چهارشنبه, ۸ اسفند, ۱۴۰۳ / 26 February, 2025
مجله ویستا
دستها و جماعت

حالا هم همانطور بود. معلوم بود اولشان است. اولِ اولشان شاید نه. اما فکر نمیکنم بیشتر از یکی دوبار با هم بودهباشند. و تازه معلوم بود که از همین بوسه و شاید یکی دوتای دیگر، آنورتر نرفتهاند. اما آخر مگر فرقی هم میکند؟ حمیدهی من، زن من، داشت آن پسرعموی الاغش را میبوسید. نمیتوانم بگویم چطور بوسیدش، رویم نمیشود. اما... اما مطمئنم با علاقه بوسیدش، با... با عشق. با عشق بوسیدش. و آن الاغ هم که همیشهی خدا مثلِ نوکرِ بیجیره و مواجب زیرِ دستم میآمد و میرفت و مدام به گوشم میخواند که نمیگذارد حمیده دردِ بیبرادری بچشد و تا آنوقت انصافن هم مثلِ برادرش بود، بله... آن الاغ هم بوسیدش.
دست انداخت گردنش و روسریاش را از پشت کشید، سُرداد و بعد موهایش را هم بوسید. حمیده هم با سرِ انداخته و گونهی گلگون همانطور ایستاده بود. او هم بوسیده بودش. بعد عقبعقب رفت و گفت: نه... بسه! بسه! اما آن الاغ میخواست دنبالش برود و حتا یک قدم یا نصفهقدمی هم رفت دنبالش، که من، منِ احمق، پریدم تو. باید صبر می کردم وبقیهی ماجرا را میدیدم. نمیدیدندم. در را یادشان رفتهبود ببندند. حتمن آن الاغ در را زدهبوده و بعد که حمیده در را باز کرده و آن الاغ تو آمده، از فرط عجله و هول یادشان رفته بوده در را ببندند. از کی با هم بودهاند؟ نمیدانم. همسایهها شک نکردهاند. آخر هیچکس شک نمیکرد. حتا بیشتر همسایهها فکر میکردند که آن الاغ واقعن برادرِ حمیده است. اشتباه کردم که رفتم تو. باید میماندم و باقی ماجرا را میدیدم.
اما نتوانستم. به خدا نتوانستم. گفتم جلوی کار را از هر جا بگیرم و هر چه زودتر باشد، بهتر است. آخر حمیده عشق ابدیِ من بود. گفتم اشتباهی کرده، یک لحظه خر شده ، شیطان وسوسهاش کرده. گفتم زود بروم تو شرمندهاش کنم. گفتم من را ببیند از شرم آب میشود. اصلن شاید برود خودش را هم بکشد. به آن الاغ کاری نداشتم. تنها میخواستم با اردنگی بیرونش بیندازم، برود خرابشدهی بابای الاغتر از خودش. اما همینجوری هم، یکراست، نپریدم تو. سرفه کردم. گفتم بگذار حمیده را بیشتر از این شرمنده نکنم تا بعدها دستِ کم بتواند تو رویم نگاه کند.
سرفه کردم. شاید بیشتر از یک بار. نمیدانم، یادم نیست. پریدم تو و حمیده فورن من را دید و همانجا که بود، میخکوب شد. آن الاغ هم فورن به عقب برگشت . فکر کردم همین حالاست که فرار کند و از در یا دیوارِ حیاط بپرد بیرون. اما او، همانطور، مثلِ قبلها بیخیال و میتوانم قسم بخورم بیخیال تر از قبل، به طرفم آمد و باز مثل قبلها که نیامده و ندیده، دهانِ گشادش را باز میکرد، فورن به حرف آمد و گفت سلام احمد آقا. کجایی بابا؟ امروز دیر برگشتی . و من ماتم برد، از وقاحت و بی شرمیاش. اما با جلو آمدن و دراز کردن دستش برای دست دادن، همان دستی که حمیده به آرامی پسش زده بود، به خودم آمدم و جلوترکه آمد محکم خواباندم توی گوشش، و داد زدم نمک به حرام. او با دو دست گونهی چپش را گرفت و نشست زمین. آمدم با لگد بزنم توی پوزش که صدای ترسیدهی بلند حمیده حیاط را پر کرد که احمد احمد چکار میکنی؟ که ماندم و نگاهش کردم.
دو تا دستهایش را گذاشته بود روی دو تا گونهی گلرنگِ ازماچِ چند دقیقه پیش و چشمهایش پر بود ازترس و حتا سئوال. بله. بهوالله چشمهایش پر از سئوال بود. داشت از من سئوال می کرد. بازخواست میکرد. داد زدم چکار میکردی با این الاغ؟ که کوبید توی سرش. آن الاغ هم شروع کرد به گریهکردن. احمدآقا! چی داری می گی؟ و حمیده زار زد.
برگشتم و درِ حیاط را بستم. حمیده زده بود و گونههایش را خون آورده بود. داد زدم یواش! یواش! و در حالی که دلم داشت میترکید داد زدم سلیطه یواش! آن الاغ هم آمده بود و دستهایم را گرفته بود. احمد آقا حمیده خواهرِ منه. خواهرِ من! چی داری میگی؟ از خدا بترس! بعد صدای درآمد و فریادهای یکی دو زنِ دیگر با هوارهوارِ حمیده درهم شد. بعد چی شد؟ بهوالله نمیدانم. کی در را باز کرد؟ نمیدانم. یکهو دیدم حیاط پر شد از جماعت، زن و مرد. حتا بچه، قد ونیمقد. خودم را گم کرده بودم. حمیده بر سر و رویش میکوبید و آن الاغ جماعت را دور میزد و مرتب قسم میخورد. مردهای نامحرم زُلزدهبودند به خرمن موهای حمیده که افتاده بود روی شانههایش. همسایهی روبهرویی که اسمش را هیچوقتِ خدا نمیتوانم به یاد بیاورم، ریشِ ِ بزیاش را زیرِ گوشم آوردهبود و چیزهایی میگفت که نمیفهمیدم و تنها نفسنفسزدنش را میشنیدم.
اما تازه کمکم میفهمیدم خریت کردهام و نباید میگذاشتم کار به اینجا بکشد. دوست داشتم بنشینم و زار زار به حالِ خودم گریهکنم. نشستم، روی موزائیکهای حیاط. حمیده ول نمیکرد. چند تا زن که نمیشناختمشان گرفتهبودندش. او اما هجوم میآورد طرفم ، بد و بیراه میگفت. میگفت محسن مثل برادرش است و حرفهای من دروغ و بهتان است. آن الاغ هم دیگر داشت دور میگرفت. گونهی چپش را نشان میداد و من را حیوان مینامید. بعد همسایهی ریشبزی، من را وِل کرد و رفت وسطِ حیاط. دستهایش را بالا برد و چند بار دورِ خودش چرخید: برادرانِ من! خواهرانِ من! ساکت! ایهاالناس ساکت! گوش کنید گوش کنید! و صداها کمتر شد. بعد صداها کاملن خوابید. حمیده داشت مینالید اما نمیدیدمش. آن الاغ را هم نمیدیدم. رفته بود پشتِ جماعت. درِ حیاط باز بود و فکر میکنم بیرون هم جمعیتی ایستاده بود. راه نجاتی نداشتم.
بعد دیدم که امیدم تنها به همسایهی ریشبزیام است که دستِ کم سرو صداها را خوابانده بود. و او یکهو، انگار برایش وحی آمده باشد، ریشِ ِ بزیاش را با دست راست گرفت، پاهایش را کمی از هم باز کرد و وسط حیاط داد زد: قسم بخورند! قسم بخورند! و بعد همه یکصدا صلوات فرستادند، کف زدند. به خدا عین واقعیت است. همه کف زدند و ریشبزی اینبار هم با صورتی برافروخته داد زد: قسم بخورند. نفرین کنند. یکدیگر را نفرین کنند. دروغگو را لعنت کنند! آن الاغ را دیدم که از لای جماعتِ نزدیکِ درِ حیاط پرید وسط و کنارِ ریشبزی ایستاد. بعد زانو زد و هر دو دست او را گرفت و بوسید. و باز جماعت کف زدند. گفتم آقا بسه! بسه!... خودم حلش میکنم.
اما صدایم را خودم هم نشنیدم. جماعت انگار مست شده بود. به خدا داشتند کف میزدند. ریشبزی دستهایش را از میان دستهای آن الاغ بیرونکشید و بلندشان کرد هوا: همهگی ساکت! ایهاالناس سکوت سکوت! و همه ساکت شدند. بعد دستِ راستِ آن الاغ را گرفت و بلند کرد. نفسها در سینه حبس شدهبود. من لال شدهبودم.
سینهام داشت میترکید. ریشبزی گفت جوان قسم بخور به این ضعیفه دست نزدهای. بگو. و آن الاغ گفت جماعت! به خدا این ضعیفه، دخترعموی من، مثلِ خواهر منه و من تا حالا حتا یک لحظه هم خیالِ بد دربارهی او نداشتهام. داد زدم الاغ! خودم دیدم که بوسیدیش. به گریه افتاد. دستِ راستش را از دستهای ریشبزی در آورد و بعد دو دستش را به آسمان بلند کرد: خداوندا! خدایا! اگر من تا حالا حتا یکبار هم خیالِ نا مربوط دربارهی حمیده داشتهام همین الان کورم کن! خدایا کورم کن! خدایا کورم کن اگر دروغ بگویم! خدایا دروغگو را کور کن! بعد آرام آرام دورِ خودش چرخید و مرتب تکرار میکرد خدایا دروغگو را کور کن! کور کن! صدای گریهی زنهای ناشناس بلند شده بود و حمیده هم زار زار گریه میکرد. نمیدیدمش. ظاهرن پشتِ جماعت سیاهپوشِ نزدیکِ درِ هال نشسته بود روی زمین. ریشبزی آمد طرفم و یکهو توپید که تو هم قسم بخور! قسم بخور!
و سرم را میانِ دستهای مرطوبش گرفت. قسم بخور. نفرین کن. گفتم حاجی من خودم با همین چشمها دیدم که بوسیدش. گفت قسم بخور. گفتم قسم میخورم. گفت بگو، به لسان بگو. گفتم قسم میخورم که این الاغ، حمیده را بوسید. گفت نفرین کن. گفتم خدایا دروغگو را کور کن. و بغضکردم. دلم به حالِ خودم سوخت و زدم زیرِ گریه. اما آن الاغ هم داشت گریه میکرد و دورِ خودش میچرخید و نفرین میکرد: خدایا ناحق را کور کن. بعد من هم شروع کردم به چرخیدن و نفرینکردن. خدایا دروغگو را کور کن. و دیدم همه دارند میچرخند و نفرین میکنند. خدایا کور کن! دروغگو را کور کن. ناحق را کور کن. چهقدر چرخیدم؟ چهقدر نفرینکردم؟ نمیدانم. بهخدا شاید ساعتها چرخیدم و چرخیدند. مست شده بودم و چیزی نمیفهمیدم. و بعد... بعد دیدم که آسمان پائین آمد. ابرها آمدند و آسمانِ کوچکِ حیاطِ ما را پوشاندند. پایینتر آمدند و داخل سینهام شدند، داخل گوشهایم، داخل چشمهایم، و جماعت را پوشاندند. از آسمان صدای ناله میآمد.
انگار همهی بندهگانِ خدا ریخته بودند به حیاطِ ما و در سیاهی ِ ابرها گریه میکردند. هایهای گریه میکردم و بعد دیدم که غیر از سیاهی چیزی نمیبینم. همهی دنیا سیاهی بود. کور شده بودم. داشتم جان میدادم . بعد فریاد کشیدم که من جایی را نمیبینم، من نمیبینم، کو... کجایید؟ مردم کجایید؟ و یکهو قیامت شد. جماعت نعرهمیزد، زوزه میکشید. صدای نالههای پست و بلندِ محسن میآمد که: کور شد! کور شد! دیدید من راست میگفتم؟ دیدید؟
جماعت گریه میکرد. فحشم میدادند. زنها نفرینم میکردند و من کور شده بودم . صدای حمیده نمیآمد. نالیدم حمیده! حمیده! و حمیده هیچجا نبود انگار. ریشبزی هم نبود انگار، صدای محسن بود که میآمد: کور خواندی! کورِ لعنتی! دیگر نمیگذارم خواهرم اینجا بماند . دلم میخواست دیوارهای حیاط بریزند روی جماعت، روی خودم، خودم و حمیده. کور شدهبودم. اما به خدا، خودم با همین چشمها دیدم که محسن و حمیده همدیگر را بوسیدند، با همین چشمها! بعد دیگر جماعت آرام شده بود و صدای بوسه میشنیدم. داشتند محسن را میبوسیدند و محسن تشکر میکرد و خدا را شکر میگفت. بعد فکر کردم این همه صدای بوسه فقط مالِ محسن نیست. حتمن داشتند حمیده را هم میبوسیدند. زنها، و نکند مردها؟ نکند مردها هم داشتند حمیده را میبوسیدند؟
و او، زیر بوسهبارانِ این گلهی نامحرم، با سرِ انداخته و گونههای گُرگرفته به ریشِ من میخندید؟ داد کشیدم حمیده! حمیده! بیا! حمیده کجایی؟ و باز صدایش زدم و صدایش زدم. و زدندم. به خدا همهشان من را زدند، با مشت زدندم، با لگد، با چوب. و از خانهام بیرونم انداختند. درکوچه و بعد در خیابانها به زمینم کشیدند. سنگم زدند . تُفَم انداختند.
لباسهایم را پارهکردند و آوردندم اینجا پیشِ شما. آقا! آقا! جانم فدای شما! الهی کُرسیِ قضایتان تا ابد و تا آخر زمان پایدار بماند. آقا من حکمیتِ شما را دربست قبول دارم. هرچه شما بفرمایید قبول دارم. تا حالا یک کلام هم نگفتهاید. هر چند نمیتوانم شما را ببینم اما صدای نفسهایتان زیرِ گوشم آشناست. آقا میدانم که من را میشناسید. کلیدِ حلِ مشکلم به دستِ شماست آقا. قربان حکم و قانونتان بروم. بگویید آن همسایهی ریشبزیام را که اسمش را همیشهی خدا فراموش میکنم، پیدا کنند. بگویید بیاید و حکم به دعا بدهد. بگویید جماعت دوباره دعا کنند. آقا شما را به خدا بگویید چشمهایم و حمیده را به من پس دهند. آقا بگویید دعا کنند. من غلام خطاکار شما و این جماعتم. غلط کردهام. بگویید حمیده و چشمهایم را به من پس دهند...
منبع : رمز آشوب
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست