پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
مجله ویستا
چهارده پله
اگر چه هر انسانی فقط یکبار متولد میشود اما گاهی اوقات یکنفر در طول دوران زندگی خود چندین بار از نو زاده میشود. زندگی اول من یک روز سرد زمستانی شروع شد. بچه ششم یک خانواده کشاورز! پانزده سال داشتم که پدرم فوت کرد و روزهای سخت زندگی شروع شد. مادر در خانه میماند و با کمترین امکانات غذا میپخت تا پس از خوردن آن باز هم هرچه میتوانیم برای گذران زندگی تلاش کنیم. بالاخره با گذشت زمان، هرکس مستقل شد و به سراغ زندگی خود رفت. مادر نیز خیلی زودتر از تصور ما، بهدنبال پدر رفت.
اندک اندک انگار درهای رحمت به روی من گشوده میشد. در نهایت سلامت بدنی، پدر دو دختر بچه دوستداشتنی بودم و از زندگی در خانهای زیبا و داشتن کاری مناسب، لذت میبردم خوشحال و سرحال از زندگی و زنده بودن! چیزی طول نکشید که این رویای زیبا به پایان رسید و زندگی برای من به یک کابوس تبدیل شد. اعصاب حرکتی بدنم دچار نوعی اختلال شده بود که در ابتدا دست و پای راستم و سپس نیمه چپ بدنم را تحتتأثیر قرار داد. علیرغم بیماری هنوز با ماشینم سر کار میرفتم و برمیگشتم البته به کمک وسایل مخصوصی که در اتومبیلم قرار داده شده بود. بیماری آرام آرام در جانم پیشرفت میکرد و در این حالت بود که زندگی دوم من شروع شد.
خانه ما دارای چهارده پله بود که از در ورودی حیاط تا در ورودی خانه ادامه داشت. آن پلهها بهانه من برای زندگی شده بودند. با خود فکر میکردم اگر روزی برسد که قادر نباشم حتی به سختی پای خود را از روی پلهای بردارم و روی پله دیگر بگذارم فردای آن روز، روز پذیرش شکست و آماده شدن برای مرگ است، بنابراین تمام تلاش خود را بهکار میگرفتم تا از پلهها عبور کنم. سالهای عذاب و ناراحتی میگذشت. دخترانم بزرگ شدند و هر یک بهدنبال سرنوشت خود رفتند. اما چهارده پله همچنان در خانه باقی مانده بود. هیچ امیدی در دلم نبود. شجاعت و بردباری صفاتی بودند که سالها پیش با من خداحافظی کرده بودند. یک پیرمرد معلول که تنها امیدش همان چهارده پله بود. اگر چه هر روز عبور از آن پلهها برایش سختتر و سختتر میشد. گاهی از اوقات که به زحمت و با تحمل درد بسیار پاهایم را بلند میکردم یاد گذشته میافتادم. سالهائی که فوتبال، گلف، کوهنوردی، شنا کردن و دویدن، کار هر هفته من بود اما حالا به زحمت میتوانستم پاهایم را بلند کنم و حتی باید هر چند لحظه یکبار میایستادم تا استراحتی کرده باشم.
هر چه پیرتر میشدم، ناامیدتر و خمیدهتر میشدم. فلسفه و برداشت من از زندگی فقط یک جمله بود: در این دنیا فقط من هستم که برای درد کشیدن انتخاب شدهام. این جمله را بارها و بارها با نهایت ناراحتی به همسرم میگفتم.
تا اینکه در یک شب تابستانی زندگی من کاملاً دگرگون شد و زندگی سوم من در اثر یک اتفاق آغاز شد. آن روز با سختی فراوانی از پلهها پائین آمده بودم. فکر بالا رفتن از آنها در هنگام رسیدن به خانه مرا افسرده و نگران میکرد. پس از پایان کار روزانه در هنگام برگشت به خانه باران سختی شروع به باریدن کرد. در جاده اثری از هیچ ماشین دیگری نبود. ناگهان کنترل فرمان ماشین برای چند ثانیه از دستم خارج شد و لاستیک ماشین، پنچر شد.
عوض کردن لاستیک ماشین آنهم در چنین شبی برای من معلول کاملاً غیرعادی بهنظر میرسید. ناگهان یادم آمد که کمی دورتر خانهای در این جاده هست. به زحمت ماشین را روشن کردم و آرام آرام شروع به حرکت کردم. با زحمت خودم را به کنار کلبه رساندم. چراغهای روشن خانه انگار موجی از امید و انرژی را به من هدیه دادند. چند بار بوق زدم تا کسی از اهل خانه متوجه من شود. در خانه باز شد و دختربچه کوچکی بیرون آمد. پنجره ماشین را پائین کشیدم و تمام داستان را تعریف کردم. حتی چندین بار به پاهایم اشاره کردم و ناتوانی خود را به زبان آوردم. چند لحظه بعد دخترک که حالا بارانی و کلاه نیز به تن کرده بود همراه با مردی برگشت. مرد پس از احوالپرسی با لحنی خوش شروع بهکار کرد. من در داخل ماشین راحت و آرام نشسته بودم و آنها زیر باران و توفان بدون وقفه تلاش میکردند. اگر چه ته دلم متأسف بودم اما خود را با پرداخت پول به آنها آرام میکردم. پنجره را کمی پائین کشیدم و به صدای آنها گوش دادم. بهنظر میرسید خیلی آهسته کار میکردند. صدای گشتن و کند و کاو در پشت ماشین به گوش میرسید تا اینکه دخترک گفت: پدربزرگ جک ماشین را پیدا کردم.
صدای برخورد جک پا پیچهای ماشین، قطرات باران و توفان با هم آمیخته شده بود.
سرانجام کار تعویض لاستیک ماشین تمام شد و هر دو کنار ماشین ایستادند. در تاریکی متوجه نشده بودم که یک پیرمرد نحیف و لاغر با یک دختر حدود ده سال با صورتی خندان و شاد مشغول به کمک من هستند. پیرمرد گفت: اگر شب بدی بود اما همه چیز تمام شد. میتوانی به راهت ادامه بدهی.
در جواب گفتم: متشکرم. چقدر باید پول بدهم؟
پیرمرد جواب داد: هیچ! نوه من گفت شما دچار مشکل جسمی هستید. خوشحالم که توانستم برای شما کاری انجام بدهم. میدانم اگر شما هم جای من بودید همین کار را انجام میدادید. پول لازم نیست.
اما من قبول نکردم و اسکناسی را به سمت پیرمرد گرفتم. اما او هیچ واکنشی در برابر پول نشان نداد. دختر به پنجره نزدیک شد و به آرامی گفت: پدربزرگ نابیناست. بدنم یخ زده بود. موجی از خجالت و شرمندگی وجود مرا در بر گرفته بود. تکتک سلولهای بدنم میلرزیدند. انقلابی در دل من ایجاد شده بود. یک پیرمرد نابینا و دختری کوچک در آن هوای سرد و توفانی و در آن تاریکی شبانه به من کمک کرده بودند و من راحت در جای خود نشسته بودم. یادم نیست پس از خداحافظی آنها چقدر در آنجا توقف کردم. اما دنیای من نیز با عوض شدن آن لاستیک دگرگون شد. درون من فقط پر از خودخواهی، ضعف و عدم توجه به نیازهای دیگران بود. رو به آسمان کردم و برای قدرتمند شدن خود دعا کردم. برای پیرمرد و دختر کوچکی که در آن سرما با انگشتانی خیس زیر باران و بدون درنگ برای کمک به من کار کردند. اگر چه زندگی آسان نیست، اما حالا با اعماق وجود متوجه شدهام، باید همانطور که دیگران برای ما کاری انجام میدهند، ما نیز برای آنها قدمی برداریم. فلسفه زندگی دست یاری دادن و دست یاری گرفتن. اگر چه گاهی از اوقات سخت و دشوار است اما ارزش کمک ما در همین نکته نهفته است. حال با وجود اینکه چند سال از آن اتفاق میگذرد، هر روز نه تنها تلاش میکنم که از چهارده پله عبور کنم و به درد و ناراحتی ناشی از آن فکر نکنم، بلکه گرچه خیلی کوچک اما قدمی نیز در راه کمک به دیگران بردارم. شاید روزی من نیز به یک فرد نابینا کمک کنم. اگر چه من نیز تا قبل از برخورد با آن پیرمرد به اندازه یک نابینا در دنیائی تاریک زندگی میکردم.
مترجم: بهاره حاجیلی
منبع : مجله موفقیت
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست