چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا
شغلهایی اتفاقی (آنها از هیچ پول میسازند!)
بعضیها شغلشان را خودشان اختراع میکنند. کارهای ساده و پولساز. اصطلاحاً فکر اقتصادیشان خوب کار میکند. سراغ چند تا از آنها رفتهایم و از اینکه چطور این ایدهها به ذهنشان رسیده پرسیدهایم.
«اینجا، قربان طاهری را همه میشناسند. چند دقیقه صبر کن حتماً پیدایش میشود.» وقتی سراغ قربان را میگیرم، مرد راننده که کنار تاکسی نارنجی و قراضهاش ایستاده این را میگوید. بعد لبخندی میزند و میگوید: «نزدیک افطاره، قربان هم باید دیگه پیداش بشه، گشنگی مردیم.» هنوز جملهاش کامل نشده که یک تاکسی سمند کنارش میایستد. مرد میخندد و میگوید: «نگفتم پیداش میشه» قربان حدوداً ۴۰،۴۵ ساله به نظر میرسد.
صندلی عقب ماشینش پر از ظرفهای یک بار مصرف است. رانندهها کنار ماشینش جمع میشوند. از صندوق عقب، سه تا فلاسک چای بیرون میآورد و به رانندهها میگوید: «بچهها لیوانهاتون رو آماده کنید.» صدای اذان که قطع میشود. تقریباً همه لیوانها پر شده است. بعضیها، چای و غذا را میگیرند و میروند. بعضیها هم همان جا میایستند و مشغول خوردن میشوند. روی هر ظرف غذا یک کیسه است که داخلش یک لقمه نان و پنیروسبزی و دو عدد خرما قرار دارد.
غذا هم لوبیاپلو است. قربان غذاها را پخش میکند و در جواب مردمی که فکر میکنند نذری است و برای گرفتن آن صف کشیدهاند. میگوید: «نذری نیست. نذری شب بیست و یکم.» دور قربان خلوت شده. رانندهها غذاها را گرفتهاند و حالا مشغول جمع کردن مسافر هستند. رانندهای که قربان را نشانم داد، غذایش را تعارف میکند و میگوید: «آقا قربان دو سال پیش این کار رو شروع کرد. از بس که خودش غذاهای خوشمزه میآورد.
بچهها رو پایه کرد که بهش بگیم برای ما هم غذا بیاره. ماه رمضون هم خودش چای و نون پنیر و خرما بهش اضافه میکنه بدون اینکه پول غذا رو زیاد کنه.» قربان را صدا میکند و میگوید: «خانم خیلی وقته منتظره میخواد با شما حرف بزنه.» قربان جلو میآید و وقتی راننده جریان را توضیح میدهد، قربان لبخند میزند و میگوید: «راستش، من خودم راننده همین خط هستم. زخم معده دارم. باید سر ساعت غذا بخورم. خانمم هم صبح به صبح غذا میداد که ناهارم رو سر ساعت بخورم. چون خونه رفتن صرف نداشت، من هم همین جا سر خط غذا میخوردم.
بعضی وقتها بچهها هم باهام هملقمه میشدن. دستپخت خانمم خیلی خوبه.» در ظرف غذا را باز میکند و میگوید: «ببین چه لوبیاپلوی خوشرنگیه، خوشمزه هم هست. این شد که یک روز یکی از بچهها گفت: قربان برای منم غذا بیار اما باید پولش رو بگیری. چند نفر دیگه هم خواستند. خلاصه روز اول کارم...» میخندد و ادامه میدهد: «البته یعنی کار خانمم با ۱۰ تا غذا شروع شد و الان حدود ۱۲۰ تا غذا ظهر به ظهر میارم.
ماه رمضون هم افطار میدم.» غذاها را پرسی ۵۰۰ تومان میفروشد و میگوید: «خدارو شکر بد نیست. چند وقت پیش تونستم ماشینم رو عوض کنم. و این رو بگیرم. رانندهها هم راضیاند. پول کمتر میدهند و غذای سالمتر میخورند.» یک پرس غذا از ماشین بیرون میآورد و دستم میدهد و میگوید: «تو فکر اینم که کلاً رانندگی رو بذارم کنار و وردست خانم بشم و یک آشپزخونه مخصوص غذاهای خونهگی راه بندازیم.»
□□□
خانم «ر» دوست ندارد اسمش را بنویسم. یعنی میگوید: «اگر میخواهی از اول اول برایت تعریف کنم نباید اسمم را بنویسی.» مغازهاش در یکی از خیابانهای غرب تهران است. اما قرار است به زودی یک شعبه دیگر در مرکز شهر دایر کند.
وقتی قبول میکنم نامی از او در گزارش نیاورم، داستان را از اول برایم تعریف میکند. «چند سال پیش شوهرم مرد. بنده خدا ارث و میراث که برامون نذاشته بود هیچی، یه عالمه هم بدهی داشت. چهار تا بچه داشتم که خرج داشتند. چارهای نداشتم، باید کارگری میکردم. یک روز خانم یکی از همین خونههایی که کار میکردم ازم خواست چند کیلو سبزی و چند کیلو بادمجان هم برایش سرخ کنم. من هم کارهایی را که گفته بود انجام دادم، از کارم خوشش آمد.
بنده خدا انقدر تبلیغ کرده بود که مدام تمام فامیلش میآمدند و سفارش سبزی پاک کردن و بادمجان سرخ کردن و پیاز داغ درست کردن میدادند. من هم توی خانه این کارها را میکردم و اجرتش را حساب میکردم.» مشتریهایش که زیاد میشود فکر اجاره مغازه به سرش میزند. «با خودم فکر کردم و دیدم الان بیشتر زنها کارمند شدهاند.
وقت این کارها را ندارند. اگر کسی باشد که این کارها را برایشان انجام بدهد حتماً استقبال میکنند.» همان موقع سراغ اجاره مغازه میرود. «خیلیها میگفتند این کار را نکن. اما من به کارم ایمان داشتم.» حالا چهار سال از آن روزها میگذرد و خانم «ر» دیگر خودش کار نمیکند. سفرهای در حیاط خانهاش پهن شده و چهار زن دیگر مشغول پاک کردن سبزی هستند. دو نفر پیاز و بادمجان سرخ میکنند و پسر و دختر بزرگش مسئول شستوشوی سبزیها و استفاده از دستگاه سبزی خردکن هستند.
خانم «ر» تنها نظارت میکند. میگوید: «میخواهم مسئولیت آن مغازه دیگر را بدهم به دختر بزرگم. پشت آن مغازه یک اتاقک کوچک است که بچهها میتوانند همان جا ترتیب کارها را بدهند.» خانم «ر» بابت پاک کردن هر کیلو سبزی ۲۰۰ تومان اجرت میگیرد.
۲۰۰ تومان هم اجرت خرد کردن آن است. میگوید: «برای سرخ کردن روغن را باید خودشان بیاورند. اجرت سرخ کردن هم ۳۰۰ تومان است.» از درآمدش راضی است. میگوید: «خدا را شکر راضیام.» نگاهی به کارگرها میاندازد و میگوید: «راضیام خدا رو شکر. سعی میکنم بچهها را هم راضی نگه دارم.»
□□□
اینجا پر از کاغذرنگی و مقوا و روبانهای رنگی است. بوی چسب از چند فرسخی توی مشام میخورد. یک آپارتمان قدیمی در یکی از جنوبیترین خیابانهای تهران. آقای قاسمی مسئول کارگاه است. تلفن مدام زنگ میخورد و آقای قاسمی، سفارشات را یادداشت میکند. آن طرف کارگاه هم دختران جوان مشغول درست کردن جعبه و پاکت مقوایی هستند.
غیر از آقای قاسمی و محمد که مسئولیت توزیع اجناس را برعهده دارد، ۱۲ دختر مشغول کار در کارگاه هستند. آقای قاسمی، کارمند بازنشسته است. میگوید: «سه سال پیش بازنشسته شدم و کارم را اینطور گسترش دادم. ولی پنج سال پیش این کار را خودم تک وتنها شروع کردم.» فکر اولیه این کار از روز ولنتاین شش سال پیش در ذهن آقای قاسمی شکل میگیرد.
«روز ولنتاین بود. داشتم از کنار این مغازههای عروسک فروشی رد میشدم که از شلوغیاش تعجب کردم. راستش آن موقع هم اصلاً نمیدانستم چه روزی است و چرا آن قدر آن مغازه شلوغ است. دیدم هر کدام از دخترها و پسرها با یک جعبه کادو از مغازه بیرون میآیند. جعبههای مقوایی کوچک و بزرگ که با کاغذهای رنگی تزیین شده. رفتم و آنها را قیمت کردم.
دیدم چه سود خوبی دارد. همان موقع با مغازهدار صحبت کردم و گفتم هر چقدر به این جعبهها پول میدهی من ۱۰۰ تومان ارزانتر برایت میسازم.» همان روز چسب و مقوا و کاغذ رنگی میگیرد و اولین جعبه کادوی زندگیاش را میسازد. «راستش بد هم در نیامد.
کتاب ریاضی پسرم را بازکردم و ازروی الگویی که برای ساختن مکعب مربع و مکعب مستطیل داده بود کمک گرفتم. هنوز هم از همان الگوها استفاده میکنیم.» بعد از باز نشسته شدن تصمیم میگیرد کارش را توسعه بدهد.
«مشتریهای خودم را پیدا کرده بودم. تولید پاکتهای مقوایی را هم شروع کردم. باید چند تا کارگر استخدام میکردم که ترجیح دادم همهشان خانم باشند.» با خنده میگوید: «خب، خانمها بادقتترند. تمیزتر هم کار میکنند.» وقتی میگویم راضی هستی؟ کمی مکث میکند و میگوید: «چرا که نباشم. اگه یه کمی منصف باشی زود شناخته میشی و میتونی راحت کار کنی. خدا رو شکر سرم خیلی شلوغه. فکر کنم باید برای جذب کارگر توی روزنامه آگهی بدم.»
□□□
«فقط با ماهیانه ۱۵ هزار تومان هرروز صبح نان تازه بخورید.» این آگهی به همراه یک شماره تلفن در سرتاسر خیابان جردن پخش شده است. شماره را که میگیرم، مردی گوشی تلفن را برمیدارد. وقتی میگویم بابت آگهی نان تماس گرفتهام، میگوید: «آدرستان را بدهید. تا از فردا صبح نان تازه بخورید.» صدایش جوان است و لهجه شهرستانی دارد. وقتی میگویم: «چطور این فکر به ذهنت رسید؟» کل زندگیاش را یک باره روی دایره میریزد. «من توی همین کوچه... داخل یکی از ساختمانها سرایدار هستم. اینجا بالای شهر است.
آدمهای بالای شهر تنبلند. یعنی اگر تنبل هم نباشند هیچ وقت خوششان نمیآید در صف نانوایی بایستند. یک همسایه داریم که همیشه به من پول میدهد و میگوید: «صبح زود که بلند میشوی برای ما هم نان تازه بگیر.» من هم این کار را انجام میدهم.
یعنی خیلی وقت است که این کار را میکنم. نان دانهای ۱۰۰ تومان است ولی خانم... هر روز به من ۲۰۰ تومان میدهد. کلی هم تشکر میکند. کمکم همسایهها فهمیدند و آنها هم اضافه شدند. فهمیدم اگر این طرح را بریزم همه استقبال میکنند.
من حساب کردم و دیدم اگر هر خانواده روزی سه تا نان هم از من بخواهد جمعش میشود ۹۰۰۰ تومان. اما اینجا برای این آدمهای پولدار که ۱۵۰۰۰ تومان پولی نیست. بقیهاش هم میشود حقالزحمه من.» هنوز یک ماه نیست که تراکتهایش را پخش کرده، اما میگوید: «کلی مشتری پیدا کردهام. دیگر شبها با نانوا هماهنگ میکنم که برای فردا صبح چقدر نان میخواهم و نانوا، نانها را رأس ساعت هفت برایم آماده میکند.» میخندد و میگوید: «میخواهم پولدار شوم و یک ماشین بخرم که با آن نانها را پخش کنم. الان با دوچرخه نانها را پخش میکنم.»
□□□
خودش سال گذشته در یک سانحه رانندگی درگذشت. اما میگویند: «قبل از فوتش، تعداد شعبههای مغازهاش به ۱۰۰ رسیده است.» ۱۰۰ شعبه آب اناری در سرتاسر ایران. از محمد پیامی میگویم که بعدها به محمد اناری معروف شد. او کارش را از انار فروشی شروع کرد و در عرض چند سال اعداد و ارقام زندگیاش به میلیاردها تومان رسید.
او به سلطان انار ایران معروف شد و چند باری از شروع کار و فکر اقتصادیاش برای خبرنگاران توضیح داد: «خودم خرمشهری هستم و زنم ساوهای است. از خرمشهر آمدم ساوه و آرایشگاه زدم. منتها از دولا و خم شدن جلوی مردم خسته شدم. یکدفعه به سرم زد از ساوه انار بخرم و بیاورم تهران و بفروشم. انارها را میریختم توی صندوق عقب پیکان. میآمدم تهران. کنار مغازه میوه فروشها مثل یک دستفروش ساده انار میفروختم. مردم انار تازه میخواستند. کاری به مغازه میوه فروشی نداشتند. یکراست میآمدند سراغ من و انار میخریدند.
با باغدارهای ساوه حرف زدم که انارشان را به من بفروشند. انار خوب را کیلویی ۱۰۰ تومان میخریدم و میفروختم ۸۰۰ تومان. کمکم مغازهدارها هم به فکر این افتادند که انار تازه بیاورند.» اما محمد اناری کم نمیآورد. او در مصاحبهاش میگوید: «باید کاری میکردم که آنها از میدان به در شوند. پس انار دانه کرده به مردم فروختم.
زحمت داشت، اما سود هم داشت. چند تا کارگر گرفتم تا انارهایم را دانه کنند، بشویند و توی بستهبندی ترو تمیز به تهران بیاورند.» بعداز آن هم فکر آب انار به ذهنش میرسد. «دیدم مردم انار تازه میبرند و انار له شده را دور میریزند. پس به فکرم زد که آب انار را بگیرم و بفروشم.» این روزها عکسش کنار بنز «باراباس کمپرسور»اش در تمام مغازههایش دیده میشود. او در آخرین مصاحبهاش میگوید: «این یکی از بنزهای من است.»
البته ممکن است همه این فکرهای اقتصادی شرافتمندانه نباشد. شاید تلفن خانه شما هم زنگ خورده باشد و خانمی با شوق و ذوق خبر از برنده شدن شما در یک قرعهکشی بدهد. کدام قرعهکشی؟ کافی است این را از طرفی که شماره خانهتان را گرفته بپرسید. آن قدر از این شاخه به آن شاخه میپرد که بالاخره متوجه نمیشوید.
شاید حکایتش را شنیده باشید، اما خانم پای تلفن از شما اجازه میگیرد که جایزهتان را با پیک بفرستد. الهام یکی از دوستانم است که یک بار این موضوع را تجربه کرده است. و برایم جریان را مو به مو تعریف میکند. «تلفن زنگ زد و خانمی گفت: شما در قرعهکشی شرکت پ. برنده شدهاید. راستش من هر چه فکر کردم یادم نیامد که از شرکت پ. خرید کرده باشم.
اما برنده شدن در یک قرعهکشی آن قدر ذوق داشت که خیلی به ذهنم فشار نیاوردم و با خودم گفتم: حتماً قبلاً خرید کردهام و حالا یادم نمیآید. خانمی که تماس گرفته بود گفت: جایزه شما یک کارت اینترنت ۲۰۰ ساعته است. به همراه یک ساعت مچی. کارت اینترنت معادل ۱۵ هزار تومان قیمت دارد که شما باید پنج هزارتومان آن را بپردازید.
جایزهتان را تا یک ساعت دیگر با پیک میفرستم و آدرس منزل را گرفت. راستش با خودم گفتم خیلی خوب است که پنج هزار تومان بدهم و ۲۰۰ ساعت اینترنت داشته باشم. تازه با خودم احساس خوششانسی هم داشتم. طولی نکشید پیک آمد و غیر از آن شش هزار تومان، دو هزار تومان دیگر هم هزینه پیک گرفت.
ساعت مچیام از همین ساعتهای کامپیوتری بچگانه بود. مثل همین ساعتهایی که بچهها از توی شانسیها در میآورند. کارت اینترنتم هم تاریخ گذشته بود.» با عصبانیت میگوید: «از سادگی خودم حرصم گرفته بود. اصلاً چرا باورم شده بود که در قرعهکشی شرکت کردهام و برنده شدم.»
منبع : چلچراغ
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست