرگ است. مسئله نفت، مسئله مهاجرت و مهاجرپذیری خوزستان، صنعت و کشاورزی، رودخانههای پرآب، نخلستانهای بزرگ، آدمهای مختلف که از اقصی نقاط مملکت آمدهاند و در آنجا امتزاج پیدا کردهاند؛ سوم اینکه جنوب را خوب میشناسم، بهرغم اینکه این همه مدت در تهران زندگی کردهام هنوز جنوب را بهتر میشناسم، پیوندم را هم با جنوب قطع نکردهام. بعد هم اینکه مردم جنوب را خوب میشناسم، و بههرحال جنوب برای من وزن بیشتری دارد. و بعد هم فکر میکنم که مسئله اقلیمی بودن حوادث و آدمها معنیش این نیست که در بند اقلیم بماند و همان جا خفه شود، میشود از اقلیم، مملکتی شد...»
▪ سه: احمد محمود، این نویسنده سترگ، جزء معدود نویسندههایی است که خود را از هر سو درگیر رمان کرد. یعنی شخصیتپردازی، فضاسازی، دیالوگنویسی، خلق ماجراها و تعلیقهای متعدد همه و همه نشان از نویسندهای دارد که اصولا با انبوهی اطلاعات تاریخی معاصر و به ویژه شناخت انسان معاصر روبهروست. برای همین، مخاطب با کارنامه پرباری از حیث رمان نویسی مواجه میشود.
این در حالی است که میان داستانهای کوتاه او - که البته تعدادشان هم کم نیست ـ داستانهایی به چشم میخورد که حقیقتا و بیهیچ اغراقی در ردیف بهترین داستانهای کوتاه ادبیات داستانی معاصر قرار میگیرد. برای نمونه: «پسرک بومی»، «غریبهها»، «کجا میری ننه امرو»، «جستوجو»، «ستون شکسته»، «شهر کوچک ما» و... بدون صدور حکم کلی و با همه ارادت به نویسندهای شاخص، باید اذعان کرد تعداد داستانهای کوتاه و قابل اعتنای زندهیاد محمود، بیش از رمانهای مطرح اوست. و آیا اگر آنچه پیشتر به آن اشاره کردم، «ذهنیت رماننویسی» تلاش وی را دربر نمیگرفت، اکنون جامعه ادبی سرزمین ما با انبوهی داستان کوتاه شاخص روبهرو نبود؟ شاید نویسنده محبوب ما، جدا از اینکه روحیهاش با رماننویسی سازگارتر بود، متوجه چیز دیگری نیز شده بود و آن هم اینکه اصولا داستان کوتاه بهرغم همه ویژگیهای بارزش دیده نمیشود یا کمتر دیده میشود. من تنها به دو نمونه از بسیاری از داستانهای مطرح کوتاه معاصر اشاره میکنم که نهتنها چشم مخاطب که حتی چشم ناقدان ادبی ما از آنها دور مانده است. (خوشبختانه غریبهها و پسرک بومی و شهر کوچک ما با اقبال منتقدان روبهرو شد، تا جایی که در کتابهای گوناگونی پیرامون داستان کوتاه معاصر چاپ شدهاند.)
«جستوجو» و «ستون شکسته» دو داستان کوتاه از احمد محمود، با همه قدرت ادبی (فرم؟) و محتوا با سکوت مواجه شدهاند. جالب اینکه موضوع این دو داستان (جنگ) است که خود جنگ هم بنا به هر دلیلی از نظر بسیاری نویسندگان ما دور مانده است. این البته از تسلط، روشنبینی و تعهد نویسندهای چون زندهیاد محمود است که نخستین رمان جنگ را در ادبیات امروزه ما ثبت کرد. «زمین سوخته» با اعلام حضور آگاهانهاش در بحرانیترین شرایط سعی کرد مملوستر و صد البته مستقل به جغرافیا، آدمها و اتفاقات بنگرد. مشاهدات عینی هنرمندانه او در دوران جنگ و حضور او در شهرهایی چون سوسنگرد، هویزه، اهواز و... جدا از به ارمغان آوردن «زمین سوخته»، داستانهای کوتاه دیگری را با خود به حیطه ادبیات یا بهتر بگویم به حافظه انسان معاصر آورد.
داستان «جستوجو» درباره «حسن پنجره» مکانیکی است که در حال شخم زدن باغچهاش برای کاشت سبزی چیزی پیدا میکند. بعد مشخص میشود آن چیزی که پیدا کرده نارنجک عمل نکرده است و در دست حسن پنجره منفجر میشود. مردم محل تلاش میکنند تکههای تن حسن پنجره را بیابند.
آنها - مردم محل - با هر گویشی عربی، بختیاری، دزفولی و... به دنبال دست حسن پنجره تمام خانههای همسایهها و پشتبامها را میگردند. دست آخر تکهای از بدن حسن پنجره را بالای پشت بام یکی از همسایهها مییابند. اما چگونه؟
«...زایر طعیمه میگوید: وُلک، اَن چی عَینجا؟ حمزه خم میشود به زمین نگاه میکند. میرجواد آقا چندک میزند، زایر طعیمه سرک میکشد تو لحافدانی و چراغ را پیش میبرد. میبیند که بچههای گربه از زیر پستانهای مادر گردن کشیدهاند و هراسان نگاه میکنند. فانوس را بالاتر میبرد. پوزه خونی گربه را میبیند که میخواهد خره بکشد. گربه خودش عینجا! میرجواد آقا، پای درِ لحافدانی، تو نور پریده رنگ فانوس، ریزه استخوان میبیند و خط بریدهای از خون و خاک میبیند که بر کاهگل بام خشک شده است. میر جواد آقا یکهو عق میزند.»
«داستان «ستون شکسته» درباره پیرمرد عربی است به نام «ابو یعقوب»که در جنگ در سوسنگرد، زن و بچههایش کشته شدهاند. خانهاش نیمه ویران است. او در آن ویرانگیها مانده است، در جوار گور دسته جمعی خانوادهاش.
آنجا مقر نیروهای خودی است که در رفت و آمدند. و با او خوش و بشی میکنند. راوی در این داستان نظارهگر است و حواسش مدام پی ابویعقوب است. چنان که زندهیاد محمود، خود در دوران جنگ در شهر سوسنگرد ناظر این پیرمرد عرب بوده است:» انگار صد سالی هست که پشت به ستون شکسته، در خانه، چار زانو نشسته است. «حالت خوب ابو یعقوب؟» در خانه از جا کنده شده است. سقف دالان ریخته است. «بده برات بپیچم ابو یعقوب. » توتون میریزد تو دامن دشداشهاش. «دستات میلرزه ابو یعقوب؟» انگار به زمین چسبیده است، انگار به ستون شکسته چسبیده است. «دلت هوف نکرد؟ اقل کم برو کنار شط ابو یعقوب!» صدای کشدار بوق میآید. ابویعقوب چانه از سینه میکند، وانت قهوه خانه است.
«بالخیر ابویعگوب». «عصاک سالم چبدی»
گفتم که زندهیاد محمود در دوران جنگ در خوزستان روزگاری گذراند و به مناطق جنگ رفت تا از نزدیک شاهد شرایط بغرنج تحمیل شده به وطنش باشد.
نیز در همان دوران - آغاز جنگ - برادرش «محمد» شهید میشود. مثل اکثر شهیدان بینام و نشان که نه پشت خاکریز و درون جبهه بل در شهر، کنار خانه و خانواده، در مرز میانسالی جان سپرد. شاید (یقینا) همو بود که نویسنده ما را بر آن داشت تا در رثای جنگ، اثری بیافریند که اکنون آغازگر ژانر ادبیات جنگ وطنمان به شمار میآید. وای بسا بودند و هستند کسانی - نویسندگان و هنرمندانی - که به خاطر نگارش این اثر، «زمین سوخته» از زندهیاد محمود روی گرداندند.
شاید آنها بر نمیتافتند نویسندهای دگراندیش برای جنگ بنویسد. اما دریغ از آنانی که این مهم را درنیافتند که زندهیاد محمود زمانه خود را با عنوان نویسندهای اصیل، معاصر و برخاسته از مردم میخواست که آن روزهای تلخ را ثبت کند. او میدانست که آنچه مینویسد روزی آینه آمدگانی خواهد بود که میخواهند بدانند و بفهمند در روزگاری نه چندان دور بر میهنشان چه گذشت. این از پیش برای نویسنده طراحی نشده بود یا سفارش جایی و کسی نبود بلکه عقیده شخصیاش بود. زندهیاد محمود در رمان «زمین سوخته» بسیاری از فصلها را گزارشنویسی میکند. این شاید در وهله نخست توی ذوق مخاطب جدی و پیگیر ادبیات داستانی خاصه آثار زندهیاد محمود، بزند اما در پایان، همان گزارش است که خواننده را بر آن وا میدارد خود با عنوان قاضی، شرایط رمان را (زمان؟) تحلیل کند. البته در این میان یک اصل را نباید فراموش کنیم و آن هم گزارش یا تخیل یا هرچه، ابتدا باید داستان باشد و نزدیک به ساحت ادبیات. والحق که زندهیاد محمود در چنین تقسیمبندی یگانه بود. زنده یاد محمود البته نویسندهای نبود که فاقد تحلیل شرایط باشد و کافی است مخاطب کمی خود را در شرایط رمان جاری کند، آنگاه پی به تحلیل نویسنده در پس ظاهر گزارش صرف، میبرد.
«عصر، آتشبارهای دشمن خاموش میشوند. تنها صدای خفه گلوله توپهای خودی است که گاهبهگاه، از دور دستها به گوش میرسد. بوی دود همه جا را پر کرده است. غبار سنگینی تو هوا سرگردان است. مردم از خانهها بیرون میریزند. همه چیز آشفته و در هم است. همه شتاب دارند. سروصدای اتومبیلها، موتورسیکلتها، آمبولانسها و ماشینهای آتشنشانی، دور و نزدیک به گوش میرسد.
شایع میشود که سد کرخه را باز کردهاند و آب سد رها شده است تو دشت آزادگان و تانکها به گل نشستهاند. شایع میشود که لشکر نود و دو زرهی در برابر هجوم گسترده عراق مقاومت میکند. صف داوطلبان جبهه و جنگهای چریکی، روبهروی مساجد و کمیتهها، لحظه به لحظه درازتر میشود. همه بیتاب هستند. مردم به خانههایی که با توپ کوبیده شدهاند، هجوم میبرند تا اجساد را از زیر آوار بیرون بکشند. گروهی از مردم اینجا و آنجا، نیمه نفس و عرقریزان، زمین را گود میکنند تا پناهگاه بسازند. همه جا، گرد و خاک، هوا را سنگین کرده است. شایع میشود که توپخانه اصفهان در راه است. چند شب قبل، میگها دو کوهه را زدهاند. دوکوهه بین حسینیه و اندیمشک است. موج انفجار، قطار باری را از رو ریل کنده است و رو هوا مثل مفتول نازکی در هم پیچانده است و دورتر رو ساختمانهای نیمه کاره دو کوهه فرود آمده است و ساختمانها را در هم کوبیده است. صدای شکاری بمب افکنی که دور دستها پرواز میکند، نگاهها را به خود میکشد.
همه، دستها را سایبان چشمها میکنند و آسمان را میکاوند. حالا همه، صدای هواپیماهای خودی را میشناسند و صدای «توپولوف»ها را و میگها را میشناسند چند کومه سنگ ساختمانی، اینجا و آنجا، تو زمین ریگزار، کنار شیرهای فشاری پشت نخلها و روبهروی نردههای ایستگاه و دستها را سایبان چشمها کردهاند و دوردستها را نگاه میکنند. از آمدن قطار خبری نیست. جمعیت زیادی کنار پل ایستادهاند و پا به پا میشوند. دختر بچهای، شیشه خیار شوری را به سینه چسبانده است و دستش تو دست مادرش به دنبالش کشیده میشود. مادر بقچه بزرگی رو سر دارد و سر در گم است. انگار به دنبال کسی میگردد. بعضیها با کیف دستی را افتادهاند. کسانی، حتی گربهشان را هم همراه آوردهاند... » و پس از این مشاهدات است که نویسنده دیگر از شدت تصاویر در تیررس نگاهش، دل میکند و به زبان- این یگانه مدافع انسان را به کلام وامیدارد- تیز و برنده و تلخ سخن میگوید. اما این عقیده سربسته باید گشوده شود و گفته شود هر آنچه گفتنی است. زنده یاد محمود با گفتاری که در ذیل میآید، کسانی را نیز به باد انتقاد میگیرد که در شعار با انسانند اما به وقت حاجت گریزان از میدان حادثه: «همیشه ماها سنگ زیر آسیا هستیم. همه دردها را ما باید تحمل کنیم. زمان اون گور بگوری، فقر و گرسنگی مال ما بود. زندان و شکنجه و دربهدری مال بچههای ما بود. حالام توپ و خمپاره و خمسه خمسه مال ماست. اونا که شکمشون پیه آورده، اون وقتا تو ناز و نعمت بودند و حالام فلنگو بستن و دبرو که رفتی... » پاسدار سیه چرده میرود تو حرف مرد: «پدر با اینکه آدم خوبی به نظر میای اما خیلی غر میزنی!» چینهای پیشانی پیرمرد تو هم میرود و به پاسدار سیه چرده نگاه میکند. انگار که عصبانی شده است: «غر میزنم؟» به سرفه میافتد. دندانهای سیاه و خوردهاش پیدا میشود. میان تک سرفهها میگوید: «باید غر بزنم!... اگر نمیزنم کار درست نمیشه!... اگه غر نزنم که ئی دل صابمرده خالی نمیشه!... باید غر بزنم! سقف خانهم به یه فوت بنده. اگر بچههام حالا زیر آوار ماندن من از کجا بدونم؟... همی دیروز، خمپاره ننه مجید شیربرنجی را لت و پار کرد. خودش و دخترش را. دو سه خانه آن ورتر ما هستن. تو خیابون قصر... میگی غر میزنی!... خب بله که باید غر بزنم!.... پسرم که رفت جبهه... خودمم که علافم نه کاری هست و نه کاسبی... پول و پلهای ندارم که دست زن و بچههام را بگیرم و از ئی خراب شده برم بیرون... پس باید بمونم و با ترکش خمپاره مثل گوشت قربانی آش و لاشم... میگی غر میزنی!... غر نزنم چه کنم؟... خیال نکنی که میترسم... نه!... ئی حرفا نیس... اوس یعقوب ازیی چیزا نمیترسه... اصلا چیزی ندارم که بترسم... حتی یه وجب زمین ندارم که روش دراز بکشم و بمیرم... اما دلم میسوزه که... روزای خوشی کلهگندهها میخورن و میچاپن و سنگ وطن به سینه میزنن اما حالا که وقتشه سگ و گربه شونو هم ور داشتن و رفتن... میگن چرا غر میزنی!... »
▪ چهار: زندهیاد احمد محمود به طرز شگرفی در آثارش از تمهیدات سینمایی استفاده میکرد. او البته در جوانی دوست داشت فیلمساز شود و میخواست به مدرسه سینمایی «چیناچیتا» برود و درس سینما بخواند. شاید همین علاقه موجب شد بسیاری از فصلهای آثارش شباهت زیادی به توصیف فیلمنامه داشته باشد. مثل این تکه کوتاه از رمان «همسایهها»: «پدرم چمدانش را از اتاق میگذارد بیرون. رختخواب پیچ را میگذارد و چمدان. بعد، خم میشود، پیشانی و گونههام را میبوسد. جمیله را بغل میکند، گونههاش را میبوسد و موی نرمش را ناز میکند. هنوز جمیله تو بغلش است که به مادرم میگوید: جون تو و جون بچه هالله»
نویسنده همسایهها، یکی از معدود نویسندگانی است که حقیقتا تصویرساز تأثیرگذاری بود. در رمان «همسایهها» علاوه بر فضاسازی به شدت سینمایی و فصلبندیهای کاملا تصویری، برشهای سینمایی نیز حس میشود. همانند این فصل: «چند تا از چراغهای خیابان حکومتی شکسته است. اولین بار است که میبینم، جابهجا چراغهای حکومتی خاموش است. زیر چراغهای روشن، دستهدسته، جوانها ایستادهاند و با هم حرف میزنند. همین طور که از جلوشان میگذرم حرف هاشان را نصفهکاره میشنوم.
«به این میگن جبر تاریخ» سر و وضعشان نشان میدهد که درس خوانده هستند. «کدوم جبر تاریخ عزیزم؟... همه این الم شنگهها زیر سر خودشونه». قدمها را کُند میکنم.
«این سیاست دیگه رسوا شده. اون دوره گذشت که اگه آب میخوردیم میگفتن سیاست انگلیسیاس. حالا همه روشن شدن. حالا دنیا تکون خورده». راه میافتم. به دسته دیگر میرسم که پایینتر از ساختمان حکومتی ایستادهاند. صداهاشان بلند شده است و قاطی شده است. رگهای گردنشان ورم کرده است. همین الان است که کار به مجادله بکشد. باید سوزن بخرم. قدمهام را تند میکنم. رو تمام دیوارها، خط خطی شده است. با رنگهای جورواجور. با رنگ آبی، بنفش، قرمز و سیاه. «به جای توپ نان میخواهیم»، «صلح پیروز است»، «دست استعمارگران از سرزمین ما کوتاه». خیابان پهلوی از همیشه شلوغتراست. میروم به طرف داروخانه. شلنگ میاندازم و حرفها را میبرم و رد میشوم. «شاید محاصره اقتصادی»، «حتی دنیا، حتی»، «نمیدونی چه تکه نابی بود». «فقط با اتحاد و همبستگی»، «با مشت میزنم تو دهنش که دندوناش... »، «این همه چپروی خطرناکه آقا»، «همهشون مث یه گلوله آتیش»، «خیال میکنی اونا آروم میگیرن». کسی پایم را له میکند. برمیگردم تو سینهاش براق میشوم: «حواستون کجاست آقا؟» لبخند میزند و یک برگ اعلامیه میگذارد تو دستم. تا به داروخانه برسم، اعلامیهها میشود سه تا. تو داروخانه شلوغ است. مشتریها به نوبت ایستادهاند. چند تایی نشستهاند روزنامه میخوانند. چند تایی هم دور همدیگر ایستادهاند و حرف میزنند. » آنچه که رفت میتواند بینظیر از حیث میزانسن، تدوین و حتی بازیگری باشد.
شاید همین ویژگیهای «همسایهها» باشد که «داریوش مهرجویی» را ترغیب کرد براساس آن فیلمنامه بنویسد. افسوس که این همکاری و تعامل سینما و ادبیات در چند قدمی تحقق توقیف شد. یا رمان «مدار صفر درجه» آنجا که میخوانیم: «برزو از نگاه خاور چشم دزدید و باز گفت: «دو ماه دیگه میرم تو بیس و شیش سال... گفتم یعنی پیش خودم فکر کردم... شاید زن بگیرم.»
نگاهش کردند. بلقیس تو دهانه پلهها بود. نوذر شیر آب را باز گذاشت و سر برگرداند. خاور قند را از دهان درآورد، استکان چای را گذاشت رو زانوها و نگاه کرد. زمزمه ذکر بیبی افت و خیز داشت: یا جواد، یا ماجد، یا مجیب... جیغ تیز رئیسه آمد. برزو سرگرداند و به همه نگاه کرد. رنگش سرخ شد.»
زنده یاد محمود همانند یک فیلمساز برش میدهد به نمای بلقیس، بعد برش میدهد به نوذر، بعد به خاور، به باران و برش به بیبی که ذکر میگوید و پس از برشهای متعدد، با صدای جیغ تیز رئیسه سکوت را بر هم میزند.
زنده یاد محمود، حتی در دیالوگ که دیالوگ نویسی زبردست بود، به حرکت فکر میکرد. یعنی در کلام حرکت میآفرید. نمونه بارز این نوع گفتار مونولوگ سه صفحهای «یارولی آرایشگر» در صفحات (۱۸ – ۱۹ - ۲۰) «مدار صفر درجه» است یا صفحات پایانی داستان کوتاه «کجا میری ننه امرو» این گفتارها ایستا نیست و مدام در حال تحول شخصیت و خلق فضاهای جدید است.
▪ پنج: زنده یاد محمود نویسندهای بود که قدرت تخیل و به تصویر کشیدن یک دوره تاریخی را به طرز حیرتآوری در خود داشت. و بیگمان رنجهای زندگی اش مکمل خوبی برای واقعی جلوه دادن تخیل آگاهانهاش بود. رمان «داستان یک شهر» از چنین ویژگی برخوردار است. این اثر درباره مبارزان آزادیخواه است که در دهه ۳۰ و به خاطر هواداری از دکتر مصدق و ملی شدن نفت، به تبعید و شکنجه و اعدام محکوم شدهاند. «دو شبانه روز، شد یک هفته. قرار بود یعقوب، ۴۸ ساعت تو انفرادی باشد. یعقوب، همین چند لحظه قبل، تاتیکنان آمد. کمرش از ضرب شلاق، یکسر زخم شده است. نمیتواند به پشت بخوابد. راه که میرود انگار مورچه میشمارد. میترسد که زخمها، سر باز کنند. روزی که یعقوب رفت، بیست و هفتم مهر بود. حالا، سوم آبان است. امروز، روز هفت، روز تیرباران شدگان هم هست. این را که میگویم، یکهو همه بچهها سکوت میکنند. مهندس سیف به ساعت نگاه میکند و یک دقیقه سکوت اعلام میکند. همه بچهها از جا برمیخیزند. اسلام، زیر لب فاتحه میخواند. / بعد از ظهر که رفتم دستشویی، یک لحظه توانستم چهره استخوانی سرگرد بهزاد را از سوراخ در آهنی ببینم. از در سلول فاصله گرفته بود و زیر نور چراغ، پیشانی بلندش، گونههای برجستهاش و چانه به قاعدهاش، سایه روشن شده بود. سرگرد بهزاد، تو سلول هفتم است. همان سلولی که ستوان یونس بود. سلول مهندس مرتضی که با دسته اول شهید شد. حالا، نام هر یازده نفر زندانی را میدانم که کدامشان تو کدام سلول است. » زنده یاد محمود در یک برهه ملتهب و ناآرام، رمان کم حجم «آدم زنده» را مینویسد که به جای خود «ممدوح بن عاطل ابونزال» را به عنوان نویسنده و نام خود را با عنوان مترجم روی جلد کتاب حک میکند. اما کسانی که با قلم زنده یاد محمود آشنا باشند، به خوبی میدانند که آفریدن نویسندهای دیگر، تنها حکایت از یک دوره نامراد دارد که نویسنده نمیتواند آزادانه اعلام موجودیت کند.
دردناکتر این است که زنده یاد محمود در مقدمه کتاب مینویسد: «نویسنده کیست؟ از ممدوح بن عاطل ابونزل، اطلاع زیادی در دست نیست. به نظر میآید که همه زندگیاش را در کنج عزلت گذرانده است نه تن به مصاحبه مطبوعاتی داده است و نه زندگینامهای از او جایی چاپ شده است. » و این همه آیا ویژگی شخصی احمد محمود نیست؟ پس چرا در قالب شخصیتی که وجود خارجی ندارد خود را میآفریند؟
▪ شش: متأسفانه بسیار پیش آمده که نویسندگانی بودهاند و البته هنوز هم هستند که خود را به شکل پررنگ وارد اثرشان میکنند و آنچه دلمشغولیشان هست، چه در حوزه سیاست و مسائلی از این قبیل را بالصراحه توسط آدمهای اثر میگویند.ای کاش این نویسندگان خود را از اثرشان حذف میکردند و میگذاشتند که اثرشان سیر طبیعی خود را طی کند بیآنکه در ورطه شعار فرو رود. زنده یاد محمود در بسیاری از آثارش صراحتا عقیدهاش را گفته است.
برای نمونه در رمان «درخت انجیر معابد» صفحه (۲۶۱) «فرامرز آذرپاد» بعد از سالها با دوستش «رحمان» برخورد میکند و سوار وانت رحمان میشود که بیرون از شهر کافه دارد. رمان در فضای قبل از انقلاب میگذرد و فرامرز در حالی که لولههای نفت را کنار جاده میبیند، خطاب به رحمان که در حال رانندگی است میگوید: «چه زندگی اجتماعی، چه سیاسی، و چه مذهبی! شما هم دقت کنید میبینید که زندگی اجتماعی مردم شکل خاصی داره یعنی کافیه تو ادعا کنی اکثریت بیچون و چرا قبول میکنن! دوم اینکه تو مملکت ما هیچکس برا فرداش تامین نداره. مگر پول نقد زیاد و مستغلات داشته باشد. تخصص و اعتبار و شهرت و کار اداری صنار نمیارزه. یک وزیر که عوض بشه، از صدر تا ذیل همه عوض میشن! کارمند وقتی اخراج بکنن- که راحتم میکنن - باید بره حمالی کنه. اینطوره که وقتی کسی دستش به عرب و عجمی یا دم گاوی بند شد، میچاپه! چون به صورت غریزی هم شده میفهمه فرداش معلوم نیست. پول نقد یا مستغلات و زندگی بیدغدغه! اینم دومش یا باید غارت کرد یا غارت شد! یا باید سرمردم کلاه گذاشت یا دست گدایی دراز کرد. بیجهت نیست که این همه فقیر هست، این همه محتاج هست! باید زد و برد و در عرف عام، زرنگی یعنی همین. خزانه نادر شاه هم که خالی میشد، گور پدر کار و درآمد ملی و این حرفها. راه میافتاد هند غارت میکرد! ناصرالدین شاه هم مملکت را میفروخت...» اشاره میکند به لولههای نفت کنار جاده «همین نفت کنار جاده، همین نفت که باید سهم ما را بدن یعنی بگیریم! به حرف بیربط چارتا آدم غرغرو که درد وجدان و انسان و انسانیت دارن نباید گوش داد! چطور بگم؟به خون و لب زندگی ما مربوط میشه! به تنپروری، تکروی، بیبرنامگی، بینظمی، بیانضباطی و همهاش هم...»
این مونولوگ طولانی از چند جهت به اثر ضربه زده است.
ـ اولا: جناب آذرپاد مثل اینکه فراموش کرده است که مخاطبش (رحمان) که در جوانی عیاش بوده است و حالا هم یک کافه بینراهی دارد. پس دیگر چه لزومی دارد این همه لفظ قلم و جدی صحبت کند؟
ـ ثانیا: اگر هم مخاطبش، رحمان باشد، آیا آذرپاد، باید در ماشین و آن هم در حین رانندگی برود بالای منبر؟
ـ ثالثا: آخر نطق جناب آذرپاد که آدم را یاد بیانیههای سیاسی میاندازد، با اولش متضاد است. در ابتدا از انسانیت و پایمال شدن حقوق انسان صحبت میکند. اما در پایان میگوید: به حرف کسی که دغدغه انسانی دارد گوش ندهد!
ـ رابعا: وقتی که نویسنده قبل از آن توصیف کند که آنها در جوار لولههای نفت در حرکت هستند، دیگر چه لزومی دارد که آذرپاد به سمت لولههای نفت دست دراز کند و صراحتا بگوید: باید حق نفت را بگیریم! شبیه این مونولوگ را ما در «مدار صفر درجه» هم میخوانیم. از زبان «عطا» که مخفف (اعطا) نام خانوادگی زنده یاد محمود و (مهراب) است، اما آنجا از زبان عدهای روشنفکر و سیاسی گفته میشود. با توجه به سالهای پایانی حکومت شاه و اشتراک همه مردم در شکل گرفتن انقلاب کاملا صحیح است که این آدمها - فعالان سیاسی و روشنفکر - در آن تحول اثرگذار بودهاند. آنها با تجمع در عکاسی آفتاب به مباحث سیاسی میپرداختند. اگرچه آنجا هم نویسنده، اعتقادات خودش را به صورت صریح ابراز میکند اما منطقی است. چرا که آن گفتار عقیده کسانی است که اهل بحث و جدل سیاسیاند. اما در رمان «درخت انجیر معابد» فرامرز آذرپاد روشنفکر و یک شخصیت سیاسی نیست.
▪ هفت: زنده یاد احمد محمود اما... با همه اوج و فرودی که به آن اشاره شد، در فضاسازی و شخصیتپردازی همواره در قلهای از ارزشهای ادبی بود. برای نمونه «نوذر» - (خالد در رمان همسایهها که بیهیچ شکی یک شخصیت جهانشمول است جالب این است تقریبا همه نسل گذشته ما خاصا نویسندگان از همه جهت جوانی خود را شبیه به خالد میدانند. این نشان از تسلط نویسنده بر زمانه و درونیات یک جوان محروم در آن شرایط بغرنج دارد)، یک شخصیت (تیپ؟) در ادبیات داستانی معاصر خواهد بود. واقعا خلق چنین شخصیتی در ساحت رماننویسی ما کمیاب است. آیا نوذر زاییده تخیل نویسنده است؟ آیا این شخصیت کمنظیر، روزی، جایی در تیررس نگاه نویسنده بوده است؟ چنان که بسیاری از آثار زنده یاد محمود برمبنای دیدههایش خلق شده است. همانند آن گروه روشنفکر در رمان «مدار صفر درجه» که در عکاسی (آفتاب) گرد هم میآمدند. زنده یاد «هادی طحان» یکی از آدمهای رمان مدار صفر درجه [براتعلی عکاس] در گفتوگویی که نگارنده با او داشت، از تجمع گروه روشنفکر در عکاسی آفتاب چنین میگفت: «قبل از اینکه مدار صفر درجه منتشر شود، با احمد ملاقاتی داشتم.
ایشان به من گفت: کتابی زیر چاپ دارم که تمام قهرمانهای کتاب از دوستان ما هستند که در مغازه شما و اطراف آن یعنی ۲۴ متری بودند و یکی از آنها تو هستی با نام براتعلی عکاس و نام عکاسی مرا در کتاب، آفتاب گذاشت، درست در تضاد با نام واقعی عکاسی من (سایه) که خودم آن را انتخاب کردم.... » نوذر آیا در چنین تعریفی میگنجد که مثلا زنده یاد محمود او را دیده و با آن زندگی کرده است؟ اگر هم چنین باشد، چقدر باید زنده یاد محمود در حرکات و سکنات و گفتار او دقیق شده باشد که عینا آن را در مدار صفر درجه خلق کند؟ نه! با همه این حدس و گمانها نوذر تنها توسط یک ذهن خلاق و نگاه نکتهسنج و ریزبین و قلم متعهد و مردمگرا آفریده شده است. و اگرامروز که نگارنده این کاغذ سفید را در خاموشی خالق نوذر خط خطی کند، یقین دارد نوذر، هیچگاه نمیمیرد. اگرچه خالقش اکنون چهره در نقاب خاک کشیده است. اما به راستی نوذر، خالد، خورشیده کلاه، و بسیاری از شخصیتهای عمیق و هزار توی داستانهای کوتاه او که امیدوارم روزی از آنها سخنی گفته شود مثل: ننه امرو، زایر یعقوب و.... از ذهن کنجکاو و جستوجوگر مخاطب جدی ادبیات سرزمینمان محو خواهد شد؟ چنان که لحظاتی از آثار متعدد زنده یاد محمود، حقیقتا نگینی است درخشنده در ظلمات ادبیات داستانی این زمانه نامراد. مثل صفحات ۴۸۵ – ۴۸۶ – ۴۸۷ – ۴۸۸ – ۴۹۰ – ۴۹۱ – ۴۹۲-۴۹۳ مدار صفر درجه. در این هشت صفحه، زنده یاد محمود مثل هر نویسنده چیرهدست، چنان با قدرت ادبیات و زبان و گویش منحصربهفرد و طنزی که آمیخته با درد (گروتسک؟) زمان را از حال به آینده و بالعکس میبرد و خواننده گو که پیش خود صفحهای شطرنج میبیند و حریفی قدر و از این رو چشم از این صفحات برنمیدارد. نگارنده خوش داشت تکهای از این هشت صفحه و خلاقیت ادبی را در این سیاهه بیاورد اما نتوانست چرا که حتی یک جمله هم نمیشود از این هشت صفحه حذف کرد. از سویی دیگر آوردن همه آن هشت صفحه در این مجال اندک میسر نیست. پس با فرض بر اینکه خواننده این سیاهه رمان مدار صفر درجه را خوانده باشد از آوردن آن میگذرم. یا صفحات ۱۳۹۶ تا ۱۴۰۱ از مدار صفر درجه. چگونه میتوان این تکههای ناب در فضاسازی و مهمتر از آن ثبت برگی از تاریخ پرفرازونشیب وطن خود را فراموش کنیم؟ نیز فصل اول رمان «درخت انجیر معابد» بین رئالیست و سورئالیست و بازی با زمان (رجعت به گذشته و از گذشته باز رجعت به گذشته و زمان حال) نویسنده در بسیاری از فصلها فوقالعاده است.
اینها نشان از اعتنای نویسنده به جریانات روز ادبی جهان دارد که در ابتدا به آن اشاره کردم. با این تفاوت که نویسنده ما دربست آن جریانات را نمیپذیرفت. اگر هم «درخت انجیر معابد» نزدیک این جریانات شد بیشباهت به اثرش نیست. نویسنده ما نمیخواست تقلید کورکورانه کند و این کاملا در اثرش «درخت انجیر معابد» مشهود است. به یاد میآورم نقد مفصل زنده یاد «هوشنگ گلشیری» بر سه رمان «همسایهها، داستان یک شهر و زمین سوخته» تکهای از آن نقد چنین بود که: «احمد محمود در ذهنیت گرایی، آماتور است!»ای کاش آن منتقد و نویسنده امروز زنده بود و رمان «درخت انجیرمعابد» را از دیده میگذراند تا متوجه میشد که راه تجربه کردن را نباید به روی کسی با این استدلال که فلانی آماتور است، ببندیم بلکه باید شرایط تجربه کردن را به همه داد.
چه نویسندهای جوان و چه زنده یاد محمود که در مرز پیری اثری مینویسد که (تکههایی از آن البته) حقیقتا مدرن است و ذهنیتگرایی نویسنده بسیار ارزشمند. بیآنکه (تاکید میکنم) نویسنده قرارش را بر تقلید گذاشته باشد.
مؤخره: زنده یاد محمود، به خواننده آثارش امکان هرگونه طرح سوال را میدهد. نیز تواضع آن نویسنده سترگ در برابر نقد را باید عمیقا درک کنیم. برای نمونه، نشستن در جمع منتقدان و نویسندگان در مجله «ادبیات و فلسفه» و گوش سپردن به نقدها و بحثها پیرامون رمان «درخت انجیر معابد» مثالزدنی است. به هر ترتیب بودند هنرمندانی که سالها بعد از خلق آثارشان فکر کردند اگر چنین میشد، بهتر بود. برای نمونه «ویلیام فالکنر» افسوس میخورد از اینکه مجال بازنویسی آثارش را نمییافت.
بودند و هستند بسیار فیلمسازانی که سکانسهایی از آثارشان را زائد میدانند. نیز خود زنده یاد محمود اذعان داشت عشق باران و مائده در مدار صفر درجه میتوانست بهتر از این باشد. و اما... احمد محمود را از زبان آدمهای زخمی و تکافتاده اما قامت برافراشته میشنویم. از زبان مردمی که رنج تیر غیب شد نشسته بر تن و جانشان میشنویم صدای احمد محمود را از بلندای نخل و کارون که میخروشد.
حبیب باوی ساجد
داستان نویس و مستندساز کارگردان فیلمهای «احمد محمود» و «الرماد»
داستان نویس و مستندساز کارگردان فیلمهای «احمد محمود» و «الرماد»
منبع : روزنامه کارگزاران
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست