یک پنجره برای من کافیست...

به مادرم گفتم دیگر تمام شد/ باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم... زمستان به همان اندازه که مهربان است، بیرحم هم هست. به همان اندازه که مهربان است تا شاعری به نام فروغ فرخزاد را در سال یکهزار و سیصد و سیزده شمسی در یکی از روزهای سرد دیماه بهدنیا بیاورد، به همان اندازه بیرحم است تا در یکی از روزهای سرد بهمن صحنه غمگین یک تصادف را به ۳۲ سالگی فروغ هدیه کند و گورستان ظهیرالدوله آرامگاه غمگین شاعری باشد که کلماتش در سالهای کوتاه آن زندگی شاعرانه، ابدیتی از شعر را خلق کنند... شاید فروغ وقتی ۱۲ سال پیش از مرگش، اولین شعر خود را به مجله روشنفکر سپرد، نمیدانست همان هفته صدها هزار نفر با خواندن شعر بیپروای او با نام شاعری تازه آشنا میشوند که چندی بعد به اوج شهرت میرسد و آثارش هواخواهان بسیار مییابد؛ در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف، او را در بیپروایی و دریدن پرده ریاکاران با حافظ تشبیه کرد و نوشت: «اگر در قدرت کلام هم به پای لسانالغیب برسد، حافظ دیگری خواهیم داشت». فروغ با مجموعههای اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی نبوغ خود را در کلمات به رخ کشید و در دفترهای «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغار فصل سرد» این حیرت را چون هدیهای ابدی به مخاطبان قرنهای پس از خود هدیه کرد... فصل اول: اسیر فروغ در سال ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور، نویسنده ایرانی ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۴۳ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، پسری به نام کامیار شاپور بود. فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامهنگاریهای عاشقانهای داشت. این نامهها به همراه نامههای فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامههای وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی منتشر شد. نامههای فروغ فرخزاد به پرویز شاپور نهتنها به خاطر اینکه از طرف فروغ نوشته شدهاند، خواندنی است، بلکه گویای شرایط جامعه آن روز ایران است و فکر میکنم بعدها شاید فروغ به چنین روزهایی میاندیشید وقتی میگفت: «من از آدمهایی نبودم که وقتی میدیدم سر یک نفر به سنگ میخورد و میشکند، دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا سر خودم نمیشکست، معنی سنگ را نمیفهمیدم...» فصل دوم: دیوار پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخزاد، برای گریز از هیاهوی روزمرگی، زندگی بسته و یکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت. او در این سیر و سفر، کوشید تا با فرهنگ اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانهاش به سختی میگذشت، به تئاتر و موزه میرفت و در این دوره زبان ایتالیایی و همچنین فرانسه و آلمانی را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا و آشناییاش با فرهنگ هنری و ادبی اروپایی، ذهن او را باز کرد و زمینهای برای دگرگونی فکری را در او فراهم آورد اما هنوز خاطره تلخ ازدواج پیشین خود را از یاد نبرده بود و با دلسردی روزهایش را میگذراند. حتماً همینجاست که فروغ میگوید: «من تنبل هستم، خیلی تنبل هستم. همیشه از جنبههای مثبت وجود خودم فرار میکنم و خودم را میسپارم به دست جنبههای منفی آن. به هر حال این حالتها نمیتوانند در شعر آدم بیتاثیر باشند. شب که میخواهم بخوابم، از خودم میپرسم امروز چه کردی؟ میخواهم بگویم عیب کار من در این است که میتوانست خیلی بهتر باشد و خیلی سریعتر رشد کند اما من احمق به عوض اینکه کمکش کرده باشم، جلویش را گرفتهام؛ با تنبلی و هرز رفتن، با شانه بالا انداختن و نومیدیهای خیلی فیلسوفانه و دلسردیهایی که حاصل تنگفکری و توقعات احمقانه داشتن از زندگی است». فصل سوم: عصیان زمان گذشت و فروغ باید فروغ میشد؛ فروغی که جرقههای نبوغش تنها نشانههای نخستین یک تولد بود. ابراهیم گلستان در ادبیات ایران نام آشنایی است و شاید همین نام است که باید آتش این جرقه را شعلهور کند. در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب میکند و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا میشود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر میدهد و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم «خانه سیاه است» را در آسایشگاه جذامیان تبریز میسازند. در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستوجوی نویسنده، بازی چشمگیری از خود نشان میدهد. در زمستان همان سال خبر میرسد که فیلم «خانه سیاه است» برنده جایزه نخست جشنواره اوبر هاوزن شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه منتشر کرد که افتخاری بزرگ بود برای یک زن ایرانی. اما فروغ در جستوجوی افتخارات رسمی نبود و خود در مصاحبهای درباره این جایزه گفت: «این جایزه برایم بیتفاوت بود. من لذتی را که باید میبردم، از کار برده بودم. ممکن است یک عروسک هم به من بدهند. عروسک چه معنی دارد؟ جایزه هم عروسک است...». آشنایی با ابراهیم گلستان، نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تحول فکری و ادبی در فروغ شد. او در سال ۱۳۴۳ به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر میکند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت میکند که تهیهکنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد میدهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش میشوند و لابد برای همین روزهاست کلماتی را که بعدها در این سطرها کنار هم میچیندشان: «من به دنیای اطرافم، به اشیای اطرافم و آدمهای اطرافم و خطوط اصلی این دنیا نگاه کردم، آن را کشف کردم و وقتی خواستم بگویمش، دیدم کلمه لازم دارم، کلمههای تازه که مربوط به همان دنیا میشود. اگر میترسیدم میمردم. اما نترسیدم... من دنبال چیزی در درون خودم و در دنیای اطراف خودم هستم، هر کلمهای روحیه خاص خودش را دارد، همینطور اشیا. به من چه که تا به حال شاعر فارسیزبانی مثلاً کلمه انفجار را در شعرش نیاورده است، من از صبح تا شب به هر طرف که نگاه میکنم، میبینم چیزی دارد منفجر میشود. من وقتی شعر میگویم، دیگر به خودم که نمیتوانم خیانت بکنم». فروغ پس از این دوره مجموعه تولدی دیگر را منتشر کرد. اشعار وی در این کتاب تحسین گستردهای را برانگیخت. فصل چهارم: تولدی دیگر و او سرود: «دستهایم را در باغچه خواهم کاشت/ میدانم سبز خواهد شد/ میدانم/میدانم...» و این نهال سبز شد، این خود شاعر بود که به راستی دیگرباره تولد مییافت؛ در هیات یک شاعر جهانی که شعرش از مرزهای بومی سرزمین خویش و زبان مادری خویش گذشته است. «تولدی دیگر» حادثهای فراموشنشدنی بود در تاریخ شعر معاصر ما و در تاریخ ادبیات ما. خود فروغ نیز درباره این کتاب میگوید: «من همیشه به آخرین شعرم بیشتر از هر شعر دیگرم اعتقاد پیدا میکنم. دوره این اعتقاد هم خیلی کوتاه است، بعد زده میشوم و همه چیز به نظرم سادهلوحانه میآید. من از کتاب «تولدی دیگر» ماهها است که جدا شدهام. با وجود این فکر میکنم که از آخرین قسمت شعر تولدی دیگر میشود شروع کرد». فروغ باید متولد میشد تا تولدی دیگر را بیافریند، باید میآمد تا آن کلمات بینظیر را خلق کند. باید به دنیا میآمد تا یکی باشد که این حرفها را از دهانش بشنویم: «من نمیتوانم وقتی میخواهم از کوچهای حرف بزنم که پر از بوی ادرار است، لیست عطرها را جلویم بگذارم و معطرترینشان را برای توصیف این بو انتخاب کنم. این حقهبازی است. حقهایست که اول آدم به خود میزند، بعد هم به دیگران. آدم باید به یک حدی از شناسایی لااقل در کارش برسد. شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضیها را میشناسم که رفتار روزانهشان هیچ ربطی به شعرشان ندارد؛ یعنی فقط وقتی شعر میگویند، شاعر هستند. بعد تمام میشود، دومرتبه میشوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگفکر بدبخت حسود حقیر...». او بعدترها میگوید: «وقتی به کتاب تولدی دیگر نگاه میکنم، متاسف میشوم. حاصل چهار سال زندگی خیلی کم است. من ترازو به دست نگرفتهام و شعرهایم را وزن نمیکنم اما از خودم انتظار بیشتری داشتم و دارم». فصل آخر: ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد... «ایمان بیاوریم/ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد/ ایمان بیاوریم به ویرانههای باغهای تخیل/ به داسهای واژگونشده بیکار/ و دانههای زندانی/ نگاه کن که چه برفی میبارد...» و باید ایمان آورد به کلماتی که برای نخستینبار جهانی را میسازند. باید ایمان آورد به آنچه که به لفظ در میآید و به آهنگ ادا میشود و سرانجام آرامت میکند... فروغ تنها شاعر نبود. نمایشنامه «ژان مقدس» از «برنارد شاو» و سیاحتنامه «هنری میلر» در یونان به اسم «ستون سنگی ماروسی» را به فارسی ترجمه کرده بود که هنوز چاپ نشده است. ترجمه «ژان مقدس» که شرح زندگی ژاندارک است، به این منظور بود که در این نمایشنامه روی صحنه بیاید و خودش در آن نقش ژاندارک را بازی کند. در تابستان سال ۱۳۴۳ برگزیده اشعار او چاپ شد. در سال ۱۳۴۴ سازمان یونسکو یک فیلم نیمساعته از زندگی فروغ به پاس شعر و هنر او که اینک در یک سطح جهانی قرار گرفته بود را تهیه کرد. در همان سال «برناردو برتولوچی» کارگردان شهره موج نو ایتالیا به تهران آمد و یکربع ساعت از زندگی فروغ فیلم ساخت. در سال ۱۳۴۵ فروغ یکبار دیگر به ایتالیا سفر کرد و در دومین فستیوال فیلم «مولف» در شهر «پذارو» شرکت کرد. در همین سال کشور سوئد به او پیشنهاد ساخت فیلم را داد و از چهار کشور آلمان، سوئد، انگلستان و فرانسه به فروغ پیشنهاد شد که اجازه دهد اشعارش را ترجمه و چاپ کنند... فروغ دیگر فقط مال ما نبود. جهانی او را میطلبید و به او احترام میگذاشت. فروغ شاید دیگر به نبوغش در کلمات ایمان آورده بود وقتی میگفت: «کسی که کار هنری میکند، باید اول خودش را بسازد و کامل کند، بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافتها، فکرها و حسهایش عمومیت بخشد» و نوشت: «ای دوست، ای برادر، ای همخون، وقتی به ماه رسیدی، تاریخ قتلعام گلها را بنویس» و سرانجام سرمای بیرحم زمستان در بیستوچهارم بهمنماه ۱۳۴۲، در جاده دروس- قلهک تهران از راه رسید اما فروغ خیلی پیشتر از اینها، شعر خود را برای مرگ سروده بود: «به مادرم گفتم دیگر تمام شد/ گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد/ باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم...». «و خاک، خاک پذیرنده، اشارتیست به آرامش