شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

خلجانات


خلجانات
طلبکاری، مقروض به خود را دیوانه یافتی.
او را پرسیدی: «آیا چو مرا در رسیدی خود دیوانه نمایاندی یا که به واقع به دیوانگی آمدی؟»
مقروض گفتا:«همچو منی مقروض، اگر گویدی دیوانه نیم؛ دیوانگی نموده است و اگر گوید دیوانه ام، که دیوانه نداند دیوانه است! حال تو گو که من مفلوک چه پاسخت گویمی؟!» چون صاحب قلمی را طعنه زدندی...
طعنه زنی صاحب قلمی را گفتی: «کتابت را از آخر به اول خواندمی، حظ وافر بردمی!»
صاحب قلم گفتی:«به نمودی که صحاف ناشی، برگ اول تا آخر را از آخر به اول چیده استی».
حکایت آن ابله که به مکتب درشدی
ابلهی را دیدندی هر روز به مکتب می شدی، روزی فضولی وی را به تمسخر پرسیدی:«تا به اکنون در مکتب چه آموختی؟»
ابله گفتا: چه گرانتر زین که دانستمی فاصله میان آنچه من ندانمی و آنچه دیگران دانندی، تنها یک فرسخ از منزلم تا مکتب استی.
ابله ای که امر به وصله کردی
ابلهی، گیوه به کفاش سپردی و گفتی:«گیوه ام را وصله ای ساز».
کفاش متعجب گفتا:«اما گیوه را خللی نیستی!»
ابله گفتا:«وصله ای ساز که شاید خللی شدی!»
حکایت آن شاگرد و آن اوستاد
اوستادی شاگردش را پرسیدی:«بلندترین قله کدام استی؟»
شاگرد بگفتا:«قله ی قرض های پدرم که هر چه از آن بالا روی، نوکش نبینی!»
خبری بهر آن سمرقندی
مردی از سمرقند را خبر آورند که بادی بوزیدی وسیلی بشدی و خانه ات خراب بکردی!
مرد به نرمی گفتا: آن خانه که به بادی بلرزیدی و به سیلی فرو شدی؛ همان به که مرا نباشدی که معلوم نبودی که امروز گر بدان بودمی، حالا چه بودمی! حکایت فرومایه ای که از چهار پایی پاسخی بشنیدی
فرو مایه ای چهار پایی را پرسیدی:«کدام یک از مادوتن با فضل استی؟»
چهار پا گفتا «من»، که من بارگران بردوش تاب نیاورمی و توبار جهالت بر دوش داری و آسان تاب اش آوری!»

پژمان کریمی
منبع : روزنامه کیهان


همچنین مشاهده کنید