بخورد و بپوشش به یزدان گرای |
|
بدین دار فرمان یزدان به جای |
گر آیدت روزی به چیزی نیاز |
|
به دشت و به گنج و به پیلان مناز |
هم از پیشهها آن گزین کاندروی |
|
ز نامش نگردد نهان آبروی |
همان دوستی باکسی کن بلند |
|
که باشد بسختی تو را سودمند |
تو در انجمن خامشی برگزین |
|
چوخواهی که یک سر کنند آفرین |
چو گویی همان گوی کموختی |
|
به آموختن درجگر سوختی |
سخن سنج و دینار گنجی مسنج |
|
که در دانشی مرد خوارست گنج |
روان در سخن گفتن آژیرکن |
|
کمان کن خرد را سخن تیرکن |
چو رزم آیدت پیش هشیار باش |
|
تنت را ز دشمن نگهدار باش |
چو بدخواه پیش توصف برکشید |
|
تو را رای وآرام باید گزید |
برابر چو بینی کسی هم نبرد |
|
نباید که گردد تو را روی زرد |
تو پیروزی ار پیشدستی کنی |
|
سرت پست گردد چوسستی کنی |
بدانگه که اسب افگنی هوش دار |
|
سلیح هم آورد را گوش دار |
گرو تیز گردد تو زو برمگرد |
|
هشیوار یاران گزین در نبرد |
چودانی که با او نتابی مکوش |
|
ببرگشتن از رزم باز آر هوش |
چنین هم نگه دار تن در خورش |
|
نباید که بگزایدت پرورش |
بخور آن چنان کان بنگزایدت |
|
ببیشی خورش تن بنفزایدت |
مکن درخورش خویش را چار سوی |
|
چنان خور که نیزت کند آرزوی |
ز می نیزهم شادمانی گزین |
|
که مست ازکسی نشنود آفرین |
چو یزدان پسندی پسندیدهای |
|
جهان چون تنست و تو چون دیدهای |
بسی از جهان آفرین یاد کن |
|
پرستش برین یاد بنیاد کن |
بشر رفی نگه دار هنگام را |
|
به روز و به شب گاه آرام را |
چودانی که هستی سرشته ز خاک |
|
فرامش مکن راه یزدان پاک |
پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن |
|
تو نو باش گرهست گیتی کهن |
به نیکی گرای و غنیمت شناس |
|
همه ز آفریننده دار این سپاس |
مگرد ایچ گونه به گرد بدی |
|
به نیکی گر ای اگر بخردی |
ستودهترآنکس بود در جهان |
|
که نیکش بود آشکار و نهان |
هوا را مبر پیش رای وخرد |
|
کزان پس خرد سوی تو ننگرد |
چوخواهی که رنج تو آید به بر |
|
ز آموزگاران مپرتاب سر |
دبیری بیاموز فرزند را |
|
چوهستی بود خویش و پیوند را |
دبیری رساند جوان را به تخت |
|
کند نا سزا را سزاوار بخت |
دبیریست از پیشهها ارجمند |
|
کزو مرد افگنده گردد بلند |
چو با آلت و رای باشد دبیر |
|
نشیند بر پادشا ناگزیر |
تن خویش آژیر دارد ز رنج |
|
بیابد بیاندازه از شاه گنج |
بلاغت چو با خط گرد آیدش |
|
براندیشه معنی بیفزایدش |
ز لفظ آن گزیند که کوتاهتر |
|
بخط آن نماید که دلخواهتر |
خردمند باید که باشد دبیر |
|
همان بردبار و سخن یادگیر |
هشیوار و سازیدهی پادشا |
|
زبان خامش از بد به تن پارسا |
شکیبا و با دانش و راستگوی |
|
وفادار و پاکیزه و تازهروی |
چو با این هنرها شود نزد شاه |
|
نشاید نشستن مگر پیش گاه |
سخنها چوبشنید از و شهریار |
|
دلش تازه شد چون گل اندر بهار |
چنین گفت کسری به موبد که رو |
|
ورا پایگاهی بیارای نو |
درم خواه وخلعت سزاوار اوی |
|
که در دل نشستست گفتار اوی |
دگر هفته چون هور بفراخت تاج |
|
بیامد نشست از بر تخت عاج |
ابا نامور موبدان و ردان |
|
جهاندار و بیدار دل بخردان |
همیخواست ز ایشان جهاندارشاه |
|
همان نیز فرخ دبیر سپاه |
هم از فیلسوفان وز مهتران |
|
ز هر کشوری کار دیده سران |
همان ساوه و یزدگرد دبیر |
|
به پیش اندرون بهمن تیزویر |
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه |
|
که دل را بیارای و بنمای راه |
زمن راستی هرچ دانی بگوی |
|
به کژی مجو ازجهان آبروی |
پرستش چگونه است فرمان من |
|
نگه داشتن رای و پیمان من |
ز گیتی چو آگه شوند این مهان |
|
شنیده بگویند با همرهان |
چنین گفت با شاه بیدار مرد |
|
که ای برتر از گنبد لاژورد |
پرستیدن شهریار زمین |
|
نجوید خردمند جز راه دین |
نباید به فرمان شاهان درنگ |
|
نباید که باشد دل شاه تنگ |
هرآنکس که برپادشا دشمنست |
|
روانش پرستار آهرمنست |
دلی کو ندارد تن شاه دوست |
|
نباید که باشد ورا مغز و پوست |
چنان دان که آرام گیتیست شاه |
|
چونیکی کنیم او دهد دستگاه |
به نیک و بد او را بود دست رس |
|
نیازد بکین و بزرم کس |
تو مپسند فرزند را جای اوی |
|
چوجان دار در دل همه رای اوی |
به شهری که هست اندرو مهرشاه |
|
نیابد نیاز اندران بوم راه |
بدی را تو از فر او بگذرد |
|
که بختش همه نیکویی پرورد |
جهان را دل ازشاه خندان بود |
|
که بر چهر او فر یزدان بود |
چو از نعمتش بهرهیابی بکوش |
|
که داری همیشه به فرمانش گوش |
به اندیشه گر سربپیچی ازوی |
|
نبیند به نیکی تو را بخت روی |
چو نزدیک دارد مشو برمنش |
|
وگر دور گردی مشو بدکنش |
پرستنده گر یابد از شاه رنج |
|
نگه کن که با رنج نامست و گنج |
نباید که سیر آید از کارکرد |
|
همان تیز گردد ز گفتار سرد |
اگر گشن شد بنده را دستگاه |
|
به فر و به نام جهاندار نه شاه |
گر از ده یکی باژ خواهد رواست |
|
چنان رفت باید که او را هواست |
گرامیتر آنکس بود نزد شاه |
|
که چون گشن بیند ورا دستگاه |
ز بهری که اورا سراید ز گنج |
|
نماند که باشد بدو درد و رنج |
ز یزدان بود آنک ماند سپاس |
|
کند آفرین مرد یزدانشناس |
و دیگر که اندر دلش راز شاه |
|
بدارد نگوید به خورشید وماه |
به فرمان شاه آنک سستی کند |
|
همی از تن خویش مستی کند |
نکوهیده باشد گل آن درخت |
|
که نپراگند بار بر تاج وتخت |
ز کسهای او پیش او بدمگوی |
|
که کمتر کنی نزد او آبروی |
و گر پرسدت هرچ دانی نگوی |
|
به بسیار گفتن مبر آبروی |
هرآنکس که بسیار گوید دروغ |
|
به نزدیک شاهان نگیرد فروغ |
سخن کان نه اندر خورد با خرد |
|
بکوشد که بر پادشا نشمرد |
فزونست زان دانش اندر جهان |
|
که بشنید گوش آشکار و نهان |
کسی را که شاه جهان خوار کرد |
|
بماند همیشه روان پر ز درد |
همان در جهان ارجمند آن بود |
|
که با او لب شاه خندان بود |
چو بنوازدت شاه کشی مکن |
|
اگر چه پرستنده باشی کهن |
که هرچند گردد پرستش دراز |
|
چنان دان که هست او ز تو بینیاز |
اگر با تو گردد ز چیزی دژم |
|
به پوزش گرای و مزن هیچ دم |
اگر پرورد دیگری را همان |
|
پرستار باشد چو تو بی گمان |
و گر نیستت آگهی زان گناه |
|
برهنه دلت را ببر نزد شاه |
وگر نه هیچ تاب اندر آری به دل |
|
بدو روی منمای و پی برگسل |
به فرش ببیند نهان تو را |
|
دل کژ و تیره روان تو را |
ازان پس نیابی تو زو نیکوی |
|
همان گرم گفتار او نشنوی |
در پادشا همچو دریا شمر |
|
پرستنده ملاح وکشتی هنر |
سخن لنگر و بادبانش خرد |
|
به دریا خردمند چون بگذرد |
همان بادبان را کند سایه دار |
|
که هم سایهدارست و هم مایه دار |
کسی کو ندارد روانش خرد |
|
سزد گر در پادشا نسپرد |
اگر پادشا کوه آتش بدی |
|
پرستنده را زیستن خوش بدی |
چو آتش گه خشم سوزان بود |
|
چوخشنود باشد فروزان بود |
ازو یک زمان شیروشهدست بهر |
|
به دیگر زمان چون گزاینده زهر |
به کردار دریا بود کارشاه |
|
به فرمان او تابد از چرخ ماه |
ز دریا یکی ریگ دارد به کف |
|
دگر دربیابد میان صدف |
جهان زنده بادا بنوشینروان |
|
همیشه به فرمانش کیوان روان |
نگه کرد کسری بگفتا راوی |
|
دلش گشت خرم به دیدار اوی |
چو گفتی که زه بدره بودی چهار |
|
بدین گونه بد بخشش شهریار |
چو با زه بگفتی زهازه بهم |
|
چهل بدره بودی ز گنجش درم |
چو گنجور باشاه کردی شمار |
|
به هربدره بودی درم ده هزار |
شهنشاه با زه زهازه بگفت |
|
که گفتار او با درم بود جفت |
بیاورد گنجور خورشید چهر |
|
درم بدرهها پیش بوزرجمهر |
برین داستان برسخن ساختم |
|
به مهبود دستور پرداختم |
میاسای ز آموختن یک زمان |
|
ز دانش میفگن دل اندرگمان |
چوگویی که فام خرد توختم |
|
همه هرچ بایستم آموختم |
یکی نغز بازی کند روزگار |
|
که بنشاندت پیش آموزگار |
ز دهقان کنون بشنو این داستان |
|
که برخواند از گفتهی باستان |
|