یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

مرگ بود، ترس نبود


مرگ بود، ترس نبود
تقدیم به نام های بی یاد و یادهای بی نشان، لاله های پرپر شده در کوه ها و دره های کردستان.
در یکی از روزهای سرسبز، با طراوت و پرنشاط بهاری که طبیعت غرق در سرور و شادی است، گستره دشت ها و دامنه کوه ها چشم اندازی در رنگ های طبیعت بود و کردستان عراق در آلاله های سرخ، زرد و... چشم ها را نوازش می داد.
مأموریتی به ما ابلاغ شد که می باید برای انجام آن عملیات ویژه ای را در درون خاک عراق انجام دهیم. منطقه مورد بحث اطراف شهر قلعه دیزه عراق، نزدیک سد دوکان بود و کیلومترها با محل اعزام ما - روستای ژازوکه سردشت فاصله داشت. ما باید با نفوذ به عمق منطقه، اهدافی را در نزدیکی سد دوکان و ورودی شهر قلعه دیزه مورد تهاجم قرار می دادیم.
مسیر حرکت را از طریق یال ها و شیارهای ارتفاعات سردشت، با استفاده از اختفا و پوشش در تاریکی شب، با فنون عملیاتی و تجاربی که در جنگ های نامنظم به کار گرفته می شود، طی کردیم. یک قسمت از مسیر حرکت، ارتفاعات صعب العبور صخره ای و بخشی به صورت دره و شیار کوه بود.
تیم ۹ نفره همراه بود با دو نفر تیربارچی و کمک آنها، بی سیم چی، متخصص بهداری، تخریب چی، تیرانداز عادی با لباس کردی، به همراه یک بلدچی، مردی میانسال؛ چالاک و لاغر اندام به نام کاک مصطفی که علاقه عجیبی به حمایل فشنگ به صورت قطار ضربدری و کمری داشت. کاک مصطفی از چریک های کرد مسلمان طرفدار بارزانی بود و تعصب شدید دینی و گرایش زیادی به ایران داشت . شب ۲۹ اردیبهشت ۶۶ پس از صرف شام مختصر، با کوله پشتی و داروهای انعقاد خون، تجهیزات انفرادی جنگ چریکی و کلاشینکف تاشو که همیشه در مأموریت ها همراهم بود، حرکت کردیم.
پیش از حرکت مسیر را روی نقشه بررسی کرده و کروکی ساده مسیر، مقرهای ضد انقلاب و مناطقی که ارتش عراق روی آن مستقر بودند، تعیین شد. با خودرو تویوتا از اطراف روستاها رد شدیم و در نزدیکی دامنه ارتفاعات از خودرو پیاده شده، سپس به سمت مواضع پدافندی نیروهای خودی در روی ارتفاعات رفتیم.
در آن جا پس از توجیه مختصر توسط فرمانده گروهان در خط، محل های سهل الوصول و استراق سمع گروهان بررسی شد. من تا حدودی به منطقه آشنایی داشتم، زیرا قبلاً همراه گروهان ضربت در همین منطقه به کمک، تقویت عملیاتی گردان وارد عمل شده بودیم. از طرفی دو عملیات اجرای کمین بر روی یال ها و شیارهای شهر قلعه دیزه عراق انجام داده بودیم. ارتفاعات مقابل محل استقرار پایگاه های ارتش بعثی عراق بود. آنها پیش از این تلاش زیادی کرده بودند تا ارتفاعات را پس بگیرند، ولی هر بار اقدام شان ناموفق شده بود.
به آسانی از مواضع پدافندی خودی خارج شدیم و در روشنایی مهتاب با احتیاط پای در سنگلاخ های کوهستان گذاشتیم. در حرکت شبانه می توان بخشی از جهت یابی کلی را به کمک ستارگان و ماه انجام داد اما به گراگیری و استفاده از صدای تق تق قطب نما بیش از هر زمان دیگر نیاز است.
معمولاً در این گونه مأموریت ها باید برای چندین شبانه روز دور از وطن در لابه لای دره و شیارها و جاهای صعب العبور صخره ای باشیم، شب ها به سمت هدف حرکت کنیم و روزها توأم با هوشیاری کامل و به صورت آماده باش در پناه تخته سنگ ها به استراحت بپردازیم و در عین حال، در مصرف جیره غذایی و آب و مهمات هم حداکثر صرفه جویی را به عمل آوریم. یادآوری مأموریت های هراس آور و دلهره زای دوران جنگ، پس از اتمام آن به لطف الهی حس خوشایند و لذت بخشی در ما پدید می آورد. هر چند در زمان انجام مأموریت برای لحظه لحظه آن دوران، اضطراب های خاص تحمل شده است. زیرا انسان بی تجربه غالباً به وجود خود فکر می کند، اما وقتی هستی و خانواده را فراموش کند، تنها به خواست و تقدیر الهی می اندیشد و پای در راهی می گذارد که در آن مرگ باشد و ترس نباشد. چنین انسان هایی همچون عارفان خداجو بدون کوچک ترین چشمداشت مادی و تعلقات دنیوی، خود را رها می سازند و با توکل به خدا و اعتقاد به مشیت الهی به پیش می روند و به قول عارف زمان امام خمینی(ره): «تمام خوف و ترس هایی که انسان از دشمن دارد، برای این است که خودش را می بیند، اگر چنانچه دید که خدا هست در کار و برای خدا دارد کار می کند نمی ترسد.» صحیفه نور، ج ۱۷
در آن لحظه های خطیر، انسان به قدری از وجود خاکی رها می شد که گویی هر لحظه وصل به بی نهایتی، خدا را پیش خود حس می کرد و سبکبال و آزاد و با فراغ بال در انتظار فردا بود. خستگی را به ستوه می آورد و دنیای مادی را به سخره می گرفت و دارایی اش خلاصه می شد به وسایل درون کوله پشتی. در مأموریت های برون مرزی و دور از وطن، با تمام تهدیدات و عدم امنیت جانی باز حس شادی و امید به آینده داشت. نه بوروکراسی پیچیده اداری بود و نه زرق و برق دنیا دل را به هول و هراس می افکند. توجه و حضور را حس می کرد و بویژه در هنگام غروب خورشید در پس کوه های ناشناخته و غبار گرفته، زمزمه های دعای فرج بسیار لذت بخش و امید آفرین بود. در این لحظه ها فرمانده حقیقی و مطلق (الله) همیشه با ما بود. میدان آزمایش، حرف و عمل بود. نه رئیس و مسئولی که با افکار، معیار و شاخص های تنگ نظرانه مادی ارزیابی مان کند و یا با تهدید، تطمیع، ارتقا و ترفیع ما را به هراس و طمع بیندازد. کار رزمنده از جنس عشق و ایمان بود، زیرا او با خدای خود عهد بسته بود تا به تکلیف دینی و میهنی برای کشور و مردم عمل کند؛ آن جا معامله جان بود و همیشه و در همه حال به مرگ لبخند می زدی و توکلت بر پروردگار بود. آری ای برادر آن جا مرگ بود و ترس نبود.
حرکت در نور ضعیف و کم رنگ مهتاب همراه با رعایت اقدامات تأمینی در سرزمین ناشناخته دشمن بسیار دشوار و دور از منطق و عقل است، اما هدف مقدس تر و والاتر از آن و منطق از نوع عشق و ایمان است.
پس از ۵ ساعت راهپیمایی، به منطقه عمومی رسیدیم که در دامنه کوهستانی، روستایی کوچک دیده می شد. با استفاده از پوشش گیاهی در اختفا و استقرار کامل در بخشی از یال ارتفاعی که از آن جا جوی آب روان بود، استقرار یافتیم و پس از نماز صبح با تعیین دیده بان به استراحت پرداختیم. اولین دقایق برای استراحت به دلیل کوفتگی بدن ناشی از راهپیمایی طولانی، بی خوابی، با سوزش دردناک بدن همراه بود. لیکن با گذشت زمان خواب بر خستگی غلبه پیدا می کند. در این گونه مأموریت ها روزها طولانی است. وقتی قرار باشد بدون فعالیت منتظر شب بمانی، زمان بسیار کند و دیر می گذرد، زیرا نه می توانی با آرامش استراحت کنی و نه فرصت تهیه غذا وجود دارد. از طرف دیگر به علت صرف انرژی زیاد نیاز به غذا زیاد می شود. فقط استرس ناشی از عملیات، مانع اشتها برای خوردن غذا است.
روز بلند بهاری با استراحت، بررسی هدف و صحبت با هم سپری شد. با گرگ و میش شدن هوا از پناهگاه صخره ای خارج شدیم و به سمت هدف حرکت کردیم. آنگاه همچون شب گذشته با خوردن چند خرما گام در مرحله دوم مأموریت گذاشتیم و پس از سرازیر شدن به جلگه «ده شو» مجبور شدیم از دو جویبار متصل به رودخانه «زاب» عراق بگذریم که آب بسیار سردی داشت.
به جاده ای خاکی رسیدیم و با بررسی اطلاعات و نقشه مشخص شد که این جاده به سمت یکی از روستاهای اطراف سد دوکان عراق می رسد. هنگام راهپیمایی در حال و هوای خود بودم که صدای خودرویی از دور ما را از فکر بیرون آورد. بی درنگ خود را از حاشیه جاده خارج کردیم و به چاله و شیارهای بغل جاده رساندیم. به صورت چمباتمه نشستیم، خودرویی که به ما نزدیک می شد، وانت «های لوکس» دو سرنشین داشت. لحظه ای اندیشیدم که خودرو را بگیریم و باقی مانده راه را با خودرو برویم اما در این گونه مأموریت ها در عمق خاک دشمن نباید ریسک می کردیم. صدای مبادله آتش توپخانه دوربرد دو طرف به گوش می رسید. گلوله های مبادله شده از بالای سر ما می گذشت و به اطراف شهر اصابت می کرد. شب، هنگام حرکت، صدای برخاسته از طبیعت پوشش مناسبی برای جلوگیری از انتشار صدای ناشی از تحرکات و تجهیزات است. مرغ شب، فارغ از مخاصمات دولت ها و انسان ها همچون همه شب های کردستان هر جا که درخت بود، در حال ناله شبانگاهی و شاید هم در حال راز و نیاز بود. پارس سگ های عشایر و روستاهای اطراف گه گاه سکوت دلهره آور شب را می شکست. در جلگه برای چند لحظه ای از حرکت بازایستادیم، زیرا دقایقی تردید داشتیم. موقعیت و سمت هدف را گم کرده بودیم. بعد از دقایقی درنگ تا مسیر یکی از انشعابات رود پیش رفتیم. از دور سوسوی چراغ های شهر و مناطق اطراف سددوکان دیده می شد. مسیر جلگه را با رعایت ملاحظات امنیتی و تأمینی طی کردیم. کاک مصطفی ادعا می کرد که با مناطق اطراف آشنایی کامل دارد. این مکان قرارگاه ضدانقلاب، از جمله کومله ودموکرات نیز بود. پس با احتیاط کامل مسیر را پشت سر گذاشتیم و به جای مورد نظر و هدف اصلی رسیدیم که تشکیل شده بود از مجتمع های تأسیسات نگهداری و محافظت سد دوکان و پل، در تاریکی شب پس از بررسی و در نظر گرفتن جوانب تاکتیکی و امنیتی اجرای مأموریت را شروع کردیم. فعالیت اولیه در اطراف مجتمع های فوق و در نور کم رنگ مهتاب کار بسیار حساس و ظریفی بود و مهارت و تخصص فنی بالایی لازم داشت.
با سرعت و شتاب دست به کار شدیم و در عرض یک و نیم ساعت تمام کارها را مطابق برنامه پیش بینی شده انجام دادیم. سپس آماده شدیم تا هر چه زودتر منطقه را ترک کنیم و تا قبل از سپیده دم خود را به مناطق کوهستانی اطراف و لابه لای کوه و دره برسانیم . حرکت شتاب زده گروه رزمی در اثر غفلت همراهان منجر به پدید آمدن صدایی نامتعارف شد. در نتیجه محافظ سد به اطراف مشکوک شد و بلافاصله شروع کرد به شلیک کردن به طرف موقعیت ما. گلوله ها با فاصله ای چند سانتی متری از بالای سرمان گذشت و مجبور شدیم برای مدتی زمین گیر و بی حرکت مواضع و اطراف را با دقت زیر نظر داشته باشیم و چنان چه درگیری پیش می آمد، باید از معرکه فرار می کردیم. گویی سرباز عراقی از شنیدن صدای نامتعارف بی هدف و از روی ترس شلیک کرده بود. پس از دقایقی با مسلط شدن بر اوضاع به خود آمدیم و به سمت مسیر در نظر گرفته شده خیز برداشتیم. سرباز عراقی نیز پس از رگبار اولیه، گه گاه تک تیرهایی بدون هدف به سوی ما شلیک می کرد. با ایجاد تأمین و احتیاط هر چه سریع تر منطقه تقریبا جلگه ای و پست را به سوی کوهستان و ارتفاعات ترک کردیم. پس از سپری شدن دو ساعت به دامنه ارتفاعات رسیدیم و پس از تعیین منطقه استقرار و نحوه انجام نگهبانی و استراحت بچه ها و سنگربندی دفاعی، متوجه شدیم که ذخیره غذایمان تمام شده است. این در حالی بود که طلیعه نور خورشید از سمت مشرق و کشور عزیز مان به سوی دره و کوهستان در حال تابش بود و ما خسته از گرد و غبار راه با توکل و امید به امداد الهی پس از نماز صبح در وجود خود احساس آرامش کردیم. هرچند که خواب صبحگاهی توأم با خستگی شب و حفاظت از جان خود از دغدغه های اصلی مان بود، ولی باید فکری هم برای غذا در مسیر برگشت به سوی ایران می کردیم. بعد از ساعاتی استراحت همراه با دلهره مأموریت، حدود ۱۲ ظهر در مورد نحوه تهیه غذا تصمیم گیری کردم و به این نتیجه رسیدیم که کاک مصطفی و یک نفر از نیروها برای تهیه غذا به روستای واقع در دامنه کوه بروند که حدود ۳ کیلومتر با محل ما فاصله داشت. موانع و مشکلات را بررسی کردیم و قرار شد دو نفر به گونه ای حرکت کنند که عصر و در هوای گرگ و میش به روستا برسند.دینار عراقی و یک بی سیم دستی به این دو نفر تحویل دادیم و علامت قراردادی را تیراندازی بین خود تعریف کردیم.
آنان به راه افتادند و پس از ساعتی با ما تماس گرفتند و گفتند که نزدیک ده هستند، اما وضعیت عادی به نظر نمی رسد، زیرا فرد مسلحی در ورودی ده دیده می شد. از آنها خواستیم تا وضعیت را با حساسیت بیشتری بررسی و گزارش کنند و اگر احساس خطر می کنند برگردند. معمولاً در مناطق کردستان به دلیل این که گروه های مختلف شب ها برای دریافت کمک مالی و تهیه آذوقه وارد روستاها می شدند، روستائیان مدتی را حیران و سرگردان می ماندند که این ها متعلق به کدام گروه و حزب هستند، تا نسبت به آنان ابراز علاقه کنند. در واقع، احزاب و گروه ها شب ها روستاها را برای گرفتن باج و خراج محاصره می کردند و در مواقع عادی هم می شد با القای این که در محاصره هستند، دو نفره وارد خانه ها شد و درخواست کمک کرد. بعد از حدود یک ساعت دو نفر دست خالی به ما ملحق شدند. شب فرا رسیده بود و ما نمی توانستیم موقعیت و زمان را از دست دهیم، زیرا شب ها موقع حرکت ما بود و همان شب باید به سوی کشور عزیزمان حرکت می کردیم. ته مانده خرما و کشمش ها را خورده بودیم و احساس گرسنگی شدیدی می کردیم. حرکت را با جهت یابی به سمت دشت و سپس به جهت ارتفاعات که مسیر ناهموار و طاقت فرسایی بود ادامه دادیم و بخشی از راه را در ادامه دشت طی کردیم. از نزدیکی یک روستا که رد می شدیم، تصمیم گرفتیم بخشی از روستا را محاصره کنیم و در منزلی را بزنیم تا کمی نان و پنیر بخریم. این تصمیم را خیلی سریع عملی کردیم و به بررسی سریع و اجمالی منطقه از لحاظ تاکتیکی پرداختیم. هر چه به روستا نزدیک تر می شدیم، سگ ها شروع به پارس می کردند، به طوری که برای لحظاتی زمینگیر شدیم تا جلب توجه نکرده باشیم. به ضلع جنوبی روستا نزدیک شدیم، نقاط سرکوب را تصرف کردیم و من به همراه کاک مصطفی پس از پوشاندن صورت های مان به وسیله چفیه وارد اولین منزل شدیم. وقتی وارد محوطه شدیم، مردی میانسال در حال رفتن به دستشویی عمومی ده بود که بی درنگ به او دستور توقف دادیم. مرد میانسال، مضطرب و نگران و درحالی که دستش می لرزید، هاج و واج ما را نگاه می کرد. به او تفهیم کردیم که بدون سر و صدا و در آرامش کامل در قبال دریافت پول مقداری نان و پنیر و ماست و... به ما بدهد. او نیز مقداری نان و پنیر و شیر و ماست برای مان آورد. نمی خواست پول بگیرد، ولی با اصرار مبلغ مواد غذایی را به او پرداخت کردیم. بوی نان خشکیده داخل کیسه اشتهای افراد را که گرسنه و تشنه بودند، چند برابر کرده بود. گونی را همراه با دبه ای ماست و شیر با احتیاط به سمت ارتفاعات بردیم و پس از دور شدن از روستا آنها را بین خود تقسیم کردیم.
فرصت چندانی نداشتیم و باید تا قبل از روشنایی به حد مرزی و خط پدافندی می رسیدیم. حرکت به سمت ایران را از لابه لای شیارها و یال های دامنه ارتفاعات در اطراف یکی از پایگاه های ضد انقلاب - که یکی از افرادش بی هدف به سمت یال کوه رگبار می بست، آغاز کردیم و پس از هفت ساعت راهپیمایی سخت و طاقت فرسا به نقاط مرزی پیش بینی شده نزدیک شدیم. این بار به دلیل شیب تند ارتفاعات از سمت عراق و استحکامات پدافندی عراق قبل از رسیدن به سمت دشت به سوی ارتفاعات حرکت کردیم که مسیر ناشناخته و در عین حال پرترددی بود! معبری که ضد انقلاب برای نفوذ از آن استفاده می کرد، حتی برخورد با گشتی و کمین ضد انقلاب را هم در طول راه پیش بینی می کردیم.
سمت شمال به دشت سرسبز و وسیع و سمت جنوب به ارتفاعات محدود می شد. ایران این ارتفاعات را به دلیل دشواری هایی در تدارکات زمستانی تخلیه کرده و اکنون به تصرف عراقی ها درآمده بود. البته دشمن در محدوده یال ها، میدان های مین و موانع مصنوعی مختلفی ایجاد کرده بود. صبح، هوای منطقه گرگ و میش بود. سعی کردیم هر طور شده به وسیله بی سیم ارتباط برقرار کنیم، اما ضمناً باید احتیاط می کردیم تا عراق و ضد انقلاب مکالمه ما را شنود نکنند. در چنین لحظه های دشواری تصمیم گیری بسیار سخت است. مانده بودیم که چگونه به خطوط پدافندی اطلاع دهیم. ما نیز می توانستیم همچون ضد انقلاب بخشی از محور را دور بزنیم و بدون اطلاع پایگاه های مرزی وارد خاک کشور شویم و بعد ارتباط برقرار کنیم. همین فکر را با هوشیاری و استقبال خطر اجرا کردیم، اما هنوز بطور کامل وارد خاک ایران نشده بودیم که رگبار سلاح های کالیبر کوچک و بزرگ از پایگاه مرزی به سمت ما شلیک شد. صدا در دره پیچیده بود و ما بی درنگ خود را به خارج از تیرتراش در پناه تخته سنگ ها رساندیم. متوجه خمپاره هایی شدیم که می توانستند تلفات سنگینی به ما وارد کنند. بی سیم را فعال کردیم و پس از مدتی سرانجام موقعیت خود را به گردان گزارش دادیم . به دلیل وضعیت آشفته پایگاه، پایگاه های اطراف نیز حساس شده و شروع به شلیک به سمت دره و شیارهای اطراف کردند. در همین گیر و دار در حال برقراری ارتباط در پشت تخته سنگ بودم که احساس سوزش شدیدی در پای چپم کردم. دستم را به جای سوزش برده و متوجه شدم دستم خیس شده، ترکشی به بالای زانوی چپم اصابت کرده بود. در نتیجه، بهدارچی تیم بسرعت وارد کار شد و اقدامات پانسمان را انجام داد. موقعیت تیم ما داشت بسیار آشفته و وخیم می شد. سپیده زده بود و بچه ها برای حفظ جان شان به فکر جان پناه بودند. سعی کردیم به طریق فیزیکی به پایگاه اطلاع دهیم که نیروی خودی هستیم، زیرا برای ارتباط بی سیمی با پایگاه اقدامات مان بی نتیجه مانده بود. سپس زیرپیراهن سفیدرنگی را به سرنیزه بستیم و سرنیزه را به تفنگ زدیم، سپس از جان پناه شروع کردیم به علامت دادن به پایگاه.
عاقبت پس از دقایقی شیوه ما کارساز شد و تیراندازی به پایان رسید، اما تا افراد پایگاه به خود آیند و جرأت پیدا کنند از پایگاه بیرون بیایند و ما هم بتوانیم با صدای بلند تیم را معرفی کنیم، یک ساعتی طول کشید.
سرانجام با تکان دادن پرچم سفید خود را از موضع بیرون آوردیم و بچه های پایگاه با احتیاط و حفظ موقعیت امنیتی خود به ما رسیدند و پس از معرفی ما را در آغوش گرفتند. آنها پس از کمک گرفتن تجهیزات، ما را به سمت پایگاه خود بردند و در پایگاه حسابی از ما پذیرایی کردند. آن گاه بود که موقعیت استراحت برایمان فراهم شد و پانسمان مرا عوض کردند. زخم ترکش چندان عمیق نبود و به این ترتیب در ساعت ۳ بعد از ظهر توانستیم موقعیت خود را به گردان گزارش دهیم.
سرهنگ ستاد محمد آقاجانی
منبع : روزنامه ایران