پنجشنبه, ۲۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 16 May, 2024
مجله ویستا

ذات نامتناهی


ذات نامتناهی
آغازگاه نظام فلسفی اسپینوزا- که نقش محوری در سراسر اندیشه او دارد- (خدا) است. وی برخلاف فیلسوفان گذشته- یا مانند ارسطوییان که از طبیعت آغاز می کردند و به خدا می رسیدند و یا هم چون دکارت از خود و اثبات هستی خود آغاز می کردند و به خدا می رسیدند- از خدا آغاز می کند و همه هستی را از وجود استنتاج می کند. او روش گذشتگان را اشتباه می داند زیرا معتقد است ترتیب درست استدلال فلسفی مقتضی این است که ابتدا از اموری که تقدم وجودی و منطقی دارد، یعنی از ذات یا طبیعت خدا، آغاز کنیم و آن گاه با مراحلی که از حیث منطقی قابل استنتاج است، پیش رویم. تنها یک جوهر- خدا- وجود دارد و دیگر چیزها در او موجودند و با او به تصور می آیند. منظور از (دیگر چیزها) صفات و حالات آن جوهر یگانه می باشد یعنی سرتاسر هستی. از این رو، برای شناخت دیگر موجودات جهان، باید ابتدا آن جوهر یگانه را بشناسیم که از حیث وجودی و شناختی مقدم بر دیگر چیزهاست.مطلب حاضر اختصاص به این موضوع دارد.
اسپینوزا از طریق (برهان وجودی) خود را به خدا می رساند که پیش از او، آنسلم و دکارت تقریرهای متفاوتی از آن را ارائه کرده بودند. در این برهان، وجود چیزی را توسط تصوری که از آن در ذهن داریم اثبات می کنند. بدین ترتیب که ما در ذهن خود تصور واضح و متمایزی از خدا هم چون جوهر نامتناهی مطلق، داریم که هیچ کمالی را نمی توان از آن سلب کرد. یکی از این کمالات (وجود) است. بنابر این خدا به ضرورت وجود دارد و محال است بتوان او را (لاموجود) تصور کرد. اما در تصور هیچ یک از موجودات دیگر، وجود نیست و می توان آن ها را معدوم فرض کرد. از این رو، تصور خدا وضع متفاوت و استثنایی از تصور دیگر موجودات دارد.
در آراء کلامی گذشتگان، با دو روش اصلی در شناخت خدا رو به روییم که یکی ثبوتی است و دیگری سلبی. در روش ثبوتی، صفاتی را برای خدا اثبات می کنند- مانند دیدن و شنیدن و بخشندگی و...- که اگر چه در معنای حقیقی فقط بر انسان حمل می شوند اما در معنای مجازی و با تعالی بیش تر به خدا نیز نسبت داده می شوند. این ها اهل تشبیه اند که خود دارای چندین شاخه است. در روش سلبی هرگونه صنعتی را که موجب تعیین و تحدید ذات خدا شود، از او سلب می کنند. بیش تر عرفا از این شیوه استفاده می کردند و به تنزیه محض خدا قائل بودند. اسپینوزا نخستین شیوه را انسان انگاری می داند و به نفی آن می پردازد. اما خودش اهل تنزیه نیست و صفات نامتناهی را به خدا نسبت می دهد و آن ها را اثبات می کند. حال مسأله این است؛ آیا به راستی انسان می تواند خدایی را با صفات ثبوتی تصور کند که هیچ شباهتی با انسان نداشته باشد؟ آیا خود اسپینوزا می تواند از انسان انگاری بپرهیزد؟ بدین منظور، ابتدا به توصیف نظام فلسفی اسپینوزا پرداخته و سپس به خاطر شناخت دقیق تر، به نقد و بررسی اندیشه او می پردازیم.
۱- نظام فلسفی اسپینوزا:
الف: خدا یا جوهر:
فلسفه اسپینوزا (وحدت جوهری) است یعنی در تمام جهان فقط یک جوهر وجود دارد که خداست. (جوهر) چیزی است که در خودش است (= قائم به ذات است) و به نفس خودش به تصور می آید. لذا هم در وجود و هم در شناخت مستقل است. خدا علت خود است زیرا چیزی در ورای او موجود نیست تا علتش باشد. هرچه که هست در او موجود است. تعبیر (علت خود) معادل با (واجب الوجود) ابن سینا است. از آن جا که اسپینوزا اصل علیت را بدیهی و استثنا ناپذیر می داند، آن را به خدا هم نسبت می دهد با این تفاوت که خدا را علت خود می نامد، در حالی که دیگر موجودات همه معلول علت پیش از خود هستند. هرگز نمی توان ذات خدا را لاموجود تصور کرد زیرا ذاتش مستلزم وجودش است. در اینجا برهان وجودی نمایان می شود؛ در تصور جوهر وجود گنجانده شده است و اگر لاموجود تصور شود دیگر جوهر نیست. خدا موجود مطلقاً نامتناهی است که متقوم از صفات نامتناهی است که هریک از این صفات مبین ذات سرمدی و نامتناهی خدا هستند. اگر خدا نامتناهی نبود وجودش وابسته به چیز دیگری بود و دیگر نمی توانستیم او را کامل بدانیم، زیرا وجود متناهی و محدود نمی تواند همه واقعیت را در برگیرد و همیشه چیزی بیرون از هستی او باقی می ماند. ذات خدا تجزیه ناپذیر است. امکان ندارد بتوانیم جزیی از آن را تصور کنیم یا یکی از صفات او را به گونه ای تصور کنیم که از دیگر صفاتش جدا در نظر گرفته شود. هریک از صفات به تنهایی بیانگر تمام ذات خدا است. بنابر این هرکدام از آن ها را که تصور کنیم به شناخت تمام ذات می رسیم.
خدا یا جوهر فعلیت محض است و نمی توان گفت بخشی از آن در حالت امکانی است و هنوز تحقق نیافته و در آینده به فعلیت می رسد. از این رو خدا هرچه می توانست بیافریند آفریده است؛ یعنی همه چیز را آفریده و دیگر چیزی نمانده که نیافریده باشد. واژه های آفرینش یا خلق در فلسفه اسپینوزا نارسا هستند زیرا این صفات بار دینی و مذهبی دارند. در حالی که او به این معانی توجهی ندارد.
به نظر او موجودات آفریده نمی شوند بلکه به ضرورت از ذات خدا (ناشی) می شوند و نتیجه ضروری آن هستند.خدا تعیین ناپذیر و غیرقابل تصور است. تنها می توان او را اندیشید. نمی توان مانند مردم عامی خدا را هم چون آدم تصور کرد و ویژگی های انسانی به او نسبت داد. خدا از جهتی به ما نزدیک است و از جهتی دور است. از آن حیث که دارای صفات نامتناهی است، بسیار متعالی و دور از دسترس عقل ماست اما از آن حیث که ما حالات دو صفت فکر و بعد (= امتداد یا جسم تعلیمی) او هستیم به ما نزدیک است و می توانیم او را بشناسیم.اسپینوزا خدا یا جوهر را همان طبیعت می داند. اما برای درک درست اندیشه او در این خصوص، بهتر است ابتدا با (صفات) و (حالات) آن آشنا شویم و سپس به بحث درباره طبیعت به عنوان خدا بپردازیم.
ب: صفات
صفات چیزی است که عقل آن را به مثابه ذات جوهر ادراک می کند.عقل انسان فقط از طریق صفات خدا می تواند به شناخت او نائل شود زیرا صفت ماهیت ذاتی جوهر را بیان می کند. از این رو عقل، به خود ذات خدا دسترسی ندارد و شناخت آن غیر ممکن است. صفات جوهر نامتناهی مطلق، نامتناهی اند زیرا چیزی که واقعیت یا موجودیت بیشتری دارد به همان اندازه صفات بیشتری دارد؛ اما هر یک از صفات به تنهایی نمی تواند نامتناهی مطلق باشد. زیرا اگر چنین باشد، یک صفت خاص مانند فکر با تمام ذات برابر می شود و جایی برای صفات دیگر باقی نمی ماند. به همین دلیل، اسپینوزا میان دو نوع (نامتناهی) فرق می گذارد و یکی را (مطلق) می نامد دیگری را (در نوع خود). نامتناهی مطلق همان خدا یا جوهر است و نامتناهی در نوع خود هر یک از صفات او به تنهایی هستند. برای مثال، صفت بعد یا امتداد، در نوع خودش نامتناهی است و تمام اجسام عالم را دربرمی گیرد. صفت فکر نیز چنین است و تمام عقول را دربرمی گیرد اما هیچ یک از این دو، در قلمرو دیگری دخالت نمی کند؛ اگر صفتی در قلمرو صنعت دیگر دخالت کند، دیگر نامتناهی در نوع خود بودن بی معنا می شود. زیرا اولی نامتناهی مطلق می شود و دومی از نامتناهی بودن بیرون می افتد و توسط اولی محدود و متناهی می شود و این برخلاف فرض است.
ما تنها می توانیم به شناخت دو صفت بعد و فکر خدا نائل شویم، در حالی که خدا بی نهایت صفت دارد که از دسترس ما به دور است. صفات خدا چون نامتناهی در نوع خود اند، گرچه از نظر مصداقی عین هم و مطابق با ذات خدا هستند اما از نظر مفهومی با یکدیگر فرق دارند و هریک حالات مخصوص به خود را دارد. حالات هر یک از صفات، به موازات یکدیگر از ذات خدا ناشی می شوند و هیچ تأثیر و تأثری میانشان نیست اما کاملاً مطابق با یکدیگر عمل می کنند. برای درک این مطلب و تفصیل بیشتر آن، باید به شناخت (حالت) بپردازیم.ج: حالات:
حالات یا احوال جوهر، چیزی است که در چیز دیگری است و به واسطه آن به تصور می آید؛ هم در وجودش وابسته به چیز دیگری است و هم در شناختش. همان گونه که ملاحظه می شود، حالت در نقطه مقابل جوهر قرار دارد و از حیث وجود و شناخت وابسته به جوهر است و تا هنگامی که جوهر یا خدا شناخته نشود، هیچ حالتی شناخته نمی شود. حالت به دو قسم کلی (نامتناهی) و (متناهی) تقسیم می شود. حالات نامتناهی مستقیم بدون واسطه از صفات خدا ناشی می شوند و دو ویژگی نامتناهی بودن و سرمدیت را مانند صفات دارا هستند، اما واجب الوجود بالذات نیستند زیرا حالتند و از این رو در وجود و شناخت وابسته به جوهرند. حالت نامتناهی مستقیم صفت فکر را عقل نامتناهی و حالت نامتناهی مستقیم صفت بعد را حرکت و سکون می نامد. حالات نامتناهی غیرمستقیم از حالات نامتناهی مستقیم ناشی می شوند و بدین سبب نامتناهی اند و به ضرورت وجود دارند. پس از این دسته از حالات، نوبت به سلسله نامتناهی حالات متناهی می رسد؛ شئ جزئی متناهی محدود، ممکن نیست وجود یابد یا به فعلی موجب گردد مگر به واسطه علتی که آن هم متناهی و وجودش محدود است و این علت هم ممکن نیست وجود یابد یا به فعلی موجب گردد مگر به واسطه علتی که آن هم متناهی و وجودش محدود است و این علت هم ممکن نیست وجود یابد و یا به فعلی موجب گردد مگر با علت دیگری که آن هم متناهی و وجودش محدود است و همین طور تا بی نهایت. او به قدم زمانی و ازلیت عالم قائل است چرا که سلسله علل و معلولات غیرمتناهی را ممکن می داند. لازمه منطقی نظام مابعد الطبیعی اسپینوزا این است که همه چیز نامتناهی باشد، یا نامتناهی مطلق و یا نامتناهی در نوع خود، زیرا اگر چنین نباشد ضرورت از میان می رود و امکان خلق چیزهای خلق شده باقی می ماند که او با این امر مخالف است. از این رو حالات متناهی را نیز دارای سلسله ای از علل نامتناهی می داند. بنابراین ضرورت در این جا هم حاکم است. از این رو می توان گفت که واژه (نامتناهی) از واژه های اساسی در فهم این نظام فلسفی است که بدون توجه به آن نمی توان به شناخت درست اندیشه اسپینوزا دست یافت.اینک به مسئله ای که در پایان بخش پیشین بدان رسیدیم، می پردازیم؛ رنه دکارت میان نفس و بدن انسان تمایز قائل شد و هر یک از آن دو را جوهری مستقل در نظر گرفت و واقعیت وجود انسان را همان نفس یا فکر دانست؛ ولی در توجیه رابطه میان نفس و بدن ناکام ماند و شکافی را میان آن دو، برای اخلاقش، بر جای گذاشت. اسپینوزا جنبه جوهری نفس و بدن را انکار کرد و تنها خدا را جوهر به معنای راستین آن دانست.
از این رو نفس و بدن تبدیل به حالات دو صفت فکر و بعد خدا شدند.
د: خدا یا طبیعت:
وحدت فلسفی اسپینوزا هنگامی است که او خدا را با طبیعت یکی می گیرد. خدا علت فاعلی جهان است و جهان به ضرورت از او ناشی می شود. از آن جا که هیچ چیز بیرون از خدا نمی تواند وجود داشته باشد، بنابراین از نظر اسپینوزا خدا همان طبیعت است. دیگر نمی توان خدا را به عنوان (کس) یا (شخص) در نظر گرفت بلکه خدا یک (چیز) یا شیء است.
بنابراین خدای اسپینوزا غیرشخصی می شود و جهان جسمانی جنبه الهی می یابد. دیگر نمی توان طبیعت را جدا از مقام الوهیت درنظر گرفت؛ هر دو یک چیزند. او خدا را علت داخلی همه اشیاء می داند نه علت خارجی آن ها؛ یعنی خدا در جهان آفرینش خود وجود دارد. همان گونه که نتیجه یک قیاس منطقی در مقدماتش مندرج است. همه اشیاء نیز در خدا مندرجند و از ذات او به ضرورت نتیجه می شوند. از این رو همه چیز در سایه ضرورت ذات فرو می رود و دیگر جایی برای امکان و آزادی باقی نمی ماند.
برای این که خدایا طبیعت را با جهان جسمانی- که تنها حالتی از صفت بعد خداست- اشتباه نگیریم، اسپینوزا (طبیعت) را به دو قسم (خلاق) و (مخلوق) تقسیم می کند. مقصود از طبیعت خلاق (یا طبیعت طبیعت آفرین) چیزی است که در خودش است و به واسطه خود به تصور می آید یا آن صفاتی است که مبین ذات سرمدی و نامتناهی خدا هستند، از این حیث که خدا علتی آزاد اعتبار شده است. مقصود از طبیعت مخلوق (یا طبیعت طبیعت پذیر) همه اشیایی اند که از ضرورت طبیعت خدا یا صفتی از صفات او ناشی می شوند؛ یعنی تمام حالات صفات خدا از این حیث که چنین اعتبار شده اند که در خدا موجودند و امکانات نامتناهی اش جزو طبیعت خلاق هستند و حالات نامتناهی و متناهی جزو طبیعت مخلوق.
اینک به تصویر جامعی از نظام فلسفی اسپینوزا دست می یابیم؛ تنها یک جوهر وجود دارد: همان خدا یا طبیعت خلاق که متقوم از صفات نامتناهی است و از هر یک از این صفات، حالات نامتناهی مستقیم و از این حالات، حالات نامتناهی غیرمستقیم ناشی می شود. حالات نامتناهی غیرمستقیم خود دربرگیرنده تعداد نامتناهی حالات متناهی اند که به صورت سلسله های علل و معلولات ترتیب یافته اند. انسان ها، درختان و سنگ ها جزو حالات متناهی اند که آخرین پله های جهان را تشکیل می دهند. برای به دست آوردن تصویر ملموس تری از این نظام، نموداری را ترسیم می کنیم تا کلیت اندیشه اسپینوزا را در پیش چشم آوریم.
با این توضیح که گرچه به تصویر آوردن اندیشه فیلسوف کار درستی نیست اما شاید در مورد اسپینوزا، که خود اندیشه هایش را با روش هندسی ارائه می دهد، کار چندان ناشایستی نباشد.
۲) نقد و بررسی نظام فلسفی اسپینوزا:
الف: نقد و بررسی صفات:
صفات خدا نامتناهی است و آن چه ما انسان ها می توانیم بشناسیم صرفاً صفات فکر و بعد است و به دیگر صفات او دسترسی نداریم.پس هرگز موجود متناهی- انسان- نمی تواند به شناخت کامل موجود نامتناهی- خدا- دست یابد؛ اما از آن جا که هریک از صفات به تنهایی مبین ذات اند، اگر جوهر را تحت هر کدام از صفاتش بشناسیم به یک شناخت واحد می رسیم منتها با دیدگاه های گوناگون و از راه های متفاوت. نظام تصورات (= حالات صفت فکر) همانند نظام اشیا (= حالات صفت بعد) است و خدا یا طبیعت را چه تحت صفت بعد تصور کنیم، چه تحت صفت فکر و چه تحت هر صفت دیگری، نظام واحد و یکسانی را خواهیم یافت. بنابراین هرگز نمی توانیم از فرض صفات نامتناهی، جهان های دیگری غیر از این جهان را نتیجه بگیریم زیرا با یک نظام واحد روبه روییم که تحت هر صفتی شناخته شود، یکی و همان است.

پدرام پورمهرانب: نقد و بررسی جایگاه انسان و خدا
انتقاد اساسی که بر این نظام وارد است، مربوط به چگونگی رسیدن انسان به خدا یا جوهر نامتناهی مطلق است. اسپینوزا نظام فلسفی خود را مستقیماً با خدا آغاز می کند زیرا معتقد است شناخت هر چیزی مانند وجودش وابسته به جوهر است. بنابراین از نظر منطقی تا جوهر شناخته نشود هیچ چیز- از جمله خود انسان- شناخته نمی شود. همان گونه که پیش از این ملاحظه کردیم، فاصله ای بی نهایت میان انسان به عنوان حالت متناهی و خدا به عنوان جوهر نامتناهی مطلق وجود دارد. حال مسئله اساسی این است که انسان چگونه به شناخت خدا دست می یابد؟ یعنی خود اسپینوزا به عنوان حالت متناهی، چگونه می تواند ابتدا با خدا نظام فلسفی اش را آغاز کند بدون این که مقدمات رسیدن به او را بیان کند؟
اگر بخواهیم با توجه به نظام فلسفی او استدلال کنیم، به نظر می رسد تنها راهی که بتوانیم از طریق آن خود را به خدا برسانیم، این باشد که ابتدا از خودمان آغاز کنیم؛ یعنی در آغاز به (حالت) بودن خود پی ببریم و هنگامی که دریافتیم هیچ وجه استقلالی در ما نیست به سوی (جوهر) متوجه شویم. البته اسپینوزا برای رسیدن به تصور خدا، نیازی به این گونه استدلالات نداشت زیرا او از کودکی در خانواده ای یهودی رشد کرد و بنابراین کتاب مقدس از همان آغاز، تصور خدا را در او پروراند و سپس او بر مبنای آن تصور- منتها با دید فلسفی و عقلانی- نظام فلسفی اش را پایه ریزی کرد. او به طور مستقیم خود را به خدا می رساند و پس از شناخت او و صفات و حالاتش به انسان به عنوان حالت متناهی می رسد. آیا می توان در آخر به خود رسید؟ به نظر می رسد این کار مستلزم دور منطقی است. مقام و مرتبه جوهر هرچه باشد، سرانجام این انسان است که می تواند آن را بشناسد و انسان پیش از آغاز هر شناختی، وجود دارد. اگر اسپینوزا بگوید که از طریق برهان وجودی به تصور وجود خدا دست یافته، باز هم مسئله حل نمی شود زیرا طبق نظر وی، ما نمی توانیم تصوری از خدا داشته باشیم زیرا این کار مستلزم تناهی خداست- افزون بر آن، اگر هم چنین باشد و ما بتوانیم به نحو پیشینی به تصور خدا دست یابیم، باید صفات دیگر- غیر از فکر و بعد- را از او در ذهن داشته باشیم در حالی که چنین نیست. همین که ما فقط می توانیم از طریق دو صفت فکر و بعد به شناخت خدا دست یابیم، نشان می دهد که اسپینوزا از طریق انسان- خودش- آغاز کرده و به خدا رسیده وگرنه می بایست بتواند صفات دیگری را هم که حالاتشان در ما موجود نیست، معرفی کند.اسپینوزا هرگونه تصور انسان انگارانه از خدا را نفی می کند؛ اما از آن جا که خود او هم اهل تشبیه است و صفاتی را برای خدا اثبات می کند، می توان همین اشکال را بر فلسفه اش وارد دانست. زیرا گرچه آن چه را که اسپینوزا نقد می کند مربوط به ویژگی های انسانی می شود در حالی که فکر و بعد دو صفت خدا هستند اما در نهایت خود او هم خدا را با دو صفتی معرفی می کند که حالاتشان در ما وجود دارد. آیا خود این را نمی توان نوعی انسان انگاری دانست؟

پدرام پورمهران
منبع : روزنامه همشهری