یکشنبه, ۲۷ خرداد, ۱۴۰۳ / 16 June, 2024
مجله ویستا

بپوش پنجره را ای برهنه می‌ترسم


بپوش پنجره را ای برهنه می‌ترسم
● پای صحبت های سیدصالح موسوی یکی از مدافعین شهیر خرمشهر
از جنگ، سالیانی نگذشته بود که سیدی از تهران به خرمشهر رفت تا در آنجا به دیدار سیدی دیگر برود. دیدار سیدین یک بار از طریق سیما پخش شد و اهالی جبهه چه بسیار از طرق دیگر، فیلم این ملاقات را دیده اند.
جاذبه های این دیدار بیش از محور مصاحبه به خود دو مصاحب برمی گشت؛ سیدینی که یکی شان جامه روایت بر تن کرده بود تا راوی سی و چهار روز مقاومت آن دیگری باشد... و این گونه بود که «سید صالح موسوی» در برابر دوربین «سید مرتضی آوینی» از مردان خرمشهر گفت که چگونه بیش از یک ماه، حسرت حتی یک آه را بر دل دشمن باقی گذاشتند.
چند سالی بعد از آن دیدار، یکی از آن دو سید -آوینی - به دیار یار شتافت و سیددیگر چندی بعد و این بار در مقابل دوربین دوستان آوینی قرار گرفت و به یادآوری خاطراتی از حواشی دیدار خود با آوینی پرداخت. از جمله اینکه فرزند خردسالش وقتی برای آوینی غزل مطلع دیوان خواجه شیراز را از حفظ خواند، راوی فتح چقدر به شور و شعف آمده بود. سیدصالح موسوی اما هنگام بیان خاطرات دیدار خود با سیدمرتضی آوینی، خود نیز به قرائت آن غزل مشهور پرداخت و از آنجا که آوینی بسیار بر او تاثیر گذاشته بود، بیت آخر را این گونه و خطاب به آوینی خواند:
حضوری گر همی خواهی از او غافل مشو «سید»
«متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها»
نمی توان از خرمشهر ، ۳۴ روز مقاومت و نیز سوم خرداد یاد کرد و از سیدصالح موسوی سخن نگفت. بخواهیم یا نخواهیم نام سیدصالح با حادثه های پر از حماسه این شهر عجین شده است. مصاحبه با سیدصالح اما وقتی ناگزیرتر می شود که بدانیم اغلب مدافعین خرمشهر در آن ۳۴ روز رویایی - از اول مهر تا ۴ آبان - که خرمشهر سقوط کرد، در روز سوم خرداد در ردیف شهیدان درآمده بودند و این فقط محمد جهان آرا نبود که نماند تا فتح خرمشهر را ببیند.
بسیار بودند مدافعینی که در سوم خرداد همسایه خدا شده بودند. با این همه از میان معدود مدافعین شهر بی دفاع خرمشهر که هم سوم خرداد را درک کردند و هم تا بعد از جنگ، جان به سلامت بردند، آنکه بیشتر در چشم ها جلوه می کند سیدصالح است.
به خصوص اگر بدانیم صاحب آن تصویر رویایی که بی پیراهن با دو اسلحه در دو دست به چشمان بعثی ها خیره شده، هم اوست. شاید همین ها بود که آوینی را بر آن داشت تا روایت خود از مقطعی از جنگ را به خاطرات سیدصالح اختصاص دهد.
ما نیز با همین نیت به سراغ او رفتیم، در نخستین روزهای سال نو، که خرمشهر هنوز آن قدرها گرم نشده بود و هوای بهاری و مطبوعی داشت، درست مثل حرف های سیدصالح؛ «اگرچه شروع رسمی جنگ، آخرین روز شهریور ۵۹ بود اما در خردادماه مردم خرمشهر شاهد یک دوره درگیری های محدود مرزی با عراقی ها بودند و حتی در همان خردادماه دو تا از بچه ها شهید شدند که متاسفانه هیچ یادی از آنها نمی شود. یعنی شهیدان «موسی بختور» و «عباس فران اسدی» که سمت پاسگاه مومنی به شهادت رسیدند. آن زمان نوار مرزی دست «جبهه التحریر» بود. جریانی که از قبل انقلاب وجود داشت و با کمک های حزب بعث عراق توانست در ایران پا بگیرد. اغلب هم به شخص صدام وابسته و دلبسته بودند.
این گروه با اینکه در ایران بودند ولی اعتقاد داشتند خوزستان، عربستانی دیگر است. حتی رژیم شاه هم با اینها درگیر بود و حتی چندتایی شان را اعدام کرده بود. بعد از انقلاب هم خیلی دل به تجزیه خوزستان از ایران بستند و حتی از طرف امریکا حمایت می شدند. بعد از انقلاب مرکزیت این جبهه در خرمشهر بود.
می دانید که خرمشهر در منطقه خوزستان از قدیم جایگاه خاصی داشت. به تاریخ هم اگر رجوع کنیم می بینیم که مرکز خوزستان در حکومت های قبل از پهلوی، عمدتاً خرمشهر بود. هنوز آثاری از کاخ شیخ خزعل در آن طرف تاسیسات دریایی دیده می شود. مهم ترین دلیل اهمیت خرمشهر دسترسی سهل و آسان از طریق خاک و آب به مناطق مرزی بود.
تا مدتی قبل از انقلاب، خرمشهر تنها بندر بین المللی منطقه بود. مهم ترین بندر تجاری کشور هم همین خرمشهر بود. خرمشهر از معدود شهرهای خوزستان بود که آب شیرین داشت. معروف است که ناخداهای کشتی های تجاری به خرمشهر و آب شیرینش که می رسیدند می گفتند؛ ما دوباره زنده شدیم، بعد از قضیه شیخ خزعل و شیخ مزعل و درگیری های این دو با هم از طرفی و ورود حکومت پهلوی اول به این درگیری، خرمشهر از نظر امنیتی آسیب زیادی می بیند و متاثر از همین ناامنی، در تجارتش خلل وارد می شود. حتی امروز هم نوه های شیخ خزعل که در عراق هستند و از حمایت اشغالگران عراقی برخوردارند، علیه ایران تحرکات پردامنه ای دارند و شاید در بسیاری از حرکات مخربانه بتوان ردپایی هم از اینها پیدا کرد.
گروه هایی مثل جبهه التحریر یا همین بازماندگان شیخ خزعل به اسم تقویت هویت قومی قصد دارند هویت ملی را از مردم این خطه بگیرند. این در حالی است که همه اقوام ایرانی قبل از افتخار به عرب بودن، لر بودن، ترک بودن و... مفتخر به دو هویت دیگرند، اول هویت اسلامی و دوم هویت ایرانی و تا این دو هویت به قوت خود باقی است، وحدت کلی ایران نیز به خواست خدا آسیب نخواهد دید. در دولت موقت آقای بازرگان، فرمانده نیروی دریایی وقت، نوار مرزی خرمشهر را در کمال ناباوری به دست عناصر جبهه التحریر سپرد. نظیر سیدهادی نظری که سمت حدود (سمت چپ شلمچه) می نشستند.
همان زمان، «شیخ محمد طاهری» بود که بچه های انقلابی دور و برش بودند. پاتوقشان هم مسجد آذربایجانی ها بود که بعدها با پادرمیانی آیت الله شریعتمداری، ترک ها قبول می کنند مسجد در اختیار شیخ محمد و بچه های انقلابی باشد. در همین ایام شیخ محمدطاهر به علت کهولت سن، بینایی و شنوایی اش دچار مشکل می شود.
بعد هم اغلب کارهای شیخ می افتد دست داماد و پسر کوچکش که با کارهای این دو نفر پای بچه های انقلابی از خانه شیخ بریده می شود و جای آنها را شیوخ مرتجع، عناصر وابسته به حزب بعث و جریانات کمونیستی عرب می گیرد. سر همین، بچه های انقلاب مثل محمد جهان آرا، اسماعیل زمانی، احمد فروزنده، رضا موسوی و... مستقل می شوند و کانونی فرهنگی نظامی درست می کنند.
در فاصله میان ۲۲ بهمن ۵۷ تا ۳۱ شهریور ۵۸ عناصری که مرز را دراختیار داشتند، این منطقه را پر کردند از شعارهایی نظیر این که هر کسی عرب نیست باید از اینجا برود و چه و چه. یعنی ایجاد بهترین زمینه سازی سیاسی برای جدایی خوزستان از ایران، آن هم در آستانه شروع جنگ. این گروه ها همان طور که گفتم حتی همین الان هم فعالیت دارند منتها خرمشهر چون جمع و جور است زیاد نمی توانند مانور بدهند و در اهواز به دلیل وسعت، آزادی عمل بیشتری دارند و خیلی راحت از طرف عراق و به ویژه از سوی انگلیسی ها حمایت می شوند. علی ایحال، ببینید مرز دست چه کسانی بود که جنگ شروع شد و ببینید اوضاع سیاسی را چگونه مهیای این جنگ کرده بودند. به قول آن شاعر؛ سنگ ها بسته و سگ ها آزاد،»
سیدصالح بعد از این مقدمه به قصه جنگ می پردازد؛ «همان ها که مدام در تبلیغات رسمی می گویند جنگ از تاریخ ۳۱/۶/۵۸ شروع شد، هیچ وقت نمی گویند که ما در جنگ، تنها با عراق نجنگیدیم. ما در جنگ آشکارترین جلوه حضور کشورهای دیگر در یک جنگ را که فرستادن سرباز است با همین چشم های خودمان دیدیم. سربازانی از کشورهایی مثل سودان، عربستان، اردن، کویت، مصر و حتی فلسطین، در جنگ، ۲۸ کشور علیه ما به صورت کاملاً مستقیم دخیل بودند و ما در یک رقم، فقط از ۱۸ کشور اسیر داشتیم، لات این جماعت هم صدام بود و برای اهداف بزرگ امریکا انصافاً مهره خوبی بود.
درباره شخص صدام بنابر تاریخی که خود عراقی ها نوشته اند مشخص می شود که حلال زاده نبوده و حتی پدر ژنی اش یک یهودی است. خب صدام از مدت ها قبل طمع خوزستان را داشت و غربی ها از طمع او بهترین بهره را بردند تا او را به جان ما بیندازند. اعراب منطقه هم به دلایل تاریخی فرصت خوبی پیدا کرده بودند تا همه حقارت های قبلی خود را جبران کنند. این طرف اما برگ برنده دست ما بود. آن هم جز امام خمینی کس دیگری نبود.
رزمنده ها هم از امام صداقت دیده بودند، شجاعت دیده بودند، مردانگی دیده بودند. سر همین تا پای جان در راه امام ایستادند. مطمئن باشید اگر محوریت ولایت نبود کار این جنگ به هیچ سامانی نمی رسید و کسی را یارای مقاومت تا مرز جان باختن نبود. انکار نمی توان کرد که ما در جنگ اشتباهاتی نیز داشتیم البته این طبیعت ایام جنگ است. منتها شیفتگی رزمندگان ما به امام طوری بود که نمی گذاشت این ضعف ها آسیبی به اصل دفاع وارد کند. یعنی بچه ها معتقد بودند که هر طوری هست باید عملیات ها با پیروزی توام شود تا دل امام خوش باشد و حداقل در کوران جنگ جای درست و مناسبی برای برخی گله گذاری ها نیست.
یعنی همان سه عنصری که باعث قیام ۱۵ خرداد و بعد هم انقلاب شد، در جنگ هم همین سه عنصر به داد ما رسید، اسلام، امام و مردم. منتها اسلام را امام به مردم ما اعطا کرد والا قبلش هم ما مسلمان بودیم ولی اولاً چیز درستی از اسلام نمی دانستیم، ثالثاً حاضر نبودیم برای این اسلام فداکاری های دلاورانه انجام بدهیم. امام اما هم اسلام را زنده کرد، هم ایران و ایرانی را. یعنی نقطه عطف بود. اگر نبود این همه وصیتنامه شهدا، همه اش حول محور ولایت فقیه نمی گشت. این همه شهید در لحظه آخر از امام یاد نمی کردند، دم مسیحایی حضرت امام بود که یکی مثل حسن باقری که اول جنگ حتی خرمشهر را بلد نبود بیاید، تبدیل کرد به طراح بسیاری از عملیات های پیروزمندانه اول جنگ.
در خاطرات سردار رشید از جنگ به آمدن حسن باقری به خرمشهر اشاره شده که سردار رشید دنبالش رفت تا او خرمشهر را گم نکند. منتها عشق به خمینی، همین حسن باقری را بنیانگذار اطلاعات سپاه می کند و ما در خیلی عملیات ها نان درایت او در شناسایی را خوردیم. حالا بد نیست خاطره ای را از سردار شهید حسن باقری (غلامحسین افشردی) تعریف کنم. سه ماه مانده به عملیات بیت المقدس به ما گفتند بروید گلف (مرکز منطقه ۸) که حسن باقری هم آنجا بود. آنجا شهید زین الدین هم بود. سردار رشید هم بود.
حسن باقری آنجا صحبت کرد که برویم ام الرصاص. من در جواب گفتم؛ ما قبلاً این منطقه را رفتیم. اینجا تلاقی اروند و کارون است و آدم را به اصطلاح نظامی ها می پیچاند. حسن باقری گفت؛ شما بروید بمیرید، بعد بهتر معلوم می شود ام الرصاص آدم را چه جوری می پیچاند، گفتیم؛ برادر حسن، ما که تازه کار نیستیم. شناسایی این منطقه را اول جنگ ما انجام دادیم. نهایت بشود با قایق رفت. باقری گفت؛ خب با قایق بروید. گفتم با قایق برویم راحت می زنند، گفت؛ بزنند، یعنی این قدر مصمم بود و البته اصرارش به خاطر اطمینانی بود که از ناحیه شناسایی منطقه و بحث اطلاعات پیش خودش داشت.
در همان زمان بیت المقدس، ما می گفتیم از کنار کارون هم حرکت کنیم به طرف خرمشهر، حسن باقری گفت؛ من طرحی دارم که اصلاً نیازی به ورود بچه ها به خرمشهر ندارد. ما شهر را دوره می کنیم، چند روز می نشینیم و بعد کاری می کنیم با کمترین تلفات، عراقی ها با زیرپیراهن سفید بیایند و خودشان را تسلیم کنند. جالب اینکه در فتح خرمشهر، همین طرح حسن باقری پیاده شد و همانی هم شد که او می گفت.اصولاً طوری مناطق را شناسایی می کرد و به گونه ای اطلاعات می گرفت که با کمترین تلفات، بیشترین پیروزی نصیب بچه ها شود. این طرح مال فرمانده ای بود که ریشش کامل درنیامده بود و حتی خرمشهر را اول جنگ درست بلد نبود بیاید، خوب یادم هست حسن باقری راجع به هر چیزی که صحبت می کرد زود قضیه را به امام ربط می داد که ما هرچه داریم، هر پیروزی که کسب کرده ایم، هر کسی که شده ایم، همه و همه مدیون امام است.
از سیدصالح درباره طلایی ترین زمان خرمشهر می پرسیم. روزهای مقاومت. آهی می کشد و پس از مکثی نسبتاً طولانی می گوید؛ «با صحبت هایی که اول مصاحبه کردم معلوم شد مقاومت مردم خرمشهر را باید از سه ماه قبل از ۳۱/۶/۵۸ محاسبه کرد که ما در نوار مرزی درگیری های زیادی با عراق داشتیم که نمی دانم چرا در تبلیغات رسمی هیچ اشاره ای به آن درگیری ها نمی شود. البته آغاز گسترده جنگ از همان روز آخر شهریور بود که برای ما خبر از پاییزی غم انگیز داشت.
پاییزی که در آن فقط برگ ها نبود که بر زمین می افتاد و چه بسیار از جوانان ما که با تن آغشته به خون بر زمین افتادند. اینجا باید نکته ای را اشاره کنم. می دانید که فرمانده کل قوا آن زمان بنی صدر بود و نفر اولی که مانع می شد اخبار درگیری های مرزی تا قبل از مقطع ۳۱ شهریور به گوش مسوولان، مردم و نیز جهانیان برسد، همین شخص بنی صدر بود.
شک ندارم که اگر با خودش بود قصه تلخ آخرین روز شهریور را نیز یک جوری ماستمالی می کرد و ما لابد چند سال بعد باید می فهمیدیم که مهمترین شهر بندری مان سقوط کرده است،... بگذریم. جنگ علی الظاهر ۳۱ شهریور شروع شد و خرمشهر چهارم آبان سقوط کرد که می شود ۳۵ روز. یعنی وقتی سقوط خرمشهر مسجل شد که امیر رفیعی به عنوان آخرین بازمانده در میدان فرمانداری آخرین تلاش های خود را می کرد. در این ۳۵ روز چیزهایی را ما به چشمان خودمان دیدیم که لحظه لحظه اش بیانگر اوج غیرت و نهایت مقاومت عده ای جوان با کمترین امکانات و تجهیزات بود.»
از سیدخواستیم به گوشه ای از خاطرات ناگفته خود از این ۳۵ روز اشاره کند. لحظاتی چشمانش را بست. گویی می خواست سکانس های آن مستند تاریخی را از مقابل ذهن خود عبور دهد؛ «جوانی داشتیم به نام رضا دشتی که دانشجوی رشته انرژی اتمی تهران بود. ماشاءالله خیلی هم زبر و زرنگ بود. این جوان بعد از جنگ، درس و کار را رها می کند و می آید خرمشهر و در مدتی کوتاه از فرماندهان دوران مقاومت خرمشهر می شود.
رضا دشتی در روزهای میانی مقاومت، کلی تیر و ترکش می خورد ولی از شهر بیرون نمی رود تا روز سقوط کامل خرمشهر. این جوان ظرف کمتر از دو هفته، یک گروه شناسایی راه انداخت و بی شک یکی از دلایل طولانی شدن روزهای مقاومت، شناسایی های همین گروه رضا دشتی بود. من می خواهم ادعا کنم که رضا دشتی یک چیزی بود در مایه های حسن باقری، منتها ناشناخته باقی ماند تا اینکه به شهادت رسید.
من در مرحله اول شناسایی چون زخمی شده بودم با این گروه نرفتم اما در مرحله دوم همراهشان بودم. در آن مرحله، ما سه تا گروه بودیم. رضا و ابراهیم قاطعی و شریف زاده یک گروه بودند. من و فتح الله افشار و وهاب خاطری یک گروه بودیم. گروه دیگر هم تقی عزیزیان و حمود ربیعی و محمدرضا ربیعی و علی موحد دانش بودند.
این سه گروه موظف بودند سه نقطه را شناسایی کنند. بعد از شناسایی، دو گروه با هم بودیم و یک گروه دیگر جدا افتاده بود. ما هنگام برگشتن به شهر دیدیم شهر تاریک شده و همه چیز به هم ریخته. یک کلکی داشتیم بسته بودیم اش در اسکله ماهی فروش ها. خواستیم برویم سمت کلک که یکی از بچه ها خبر آورد که سه تا عراقی دارند می آیند. دویدیم سمت اسکله ولی طناب از آنجا که خیس شده بود و با گل و لای قاطی شده بود، باز نمی شد.
علی موحد نشست بالا و من و فتح الله افشار نشستیم روی پله ها که علی داد زد عراقی ها دارند می آیند. فتح الله به من گفت بزن. علی هم یک خشاب خالی کرد که منجر به افتادن یکی از عراقی ها شد. رفتیم بالای سرش. باور کردنی نبود. چراکه آن تیرها نه به یک عراقی، که خورده بود به رضا دشتی. خب هوا تاریک بود و ما به گمان مان اینها که داشتند طرف ما می آمدند همان عراقی هایی بودند که دنبالمان کرده بودند، خلاصه دیدیم رضا دشتی دستش را گذاشته جلوی دهنش. ۱۱ تا تیر خورده بود.
از بغل، از مثانه. شما حالا حساب کنید که ما چه حال و روزی پیدا کرده بودیم. هرجوری بود خودمان را جمع و جور کردیم. من به رضا گفتم؛ چرا دستت را جلوی دهنت گرفته ای؟ گفت؛ عراقی ها همین نزدیکی ها هستند. صدای ناله ام که در بیاید، پیدایمان می کنند. من تا الان هم هر وقت از جلوی محل وقوع این حادثه واقعاً دلخراش (حوالی مرکز ماهی فروشی) رد می شوم، مدت ها می ایستم و به آن اتفاق غیرقابل باور فکر می کنم. آنجا برای من تداعی کننده تلخ ترین واقعه ای است که ممکن است در یک جنگ اتفاق بیفتد.
سرتان را درد ندهم. موقعی که رضا تیر خورد، طناب کلک باز شد، رضا را بغل کردم و با کمک بچه ها گذاشتیم روی کلک. خونی بود که از رضا می ریخت. در همان شرایط رضا از من پرسید؛ حالا تیرها را کی زد؟ من ومن کردم. دوباره پرسید. گفتم؛ علی. گفت؛ دستش درد نکند، درست زد، خدا رحمت کند. مرتب ذکر می گفت و آنقدر درد داشت که همین طور داشت اشک می ریخت. کلک را رساندیم لب کارون و رضا را آوردیم پایین و گذاشتیمش پشت پیشخوان یک مغازه. هر چی فریاد زدیم تا کسی برای کمک به رضا و فرستادنش به عقب پیدا شود هیچ کس نبود. عجیب اینکه رضا مدام سراغ بچه ها و وضعیت خرمشهر را می گرفت.
همه اش می پرسید بچه ها آمدند یا نه؟ گفتم؛ رضا جان، بچه ها همه اینجا هستند. برای اطمینان، دوباره گفت؛ اگر آمده اند، صدایشان کن ببینم. یکی یکی بچه ها را صدا کردم و آنها جواب دادند. از آمدن بچه ها که مطمئن شد، چند بار فریاد بلندی کشید و گویی می خواست هم خوشحالی اش را نشان دهد و هم تمام دردها را از بدنش بیرون بریزد. رضا از بس مانده بود تمام زخم هایش عفونی شده بود. صبر عجیبی داشت.
ایمانش فوق العاده بود. قرآن خواندنش حتی وسط کار هم ترک نمی شد. بله. داشتم می گفتم که بعد از دقایقی سر و کله یک جیپ پیدا شد. از بخت ما تا رسید دو قدمی ما، یکی از چرخ هایش پنچر شد. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا گره کار ما باز نشود. بعد از گرفتن پنچری، رضا را گذاشتیم صندلی جلو و خودمان رفتیم صندلی عقب و شروع کردیم با رضا حرف زدن که به کما نرود. هیچ وقت یادم نمی رود که در همان حال رضا بنا کرد شعارهای انقلابی دادن و رجز خواندن. به فلکه پمپ بنزین نرسیده، چرخ دوم ماشین هم پنچر شد و دیگر زاپاسی هم نداشت. خیابان ها هم البته پر بود از تیر و ترکش و آهن.
راننده در همین مدت چند دقیقه، آنقدر از رضا خوشش آمده بود که به رضا گفت؛ شده تو را در کولم بگذارم، به بیمارستان می رسانمت. هوا هم به شدت تاریک بود. چشم، چشم را نمی دید. بالاخره تصمیم گرفتیم با همان چرخ پنچر جیپ را ببریم طرف بیمارستان طالقانی آبادان. با عجله رضا را بردیم اتاق عمل و شروع کردیم نماز خواندن و دعا کردن. لحظاتی بعد ابراهیم قاطعی یکدفعه فریاد کشید و سرش را زد به دیوار. حمود ربیعی افتاد زمین. علی موحد که اصلاً نمی دانست چه کار باید بکند. چه کنیم، چه نکنیم، زنگ زدیم محمد جهان آرا. طولی نکشید خودش را رساند. گفت؛ چی شده؟ ماجرا را برایش تعریف کردیم. پرسید کجاست؟
گفتیم؛ در فلان اتاق. رفت و نزدیک یک ساعت بالای پیکر بی جان رضا ایستاد و زار زار گریه کرد. بعد از همه ما قول گرفت که تا جنگ تمام نشده، کسی ماجرا را تعریف نکند. خب، اتفاق تلخی بود. به ویژه برای علی موحددانش، که بعد از آن روز از خدا فقط و فقط یک چیز می خواست و آن شهادت بود که خدا هم نصیبش کرد.
این هم که من این خاطره تلخ را برای شما تعریف کردم برای این بود که بدانید جنگ، از این صحنه ها هم دارد و متاسفانه این روزها برخی به بهانه گفتن این واقعیت ها، نتایج خاص خودشان را می گیرند، در حالی که شهدای ما همگی جز به ادای تکلیف فکر نمی کردند و جفاست اگر این وقایع، طوری تعریف شود که حقایقی از قبیل مکلف بودن به وظیفه و نه نتیجه، در آن گم و یا کم رنگ شود. البته خدا را شکر، علی موحد هم به رضا دشتی پیوست.
مزار رضا الان در همدان است. خواهرش هم هست. من وقتی برای اولین بار جریان واقعی شهادت رضا را برای مادرش تعریف کردم، آخر ماجرا دیدم دارد زیر لب یک چیزهایی می گوید. پرسیدم؛ چی داری می گویی؟ گفت برای علی موحد دارم فاتحه می خوانم. او هم مثل پسر من، چه فرقی می کند. جنگ است دیگر. نقل و نبات که پخش نمی کنند.»
بعد از تعریف کردن این خاطره پرمخاطره، روا نبود که مصاحبه را خیلی زیاد طولانی کنیم. آخرین سوال مان را از سیدپرسیدیم. خاطره آن عکس معروفش. گفت؛ «اول می خواهم کمی از آوینی بگویم.» و بعد ادامه داد؛ «سیدمرتضی آوینی را یک بار زمان جنگ در همان روزهای مقاومت دیدم، یک بار هم در همان مصاحبه بعد از جنگ که از تلویزیون پخش شد. بار اول، جهان آرا آمد و گفت بچه ها، بیایید مصاحبه. ما آن زمان در «پرشین هتل آبادان» بودیم و حال مان از مصاحبه و این جور چیزها به هم می خورد ولی جهان آرا گفت اینها مثل خودمان هستند.
بعد که آوینی آمد، همین احساس به من، رضا دشتی و دیگر بچه ها دست داد. اسم هر شهیدی را که می بردیم، سیدمرتضی اشک می ریخت. مصاحبه بعد از جنگ هم همین طور بود. آوینی تنها کسی بود که وقتی با من گفت وگو کرد، بعد از شنیدن خاطره شهید، به گریه می افتاد. خیلی دلی بود. آوینی تنها کسی بود که در سال ۷۱ و در آن زمان سازندگی، پشت میزنشینی را رها کرد و آمد سراغ یک لاقباهایی مثل من.وقتی قرار مصاحبه را گذاشت، فهمیدم که هنوز هستند کسانی که بچه های جنگ را از یاد نبرده اند. دروغ نیست اگر بگویم آوینی دوباره من را احیا کرد و به من امید داد.» و اما خاطره آن عکس به یادماندنی؛ «مختصر و مفید اینکه در آخرین روزهای مقاومت خرمشهر اوضاع طوری بود که هر لحظه احتمال اسارت می رفت. من در روزهای آخر بنا کردم به در آوردن پیراهن و برهنه می جنگیدم. نمی خواستم احیاناً اگر اسیر شدم، عراقی ها خوشحال شوند که من را با پیراهن مقدس سپاه، اسیر کرده اند. همین،»
مصاحبه با سیدصالح تمام شد. سینه او را گنجینه ای یافتم پر از خاطرات عتیقه و آدم های قیمتی. غنیمتی بود حرف های سیدکه روزگاری پیش در همین حوالی، تن رها کرده بود تا پیراهن نخواهد، روایت سیدصالح از شهادت بسیجی ۱۳ ساله بهنام محمدی؛ بزرگ تر از سنش بود.
به دستور محمد جهان آرا رفته بودم سپاه شادگان. آن زمان شادگان بخش کوچکی نزدیکی خرمشهر بود. شب هنگام برای انجام کاری برگشتم خرمشهر. همه جا تاریک بود. ظلمات مطلق. رفتم طرف سپاه خرمشهر که در خیابان شاپور، نزدیک خیابان مولوی بود. آنجا دیدم کلی فانوس در کنار دیوار روشن کردند و یکی یکی چیدند کنار همدیگر.
بعد متوجه شدم سازماندهی این همه فانوس کار بچه کوچکی است که مثل قناری مدام این طرف و آن طرف می رود. خیره شدم، دیدم بهنام است. دو سال بود که ندیده بودمش. موهایش خیلی بلند شده بود. به رضا عسگری گفتم؛ این بچه را می شناسی؟ گفت؛ نه. گفت؛ این بهنام است. بچه خیلی زرنگ و تخسی است، ازش بیشتر استفاده بکنید. یکدفعه بهنام کارش را ول کرد و آمد جلو گفت؛ کا، تخس خودتی. خب، تاریک بود، من را نشناخت. گفتم؛ حالت خوب است بهنام. گفت؛ تو چی کار داری؟ پرسیدم؛ حالا دیگر من را نمی شناسی؟
جلوتر آمد و با دقت بیشتری نگاه کرد. بعد یکهو گفت؛ کاکا صالح، تویی، پرید بغلم و شروع کرد ماچ و بوسه. دوباره گفت؛ ببین دارم چی کار می کنم. گفتم؛ خیلی خوب است، آفرین. گفت؛ کاکا، کجا خوب است، من اسلحه می خواهم. من را هم با خودت ببر. آخر این هم شد کار که من دارم می کنم؟ حالا همه اش ۱۳ سال داشت. الا بالله گیر داده بود که وارد درگیری بشود. آن شب گذشت و اوضاع خراب تر شد. باورکردنی نبود.
هرجا درگیری بود بهنام هم بود. خیلی هم خوب کار می کرد. آب می آورد، اسلحه می آورد، مهمات می آورد، گاهی حتی اطلاعات می آورد، ماشاءالله خیلی هم فرز بود و از پس هر کاری برمی آمد. همین جا بد نیست اشاره کنم که علی القاعده منظور امام از آن جمله معروفش باید بهنام محمدی باشد، چرا که حسین فهمیده، ۸ آبان شهید می شود، ۴ روز بعد از سقوط خرمشهر، که البته اجر همه این شهدا پیش خداوند محفوظ است.
با این حال حتی بهنام هم که بغل خود من شهید شد، زیر تانک نرفت و اصلاً از نظر نظامی زیر تانک رفتن تنها آسیبی جزیی به شنی تانک وارد می کند و بعید نیست در این مورد به امام، اطلاعات غلط داده باشند. تانک را باید برجکش را زد تا منهدم شود، یا نارنجک را به وسیله در بالایش داخل تانک انداخت تا مگر موج انفجار به مهمات تانک برسد و آتش بگیرد. بگذریم. بهنام شخصیت خیلی جالبی داشت و اصلاً به سنش نمی خورد.
حداقل دو بارش را من یادم هست که خانواده اش برش می گردانند اهواز ولی بهنام در می رود و می آید خرمشهر. یک چنین بچه ای بود. حتی یک بار عراقی ها اسیرش می کنند که با زیرکی و ننه من غریبم در آوردن و موش مردگی، خودش را یک بچه ننه جا می زند و آنها هم بی خیالش می شوند. عجیب اینکه دقایقی بعد با لو دادن مقر همان عراقی ها زمینه هلاکت شان را فراهم می کند.
شما نگاه کنید، یک بچه ۱۳ ساله مگر چقدر می تواند شجاعت و درایت و تیزهوشی داشته باشد، آن هم در شرایطی مثل اوضاع خرمشهر در نزدیکی به روز سقوط که خیلی از مردهای سبیل کلفت و مدعی را نیز فراری می داد. در روز ۱۰ مهر من در سینه دیوار کنار مسجد راه آهن بودم که دیدم گلوله کالیبر می آید و دارد سینه زمین را می شکافد.
بعد دیدم بهنام دارد زیگزاگ می آید تا تیرها اثر نکند. یعنی تیرها را می دیدم که از چند متری و حتی چند سانتی اش رد می شد و او همین طور زیگزاگ می آمد و عین خیالش نبود. آمد به ما آب خوردنی داد و چقدر هم خوشمزه بود آن آب. دل نترسی داشت. یک شب رفته بودیم برای استراحت در مقر. سرش را بر شانه من گذاشته بود و هی سوال می کرد. می پرسید؛ کا، این بچه ها که شهید شدند می روند بهشت؟ گفتم؛ چرا.
گفت؛ بهشت چه جور جایی است؟ گفتم؛ جای خیلی باحالی است. جای آدم های خوب است. پرسید؛ یعنی من هم خوبم؟ جواب دادم؛ حتماً خوبی والا اینجا چه کار می کردی؟ فردای آن روز رفتیم خیابان آرش که درگیری در آنجا خیلی شدید بود. داشتم پوتین هایم را می بستم که گیر داد من هم باید بیایم. وقتی به این جور چیزها گیر می داد، دیگر ول کن نبود. خلاصه مثل دفعات قبل هر جوری بود بهنام هم آمد. این مال روز ۲۸ مهر است که بعدازظهرش با همدیگر تیر خوردیم که بهنانم شهید شد و ما ماندیم. خب، من بیهوش شده بودم.
بعدها بچه ها تعریف کردند که بعد از تیر خوردن، من و بهنام را آوردند کنار دیوار. بعد بهنام شروع می کند با همان حال و روز زخمی اش، دست کشیدن روی سر و صورت من. ظاهراً چند تا پول خرد هم از جیبش درمی آورد و می گذارد کف دست من و بعد گویا شهید می شود... هنوز هم با همین ها زنده ام. با رضا دشتی، علی موحد، جهان آرا و... همین بهنام.
علی اکبر بهشتی
منبع : روزنامه شرق