سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

وقتی در هوای حرمش نفس می‌کشی....


وقتی در هوای حرمش نفس می‌کشی....
باز بی‌تابی و ناشکیبی دامنت را می‌گیرد و تو دل دل می‌کنی برای هوایی تازه؛ تا مگر جان دوباره بگیری. قرآن کوچکت را برمی‌داری و دست دل بیقرارت را می‌گیری و راهی می‌شوی... می‌روی و دلت پر می‌کشد تا نمی‌دانم کجاهای دور... شاید در جستجوی چیزی دست نیافتنی؛ شاید به دنبال حسّی از نوعی دیگر، بالاخره می‌رسی...
چشمت که به گنبد زیبای امامزاده می‌افتد؛ کمی‌آرام می‌گیری، لحظاتی انگار خشکت می‌زند؛ سرت را بالا می‌گیری و نفسی عمیق می‌کشی و در دل، خدا را شکر می‌کنی... آهسته سر به زیر می‌اندازی و به نشانه ادب دستت را به سینه می‌گذاری و سلام می‌دهی و اذن ورود می‌خواهی... نه... اگر اذنت نداده بود؛ اینجا نبودی، اگر نخوانده بودت؛ کی قدم از قدم برمی‌داشتی...
کفش‌هایت را بیرون می‌آوری، آرام پا بر قالیچه‌ی میان در می‌گذاری و آرام‌تر جلو می‌روی و جلوتر... درنگ... سکوت... اشک... و سلام...
دلت محکم بر سینه می‌کوبد، نمی‌دانی چه می‌گوید؛ نمی‌دانی چه می‌خواهد؛ این قدر می‌دانی که تاب ماندن در دهلیز سینه را ندارد... می‌خواهد در آن صحن و سرا پرواز کند و دانه‌ای از دستانی آسمانی برگیرد و باز بپرد.
چشمانت را می‌بندی و در هوای حرمش نفس می‌کشی و هیچ نمی‌گویی...هر آن چه باید گفته شود؛ بی‌گمان گفته خواهد شد...
طواف می‌کنی؛ چون پروانه‌ای بر گرد شمعی روشن... زیارتنامه... نماز... چه دگرگونه می‌شوی با او... چشمان خیست به دنبال گوشه‌ی دنج همیشگی می‌گردد، می‌روی و می‌نشینی...تسبیح چوبی‌ات را از گردن در می‌آوری و چون گوهری قیمتی در مشت می‌فشری و بعد...در خلوت خودت غوطه‌وری که صدایی تو را به خود می‌آورد: انگار دلت از جا کنده می‌شود...مادری به التماس و لابه، شفای کودکش را طلب می‌کند؛ و تو نمی‌دانی سیل اشک، کی پهنای صورتت را خیس کرده است... چادرت را روی صورتت می‌کشی و پیشانی بر خاک می‌گذاری و می‌باری و زیر لب زمزمه می‌کنی: الهی! تنهایش نگذار... تنهایم نگذار... تنهایمان نگذار...
منبع : خبرگزاری ایسنا


همچنین مشاهده کنید