من انداختم هرچ آمد ز پند |
|
اگر نیست پند منت سودمند |
نگر تاچه بهتر ز کارآن کنید |
|
وزین پند من توشهی جان کنید |
وزان پس همه بخردان را بخواند |
|
همه پندها پیش ایشان براند |
کلید درگنج دو پادشا |
|
که بودند بادانش و پارسا |
بیاورد وکرد آشکارا نهان |
|
به پیش جهاندیدگان ومهان |
سراسر بر ایشان ببخشید راست |
|
همه کام آن هر دو فرزند خواست |
چنین گفت زان پس به طلخند گو |
|
که ای نیک دل نامور یار نو |
شنیدم که جمهور چندی ز مای |
|
سرافرازتر بد به سال و برای |
پدرت آن گرانمایه نیکخوی |
|
نکرد ایچ ازان پیش تخت آرزوی |
نه ننگ آمدش هرگز از کهتری |
|
نجست ایچ بر مهتران مهتری |
نگر تا پسندد چنین دادگر |
|
که من پیش کهتر ببندم کمر |
نگفت مادر سخن جز به داد |
|
تو را دل چرا شد ز بیداد شاد |
ز لشکر بخوانیم چندی مهان |
|
خردمند و برگشته گرد جهان |
ز فرزانگان چون سخن بشنویم |
|
برای و به گفتارشان بگرویم |
ز ایوان مادر بدین گفتوگوی |
|
برفتند ودلشان پر از جستوجوی |
برین برنهادند هر دو جوان |
|
کزان پس ز گردان وز پهلوان |
ز دانا وپاکان سخن بشنویم |
|
بران سان که باشد بدان بگرویم |
کز ایشان همی دانش آموختیم |
|
به فرهنگ دلها برافروختیم |
بیامد دو فرزانه رهنمای |
|
میانشان همیرفت هر گونه رای |
همیخواست فرزانه گو که گو |
|
بود شاه درسندلی پیشرو |
هم آنکس که استاد طلخند بود |
|
به فرزانگی هم خردمند بود |
همی این بران بر زد وآن برین |
|
چنین تا دو مهتر گرفتند کین |
نهاده بدند اندر ایوان دو تخت |
|
نشسته به تخت آن دو پیروز بخت |
دلاور دو فرزانه بردست راست |
|
همی هریکی ازجهان بهرخواست |
گرانمایگان را همه خواندند |
|
بایوان چپ و راست بنشاندند |
زبان برگشادند فرزانگان |
|
که ای سرفرازان ومردانگان |
ازین نامداران فرخنژاد |
|
که دارید رسم پدرشان به یاد |
که خواهید برخویشتن پادشا |
|
که دانید زین دوجوان پارسا |
فروماندند اندران موبدان |
|
بزرگان و بیدار دل بخردان |
نشسته همی دوجوان بر دو تخت |
|
بگفت دو فرزانه نیکبخت |
بدانست شهری و هم لشکری |
|
کزان کارجنگ آید و داوری |
همه پادشاهی شود بر دو نیم |
|
خردمند ماند به رنج وبه بیم |
یکی ز انجمن سر برآورد راست |
|
به آوا سخن گفت و برپای خاست |
که ما از دو دستور دو شهریار |
|
چه یاریم گفتن که آید به کار |
بسازیم فردا یکی انجمن |
|
بگوییم با یکدگر تن به تن |
وزان پس فرستیم یک یک پیام |
|
مگر شهریاران بیابند کام |
برفتند ز ایوان ژکان و دژم |
|
لبان پر ز باد و روان پر ز غم |
بگفتند کین کار با رنج گشت |
|
ز دست جهاندیده اندر گذشت |
برادر ندیدیم هرگز دو شاه |
|
دو دستور بدخواه در پیشگاه |
ببودند یک شب پرآژنگ چهر |
|
بدانگه که برزد سر از کوه مهر |
برفتند یک سر بزرگان شهر |
|
هرآنکس که شان بود زان کار بهر |
پر آواز شد سندلی چار سوی |
|
سخن رفت هرگونه بیآرزوی |
یکی راز ز گردان بگو بود رای |
|
یکی سوی طلخند بد رهنمای |
زبانها ز گفتارشان شد ستوه |
|
نگشتند همرای و با هم گروه |
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن |
|
سپاهی وشهری همه تن به تن |
یکی سوی طلخند پیغام کرد |
|
زبان را زگو پر ز دشنام کرد |
دگر سوی گر رفت با گرز و تیغ |
|
که از شاه جان را ندارم دریغ |
پرآشوب شد کشور سندلی |
|
بدان نیکخواهی و آن یک دلی |
خردمند گوید که در یک سرای |
|
چوفرمان دوگردد نماند به جای |
پس آگاهی آمد به طلخند و گو |
|
که هر بر زنی بایکی پیشرو |
همه شهر ویران کنند از هوا |
|
نباید که دارند شاهان روا |
ببودند زان آگهی پر هراس |
|
همیداشتندی شب و روز پاس |
چنان بد که روزی دو شاه جوان |
|
برفتند بیلشکر و پهلوان |
زبان برگشادند یک با دگر |
|
پرآژنگ روی و پراز جنگ سر |
به طلخند گفت ای برادر مکن |
|
کز اندازه بگذشت ما را سخن |
بتا روی بر خیره چیزی مجوی |
|
که فرزانگان آن نبینند روی |
شنیدی که جمهور تا زنده بود |
|
برادر ورا چون یکی بنده بود |
بمرد او و من ماندم خوار و خرد |
|
یکی خرد را گاه نتوان سپرد |
جهان پر ز خوبی بد از رای اوی |
|
نیارست جستن کسی جای اوی |
برادر ورا همچو جان بود و تن |
|
بشاهی ورا خواندند انجمن |
اگر بودمی من سزاوار گاه |
|
نکردی به مای اندرون کس نگاه |
بر آیین شاهان گیتی رویم |
|
ز فرزانگان نیک و بد بشنویم |
من ازتو به سال وخرد مهترم |
|
توگویی که من کهترم بهترم |
مکن ناسزا تخت شاهی مجوی |
|
مکن روی کشور پر از گفتوگوی |
چنین پاسخ آورد طلخند پس |
|
به افسون بزرگی نجستست کس |
من این تاج و تخت از پدر یافتم |
|
ز تخمی که او کشت بریافتم |
همه پادشاهی و گنج و سپاه |
|
ازین پس به شمشیر دارم نگاه |
ز جمهور وز مای چندین مگوی |
|
اگر آمنی تخت را رزم جوی |
سرانشان پر از جنگ باز آمدند |
|
به شهر اندرون رزمساز آمدند |
سپاهی وشهری همه جنگجوی |
|
بدرگاه شاهان نهادند روی |
گروهی به طلخند کردند رای |
|
دگر را بگو بود دل رهنمای |
برآمد خروش از در هر دو شاه |
|
یکی را نبود اندر آن شهر راه |
نخستین بیاراست طلخند جنگ |
|
نبودش به جنگ دلیران درنگ |
سرگنجهای پدر بر گشاد |
|
سپه راهمه ترگ وجوشن بداد |
همه شهر یکسر پر از بیم شد |
|
دل مرد بخرد بدو نیم شد |
که تا چون بود گردش آسمان |
|
کرا برکشد زین دومهتر زمان |
همه کشور آگاه شد زین دو شاه |
|
دمادم بیامد زهر سو سپاه |
بپوشید طلخند جوشن نخست |
|
به خون ریختن چنگها را بشست |
بیاورد گو نیز خفتان وخود |
|
همیداد جان پدر را درود |
بدان تندی ازجای برخاستند |
|
همی پشت پیلان بیاراستند |
نهادند برکوهه پیل زین |
|
توگفتی همی راه جوید زمین |
همه دشت پر زنگ وهندی درای |
|
همه گوش پر ناله کرنای |
به لشکر گه آمد دوشاه جوان |
|
همه بهر بیشی نهاده روان |
سپهر اندران رزمگه خیره شد |
|
ز گرد سپه چشمها تیره شد |
بر آمد خروشیدن گاو دم |
|
ز دو رویه آواز رویینه خم |
بیاراست با میمنه میسره |
|
تو گفتی زمین کوه شد یکسره |
دولشکر کشیدند صف بر دو میل |
|
دو شاه سرافراز بر پشت پیل |
درفشی درفشان به سر بر به پای |
|
یکی پیکرش ببر و دیگر همای |
پیاده به پیش اندرون نیزهدار |
|
سپردار و شایستهی کار زار |
نگه کرد گو اندران دشت جنگ |
|
هوا دید چون پشت جنگی پلنگ |
همه کام خاک وهمه دشت خون |
|
بگرد اندرون نیزه بد رهنمون |
به طلخند هرچند جانش بسوخت |
|
ز خشم او دو چشم خرد رابدوخت |
گزین کرد مردی سخنگوی گو |
|
کزان مهتران او بدی پیشرو |
که رو پیش طلخند و او را بگوی |
|
که بیداد جنگ برادر مجوی |
که هر خون که باشد برین ریخته |
|
تو باشی بدان گیتی آویخته |
یکی گوش بگشای بر پندگو |
|
به گفتار بدگوی غره مشو |
نباید که از ما بدین کارزار |
|
نکوهش بود در جهان یادگار |
که این کشور هند ویران شود |
|
کنام پلنگان و شیران شود |
بپرهیز ازین جنگ و آویختن |
|
به بیداد بر خیره خون ریختن |
دل من بدین آشتی شاد کن |
|
ز فام خرد گردن آزاد کن |
ازین مرز تا پیش دریای چین |
|
تو راباد چندانک خواهی زمین |
همه مهر با جان برابر کنیم |
|
تو را بر سرخویش افسر کنیم |
ببخشیم شاهی به کردار گنج |
|
که این تخت و افسر نیرزد به رنج |
وگر چند بیداد جویی همه |
|
پراگندن گرد کرده رمه |
بدین گیتی اندر نکوهش بود |
|
همین رابدان سر پژوهش بود |
مکن ای برادر به بیداد رای |
|
که بیداد را نیست با داد پای |
فرستاده چون پیش طلخند شد |
|
به پیغام شاه از در پند شد |
چنین داد پاسخ که او را بگوی |
|
که درجنگ چندین بهانه مجوی |
برادر نخوانم تو را من نه دوست |
|
نه مغز تو از دودهی ما نه پوست |
همه پادشاهی تو ویران کنی |
|
چوآهنگ جنگ دلیران کنی |
همه بدسگالان به نزد تواند |
|
به بهرام روز اورمزد تواند |
گنهکار هم پیش یزدان تویی |
|
که بد نام و بد گوهر و بد خویی |
|