ز کار جهان آگهی داشتی |
|
بد و نیک را خوار نگذاشتی |
ز لشکر کسی کو به مردی به راه |
|
ورا دخمه کردی بران جایگاه |
اگر بازماندی ازو سیم و زر |
|
کلاه و کمان و کمند و کمر |
بد و نیک با مرده بودی به خاک |
|
نبودی به از مردم اندر مغاک |
جهانی بدو مانده اندر شگفت |
|
که نوشین روان آن بزرگی گرفت |
به هر جایگاهی که جنگ آمدی |
|
ورارای و هوش و درنگ آمدی |
فرستادهای خواستی راستگوی |
|
که رفتی بر دشمن چارهجوی |
اگر یافتندی سوی داد راه |
|
نکردی ستم خود خردمند شاه |
اگر جنگ جستی به جنگ آمدی |
|
به خشم دلاور نهنگ آمدی |
به تاراج دادی همه بوم و رست |
|
جهان را به داد و به شمشیر جست |
به کردار خورشید بد رای شاه |
|
که بر تر و خشکی بتابد به راه |
ندارد ز کس روشنایی دریغ |
|
چو بگذارد از چرخ گردنده میغ |
همش خاک و هم ریگ و هم رنگ و بوی |
|
همش در خوشاب و هم آب جوی |
فروغ و بلندی نبودش ز کس |
|
دلفروز و بخشنده او بود و بس |
شهنشاه را مایه این بود و فر |
|
جهان را همیداشت در زیر پر |
ورا جنگ و بخشش چو بازی بدی |
|
ازیران چنان بینیازی بدی |
اگر شیر و پیل آمدندیش پیش |
|
نه برداشتی جنگ یک روز بیش |
سپاهی که با خود و خفتان جنگ |
|
به پیش سپاه آمدی به یدرنگ |
اگر کشته بودی و گر بسته زار |
|
بزاندان پیروزگر شهریار |
چنین تا بیامد بران شارستان |
|
که شوراب بد نام آن کارستان |
برآوردهای دید سر بر هوا |
|
پر از مردم و ساز جنگ و نوا |
ز خارا پی افگنده در قعر آب |
|
کشیده سر باره اندر سحاب |
بگرد حصار اندر آمد سپاه |
|
ندیدند جایی به درگاه راه |
برو ساخت از چار سو منجنیق |
|
به پای آمد آن بارهی جاثلیق |
برآمد ز هر سوی دز رستخیز |
|
ندیدند جایی گذار و گریز |
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت |
|
شد آن بارهی دز به کردار دشت |
خروش سواران و گرد سپاه |
|
ابا دود و آتش برآمد به ماه |
همه حصن بیتن سر و پای بود |
|
تن بیسرانشان دگر جای بود |
غو زینهاری و جوش زنان |
|
برآمد چو زخم تبیرهزنان |
از ایشان هر آنکس که پرمایه بود |
|
به گنج و به مردی گرانپایه بود |
ببستند بر پیل و کردند بار |
|
خروش آمد و نالهی زینهار |
نبخشود بر کس به هنگام رزم |
|
نه بر گنج دینار برگاه بزم |
وزان جایگاه لشکر اندر کشید |
|
بره بر دزی دیگر آمد پدید |
که در بند او گنج قیصر بدی |
|
نگهدار آن دز توانگر بدی |
که آرایش روم بد نام اوی |
|
ز کسری برآمد به فرجام اوی |
بدان دز نگه کرد بیدار شاه |
|
هنوز اندرو نارسیده سپاه |
بفرمود تا تیرباران کنند |
|
هوا چون تگرگ بهاران کنند |
یکی تاجور خود به لشکر نماند |
|
بران بوم و بر خار و خاور بماند |
همه گنج قیصر به تاراج داد |
|
سپه را همه بدره و تاج داد |
برآورد زان شارستان رستخیز |
|
همه برگرفتند راه گریز |
خروش آمد از کودک و مرد و زن |
|
همه پیر و برنا شدند انجمن |
به پیش گرانمایه شاه آمدند |
|
غریوان و فریادخواه آمدند |
که دستور و فرمان و گنج آن تست |
|
بروم اندرون رزم و رنج آن تست |
به جان ویژه زنهار خواه توایم |
|
پرستار فر کلاه توایم |
بفرمود پس تا نکشتند نیز |
|
برایشان ببخشود بسیار چیز |
وزان جایگه لشکر اندر کشید |
|
از آرایش روم برتر کشید |
نوندی ز گفتار کارآگهان |
|
بیامد به نزدیک شاه جهان |
که قیصر سپاهی فرستاد پیش |
|
ازان نامداران و گردان خویش |
به پیش اندرون پهلوانی سترگ |
|
به جنگ اندرون هر یکی همچو گرگ |
به رومیش خوانند فرفوریوس |
|
سواری سرافراز با بوق و کوس |
چو این گفته شد پیش بیدار شاه |
|
پدید آمد از دور گرد سپاه |
بخندید زان شهریار جهان |
|
بدو گفت کین نیست از ما نهان |
کجا جنگ را پیش ازین ساختیم |
|
ز اندیشه هرگونه پرداختیم |
کی تاجور بر لب آورد کف |
|
بفرمود تا برکشیدند صف |
سپاهی بیامد به پیش سپاه |
|
بشد بسته بر گرد و بر باد راه |
شده، نامور لشکری انجمن |
|
یلان سرافراز شمشیرزن |
همه جنگ را تنگ بسته میان |
|
بزرگان و فرزانگان و کیان |
به خون آب داده همه تیغ را |
|
بدان تیغ برنده مر میغ را |
سپه را نبد بیشتر زان درنگ |
|
که نخچیر گیرد ز بالا پلنگ |
به هر سو ز رومی تلی کشته بود |
|
دگر خسته از جنگ برگشته بود |
بشد خسته از جنگ فرفوریوس |
|
دریده درفش و نگونسار کوس |
سواران ایران بسان پلنگ |
|
به هامون کجا غرمش آید بچنگ |
پس رومیان در همیتاختند |
|
در و دشت ازیشان بپرداختند |
چنان هم همیرفت با ساز جنگ |
|
همه نیزه و گرز و خنجر به چنگ |
سپه را بهامونی اندر کشید |
|
برآوردهی دیگر آمد پدید |
دزی بود با لشکر و بوق و کوس |
|
کجا خواندندیش قالینیوس |
سر باره برتر ز پر عقاب |
|
یکی کندهای گردش اندر پر آب |
یکی شارستان گردش اندر فراخ |
|
پر ایوان و پالیز و میدان و کاخ |
ز رومی سپاهی بزرگ اندروی |
|
همه نامداران پرخاشجوی |
دو فرسنگ پیش اندرون بود شاه |
|
سیه گشت گیتی ز گرد سپاه |
خروشی برآمد ز قالینیوس |
|
کزان نعره اندک شد آواز کوس |
بدان شارستان در نگه کرد شاه |
|
همی هر زمانی فزون شد سپاه |
ز دروازها جنگ برساختند |
|
همه تیر و قاروره انداختند |
چو خورشید تابنده برگشت زرد |
|
ز گردنده یک بهره شد لاژورد |
ازان بارهی دز نماند اندکی |
|
همه شارستان با زمی شد یکی |
خروشی برآمد ز درگاه شاه |
|
که ای نامداران ایران سپاه |
همه پاک زین شهر بیرون شوید |
|
به تاریکی اندر به هامون شوید |
اگر هیچ بانگ زن و مرد پیر |
|
وگر غارت و شورش و داروگیر |
به گوش من آید بتاریک شب |
|
که بگشاید از رنج یک مردلب |
هم اندر زمان آنک فریاد ازوست |
|
پر از کاه بینند آگنده پوست |
چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب |
|
بفرسود رنج و بپالود خواب |
تبیره برآمد ز درگاه شاه |
|
گرانمایگان برگرفتند راه |
ازان دز و آن شارستان مرد و زن |
|
به درگاه کسری شدند انجمن |
که ایدر ز جنگی سواری نماند |
|
بدین شارستان نامداری نماند |
همه کشته و خسته شد بیگناه |
|
گه آمد که بخشایش آید ز شاه |
زن و کودک خرد و برنا و پیر |
|
نه خوب آید از داد یزدان اسیر |
چنان شد دز و باره و شارستان |
|
کزان پس ندیدند جز خارستان |
چو قیصر گنهکار شد ما کهایم |
|
بقالینیوس اندرون بر چهایم |
بران رومیان بر ببخشود شاه |
|
گنهکار شد رسته و بیگناه |
بسی خواسته پیش ایشان بماند |
|
وزان جایگه نیز لشکر براند |
هران کس که بود از در کارزار |
|
ببستند بر پیل و کردند بار |
به انطاکیه در خبر شد ز شاه |
|
که با پیل و لشکر بیامد به راه |
سپاهی بران شهر شد بیکران |
|
دلیران رومی و کنداوران |
سه روز اندران شاه را شد درنگ |
|
بدان تا نباشد به بیداد جنگ |
چهارم سپاه اندر آمد چو کوه |
|
دلیران ایران گروها گروه |
برفتند یک سر سواران روم |
|
ز بهر زن و کودک و گنج و بوم |
به شهر اندر آمد سراسر سپاه |
|
پیی را نبد بر زمین نیز راه |
سه جنگ گران کرده شد در سه روز |
|
چهارم چو بفروخت گیتیفروز |
گشاده شد آن مرز آباد بوم |
|
سواری ندیدند جنگی بروم |
بزرگان که با تخت و افسر بدند |
|
هم آنکس که گنجور قیصر بدند |
به شاه جهاندار دادند گنج |
|
به چنگ آمدش گنج چون دید رنج |
اسیران و آن گنج قیصر به راه |
|
به سوی مداین فرستاد شاه |
وزیشان هران کس که جنگی بدند |
|
نهادند بر پشت پیلان ببند |
زمین دید رخشانتر از چرخ ماه |
|
بگردید بر گرد آن شهر شاه |
ز بس باغ و میدان و آب روان |
|
همی تازه شد پیر گشته جهان |
چنین گفت با موبدان شهریار |
|
که انطاکیه است این اگر نوبهار |
کسی کو ندیدست خرم بهشت |
|
ز مشک اندرو خاک وز زر خشت |
درختش ز یاقوت و آبش گلاب |
|
زمینش سپهر آسمان آفتاب |
نگه کرد باید بدین تازه بوم |
|
که آباد بادا همه مرز روم |
یکی شهر فرمود نوشین روان |
|
بدو اندرون آبهای روان |
به کردار انطاکیه چون چراغ |
|
پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ |
بزرگان روشندل و شادکام |
|
ورا زیب خسرو نهادند نام |
|