چهارشنبه, ۱۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 5 February, 2025
مجله ویستا
پرهای کبوتر
موقعی که آنها به شهر «فایر تاون» نقل مکان کردند همه چیز به هم ریخته، جابهجا شده و تغییر مکان یافته بود. نیمکت قرمز رنگی که پشتی خیزران داشت و روزگاری قطعه مبل عمده اتاق پذیرایی این خانواده در شهر «اولینگر» به شمار میرفت همچون خاکروبه به کناری انداخته شده بود زیرا برای اتاق نشیمن کوچک روستایی بیش از حد بزرگ بود، همچنین برای انبار غله و آن را زیر یک چادر مشمع پوشانیده بودند. دیگر «دیوید» نمیتوانست سرتاسر بعدازظهرها روی آن دراز بکشد، کشمش بخورد و افسانههای اسرارآمیز و داستانهای علمی و آثار «پی ـ جی ـ وودهاس» را بخواند.
آن صندلی آبی رنگ دسته بلندی که سالها در اتاقخواب مخصوص میهمانان شهر اولینگر قرار داشت و گویی از پشت پنجرههایی که از آنها پردههای گلدار آویزان بود به سیمهای تلفن بیرون و به درختان فندق خانههای روبهرو نگاه میکرد امروز در این خانه روستایی کنار بخاری کوچک کثیفی که آن روزهای سرد آوریل تنها حرارت خانه را تأمین میکرد جایی به خود اختصاص داده بود. «دیوید» از ایام کودکی همیشه از اتاق خواب مخصوص میهمانیها میترسید، زیرا همین جا بود که سرخک گرفته و میله سیاهی به اندازه نیم گز بزازها از کنار تختخوابش یک ور بیرون زده و با جیغ وحشتبار او از جلو چشمش ناپدید شده بود. اکنون برایش ناراحتکننده بود که یکی از عناصر آن فضای جن زده در کنار بخاری، در میان خانواده، با چهرهای سیاه از دوده، لمیده باشد. کتابهایی که در منزل شهری در جعبه کنار پیانو خاک میخورد، اینجا با عجله بدونترتیب در قفسهای که نجار با ارتفاعی کم کنار دیوار ساخته بود روی هم ریخته بودند. «دیوید» در چهار سالگی بیش از هرکس تحت تأثیر این کتابها قرار گرفته بود. او هم مثل اسباب و اثاثه دیگر میبایست جای نوی برای خودش پیدا کند و روز شنبه هفته دوم کوشید که با جا دادن کتابها مقداری از ناهماهنگیهای منزل بکاهد.
کتابها برای او مجموعهای کسالتآور بود، کتابهایی که مادرش در ایام جوانی به دست آورده بود، ازجمله مجموعهای از نمایشنامههای یونانی و اشعار رمانتیک، تاریخ فلسفه «ویل دورانت»، کلیات شکسپیر با جلد چرمی مندرس که نخی برای علامتگذاری به شیرازهاش دوخته شده بود، داستان قصرهای سبز که در جعبه منبتکاری قرار داشت کتاب «من، ببر بزرگ» اثر مانول کومرف، داستانهایی مشهور مانند آثار «گلزورتی»، «آلن گلاسگو»، «دروین کاپ»، «سینکلر لویس» و «الیزابت». بوی سلیقههای کهنه در او احساسی به وجود میآورد که فاصله تنفرآوری بین خودش و پدر و مادرش ببیند، فاصله توهینآمیز زمان که پیش از تولد او بین دیگران نیز وجود داشت ـ ناگهان در او وسوسهای پدید آمد که بنشیند و لحظاتی در آن «زمان» گشت و گذار کند.
از میان انبوه کتابهایی که دور تا دور او روی کف چوبی اتاق ریخته بود او جلد دوم سری چهار جلدی «تاریخ مختصر» اج ـ جی ـ ولز را برداشت. جلد قرمزرنگ آن کتاب با گذشت زمان به صورتی متمایل به نارنجی درآمده بود. موقعی که جلد کتاب را بلند کرد بوی کهنه صندوقخانه به مشامش رسید و نام دوشیزگی مادرش با دستخطی ناآشنا روی برگ اول عنوان کتاب نوشته شده بود، با حروفی درشت و راست ولی با امضایی دقیق و روشن که ربطی به دستخطهای صورتحسابها، ارقام بودجهبندی خانه و یادداشتهای کارت کریسمس برای دوستان کالج که در حواشی کتاب و روی قطعات متعدد کاغذ دیده میشد نداشت بلکه مربوط به مدتها زمان پیش بود.
او کتاب را ورق زد، هر جا تصویری به چشم میخورد مکث میکرد، تصویرهای خطی به سبکهای قدیم، تصویر نیمتنههای برجسته پهلوانان رومی که چشمشان مردمک نداشت، زر و زینت لباسهای باستانی، خورده شکستههای سفال و امثال آنها و خط کتاب به سهولت خوانده میشد، مثل کتابهای درس روشن و تمیز بود. او روی صفحات کتاب خم شده بود، صفحاتی که کنارههاشان زرد شده بود و به آئینههای گردآلودی میماند که او از لابهلای آنها دنیا را به اشکالی غیرواقعی و غیرطبیعی میدید. او احساس میکرد که اشیاء با سنگینی و تنبلی حرکت میکنند و در گیر و دار این افکار بغض آزاردهندهای گلویش را گرفت. مادر و مادربزرگش در آشپزخانه با هم کلنجار میرفتند. توله سگی که آنها برای پاسبانی خانه روستایی همراه آورده بودند، درحالی که چنگالهایش را با حالی عصبی بیرون فشرده بود، زیر میز ناهارخوری که در خانه سابق شهری برای روزهای مخصوصی نگاهداری میشد و در اینجا برای صرف غذای معمولی به کار میرفت، کز کرده بود.
ولی «دیوید» پیش از آنکه بتواند چشمانش را در اختیار نگاه دارد بیاختیار به داستان «عیسی» اثر «ولز» توجه یافت که نوشته بود «...او یک آشوبگر سیاسی گمنام بود، نوعی کارگر دورهگرد در یکی از مستعمرات امپراتوری روم... ناگهان برحسب اتفاق که نمیتوان به شرح و بسط آن پرداخت او از چوبه دار جان بدر برد و روایت است که چند هفته بعد جان به جان آفرین سپرد... بدینسان مذهبی به دنبال این واقعه بیاساس به وجود آمد. خوشباوری ابناء زمان در عالم تصور معجزات و کشف و کراماتی به او نسبت داد و اسطورهای به وجود آمد و به دنبالش کلیسایی که مکتب خداشناسی آن در اکثر موارد با معتقدات ساده جامعه گالیله فرق فاحش داشت...».
گویی قطعه سنگی که هفتهها و حتی سالها در میان تارهای نازک اعصاب دیوید فشار میآورد ناگهان سنگین شد و تارها را پاره کرد و آنها را به میان صفحات و صدها قشر کاغذ زیر آن غلطانید. این دروغهای آلوده به اغراض و اوهام (اینها دروغ محض است برای اینکه کلیسا همه جا به چشم میخورد و تمام ملل دنیا زیر سایه خدا زندگی میکنند). در وهله اول او را مرعوب ساخت. اینگونه افکار تردیدآمیز در مغز هر انسان زندهای ممکن است راه یافته باشد ولی این اولین اثر مکتوب بود که در آن سیاهی و تباهی مغزی با رد روحانیت مسیح انعکاس داشت.
چگونه جهان اجازه میداد که بشر در ضلالت کفر و گمراهی به حیات خود ادامه دهد، پیر شود. افتخاراتی کسب کند، کلاه بپوشد، کتاب بنویسد و همه را در ویرانههای ترس و وحشت مدفون کند؟ ناگهان یادش آمد ـ آن خانه شهری ـ آن دریچههای قرمز با قرنیزهای پهن، آن درخت گردو که به رنگ سبز تازهاش میبالید، همه بهشتی به نظر میآمد که او برای ابد از آن طرد شده بود. خیلی ناراحت بود، مثل اینکه حولهای داغ به صورتش فشار میآورد. دیوید آن شرح را دوباره خواند. او خیلی کوشید که در ذهن خود موانعی به وجود آورد تا از جریان آزاد مفاهیم و مقاصد آن کلمات سیاه جلوگیری کند. اما چیزی به نظرش نیامد. در روزنامههای هر روز خبرها و مقالاتی شامل سوء تفاهمات و بدآموزیهایی زشتتر و بدتر زیاد به چشم میخورد. اما هیچکدام از آن لاطائلات باعث نشده ود که کلیسایی در شهری برپا شود. او کوشید از داخل کلیساها ـ از نماهای بلند و سرافراشته آنها ـ از میان طاقهای کهنه و بینظم آنها به اعصار دور و به وقایع اورشلیم برگردد و در همین حال بود که ناگهان خود را در میان سایههای خاکستری متحرک، میان قرنها تاریخ که از آنها اطلاعی نداشت محصور یافت... آیا ممکن است که مسیح بر «دیوید» ظاهر شده و زخمهای پهلویش را شفا کرده باشد؟ به هرحال دعای «دیوید» مستجاب شده بود. مگر نه؟ یک بار دیگر دعا کرد که «رودی موهن» نمیرد و او نمرد درحالی که چنان او را به قصد کتک زده بود که سرش به رادیاتور گوشه اتاق خورد ولی با همه خونریزی که داشت جز بریدگی کوچکی بر پیشانیش نماند و همان روز درحالی که فقط سرش بانداژ شده بود، کاملاً سرحال برگشت و همان کلمات ناراحتکننده را که باعث دعوا شده بود تکرار کرد. یک بار دیگر دیوید دعا کرد که دو عکس ستاره سینما را که سفارش داده بود هرچه زودتر دریافت کند و اگرچه فوراً واصل نشد، ولی بالاخره شد، چند روز بعد هر دو عکس را با هم از توی شکاف نامههای پستی به داخل انداخته بودند. گویی خدا سرزنشکنان میگفت «من به دعای شما به راهی که خودم میدانم جواب میدهم و در زمان خودرم. از آن پس «دیوید» دعا و نمازش را به طرز خاص و غیرمعین میخواند و حساسیتی کمتر داشت که گرفتار سرزنش خدا شود.
اما این وقایع چه تقارن کوچک ولی مسخرهای به وجود آورده بود تا او علیه ادعای اچ ـ جی ـ ولز به مبارزه برخیزد. درواقع این اثر همان نظر دشمنان را تأمین میکرد، نظر دشمنانی که معتقدند امید باعث میشود که انسان به فرضها و به حوادث اتکاء کند، آنهایی که میگویند امید انسان را خوشبین میکند که هر نقطه را به عبارات و جملاتی تعبیر کند و هر قطره را به دریایی مربوط بداند.
پدرش به خانه آمد. آنها شام خوردند. هوا تاریک شد. دیوید میخواست به حمام برود. چراغ قوه خود را برداشت و از میان چمن خیس راه خود را به ساختمان آن طرف چمن ادامه داد. یک لحظه ترس از عنکبوتها در او ناچیز نمود. چراغ قوه را روشن کرد، یک حشره کوچک از اثر نور چراغ از جا برخاست، حشرهای ریز بود، مثل یک مگس ـ و به قدری ظریف که نور چراغ سایه اسکلت آن را روی دیوار چوبی انداخت. حاشیه نازک بالهایش و الیاف نازک و ظریف آنها که روی دیوار کمرنگ بزرگتر از اندازه طبیعی انعکاس یافته بود، دست و پای مفصلی و مخروط تیرهرنگ میان دست و پا روی هم تشریح کامل حشره را روی دیوار نشان میداد... و این لرزش که حتماً ضربان قلب اوست... دیوید بدون سایه قبلی ناگهان با قیافه مرگ روبهرو شده بود:... «سوراخ بزرگی در زمین، به بزرگی هیکل انسان، همان جا که او را درحالی که قیافهاش به سردی و زردی میگراید فرو میکنند... و تو سعی میکنی به آنها که دور و ورت ایستادهاند دست بزنی ولی بازوانت را بستهاند. بیل ها روی صورتت خاک میریزند... آنجا تو برای همیشه خواهی ماند، سر بالا، کور، خاموش و چندی بعد دیگر هیچکس از تو باد نمیکند، همانگونه که رگه صخرهها به مرور زمان تغییر میکنند، انگشتان تو دراز میشوند، دندانهایت به یک طرف میچرخند، یک نوع نیشخند زیرزمینی که پس از مدتی آن را از یک رده سنگ و گچ تمیز نتوان داد و روزی خاک روی آن میریزد و آفتاب خاموش میشود و تاریکی ابدی و یکنواخت حکمفرمایی میکند و در فضایی که روزی ستارگان میدرخشیدند...»
روی پیشانیش عرق نشست. مثل اینکه افکارش از جمود بیرون آمد. این خاموشی خطر بزرگتر و دردی جانگدازتر نبود. اصلاً چیز دیگری بود و کاری به این کارها نداشت. اعصاب معترضش مانند جرقههای شهاب برافروخت. یوسف سینهاش در تلاش برای رد و نفی این معما خیس شده بود. در همان حال که ترس در دل او غلیان داشت و دلهرهای عجیب او را احاطه کرده بود احساس میکرد که مثل یک توده خاک به سوی ستارگان پرتاب شده و فضا به یک گوی درهم فشرده تبدیل یافته است. موقعی که او به پا ایستاد بیاختیار سرش را خم کرد که به تارهای عنکبوت نخورد. احساسی گنگ در او پدید آمده بود که گویی میان دو قشر متحجر فشرده میشد. آزادی محدود که به او اجازه نمیداد به دلخواه خود حرکت کند او را متحیر میکرد. در زیر سقف آن خانه مخروبه، درحالی که شلوارش را بالا میکشید لحظهای موج ظریف آرامش را احساس کرد، چون دید در این جهان بزرگ خیلی کوچکتر و حقیرتر از آنست که خورد و نابود شود. او از ساختمان بیرون آمد. حرکت در هوای آزاد، درحالی که نور چراغ قوه با ارتعاشی آمیخته با ترس روی دیوار انبار کاه و سپس روی شاخههای درختان مو و کاج عظیمالجثه کناره جاده جنگلی حرکت میکرد، از ترس و وحشت او کاست.
او در میان علفهای خودرو که پنجه به هم یافته بودند پا به دویدن گذاشت، درحالی که حیوان وحشی او را تعقیب نمیکرد، یا اجنه که پدربزرگ خرافاتیش به ذهن او القاء کرده بود، بلکه شبح افسانههای علمی ـ آن ماههای نیم سوخته بسیار بزرگی که نصف آسمان فیروزهای را پر میکرد... تا دیوید شروع کرد به دویدن ستاره خاکستری رنگ بزرگی در فاصله نزدیک پشت گردنش به گردش و چرخش درآمد و اگر او به عقب نگاه میکرد شاید نابود میشد. در آن گیر و دار وحشتزا، احتمالات مشئوم، باد کردن خورشید، جشن و شادی حشرات و امثال آنها از خلاء زودباوری ذهن او بیرون میآمدند و به سنگینی افکار او میافزودند.
او به خانه رسید و در را به سرعت و شدت باز کرد. چراغهای داخل خانه شعله کشیدند. فتیلههایی که اینجا و آنجا میسوختند گویی تصویر یکدیگر را منعکس میساختند مادرش داشت در یک ظرف کوچک که پر از آب گرم بود بشقاب میشست. مادربزرگش درست در زیر آرنج مادرش داشت به اشیاء ور میرفت. در طبقه پایین آن خانه چهارگوش کوچک دو اتاق دراز بود ـ پدرش در جلو بخاری دود زده و سیاه نشسته با حالی عصبی روزنامهای را زیر و رو میکرد.
دیوید دست پیش برد و کتاب نعمت بزرگ و «بستر» را همانجا که خودش آن روز بعدازظهر گذاشته بود برداشت و صفحات نازک آن را که مثل پارچه نرم بود ورق زد تا رسید به آنجا که خودش علامت گذارده بود و چنین خواند: «روح، چیزی که آن را جوهر زندگی، مایه و نیروی حیات میخوانند ـ حیات فرد، مخصوصاً حیاتی که در حرکات و فعالیتهای جسمانی تجلی میکند، وسیله بقاء وجود که از جسم جدا است و عقیده عمومی بر این است که از دنیای جسمانی جداییپذیر است... «شرح این نعمت همچنان ادامه داشت و به ریشههای یونانی و نظرههای مصری اشاره میکرد ولی دیوید همینجا، در حاشیه بیاعتبار تاریخ توقف کرد. او دیگر لازم نبود بیشتر بخواند و بیشتر برود، گویی مفاهیم دقیق و درعینحال دو پهلوی کلمات پناهگاه موقتی برایش به وجود آورده بود».... و عقیده عمومی بر این است که از دنیای جسمانی جداییپذیر است... «ـ چه چیز میتوانست منصفانهتر و عادلانهتر و مطمئنتر از این باشد؟
رفت طبقه بالا. احساس میکرد بر ترسهایش فایق آمده است. ملافههای روی تختخوابش تمیز بود. مادربزرگش آنها را با یک جفت اتو که از اشیاء خانه اولینگر برای خودش برداشته بود صاف میکرد. وی اتوها را یکی پس از دیگری روی بخاری میگذاشت و لباسها و ملافهها را اتو میکرد و خیلی تعجبآور بود که این کار را چگونه با مهارت انجام میدهد. در اتاق پهلویی پدر و مادرش درحالی که چراغ کوچکی را این طرف و آن طرف حمل میکردند روی کف چوبی اتاق راه میرفتند و صدای تق و تق قدمهایشان آرامبخش بود. در میان در اتاق شکافی بود و او میدید که چراغ جابهجا میشود و بالا و پایین میرود. شاید در آخرین لحظه یک شعاع سریع نور از شکاف در، دو اتاق را به هم متصل کرد. ناگهان افکار گذشته در او بیدار شد و او را آشکارا ترسانید... «زمان مرگ خودش در یک اتاق مثل این ـ روی یک تختخواب مانند این و نوعی دیوار شبیه به این دیوارها که با کاغذ نقشدار پوشیده شدهاند... سوت خشک تنفسش، زمزمه دکترها ـ بستگان ناراحت و عصبی که بیرون وتو میکنند... اما خودش راه فراری ندارد، فقط یک راه به سوی گودال گور...» صدای آهسته نجوایی به گوشش رسید و سپس چراغ پدر و مادرش خاموش شد دیوید از شدت ترس دست به دعا بلند کرد و با اینکه از این آزمایش واهمه داشت دستها را تا برابر صورتش بلند کرد و از مسیح تقاضا کرد آنها را لمس کند. لمسی محسوس و طولانی لازم نبود. ملایمترین و کوتاهترین احساس لمس برای یک عمر کافی بود. دستانش را به انتظار در هوا نگاه داشت.
هوا خود جسمی محسوس بود، مثل اینکه چیزی توی انگشتانش جریان میکرد، آیا آن فشار و ضربان نبضش بود؟ او دستانش را پایین آورد و مطمئن نبود کسی آنها را لمس کرده باشد. مگر لمس مسیح به وجهی نامحدود نرم و لطیف نباید باشد؟
دیوید از آن پس تمام فکرش متوجه کشف و شهودی بود که به او دست داده بود. آنجا، در آن قسمت بیرونی خانه، او دست به جسم ملموسی زده بود که از نظر کیفیت با هر چیز دیگر تفاوت داشت، جسمی به سختی سنگ، سنگی چنان پایدار و پابرجا که میتوانست سنگینی و ارتفاع هر عمارتی را تحمل کند. نیازی جز این نداشت که از جایی تأیید شود، او را کمک کنند، کمکی حتی به صورت یک حرکت، یک اشاره که اگر به او ظاهر و محسوس میشد برای همیشه از گزندها محفوظ میماند. اطمینانی که کتاب لغت از تعبیر و تفسیر روح و جاودانگی آن در او به وجود آورده بود تا پاسی از شب بیشتر دوام نیافت. امروز صبح یکشنبه بود، یک روز گرم و مطبوع و ناقوس کلیسا از یک میل فاصله میگفت «بپاخیزید، شادی کنید، جشن بگیرید» از میان جمع خانواده تنها پدر به ندای ناقوس جواب گفت و راه کلیسا در پیش گرفت. او مثل همیشه، با قیافهای گرفته، با چهره آمیخته با احساس درد و شتاب درحالی که کتش را روی آستینهای بالا زده پیراهن پوشید، سوار پلیموت کهنهای که در کنار انبار کاه پارک شده بود شد و به سوی کلیسا شتافت. موقعی که دنده اتومبیل را با عجله عوض کرد، چرخهای عقب انبوهی گرد و غبار قرمزرنگ را از آن جاده خاکی به هوا بلند کرد. مادرش به مزرع رفت تا مقداری از بوتهها و علفهای زائد را قطع کند. «دیوید» هم با اینکه ترجیح میداد در خانه بماند با او به مزرعه رفت. توله سگ کوچولو تا مسافتی آنها را تعقیب کرد و هنگامی که مسیر آنها به مزرعه خشک فله رسید، زوزه داد تا مگر یکی از آنها برگردد و او را همراه ببرد. موقعی که به انتهای مزرعه رسیدند مادر پرسید: «دیوید، چه چیز تو را آزار میدهد»؟ ـ «هیچ، مگر چطور»؟
مادرش نگاهی به او انداخت. جنگل سبز، فضای آن طرف موهای خاکستریش را زمینهای تیره داده بود. وی ناگهان صورتش را تا نیمرخ برگردانید و به خانهشان که درحدود نیم میل پشت سر گذاشته بود اشاره کرد و گفت «ببین، پسرم، خانهمان با چه وقاری در میان صحرا جای گرفته؟ این روزها دیگر نمیدانند چطور در روستا خانه بسازند. پاپا همیشه میگوید که جهت شالوده این بنا را با قطبنما تعیین کردهاند. بد نیست یک قطبنما به دست آوریم و امتحان کنیم. ظاهراً باید جبهه خانه متوجه جنوب باشد. ولی مثل اینکه خوب باید کمی آنطرفتر باشد. نیمرخ او همانطور که صحبت میکرد زیبا و جوان بود. جعد ملایم و گردش نرم موها روی گوشش با صفا و پاکی خاصی که برای «دیوید» خیلی تازگی داشت، سفید مینمود. تا آن روز هیچگاه پدر و مادرش را تسلیبخش دل غم دیده و گرفتارش نیافته بود. از همان روزهای نخستین چنان مینمود که آنها خودشان بیش از او با گرفتاریها دست به گریبانند. همین گرفتاریها در او واکنشی به وجود آورده و او را به وهم قدرت انداخته بود و بدینسان در این دوره رشد و بلوغ با کمال نیرو از آنها در برابر هرگونه خطر دفاع میکرد تا از احتمال اینکه زمانی این مناظر و این زندگی در اعماق تاریکی فرو روند جلوگیری کند. مادرش تعصب زیادی داشت که روزهای یکشنبه کار نکند ولی همین که امروز، آن هم بدون قیچی، آمده بود بوتهها را ببیند، او را تسلی میداد. در راه بازگشت توله کوچولو به آنها ملحق شد و دنبال آنها به راه افتاد. گرد و خاکی که از پشت رده درختان بلند شد اعلام کرد که پدر از کلیسا به خانه میشتابد. موقعی که آنها به خانه رسیدند پدر آنجا بود.
او همراه خود روزنامه یکشنبه را آورده بود و با صدایی مؤکد میگفت «پدر دابسن، کشیش دهکده، برای این مردم خیلی زیاد است. آنها فقط دهانهای باز مینشستند و به گفتار او گوش میدهند بدون آنکه یک کلمه از آنچه او میگوید بفهمند». «دیوید» تا ساعت یکونیم بعدازظهر در بخش فکاهی و ورزش روزنامه غرق شد. ساعت دو کلاس بحث و گفتوگو در کلیسای فایر تاون تشکیل میشد. او شاگرد کلاس بحث و مکالمه کلیسای «لوتران» شهر بزرگ «اولینگر» بود که اینک در کلاس روستا شرکت میکرد ـ و این یک عقبگرد حقارتآمیز بود. در شهر اولینگر بچهها روزهای چهارشنبه جمع میشدند. خوشحال و سرحال، در یک فضای شبیه به فضای مجلس رقص، آمیخته با تفریح و بازی، اما به تدریج، بچهها از دیدن قیافه کشیش که قیافهای به سختی و سردی آجر داشت و کلمه «مسیح» از دهانش مثل یک تکه سنگ گداخته بیرون میپرید خسته میشدند. بچههای زرنگتر و پر دلتر، کتابهای مقدس خود را برمیداشتند و به اتاق کوچک ناهارخوری میرفتند و سیگار میکشیدند. اما اینجا، در شهر «فایر تاون» دخترها مثل ماده گاوهای سفید گیج و منگ بودند و پسرها، با آن قیافههای دراز و صورتهای کشیده به بزهای قهوهای شباهت داشتند. اینها در لباس مردان پیر، بعدازظهرهای یکشنبه، در زیرزمین کلیسای کهنهای که بوی کاه از آن برمیخاست جمع میشدند. امروز بعدازظهر، چون پدرش اتومبیل را برای انجام کاری ازجمله هزاران کار دیگر، برداشته و به «اولینگر» برده بود «دیوید» پیاده میرفت. از سکوت و از هوای آزادی که پیرامون خود احساس میکرد لذت میبرد. کلاس بحث و مذاکره همیشه او را ناراحت میکرد ولی امروز، از آن به عنوان یک منبع الهام و ارشاد، همان چیزی که بیش از همه بدان نیاز داشت، یاد میکرد.
پدر دابسون مردی ظریف بود با چشمانی درشت و سیاه و دستانی سفید و خوشتراش که هنگام وعظ در کلیسا مثل کبوترهای رمیده به اطراف حرکت میکرد. اتومبیل فورد سبز رنگی که فقط شش ماه پیش خریده بود تا زیر شیشهها از گل قرمز رنگ جادهها کثیف و خاکی روستا پوشیده شده بود و دستاندازهای جادههای گلی آن را به تلق و تلق انداخته بود، جادههایی که اغلب در آنها گم میشد و سرگردانی او در بعضیها رضایت شیطنتآمیزی به وجود میآورد. ولی مادر «دیوید» اور ا دوست میداشت، همچنینی خانواده سرشناس «هایرز» و خانواده بازرگانان مواد غذایی و گردانندگان فروشگاههای روستا و فروشندگان تراکتور که بر کلیسای «فایر تاون» تسلط داشتند او را دوست میداشتند. دیوید هم او را دوست میداشت و احساس میکرد که کشیش هم او را به نوبه خود دوست دارد. گاهی سر کلاس، پس از مقداری گچبازی بچهها، پدر دابسن، با آن چشمان درشت نگاه ملایمی حاکی از بیاعتقادی به او میانداخت، نگاهی که هرچند به ظاهر تملقآمیز مینمود، درعینحال به وجهی بسیار ظریف، ناراحتکننده و سرزنشآمیز بود.
آموزش کلاس بحث کلیسا شامل قرائت مقداری از متنهای مذهبی با صدای بلند از یک کتاب تمرین بود که در آن به سؤالاتی که طی هفته عنوان شده بود جواب داده میشد و سپس ساعت سؤال و جواب میرسید که اتفاقاً هیچکدام از بچهها سؤال نمیکردند. موضوع قرائت امروز آخرین ثلث انجیل متی بود. موقعی که برنامه سؤال و جواب آغاز شد، دیوید، درحالی که گونههایش سرخ شده بود اجازه خواست و سؤال کرد «با قبول زنده شدن جسم در روز قیامت، آیا ما از لحظهای که میمیریم تا زمانی که روز قیامت فرا رسد، از احساسی برخورداریم)».
پدر دابسون چشمانش را چند بار به هم زد و دهان کوچک و ظریفش را جمع کرد. مثل اینکه میخواست بگوید دیوید با طرح این سؤال چیزهای سخت را سختتر میکند. چهره سایر شاگردان کلاس بیتفاوت بود، گویی کسی، سر کلاس، کار نابجایی مرتکب شده بود. پدر دابسون جواب داد «نه، گمان میکنم نه». «پس در این فاصله روح ما کجا خواهد بود»؟ در کلاس احساسی به وجود آمد که شیطنت دارد شروع میشود. چشمان خجول دابسون آب افتاد، گویی بر آنها فشار میآید که رسمیت کلاس حفظ شود. یکی از دخترها، چاقترین دختر کلاس، به خواهرش که کمتر از او چاق بود، پوزخند زد. صندلیهای شاگردان به شکل دایره چیده شده بود، حالتی که گرد این دایره به جریان افتاد دیوید را ناراحت کرد. آیا همه بچههای کلاس چیزی میدانند که او نمیداند؟
پدر دابسون گفت «شاید بتوان بهطور مثال گفت که روح ما به خواب میرود». «و بعد بیدار میشود؟ و زمین همانطور به جایش باقی میماند؟ با همه آنهایی که روی آن زندگی کردهاند؟ پس بهشت کجاست؟» آنیتا هایرر «یکی از دختران کلاس پوزخند زد. دابسون با چشمانی مصمم به دیوید خیره شده بود با حالتی مبهم و ناجور، درعینحال حاکی از عفو اغماض، گویی سری میان آن دو وجود داشت که دیوید داشت آن را در حضور دیگران فاش میکرد. ولی دیوید از سری خبر نداشت. آنچه که او میخواست این بود که دابسون کلماتی را که روزهای یکشنبه میگوید تکرار کند، ولی او نمیکرد، مثل اینکه آن کلمات شایسته گفتوگو و بحث و مذاکره آن روز نبود. «دیوید، تو ممکن است بهشت را اینطور تصور کنی، مثلاً، همانطور که خوبیهای آبراهام لینکن پس از او باقی میماند».
«ولی آیا لینکن آگاه است که زندگیش همچنان ادامه دارد»؟ دیوید دیگر از ناراحتی خجالت نمیکشید بلکه احساس خشم میکرد. او با اطمینان و اعتقاد به کلاس کلیسا آمده بود ولی اکنون مورد تمسخر قرار گرفته بود. «آیا او اکنون از این امر آگاهی داد؟ باید بگویم نه. و گمان نمیکنم این موضوع آنقدر هم اهمیتی داشته باشد. چه فرق میکند...» دابسون هنگام ادای این جملات لحن محکم آدمهای ترسو را داشت. اکنون او در مقام یک مخالف قرار گرفته بود. دیوید: «گمان نمیکنی؟» دابسون: «نه، در نزد خدا هیچ اهمیتی ندارد، نه». از تندی و جسارت ماتکننده این جواب اشک خشم در چشمان دیوید حلقه زد. او ناگهان نگاهش را به کتابش انداخت که روی صفحه آن کلماتی مانند وظیفه، عشق، اطاعت، احترام به صورت یک صلیب نوشته شده بود. دابسون با صدای ملایمتری سؤال کرد: «خوب، دیوید، دیگر سؤالی داری؟» سایر شاگردها جابهجا شدند و کتابهاشان را جمع کردند.
دیوید با صدایی محکم، درحالی که چشمانش را هنوز از روی کتاب بلند نکرده بود گفت «نه». «آیا جواب من برای سؤال تو کافی بود»؟ «بله». در این سکوت، احساس خجالتی که میبایست در کشیش پدید آمده باشد، در وجود دیوید خزیدن گرفت. بار سنگین احساس تبآلود یک آدم منقلب بر دل او فشار آورد، درحالی که او بیگناه بود ولی اکنون چنان احساس گناه میکرد که هنگام خروج از کلیسا نمیتوانست نگاههای آشفته دابسون را تحمل کند. پدر «آنیتا هایرر» دیوید را تا کنار جاده خاکی با اتومبیل برد. دیوید میخواست بقیه راه را پیاده طی کند. پیشنهاد او زود قبول شد زیرا آقای هایرر مایل نبود بیوک براق آبی رنگش در جاده خاکی کثیف شود. فکری قابلقبول است. همه چیز قابلقبول است مشروط بر آنکه در آن ابهامی وجود نداشته باشد. دیوید احساس میکرد که به او و به اعتقادش خیانت شده، به مسیحیت خیانت شده و این احساس او را سختتر و پایدارتر میکرد. جاده صعبالعبور خاکی تجسمی از سختی و استحکام ایمان و اراده او بود. سنگهای قرمز رنگ از هر گوشه و کنار جاده سر بیرون کشیده بودند.
خورشید آوریل از وسط آسمان بعدازظهر به شدت میتابید، هنوز بهار بیابان نرسیده آفتاب گرمای تابستان داشت و حاشیههای علف خودرو در کنار جاده با گرد و غبار مستور میشد. او از میان چمنهایی که داشت دوباره سبز میشد، در کنار مزارع، پیاده پیش میرفت. حشرات صدای سرد و یکسان و یکنواختی سر داده بودند. در مسافتی دور، شخصی باریکاندام با کت پدرش، در حاشیه جنگل قدم میزد. او مادرش بود. دیوید نمیدانست که او از این گردش چه سودی میبرد. در نظر او، تنها چیزی که دامنه پست و بلند و فراز و نشیب زمین بیان میکرد کوفتگی و خستگی بود. مادرش که از گردش در هوای آزاد جان گرفته و تر و تازه شده بود، آن روز خیلی زودتر از آنچه انتظار میرفت به خانه برگشت و دیوید را درحالی که کتاب مقدس پدربزرگش را مطالعه میکرد غافلگیر نمود... کتاب قطور سیاه رنگی که جلد آن، جایی که اثر انگشتان آن مرد سالخورده دیده میشد، سائیده و نازک شده بود. دیوید داشت دنبال جملاتی میگشت که مسیح از بالای صلیب خطاب به یک دزد میگوید «امروز تو با من در بهشت خواهی بود». دیوید پیش از آن روز هرگز برای خودش کتاب مقدس نخوانده بود. آنچه او را ناراحت میکرد وسایل و ابزار عبادت بود ـ کلیسای کهنه و مندرس، سرودهایی که با صداهای دو رگه سر داده میشد، معلمهای زشت مدرسههای صبح یکشنبه و برگهای چایی مسخره... از همه آنها تنفر داشت. ولی همین اجتماع هفتگی خالی از لطف هم نبود، بعضی اوقات در نامساعدترین لحظات خیلی چیزهای خوب را، مثل بازی فوتبال ـ شوخی با بچهها، دختران پستان درشت، امکان پذیر میساخت. او نمیتوانست احساس خودش را برای مادرش بیان کند.یک بار دیگر نگرانی و دلواپسی و پرس و سؤال مادر شروع شد: «دیوید، با کتاب مقدس پدربزرگ چه میکنی»؟ «دارم میخوانم. اینجا را یک کشور مسیحی میگویند. مگر اینطور نیست»؟ مادرش روی نیمکت بزرگ سبزرنگی که در شهر «اولینگر» توی ایوان آفتابرو زیر آئینه بزرگ زمینی گذاشته میشد، نشست. هنوز لبخند کوچکی از اثر گردش در کنار جنگل بر لبانش باقی بود. «دیوید، دلم میخواهد با من صحبت میکردی». «درباره چی». «درباره هرچه که تو را آزار میدهد. من و پدرت هر دو متوجه این موضوع هستیم». «من از پدر دابسون درباره بهشت سؤال کردم او گفت چیزی است شبیه به آنچه بعد از آبراهام لینکن از او باقی مانده است». دیوید کمی صبر کرد تا ضربه این گفتار اثر خودش را بر مادرش وارد کند و مادرش درحالی که انتظار ادامه جمله را داشت گفت «خوب؟... و تو چرا از جواب پدر دابسون خوشت نیامد»؟ «خودت باید بفهمی. خلاصه کلام او اینست که اصلاً بهشتی وجود ندارد». «گمان نمیکنم منظور او چنین باشد. تو خودت بهشت را چگونه تصور میکنی»؟ «راستش را بخواهی نمیدانم. ولی دلم میخواهد بالاخره چیزی باشد. فکر کردم پدر دابسون میتواند بگوید چیست.
تصور میکنم کار و وظیفه یک کشیش همین باشد». دیوید داشت از نگاه تعجبآمیز مادرش عصبی میشد. مادرش تصور میکرد که فکر بهشت سالها است از ذهن پسرش محو شده است. او گمان میکرد که دیوید هم در دنیای سکوت دائمی خود دست به توطئههایی علیه دین زده و مثل دیگران راه بیاعتقادی در پیش گرفته است. وی با صدایی آرام پرسید: ـ «دیوید، تو نمیخواهی استراحت کنی»؟ ـ «نه. نه برای همیشه». ـ «دیوید، تو هنوز بچهای. موقعی که بزرگتر شدی نسبت به همه چیز احساس دیگری خواهی داشت». ـ «پس چرا پدربزرگم اینطور نبود. ببین کتابش چطور پارهپاره است»؟ ـ «من هرگز نتوانستم پدربزرگت را بفهمم». ـ «من هم کشیشها را که میگویند بهشت مثل خاطره لینکن است که بعد از او باقی است نمیفهمم. فرض کنیم کسی لینکن نباشد». ـ «من فکر میکنم پدر دابسون اشتباه کرده است. تو باید او را ببخشی». ـ «موضوع اشتباه او نیست. موضوع بر سر مردن، هرگز حرکت نکردن، ندیدن و نشنیدن است».
مادر درحالی که دچار هیجان و ناراحتی شده بود گفت «ولی... عزیزم، تو بیش از آنچه لازمست کنجکاوی میکنی. چه لزومی دارد؟ درحالی که خداوند این روز زیبای آوریل و این مزرعه قشنگ را به ما داده و یک عمر فرصت به تو ارزانی داشته». ـ «پس تو قائلی که خدایی وجود دارد»؟ ـ «البته که قائلم» و این جمله را با صدایی آمیخته با آرامش گفت درحالی که دیوید بالای سرش ایستاده بود. خیلی نزدیکتر از آنکه مادرش راحت باشد. او میترسید مادر دست دراز کند و او را لمس نماید. وی در این حال پرسید: «آیا او همه چیز را در جهان ساخته است؟ تو اینطور تصور میکنی»؟ «بله». «پس انسان، انسان» شادی این جواب صورتش را روشن ساخت ولی سایه تنفری روی صورت دیوید مشاهده کرد. «پس به این نتیجه میرسیم که اصلاً چیزی به نام خدا وجود ندارد».
مادرش دست دراز کرد که مچ او را بگیرد ولی او عقب رفت. او چنین ادامه داد: «دیوید، این دیگر جزو اسرار است. یک معجزه و امر خارقالعاده است، معجزهای زیباتر از آنکه پدر دابسون بتواند برایت توضیح دهد. تو نمیتوانی بگویی که این خانه وجود ندارد به علت آنکه انسان آن را ساخته است». «نه، این مثال در مورد خدا صدق نمیکند». «شواهد دیگری هست. از دریچه به آفتاب بیرون نگاه کن. به آن مزارع». «مادر آنها همه بدبختی است. متوجه نیستی»؟ نفسی آرام کشید تا بغض گلویش آرام گیرد و سپس ادامه داد «اگر موقعی که میمیریم چیزی باقی نمیماند، تمام این آفتاب و این مزارع هم پوچ است. آه، چه وحشتناک، فقط یک دنیا وحشت...» «اما، دیوید، اینطور نیست. حتماً اینطور نیست». و در این حال دستانش را طوری برای بیان احساس عشق و محبت به سوی او حرکت داد که او را سخت متنفر ساخت. دیوید حاضر نبود از حقیقت دور شود. او گفتار مسیح را به یاد میآورد که «من راه راستم، من حقیقتم».
دیوید از مادرش خواست که او را تنها بگذارد. ناگهان چشمش به توپ تنیسش افتاد که پشت پیانو بود. آن را برداشت و رفت بیرون تا آن را به دیوار خانه بکوبد و بازی کند. در بالای دیوار یک لکه قهوهای رنگ سیمانی روی زمینه ماسهای دیوار دیده می شد که پوسته کرده بود و داشت میریخت. او کوشید که تا توپ تنیس خود را روی پوستههای آویزان آن لکه بکوبد و آنها را فرو ریزد. آنچه در این لحظه به درد و رنج عمیق میافزود نگرانی کوچکتر ولی تازهای بود که از آزردن خاطر مادرش در او پدید آمده بود. در این حال صدای تلقتلق اتومبیل پدرش را در جاده شنید و زود به اتاق برگشت تا با مادرش آشتی کند. خوشبختانه از حرارت خشم او کاسته شده بود. وی آرام بود، قیافهای جدی داشت و محبت مادری از قیافهاش احساس میشد. وی یک کتاب کهنه سبزرنگ به دیوید داد ـ کتاب افلاطون، کتاب درس دوران کالجش بود ـ و گفت:
«من میخواهم «تمثیل غار» را در این کتاب بخوانی». «بسیار خوب». دیوید موافقت کرد درحالی که میدانست برای او اثری نخواهد داشت. داستانی از یک فرد یونانی مرده و به قدری مبهم که میتواند مادرش را راضی نگه دارد و سپس گفت «بسیار خوب مادر، نگران نباش». «چرا نباشم. دیوید، اگر حقیقتش را بخواهی ما با مسألهای روبه رو هستیم. اما هر قدر تو پا به سن بگذاری از ابهام و اهمیت آنها کاسته خواهد شد».
«ممکن است، ولی باید گفت با کمال تأسف». پدرش به در کوبید. اینجا قفل و بستها گیر میکنند. ولی پیش از آنکه مادربزرگ، سنگین و آهسته پیش برود تا در را باز کند پدر با یک ضربه دیگر آن را باز کرد. با اینکه مادر همیشه گفتوگوهایش را با دیوید محرمانه نگاه میداشت، سری بود که تنها بین آنها وجود داشت، ولی این بار ناگهان به صدا درآمد و گفت «جورج دیو از مرگ میترسد». پدر تا درگاه اتاقنشیمن پیش آمد. جیب پیراهنش با مدادهایی که در آن قرار داده بود تلقتلق صدا میکرد درحالی که در یک دستش یک جعبه نیم کیلویی بستنی بود که داشت کمکم آب میشد و در دست دیگرش یک کارد که با آن میخواست بستنی را به چهار تکه تقسیم کند و این کاری بود که روزهای یکشنبه انجام میداد. وی در پاسخ به نگرانی زنش گفت: «پسرم از مرگ میترسید»؟ و سپس رو به دیوید کرد و گفت «با اینکه من هرگز مطمئن نیستم که تا فردا زنده باشم به هیچوجه از مرگ هراس ندارم. اگر در گهواره تفنگی برداشته و مرا هدف قرار داده بودند خیلی بهتر بود. شاید دنیا هم پاکتر و منزهتر میشد. اوه، مرگ چه چیز خوبی است. من که هر لحظه در انتظار آنم. آشغالها باید از سر راه برداشته شوند. اگر کسی که روز اول مرگ را اختراع کرد اینجا بود یک مدال به سینهاش آویزان میکردم».
زنش ناگهان با دستپاچگی گفت «هیس، جورج، تو که داری بچه را بیشتر میترسانی». اما چنین نبود. او دیوید را نمیترسانید. در گفتار پدر دیوید کلمات مضری وجود نداشت. درواقع با تنفری که پدرش نسبت به خود نشان میداد باعث میشد که دیوید احساس کند که از طرف یک دوست و یک همفکر حمایت میشود. دیوید به خودش به چشم حقارت نگاه میکرد. او هرگز در دنیای مردم دیگر هم هیچگاه اشاره و نشانی که بتواند به اتکاء آن در برابر وحشت از مرگ ایستادگی کند پیدا نمیکرد هیچکدام از این آدمها مردمان معتقدی نبودند و به جایی تکیه نداشتند.
او تنها بود، گویی هماکنون در حفرهای عمیق گرفتار شده بود. در ماههایی که از آن پس گذشت تغییر محسوسی در حال دیوید پدید نیامد. حضور در مدرسه تا حدی او را تسلی میداد. ولی تمام آن افراد سکسی عطر زده که دائم متلک میگفتند و مزه میپراندند و آدامس میجویدند همه محکوم به مرگ بودند. اما هیچیک توجهی نداشت. دیوید پیش خود فکر میکرد که چه خوبست اگر این افراد بیقید او را هم همراه خودشان به بهشتی که برایشان رزرو شده است ببرند. بدینترتیب با ورود به هر جمعیت مقداری از ترس او کاسته میشد. او پیش خودش فکر میکرد که بالاخره در این دنیا کسانی باید وجود داشته باشند که بدانند چه باید کرد و چه نکرد. بنابراین هرقدر کثرت جمعیت و تعداد نفرات بیشتر باشد شانس بیشتری برای دستیابی به این مطلوب وجود خواهد داشت و هدف در فاصله صد ارس قرار خواهد گرفت. منتها اگر او آمادگی کافی برای تشخیص داشته باشد. ملاقات با کشیش او را خوشحال میکرد و کاری نداشت که دیگران چه میگویند.
یقه لباس کشیش نشان میداد که بالاخره حقیقتی وجود دارد و کسی در جایی و در زمانی پی برده است که ما نباید تسلیم مرگ شویم. در جلو در کلیسا همیشه موضوع سخنرانیها را به دیوار میزدند و کارتونها و مجلاتی که در آنها عکس دیوها و فرشتهها چاپ شده بود، در او این احساس را برمیانگیخت که در جایی نقطه امیدی وجود دارد. او داشت میکوشید که درماندگی و یأس خود را در تماسها و برخوردها نابود کند. هر چیز، ازجمله ماشین بازی فوتبال کودکان که در گوشه سالن ناهارخوری قرار داشت، میتوانست وسیلهای برای انصراف او از ترس و بدگمانی باشد. وی همچنان که روی میز بازی خم شده بود احساس میکرد که بار سنگینی که بر سینهاش فشار میآورد سبک شده است. او از اینکه پدرش لااقل مقداری از عمر خود را در شهر «اولینگر» به بطالت و بیقیدی گذرانیده بود شاکر بود. درواقع هر لحظه سهلانگاری آن لحظاتی را که میبایست جاده خاکی را تا مزرعه طی کند به عقب میانداخت، جایی که تنها روشناییش یک چراغ نفتی بود که روی میز ناهارخوری میسوخت و ظروف غذاشان را سایهدار، ناهموار و تنفرآور میساخت.
دیوید دیگر علاقهای به خواندن کتاب نداشت. میترسید که دوباره میان توطئهها گرفتار شود. در داستانها و افسانهها، افراد خیلی سهل و ساده، مثل عروسکها میمیرند، قطعهقطعه میشوند. در داستانهای علمی وسعت دامنه زمان و مکان توطئهای است که انسان را خورد و حقیر میکند. حتی در آثار پی.جی.وودهاوس احساس یک پوچی میکرد، یک دوری از حقیقت که بسیار تلخ بود، همانگونه تلخی که گاه در قیافه مضحک کشیشها بیمایه و بیهوده به وضوح آشکار میشد. در این داستانها اگر لحظات خوشی وجود دارد همه مقدمههایی برای لحظات ترس و وحشتاند.
مدرسه تمام شد. پدرش اتومبیل را در مسیر مخالف جاده خاکی راند و به سوی یک کار ساختمانی که او را در آن فصل تابستان برای نظارت بر حضور و غیاب کارگران استخدام کرده بودند پیش رفت و دیوید هم میان هکتارها علف، گرما، گرد گلهای شناور در باد و آن زمزمههای یکنواخت که از میان بوتههای خودرو و یونجهها و علفهای خشک برمیخاست تنها ماند.
پدر و مادر دیوید برای سالروز پانزدهمین سال تولدش، درحالی که به شوخی میگفتند که او دیگر مرد خشن کوهستان شده، یک تفنگ رمینگمون کالیبر ۲۲ به او هدیه دادند. وسیلهای مثل اسباببازی بچهها بود که آن را برداری و به کنار کوره مخروبه کنار جنگل ببری، همانجا که خاکروبهها را میریزند، از آنجا قوطیهای حلبی خالی را روی دیوار خرابه بگذاری و آنها را یکی پس از دیگری با تیر بزنی. آن روز «سگ کوچولو که کمکم دست و پایش بلند شده و پوست نرم قرمز رنگی به هم زده بود همراهش میرفت». «کاپر» از تفنگ بدش میآمد ولی دیوید را دوست میداشت و همراهش میرفت. موقعی صدای گوشخراش این تفنگ قراضه بلند میشد، کاپر دایرهوار دور خود میچرخید و میچرخید و دایره راهی تنگتر و تنگتر میکرد تا بالاخره لرزان و ترسان خود را به پای دیوید میچسبانید دیگر بسته به این بود که دیوید در چه حالی باشد. گاه تفنگ را دوباره شلیک میکرد و سپس خم میشد و کاپر را نوازش میکرد. نوازش سگ خود او را هم آرامش میداد.
در این لحظات کاپر قیافه و حال خاصی داشت. روی گردنش، آنجا که قلاده چرمی مقداری از موهای او را کنار زده و راست کرده بود ریشههای لطیف و سفیدرنگ موها آشکار میشد. کاپر هرگاه که هیجان داشت از سوراخهای بینی که مثل دو شکاف ظریف مینمود تنفس میکرد، شکافهایی که به جای دو زخم التیام یافته مینمود. بدن نرم، لغزان و گرهدار او مجموعهای از زینتهای قشنگ بود. موقعی که دیوید به خانه برگشت دید که مقداری از کتابها روی طبقه پایینی قفسه چیده شدهاند. با دیدن آنها دوباره ترس در او بیدار شد. چهار جلد کتاب «ولز» مثل چهار آجر نازک، کتاب قطور افلاطون که آن را در لفافی نرم پیچیده بودند، کتاب عجیب «گانوورتی» و کتاب لغت گنده پدربزرگ، همچنین آن کتاب مقدس کهنه او، کتاب مقدسی که هنگام قبول عضویت در کلیسای لوتران به خودش داده بودند، همه خاطره ترسها را در او زنده کرد، رشد داد بهطوری که اطراف او را گرفت. او با نگاه به این کتابها منگ و خرفت شده بود. پدر و مادرش همیشه کوشش داشتند وسیلهای برای مشغول کردن او پیدا کنند.
یک شب که همه دور میز اتاق نشیمن نشسته بودند مادرش گفت «دیوید، من برای تو کاری پیدا کردهام». «چه کاری»؟ «اما حواست باشد، اگر میخواهی باز از همان آهنگها بنوازی بهتر است صحبت نکنیم». «چه آهنگی؟ من که آهنگی ننواختهام». «مادربزرگت معتقد است که در انبار غله کبوترهای زیادی لانه کردهاند». دیوید سرش را برگرداند و به مادربزرگش که ساکت و آرام نشسته بود و به شعله نارنجی چراغ با بهت و سرگردانی نگاه میکرد نظر انداخت و گفت «خوب، چی»؟ مادرش سر خود را به سوی مادربزرگ کشید و با صدای بلند گفت «دیوید میگوید خوب، چی، چه باید کرد». مادربزرگ، گویی میخواست نیرویی برای سخن گفتن در خود تولید کند با دستش که همیشه درد میکرد یک حرکت ناگهانی کرد و گفت «آنها مبل و اثاثه ما را کثیف میکنند».
مادرش گفتار مادربزرگ را تأیید کرد و رو به دیوید کرد و گفت: «او از همان مبل اولینگر که ما هرگز از آن استفاده نخواهیم کرد میترسد. او الان یکماه است که در مورد این کبوترها قرولند میکند و مایل است که تو آنها را با تفنگ بزنی». دیوید گفت: «من هرگز نمیخواهم از روی قصد جانداری را بکشم». پدر دیوید رو به زنش کرد و گفت «السی، این بچه هم درست مثل تو است. او برای این دنیا ساخته نشده. او معتقد است اگر کسی را بکشی تو را میکشند و این همان شعار من است».
مادر دوباره رو به مادربزرگ کرد و گفت «مادر، او نمیخواهد این کار بکند». «نمیکند»؟ چشمان پیرزن گویی از ناراحتی از حدقه بیرون می آمد. او چنگالش را که گویی مثل یک حیوان شکاری سخت کرده بود آهستهآهسته روی دامنش فرود آورد. دیوید ناگهان با لحنی آمیخته با ترس و اضطراب گفت «اوه، چرا، میکنم، میکنم، همین فردا». و مادرش بدون آنکه لازم باشد اضافه کرد «من میخواهم موقعی که کارگران رودکی برای انبار کردن کاه میآیند، انبار این وضع افتضاح را نداشته باشد». انبار یک جای بسیار تاریک بود گویی در روز روشن یک شب کوچک به وجود آورده بود رگههای نور از لابهلای درزهای سقف بلند مانند ستاره میدرخشیدند و تابش مستقیم آنها گاه یکدیگر را قطع میکردند.
نردبانهایی که کنار دیوارههای آن ساخته بودند، تا پیش از آنکه چشم تازه وارد به تاریکی عادت کند منظره شاخههای اسرارآمیز یک جنگل دورافتاده جنزده را مجسم میساخت. دیوید آرام وارد شد درحالی که تفنگ را با یک دستش گرفته بود. کاپردمدر بیتابانه زوزه میکشید و با اینکه نمیخواست دیوید را ترک کند از مشاهده تفنگ جرأت نداشت پا به درون انبار گذارد. دیوید یواش سرش را برگردانید و گفت «کاپر، برو» و سپس در را روی او بست و کلون پشت آن را انداخت. آن دری بسیار بزرگ و بلند بود که برای تراکتورها و کامیونها ساخته بودند و به اندازه نمای ساختمان بلند بود.
بوی کاه کهنه مشام او را متأثر کرد. به نظرش میآمد که این بوی کاه در آن نیمکت قرمزرنگ زیر پوشش مشمعی حل شده، مخلوط شده و مدفون شده است. دهانه اتاقهای خالی زیر رف مانند دهانههای غار خمیازه میکشیدند. اینجا و آنجا وسایل زنگزده مزرعه، حلقههای سیم مخصوص بستهبندی عدلهای کاه، چند قطعه یدکی شانههای بوجاری، یک بیل بیدسته و بسیاری اشیاء دیگر از میخهای دیوار آویزان بودند. دیوید لحظهای به حال سکوت ایستاد. مدت زمانی طول کشید تا او قورقور کبوترها را از خشخشی که در گوشش صدا میکرد جدا کند.
نویسنده: جان اپدایک
منبع : آی کتاب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست