جمعه, ۱۴ دی, ۱۴۰۳ / 3 January, 2025
مجله ویستا
بردهداران سراسر جهان
ولتر قطعه درامی نوشته است به نام «آلزیر» یا «آمریکاییها» که در آن از سرنوشت بردگان «قاره جدید» متاثر است. او در این نمایشنامه که برای اولین بار در سال ۱۷۳۶ به اجرا درآمد، با شورش بردگان همدردی کرده و از یک مصالحه نهایی متکی بر آزادی همه استقبال میکند. ژوزف مونرون (از اهالی شهر نانت) در سال ۱۷۶۶، این نمایش را بر فراز کشتی کنت دروویل تماشا میکند. با وجود اینکه نقش شاهزاده آلزیر، قهرمان زن داستان را ملوان مردی به قدوقواره هرکولبازی میکند، مونرون عمیقا تحت تاثیر قرار میگیرد. اما با این وجود، در طبقه زیرین همان عرشه که بازیگران به اجرای نقش میپرداختند، صدها انسان که در آفریقا به اسارت گرفته شده بودند، درهم میلولیدند و به جزایر کارائیب منتقل میشدند. چگونه میتوان این اسکیزوفرنی را توجیه کرد؟ البته، خود متن «آلزیر» نیز به این ابهام میافزاید؛ چراکه از بردگی «آمریکاییها» صحبت میکند، ولی به انتقال بردگان آفریقایی به آن سوی اقیانوس اطلس اشارهای نمیکند. در حالی که، همان زمانی که ولتر آلزیر را مینوشت، دوران اوج این تجارت بود. کریستوفر ال.میلر، استاد دانشگاه در آمریکا، در کتابی با عنوان «مثلث آتلانتیکی فرانسه. ادبیات و فرهنگ تجارت برده» که به دوران فعالیت کشتی «کنت دروویل» استناد دارد، مینویسد: «ملوانان - و من میافزایم همچنین ولتر- قادر بودند مشکلات را به این صورت «ردهبندی» کنند، بدینترتیب که میتوانستند از سرنوشت خانم شاهزادهای پرویی اندوهگین شوند، در حالی که در زیر پاهایشان، آفریقاییان بهزنجیرکشیده در انتظار گذر از اقیانوس و در صورت جان سالمبهدربردن، یک زندگی بردهوار بودند.»
مونرون تجسم همه این تضادهاست. او یکی از عاملان قاچاق برده است که قاره آفریقا را غرقهدرخون کرد. از سوی دیگر، او مرد دوران خویش است که فلسفه میخواند و از جمله کتابهای ژان ژاک روسو را. اگرچه نویسندگان فرانسوی قتل عام بومیان آمریکا را توسط اسپانیا، این قهرمان بنیادگرایی کاتولیک نکوهش میکردند، اما آنان درمورد کشتیهایی که از بندرهای بردو یا نانت بهراه میافتادند و با باری پر از «چوب آبنوس» با غرور اقیانوس را درهم مینوردیدند و گاهی نیز اسامی «ولتر» یا «قرارداد اجتماعی» را به یدک میکشیدند، سکوت میکردند.
قرن روشنگری، علاوه بر اینکه شاهد برخاستن فیلسوفها بر ضد سلطنت، خودکامگی و کلیسا بود، همچنین قرنی بود که تجارت برده به بیشترینحد ممکن گسترش یافته بود. فرانسه مجموعا، یکمیلیونو ۱۰۰هزار برده آفریقایی را به مستعمرههای خود منتقل کرد (گوادولوپ، مارتینیک، جزیره بوربون رئونیون، جزیره فرانس که بعدها موریس نامیده شد، و... و بهویژه سندومنگ (بعدها هائیتی)). این «تجارت» در سال ۱۸۳۱ لغو شد. اما خود بردهداری در سال ۱۸۴۸ الغا شد. ۹۰درصد این بردهها را در قرن هجدهم از آفریقا حمل کردند و تنها در سالهای دهه ۱۷۸۰، ۲۷۰هزار برده به قاره جدید منتقل شدند.
معهذا، بردهداری تقریبا بهصورتی پنهانی به یک مسئله فرانسوی تبدیل شد. زیرا لویی دهم با صدور فرمانی در سوم ژوئیه ۱۳۱۵، امکان بردهداری را در قلمروی تاج و تخت خویش مطرود شمرده بود. در قرن شانزدهم، هنگامی که به نیروی کار در مستعمرهها نیاز بود، ابتدا به استثمار بومیان محلی پرداختند. اما، آنان بهسرعت قلعوقمع شدند. همچنین از نیروی بازوی «داوطلبان» سفیدپوست نیز استفاده شد. اینان که در اثر نیاز، به خارج از فرانسه مهاجرت کرده بودند، قراردادهایی برای مدت سهسال امضا میکردند. اما با آنان نیز نه الزاما بهتر از «زنگیان» رفتار میشد و نه مورد حرمت بیشتری قرار میگرفتند. جزوه بیامضایی که با عنوان «لزوم انطباق بردهداری در فرانسه» در آن زمان منتشر شد، پیش از همه مستمندان و بومیانی را هدف میگرفت که میبایست به کار گماشته شوند! تحقیر طبقاتی و تحقیر نژادی از منبع مشترکی سیراب میشوند. در اواخر قرن هفدهم، شرایط تغییر کرد. ابتدا، تعداد مستخدمان کمتر شد، زیرا از این پس، «داوطلبان» یادشده به سرنوشت خود آگاه بودند. از سوی دیگر، گسترش کشت نیشکر، اقتصاد جزایر را دگرگون کرد. این زراعت بسیار سودآور به نیروی کار فراوانی نیاز داشت. به همین جهت، فرانسه با تاخیر زیاد، قدم در راهی گذاشت که پیش از آن اسپانیاییها و پرتغالیها برگزیده بودند. بدینگونه بود که میان سه«راس» «مثلث اطلسپیما» ارتباط برقرار شد؛ یعنی میان فرانسه که مبدا حرکت کشتیهای پر از کالا (پارچه، نوشابه الکلی، باروت و...) بود، آفریقا، مکانی که کالاها را با برده مبادله میکردند و جزایر دریای کارائیب که در قبال این نیروی کار ارزانقیمت، شکر مورد علاقه نخبگان را تحویل میداد. میلر تاکید میکند که بهرغم مجادلاتی که «گسترش بردهداری برانگیخت، در طول سرتاسر قرن هجدهم، در حالی که اصول الغای بردهداری شکل میگرفت اما جو روشنفکری فرانسه آنچنان هم برای بردهفروشان نامساعد نبود».
● «گفتوگو» میان ولتر و امه سزر، پروسپر مریمه و ادوآر گلیسان
مثلا، مونتسکیو که جلد پانزدهم «روح القوانین» (۱۷۵۸) او در مورد بردهداری است، به ملاحظات عمومی درباره تاریخ، روم و یونان بسنده میکند. البته او فصل کوچکی را به برخورد کنایهآمیز با تجارت سیاهان اختصاص داده، ولی چند صفحه بعد با اشاره به تفاوت هوا در آفریقا و اروپا، بردهداری را توجیه کرده و نسبت به الغای شتابزده آن هشدار میدهد. همچنان که میلر یادآوری میکند، مونتسکیو «بردهداری را در یکی از رئوس مثلث اقیانوس اطلس (یعنی فرانسه، و عمدتا اروپا) سرزنش، ولی آن را در دو راس دیگر، آفریقا و کارائیب، تایید میکند. بهزبان امروزی، میتوان گفت که او بردهداری را در شمال ناپسند ولی درباره ملل جنوب پسندیده میداند».
نمونه دیگر، روسو است. در آثار وی تنها در یک مورد به بردگی سیاهان اشاره شده و آن هم در «الوییز جدید» (۱۷۶۱). او با وجدانی آسوده در «قرارداد اجتماعی»(۱۷۶۲) مینویسد: «درباره شما، مردم نوین، شما نهتنها به هیچوجه، برده ندارید، بلکه خودتان بردهاید.» باید در انتظار نشست تا اینکه در آثار میرابو، برناردن دوسن پییر و کتاب «تاریخ دو هند» کشیش رنال ( که توسط دنی دیدرو تکمیل شد)، بتوان سرانجام با انتقاد مشخصتری از غیرانسانیبودن تجارت برده مواجه شد. چشمانداز زمان این بود که رهایی بردهها در درازمدت، تنها با گذشت زمان صورت خواهد گرفت.
دلیل محدودیت جنبش طرفداران لغو بردگی در فرانسه را، در مقایسه با بریتانیا، باید در نبود جسارت لازم جست. خانم فرانسواز ورژس (تاریخدان) مینویسد: «در جریان انقلاب فرانسه، مردم علیه بردهداری بسیج نشدند. کافی است که واکنش اهالی دهکده کوچک شامپاینی را در نظر گرفت که با شکوهنامهای خواستار پایان بردهداری شده بودند و آن را با ۱۰۲ تومار به نفع الغای بردگی مقایسه کرد که در ۱۷۸۸ به مجلس انگلستان فرستاده شد. همچنین میتوان به ۲۰هزار امضای اهالی منچستر، در ۱۷۹۱اشاره کرد. در آن زمان، جمعیت منچستر ۷۵هزار نفر بود». در حالی که الغای بردهداری در فرانسه «آرمان بشردوستانهای است که نخبگان با نام اصول غیرقابل نقض دنبال میکنند»، در انگلستان که در ۱۷۹۱ قریب به۱۳درصد از اهالی (مرد) تومار ضدبردهداری امضا کرده بودند، با جنبش عمیقا فراگیرتودهای روبهرو بودیم.
کار میلر به فیلسوفها ختم نمیشود. کار او عمدتا بر سه«موج» بزرگ داستان تخیلی متمرکز است که موضوع اصلیشان قاچاق برده است. اینها عبارتند از: نویسندگان زن حد فاصل قرون هجدهم و نوزدهم (نظیر المپ دوگوژ، مادام دواستائل و کلر دودوراس) که در برابر رنج انسانی حساس بودند ولی قربانی پیشداوریهای متداول علیه «زنگیان» بودند؛ رماننویسان مرد، دوران پس از استقرار مجدد سلطنت در فرانسه [موسوم به Restaurationاز ۶ آوریل ۱۸۱۴ تا ۲۹ ژوئیه ۱۸۳۰] ، حماسهسرایان ماجراهای دریایی، داستانهای حماسی که به افشاگری توجه اندکی داشتند (پروسپر مریمه، اوژن سو، بارون روژه، ادوآر کوربییر)؛ و بالاخره، پس از مدتی افول، نویسندگان کارائیب با بازخوانی تاریخ، تجارت بردگان را از جهان دوسویه سیاهان- سفیدپوستان بیرون کشیده و به «کرئولیکردن» اندیشیدند (نظیر امه سزر، ادوآر گلیسان، ماریز کونده). [کرئول به فرهنگ و زبان اهالی جزایر کارائیب گفته میشود.م.]
از نگاه میلر، نه تنها باید روایت این آثار را از تجارت بردگان بررسی کرد، بلکه همچنین باید امکان «گفتوگوی» مریمه و گلیسان، ولتر و سزر را فراهم کرد و در درک چگونگی ارتباط میان سه راس مثلث کوشید. حتی بردگان و دورگهها(منظور دورگههای سیاهوسفیدپوست است) نیز میتوانستند در ته سالن نشسته و آن را تماشا کنند. مسلم است که بر خلاف مونرون و حتی ولتر، آنها قادر بودند رابطه میان بردگان اسیر اسپانیاییها و سرنوشت خود را درک کنند. در سندومنگ، ایدههای روشنگری رنگ و معنای دقیقی مییافت. بدینترتیب که در نامگذاری بردگان، از ۱۷۷۸ تا ۱۸۲۰، اسم ۲۴دختر برده را آلزیر گذاشتند. تصادفی نبود که توسن رنال، ناجی جزیره، کتاب کشیش رنال را که در آن از ظهور یک «اسپارتاکوس سیاه» خبر میداد، خوانده بود.
در سالهای دهه ۱۷۸۰، آنگاه که المپ دوگوژ و مادام دواستائل رمانها و نمایشنامههای خود را منتشر میکردند، در فرانسه و بریتانیای کبیر، کارزاری علیه تجارت بردگان و مستعمرات بهراه افتاد که بانیانشان جریان روشنفکران لیبرال بود که آینده درخشانی برایش حدس زده میشد(نظیر آدام اسمیت یا ادموند بورک). آیا کشور متروپل با وادارکردن مستعمرات خود در ماورای بحار به صدور محصولاتشان به کشور متروپل و خرید مایحتاجشان در آن سرزمین، قواعد بازار آزاد را زیر پا نمیگذاشت؟
باوجود این، پنجاهسال بعد، بیشتر طرفداران این جریان (جیمز میل، جان استوارت میل، آلکسی دوتوکویل)، هرچند که به مبادله آزاد کالا و نقش مرکزی بازار معتقد بودند، با کنارگذاشتن شک و تردید نیاکان خود، از توسعه مستعمرات حمایت کردند. این «چرخش ما قبل امپریالیستی لیبرالها» موضوع کتابی است که جنیفر پیتز، استاد دانشگاه آمریکایی با نام «تولد وجدان راحت مستعمراتی» نوشته است. توضیح این پدیده را میتوان در «حذف تدریجی نظریههای کثرتگرا و تنوع پیشرفت بهنفع برخی مفاهیم بسیار تحقیرآمیزتر مانند «عقبماندگی» و تقابل میان «توحش و تمدن» جست. در این بررسی متفاوت که اخیرا به زبان فرانسه ترجمه شده است، خانم پیتز این «چرخش بهسوی امپراتوری» را با بررسی آثار چند نفر از متفکران آن عصر مطالعه میکند.
● خوارشماری فزاینده تمدنهای «وحشی»
کتاب وی امکان میدهد که ابتدا با متفکران لیبرالی آشنا شویم که نام آشنایی دارند ولی آثارشان را بهندرت خواندهایم و در این مسیر، به عمق شکافی پی ببریم که میان لیبرالیسم کلاسیک و نئولیبرالیسم امروزی وجود دارد. آدام اسمیت و جانشینان فکری او توجه مداومی به مطالعه جوامع انسانی داشتند. آنان هرگز، نسخه خانم مارگارت تاچر، «چیزی بهنام جامعه وجود خارجی ندارد»، را تایید نمیکردند، برعکس، آنان آثار ژرفی را نهتنها به جوامع اروپایی بلکه همچنین به آنچه این جهان کهن کشف میکرد، یعنی اقیانوسیه و آمریکا اختصاص دادند.
آنان جهانگرایانی بودند معتقد به عقلانیت نوع بشر، و یافتن راهحل مشکلات براساس آن. از دید آنان، هیچ فرهنگی عموما پستتر یا برتر از فرهنگ دیگر نبود، تنوع اعتقادات مذهبی و منشها پاسخی به شرایط متفاوت بود. آدام اسمیت، بدون این که نسبیتگرایی را بپذیرد، در «نظریههای احساسات اخلاقی»، این بینشاش محکومکردن هر آن چیزی بود که ایده برتری جوامع اروپایی را بر پایه آن بنیاد گذاشته شده بود.پنجاهسال بعد، جهان عمیقا تغییر کرده بود. در حالی که در قرن هجدهم، برتری قاره اروپا بر جهان هنوز مسلم نبود ( در سال ۱۸۰۰، عمده فرآوردههای جهانی در چین و هندوستان تولید میشد)، در طول نیمه اول قرن نوزدهم، به دلایل گوناگون و از جمله فتح آمریکا، سود حاصل از تجارت سهجانبه؛ و بهویژه دستیابی به فنون جنگی درپی جنگهای متعدد در قاره اروپا به دولتها امکان داد تا قدرت بسیج امکانات خود را در جنگهای طولانی افزایش دهند، در حالی که امپراتوریهای عظیم چین و هند دفاع از مرزهای دور و دراز خود را به فرمانروایان محلی و قبایل واگذار میکردند. این تفوق نظامی و فتوحات، بعدها خود موجب ایجاد برتری «اخلاقی» و «فرهنگی» قاره اروپا گردید. اما، ریشههای این امر را باید در مفاهیم فلسفی ویژه جست و البته برخی قدمت آن را تا یونان باستان نیز رد گرفتهاند! بهموازات آن، این سلطه موجب خوارشمردن فزاینده تمدنهای دیگر شد که «وحشی» و «بیرونق» نامیده میشدند. به نوشته پیتز، بدینترتیب «استدلالات مشترک و بهویژه این احساس بیشازپیش جا افتاد که گویی ماهیت مترقی تمدن اروپایی به اروپاییان این حق را میدهد تا در روابطشان با غیراروپاییان، ارزشهای اخلاقی و سیاسی را نادیده بگیرند»؛ ارزشهایی که جزئی از خواستههای خودشان بود.شاهد این امر، تحول سیاست بریتانیا در هند است. در اواسط قرن نوزدهم، توجهی که در گذشته به تمدن این سرزمین معطوف میشد، از بین رفت. پیتز مینویسد:« در گذشتهها، در مدارج بالای حکومت بریتانیا، از جمله گردانندگان توسعه امپراتوری، واقعیتهای فرهنگ هندی را میستودند. شرقشناسان ستایشگر در میان مدیران تشکیلات استعماری، جایگاه مهمی داشتند.» حتی این مدیران به هندیگرایی تظاهر میکردند (لباسهای محلی میپوشیدند، رسوم محلی را بهجا میآوردند و با زنان هندی ازدواج میکردند). از سالهای ۱۸۵۰ بهبعد اما بینش تحقیرآمیزی نسبت به بومیان شکل گرفت که تا استقلال هند ادامه داشت.
در فرانسه، شخصیتی که در شرایط متفاوت، نماد «چرخش بهسوی امپراتوری» بود، الکسی دوتوکویل است. او نهتنها در ارتقای استعمار نقش فعالی داشت، بلکه عامل آن هم بود. در این راستا درباره الجزایر با حکومت رابطه مستدامی داشت و به آن رهنمود میداد. او که از تاثیر فردگرایی بر دموکراسی نگران بود، جهانگشایی ماورای بحار را وسیلهای میدانست برای برانگیختن احساسات ملی بلندپروازانه در بین فرانسویان و نیز منحرفکردن مطالبات اجتماعیشان.
خوان خینس دوسپولودا، در ۱۵۵۰ حق قدرتهای اروپایی را در داشتن مستعمرات تئوریزه کرد. او در مجادلهای با بارتولمه دولاس کازاس که به والادولید مشهور شد، در مورد این که «آیا حق داریم که بومیان را به بردگی بگیریم»، از حق اسپانیا در وادارکردن بومیان آمریکا به فرمانبرداری دفاع کرد. یکی از مزیتهای کتاب ایمانوئل والرشتاین، «جهانگرایی اروپایی»، یادآوری اهمیت استدلالات سپولودا است. اولین حجت این است که بومیان آمریکا افراد «وحشی، بیسواد، بیتربیت، مکار و سنگدل و از طایفهای هستند که بهتر است دیگران برشان حکم رانند»؛ یوغ اسپانیا برای «اصلاح و تنبیه جنایاتی که علیه قوانین طبیعی و الهی مرتکب شدهاند» ضروری است؛ از سوی دیگر، این قانون الهی است که اسپانیاییها را به «جلوگیری از [آن] شر و مصیبتهای کبیری» وامیداشت که بومیان با نابودی «شمار زیادی بیگناه» مرتکب شده بودند؛ بالاخره، آخرین توجیه این بود که سلطه اسپانیا ترویج مسیحیت را تسهیل میکند. والرشتاین مینویسد که با «چهار استدلال پایهای که همواره برای توجیه «مداخله» «متمدنان» جهان مدرن در مناطق «غیرمتمدن» بهکار میرود، روبهرو هستیم: توحش دیگران، وظیفه ختم نقض ارزشهای جهانشمول، دفاع از بیگناهان در برابر شقاوت دیگران و ضرورت تسهیل ترویج ایدههای جهانشمول.»
چه رابطهای میان دو نظریه «برتری» اروپا و «پیشرفت» وجود دارد؟ ماری ژان آنتوان نیکولا دوکاریتا، مارکی دوکندورسه (۱۷۹۴ - ۱۷۴۳) قاطعانه در راه برابری زن و مرد مبارزه کرده و با نژادپرستی به ستیز برخاست. او یکی از سرسختترین منتقدان استعمار و از مدافعان معقول ایده یگانگینژاد انسانی بود. پیتز توضیح میدهد، معهذا، «او پیشرفت را بهمنزله روندی جهانی میداند که در آن، با همان آهنگی که جامعه در زمینههای علمی و اخلاقی به سوی حقیقت قدم برمیدارد، خطاها نیز حذف میشوند». این نظریه توسعه خطی، او را بیشتر به «مشاهده نوعی اشتباه یا انحطاط در عملکرد پیشینیان» رساند، تا راهحلهای عموما منطقی برای مشکلات زندگی اجتماعی که برحسب نوع راههای امرار معاش تحول مییافتند».
کندورسه در «طرحی مقدماتی برای شمای تاریخی پیشرفتهای روحیه بشری» توضیح داد، ما اروپاییان از آن زمان که در چشم «غیراروپاییان» بهمنزله «آموزگاران مفید یا ژنرالهای ناجی» تلقی شویم، دور نیست. آنگاه حرکت به پیش این مردمان «سریعتر و مطمئنتر خواهد بود، چرا که آنان از ما آن چیزهایی را که مجبور به کشفشان بودیم، فراخواهند گرفت. کافی است که آنان پیشرفتها را دریابند و دلایل اثبات آن را در گفتارها و کتابهای ما بجویند.»
این برداشت از اروپا(یا کلا، غرب) همچون پیشرفتهترین مکان تمدن و تصویری از آینده کره زمین، ایده پیشرفت خطی از «توحش» به سمت «تمدن»، به بحث عمیقی نیاز دارد که بهصورت کاملی در جهان آنگلوساکسون آغاز شده است. نام آن را «مطالعات پسااستعماری»گذاشتهاند. در کتابی جالب و دشوار باعنوان جنجالی «تعصب اروپایی»، دیپش چاکاربارتی به این بینش بازمیگردد که اجازه میداد، «ابتدا اروپا، سپس جاهای دیگر»، و به مارکس امکان داد تاکید کند که «کشورهای کمتر توسعهیافته، در کشورهای پیشرفته چهره آینده خود را میبینند». همانطور که چاکاراباتی مینویسد، خلقهای غیراروپایی «در یک اتاق انتظار تخیلی تاریخ» بهسر میبرند. تاریخی که سنجه فاصله فرهنگی میان غرب و سایران است. نباید دچار اشتباه شد. منظور وی پسگرفتن تحلیل مارکس از جهانیشدن، طی مسیر تاریخی مشابه، نیست. هدفاش، خلاصی از تفکر اروپایی نیست بلکه زدودن آن از آلودگی امپریالیسم و تقویتاش، تبدیلاش به «هدیهای برای همه» است، چه مردمان شمال و چه جنوب. هدیهای که مبارزان آزادی از هوشی مین در ویتنام تا سون یاتسن در چین، از سیمون بولیوار در آمریکا تا مهدی بن برکه در مراکش از آن سود بردهاند.
آلن گرش
ترجمه: کوشا حبیبی
ترجمه: کوشا حبیبی
منبع : روزنامه کارگزاران
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست