پنجشنبه, ۳۰ اسفند, ۱۴۰۳ / 20 March, 2025
مجله ویستا
دیوانه

چند روز پیش بود، انگار. دست كشیده بود به چهار دیوار دور و برش و تازه فهمیده بود كجاست. سلولش نمور بود و خفه، تمام بدنش درد میكرد. از همكلاسیهایش خبر نداشت. خوابش میآمد. «ببین مبادا خوابت ببره، همین كه مأمورا اومدن، سوت بزنیها، فهمیدی؟» سرش گیج میرفت، تمام را را دویده بود، نفس نفس میزد. نور تندی چشمانش را بست. چیزی نمیشنید، فقط صدای ناله و فریادهایی خفه كه انگار از جایی خیلی دور میآمد. چشمانش را باز كرد. اتاق تند تند دور سرش میچرخید. بالا آورد. كفشهای بازجو سرخ شد. صندلی را كشید عقب، با سرافتاد روی زمین. ستاره را دید توی جمعیت، با دستهایی گره كرده. در چهرهٔ زیبایش امید میدرخشید. بلند خندید. با مشت و لگد به جانش افتادند. هیچ نمیفهمید. فقط لبخند میزد.
گفتی: «نخند، ببین راست گفتم، اونم ستارهٔ تو اِه. چه قدر پر نوره!» چشمات میخندید. گفتم: «باشه، قبوله.»
دیگه نخندیدم، حتی آن شب كه هی اصرار میكردی یك بار دیگه بخندم و من بلند بلند خندیدم. خودت هم خوب میدونستی كه نمیخندیدم. ولی امشب فرق میكنه. میخوام بیام سرقرار. همه جا تاریكه مثل همون شب؛ همون موقع كه حاجی گفت هر كی میخواد میتونه بره؛ كه دیگه راه برگشتی تو كار نیست. موندیم ولی نفهمیدم چرا. چی شد كه من برگشتم. تو رفتی، ولی من صبح كه بزنه، راه میافتم. میام دیگه راهی نمونده. این همه سال بسه، این همه شب.»
گفته بودی، راه رو با هم شروع كردیم، با همم ادامهاش میدیم!. دو ستاره درشت توی صورتت میدرخشید. آسمان یكهو روشن شد. كشیدنم توی سنگر. «بیا اینور، منورّه» سرم را تكیه دادم به دیوارهٔ شنی. دیگر ستارهها را نمیدیدم. «برادر، آب... » نگاهش كردم. آشنا بود یا غریبه؟! «آب...» چشمام میسوخت. كربلا اونجا بودم، ولی وضو نداشتم. «برادر...» چشمام رو بستم.
سایهای نزدیك شد. پرستاری نبضش را گرفت. لرزید، اما ستاره نبود.
گفته بودی این بار اگه بیارنت نمیام! تهیدیدم میكردی. دكتر دستم را گرفت: «دیگه نباید دیوونه بازی در بیاری، بری خط؛ اونم با این همه جراحت! فهمیدی؟» نفهمیدم. خندهات گرفته بود. گفتم راستی میدونستی بابا بهم گفته، دیگه حق ندارم دیوونه بازی كنم. قاطی انقلابیا شم؟!...» و توكلی خندیده بودی.
لبهایش را تكان داد. سیاه دستش را رها كرد. صدای آب حالش را به هم زد. صدای خندهٔ پرستار توی راهروی پخش پیچید و دور شد. و باز سكوت، اتاق و راهرو را دربرگرفت. هم اتاقی دیگرش روی صندلی، با قناری كوچكی ور میرفت. داروهایش هنوز روی میز، دست نخورده، مانده بود. پرستار شیفت به سرعت وارد شد: «داروهاتون رو كه نخوردین... خانوم، مگه نگفتم باید داروهاشون رو سر ساعت بدین. بدون دارو كه دوام نمیارن.» پرستاری كه تازه وارد اتاق شده بود. با ناراحتی سر تكان داد.
ـ میدونی ستاره، فكر میكردن داروهاشون سرپا نگهم داشته. الان چند روزه كه نخوردم نترس چیزی نمیشه، بادمجون بم آفت نداره!
خبرنگاری پشت سرپرستار پرید توی اتاق. تند تند عكس میگرفت. پرستار جیغ كشید: «آقا چی كار میكنی؟! برای اینا خطرناكه!»
چه نوری داشت، حس كردم؛ برقش خورد به صورتم. نور منور كجا و فلاش دوربین كجا: چه عكسی گرفتیم. یادته؟ هنوز دارمش. كهنه و خاكی شده، اما من دارمش داشتیم تاب میخوردیم. «تاب تاب عباسی ... خدا منو...» پرستار با عجله همكارانش را صدا زد.
بلندتر میخواند. هم اتاقیاش هم همراهی میكرد. دستهایش را گرفتند و روی تخت خواباندند و بعد سوزش داغ آمپول.
ـ چقدر میسوزه، ولی چه آرامش بخشه! اشكهام رو پاك كردم تا بچهها نبینن: «بچهها به امید دیدار.»
بوی بهشت میاومد. بچهها سرشوق و شاد حركت كردند. كم بودیم، اما بودیم، محاصره كرده بودنمون. شب عاشورا بود. مثل امشب. چه شب طولانی و سردی! انتظار منو میكُشه. از شب كربلا تا حالا، هر شب عاشورا به یاد كربلای بچهها تا صبح منتظرم و صبح كه میشه دق میكنم. خوش به حالت ستاره، خوب رفتی و به موقع. همهٔ حرفهات رو، گلایههات رو، تمومِ بودن بچهها رو گفتی و نوشتی و آخرش، شب قرارمون: رفتی. ولی نگفتی من باید چه كار كنم. فقط ازم خواستی محكم باشم و بخندم. به چی؟ شاید به خودم كه مال اینجا نیستم. مال گذشتهام. یه تیكهٔ قدیمی كه وصلهاش كردن، باید برم توی كتابا و فیلما. یه روز یه پسر بچه كه باباش اومده بود موزه ـ این اسمیه كه با بچهها رو اینجا گذاشتیم! ـ به باباش میگفت كه منو توی یه فیلم دیده!. چقدر خندم گرفت. یادم باشه مفصل برات تعریف كنم. باید بیام، دیگه نمیتونم محكم باشم. كوه كه نیستم. نكنه دارم تقاص خستگیهام رو پس میدم؟! به خدا تقصیر من نبود فقط تشنهام شده بود. یه دقیقه نشستم آب بخورم، خستگی در كنم. بچهها فقط چند قدم باهام فاصله داشتن. صدای خمپاره رو كه شنیدم، یك دفعه افتادم زمین. پاهام میسوخت. حاجی یه ماسك زد به صورتم. خیس شده بود. داغ شدم. هیچی نمیدیدم.
همش یه لحظه بود. به خدا یه لحظه. اما حالا چند ساله، این همه عذاب بس نیست؟! تو كه راحت شدی بیوفا . رفتی پیش بچه های كربلا، شایدم یه درمونگاه با حال زده باشی، واسهٔ خود خودت. اینجا كه نتونستم برای كاری بكنم. خودت كه شاهد بودی به هر دردی زدم. پیش هر كسی رفتم، به خاطر تو. ولی همه شون فقط حرف زدن. اون موقع بهت نگفتم. نه دروغ گفتم، نه راست. گذاشتم فكر كنی، كلی تحویلم گرفتن. كلی بهم حال دادن. از برو بچهها پرسیدن. خاطرهٔ شبهای فتح و با هم دوره كردیم. بعدشم لیست اونایی رو كه تو نوبتن بهم نشون دادن و منهم نخواستم كار منو اول راه بندازن و گفته باشم، صبر میكنم.
خُب اینجوری بهتر بود. مگه نه؟ بهت چی میگفتمها؟ میگفتم كه اصلاً نبودن یا اگرم بودن؛ جلسه داشتن. منشی شون هم زیرچشمی قیافهٔ منو میپایید؛ و زیر زیركی با چند نفر دیگه پچ پچ میكرد. و كلی اخم و اوخ و یه عالمه نچ نچ از دور و بر كه انگار یه فیلم سوزناك میدیدن، و فقط یه كمی تخمه كم داشتن. چی میگفتم كه كلی نصیحت میشنیدم و توبیخ كه: «مگه تو جنگ حلوا خیرات میكردن؟»
و بدتر: «این همه میگیرین بستون نیست؟ بیشتر میخواین؟» آی ستاره، ستاره، ستاره، خدا رو شكر میكردم كه نذاشتم باهام بیای اونجا. دلم میخواست توی جبهه بودم. وسط محاطره، وسط یه مشت تیر و تركش و خمپاره. ولی نه مابین این همه آشنا كه نگاهشون وجودم رو سوراخ سوراخ میكنه. نمیدیدم، اما داغیش رو احساس میكردم. ستاره جان مهم نیس. خودت گفتی كه مهم اینه كه چی فكر میكنی، كه درست و نادرست چیه؛ كه بالاخره حقیقت آشكار میشه. گفتم: «خُب ولی تو میتونی پشت جبهه مؤثر باشی!» نگام كردی، خودم جواب خودم رو دادم: «اما، اونجا مؤثرتری.» چقدر خندیدیم. یك دل سیر.
ـ «دیوونهس؟»
ـ «همیشه همینجوریه، هر سال دههٔ محرم معلوم نیست چش میشه، یه ریز میخنده، گریه میكنه، خدا میدونه كدومشه؟ ... ولی صبح كه میشه میخواد بره!»
ـ «كجا میتونه با این وضعش، بیچاره!»
بیچاره؟! میبینی ستاره، فكرش رو هم نمیكردن بتونم ولی من اومدم. به هر زحمتی بود، اومدم. یادشون رفته بود من كیم؟ مهم نیس روزگاره دیگه. خدا را شكر! اما نمیدونی چی كشیدم. تمام لحظات درد میكشیدم. و اونا هم هی مُرفین تزریق میكردم. به زور میخوابوندنم. وقتی هم كه میدیدن هنوز ناله میكنم، یه دفعه نتیجه میگرفتن كه دارم ادا درمیارم. من هم بهشون میخندیدم. لجشون میگرفت. مثل تو. گفتی: «تو همیشه یه چیز برای خندیدن پیدامیكنی. شوخی هم حدی داره، آخه. دیوونه، كی با دو سه تا تركش پا میشه مییاد خط؟!» گفتم: «خُب اول یه دیوونه، بعدشم یه عاشق!» خندیدی.
آخرین باری كه از ته دل خندیدی. نه دروغ نگو. دیگه از ته دل نخندیدی. حتی شبایی كه با زحمت رو صندلی چرخدار میذاشتی و بیرونم میبردی، و هی از آسمون پرستاره برام میگفتی. آسمونِ تو حتی شبهای بارونی هم پرستاره بود. چقدر خوب بود. من و تو روی بالكن و یه آسمون شفاف!.
اصلاً دروغگوی خوبی نبودی بازی هم بلد نبودی. میخندیدی ولی خندههات خیس خیس بود. میفهمیدم. نكنه تو هم زودتر رفتی، واسه اینكه زودتر فهمیدی؟ طاقت نیاوردیها؟ اما من، طاقت آوردم. فقط واسه اینكه بیام سرقرار.
مطمئنم با بچههای عملیات، اونور همین تپهٔ پرخارِ گنده منتظری، یه كم دیگه صبر كنی اومدم. یه كم دیگه صبح كه بزنه، رسیدم. مث همون صبحی كه تا منو دیدی، جا خوردی.
گفتم: «نترس تیره به قلبم نخورده، هنوز دوست دارم.» نگران نگام كردی. گفتم: «خانوم دكتر اینجوری نگاه نكن؛ كلی زحمت كشیدم یه بهونه جور كنم بیام اینجا.»
خداییش كلی زحمت كشیدم، نقشههام رو تمرین كردم. كلی برنامهریزی كردم. آروم شدم. تموم این یك سال رو ساكت نشستم، تا هر چقدر میخوان، بهم ترحم كنن. دیگه وقتی از پرسیدن: «چرا اینقدر با جونت بازی كردی؟ همینو میخواستی؟»
سرمُ انداختم پایین، تا به خودشون حق بدن و كلی آه و ناله و افسوس كنن. وقتی هم كه اومدن بهم لوح بدن. داد نزدم. هیچی نگفتم. نگفتم چرا: فقط اون شب گفتم: «چرا كربلا، كربلا شد. جنگ جنگه، اما چراهاش مهمّه.» تو یادم دادی. یاد گرفتیم اما نمیشه یه دفعه درس داد و از همه هم توقع داشت بفهمن. تو میگفتی. اما من هیچی نگفتم. دردم رو میخوردم و دم نمیزدم. ساكت نشستم. تا باهام عكس بگیرن. از خودشون بگن. از رشادتای من، از دلاوریهای بچهها. خیلی دلم میخواست بلندبلند بخندم، ولی نخندیدم، گذاشتم هی نطق كنن. بعدشم كه خبرنگارا اومدن، دراز كشیدم و ماسك زدم. تا حسابی سوژه داشته باشن.
هیچ كار نكردم، فقط با تو حرف زدم. همهٔ این مدت، با تو حرف میزدم. این كار رو دیگه نمیتونستم نكنم. چند شب بعدش، منو بردن یه بخش دیگه. اونجا میتونستم، روی صندلی تا روی تراس برم. باید میتونستم. این همه خفه شده بودم، تا به امشب برسم. از كلّی وقت قبل همه چیز رو حساب كرده بودم؛ با یه دیوونهٔ دیگه عین خودم، اما سرپاتر . ازش قول گرفتم، اینجا كه اومدیم، قناری رو آزاد كنه.
قبول كرد و اومدیم. من میدونستم توی قفس بودن یعنی چه. هی نوازشت كنن. برات دل بسوزونن و خوشحال باشن كه هر كاری تونستن در حقّت كردن. هر وقت هم دلخورن؛ به زمین و زمان بد و بیراه بگن كه انداختتشون اینجا، تا چند تیكه گوشت رو تر و خشك كنن. آخ چه قدر دلم میخواست وقتی عصبانی میشن، پرتم كنن بیرون و من پر بزنم تا اینجا. اما حیف. اون هفتههای آخر، خیلی دلم آرام بخش میخواست. ولی جیرهبندی شده بود. منم كه عاقل شده بودم. باید میشدم. برای رسیدن باید یه كم دندون رو جیگر میذاشتم. آخ ستاره چه قدر زجر كشیدم. چه قدر زخم زبون شنیدم و كر شدم. دلم پاره پاره است. خیلی زخم خورده و به روش هم نیاورده. كنار اومدن سخته اما واسهٔ یه همچین هدفی هیچی سخت نیست؛ مخصوصاً اگه اون هدف برات مقدس باشه. تو اینو گفتی. وقتی ازت پرسیدم چرا اینجایی.
امّا اینا به خدا سخت تره؛ اینكه باشی و بشنوی و هیچی نگی. بشنوی كه: «حماقت كردی. كه واسهٔ چی؟ به یاد كی؟ چرا این جوری شدی؟ كه هر چی هست تقصیر من و تو اِه. » آخ ستاره، ولی یكی از همه بدتر آتیش به جونم زد. هر لحظه عذابم داد؛ دلم میخواست داد بزنم، بلند بلند گریه كنم. دلم رو در بیارم و پرت كنم بیرون، اما اگه باشم و نشنوم كه تو، پاسوز من شدی؛ كه تو رو من، خونه نشینت كردم. كه تو رو دق دادم و آروم آروم كشتمت. میشنوی؟میگن من تو رو، تو رو كه از جونم عزیزتری، ...
ستاره، چرا صبح نمیشه؟ نباس عجله كنم. وگرنه مثل اون شب، دیر میرسم. باید تا سحر صبر كنم. مهم نیس. بعدش اصلاً مهم نیس.
رفیقم به قولش عمل كرده و قناری رو آزاد كرد، ولی بیچاره با بالهای قیچی شده كه نمیتونه بپره. همین طور داره پرپر میزنه. میشنوم. طفلك، حالش رو میفهم!
گفتی: «كی میای؟»
گفتم: «كارام روكه انجام دادم.»
حالا وقتشه. هر چی میخوان بگن، بگن. حتماً كلی از هم گله میكنن. تقصیر رو میاندازن گردن همدیگه. از من و بچهها حسابی تعریف میكنن. عكسهای بچهها رو میندازن صفحهٔ اول. شایدم اسمم رو بذارن روی یك كوچه بن بست. انگاری داره خورشید میزنه. چیزی نمونده. باید عجله كنم. خوب شد پاهای قلابی رو انداختم دور، وگرنه حالا باید اونها رو هم میكشیدم. آی ستاره كلی حرف دارم. یه كمی آب بهم بده، تا همش رو برات تعریف كنم.
پرستار روزنامه رو كنار گذاشت و گفت: «میدونستی، تو عملیات كربلا بوده؟» همكارش در حالی كه آمپول مرفین را آماده میكرد، گفت: «ننوشته چطوری تا اونجا، خودش رو كشونده؟»
ـ نمیدونم والله! من هنوزم نفهمیدم چرا...
صدای ناله از اتاق ته راهرو به گوش میرسید. پرستار با عجله دوید تا به بیمار اتاق شش آرامبخش بدهد.
فیضی زاده
منبع : سورۀ مهر
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست