|
يک آفريده نيست که داند سراى تو٭ |
|
|
رک: کلاغ قرمز ديدهايم، سفرهٔ او را نديدهايم! |
|
|
|
٭ هر چند کاينات گداى درِ تواَنْد |
................................. (صائب) |
|
يک آهو و صد سگ! |
|
|
نظير: |
|
|
صد گربه و يک موش! |
|
|
ـ صد تازى و يک شکار |
|
|
ـ يک حمام و صد جامهدار! |
|
|
ـ يک کلّه و صد گلّه! |
|
|
ـ اين همه لشکر براى کشتن يک تن! |
|
يک ارباب و ده نوکر شنيده بوديم امّا يک نوکر و ده ارباب نديده بوديم! |
|
يک 'اسهد' بلال بِهْ از هزار 'شهد' فصيح٭ |
|
|
|
٭ معروف است که بلال مؤذن پيغمبر (ص) زبانش مىگرفت و 'اشهد' را 'اسهد' تلفظ مىکرد |
|
يک التفات قاضى بهتر از صد گواه (از جامعالتمثيل) |
|
|
نظير: يک عنايت قاضى به از هزار گواه است |
|
يک انار و صد بيمار! |
|
|
رک: يک مويز و چهل قلندر |
|
يک انگشت شاخ، بهتر از صد ذرع دُم است |
|
|
صورت ديگرى است از: 'يک وجب شاخ بهتر از صد ذرع دُم است' . |
|
|
رک: زورت بيش است حرفت پيش است |
|
يک انگور و صد زنبور! |
|
|
رک: يک مويز و چهل قلندر |
|
يک بار جستى ملخک، دو بار جستى ملخک، آخر کف دستى ملخک! |
|
|
امير قلى امينى ريشه اين مَثَل را در کتاب داستانهاى امثال چنين نقل کرده است: |
|
|
روزى جمعى از زنان در حمام مشغول شستوشو بودند که ناگهان دلاّکها آمدند و به آنها گفتند: زود، زود برخيزيد از حمام برويد که زن رمّالباشيِ پادشاه الساعه وارد حمام مىشود و بايد حمام قوروق باشد. زنها همگى اطاعات کردند بهجز زن تختکشى که گفت: من تا شستوشوى خود را تمام نکنم از حمام بيرون نمىروم دلاّکها لُنگها را تابيدند و به بدن او کشيدند، زن بىتاب شده خود را ناشسته با چشم گريان از گرمخانه بيرون انداخت و لباسهاى خود را پوشيد و از حمام يک سر به طرف منزل رفت و افتاد روى سر و کلّه شوهرش و يکى دو تا توسرى بر مغز او زد و گفت: خاک بر سرت تو اندازهٔ رمّالباشى شاه هم نشدي. ازين پس با تو و تخته رمّالى يا من و طلاق و آزادى! مرد گفت: عزيزم مگر ديوانه شدهاى، من کجا و رمّالى کجا؟ رمّالى علم مىخواهد، من که علم آن را ندارم چگونه مىتوانم اين شغل مهم را پيشه کنم! زن گفت: ثمر ندارد، همان است که گفتم، يا تو و تختهٔ رمّالى يا من و طلاق و آزادى، تختکش که به زن خود سخت علاقهمند بود گفت: پناه بر خدا مىبرم، خير، تو را طلاق نمىدهم و رمّالى را پيشه مىکنم و فوراً رفت يک تختهٔ رمالى و يک عدد اسطرلاب خريد و آمد و فرش کوچکى و تشکچهاى هم از خانه برداشت و رفت و بساط رمّالى را روى يکى از سکوهاى مساجد معروف شهر گسترد. اتفاقاً يکى از شترهاى خزانهٔ سلطنتى با بار پولش گم شده بود و هر چند از پى آن گشته بودند آن را نيافته بودند. خزانهدار بيچاره و مضطر در هر کوى و برزن مىگشت تا اينکه در مقابل آن مسجد و شخص رمّال رسيد. پيش خود گفت برويم ببينيم مىشود بهدست اين رمّال را پيدا کرد و پيش رفت و سلامى کرد و گفت: آقاى رمّالباشى يک بار پول از خزانهٔ سلطنتى که بار شتر بوده، گم شده است، اگر رمل انداختى و آن را يافتى انعام خوبى نزد من خواهى داشت. |
|
|
بيچاره تختکش حيران ماند که چه بگويد و چه بکند ولى به قلب خود قوتى داد و اصطرلاب را برداشت و بههمان نهجى که رمّالها آن را روى تخته مىاندازند انداخت روى تخته و قدرى زيرزبانى حساب کرد و سپس گفت: آقاى خزانهدار باشى همينجا دو چشم خود را روى هم مىگذاريد و هفت صلوات مىفرستيد و روى پاشنهٔ پاى راست خودتان به قوت مىچرخيد، روى شما به هر طرف که شد همان راه را در پيش مىگيريد و مىرويد و قبلاً هم صد دينار نخودچى مىگيريد در جيب خودتان مىريزد و در بين راه که مىرويد دانه دانه نخودچىها را از جيب درآورده توى راه خودتان مىافکنيد هر کجا جيب شما از نخودچى خالى شد همانجا را تفحص مىکنيد شتر با بارش آنجا خواهد بود، خزانهدارباشى فوراً از نخود بريزى مقابل مسجد دوشاهى نخودچى خريد و توى جيب ريخت و سپس چشمها را روى هم گذاشت روى پاشنه پاى راست خود به قوت چرخيد و همان جهتى را که در آخرين چرخ، صورتش به آن طرف ايستاده بود پيش گرفت و رفت و دانه نخودچىها را انداخت تا وقتىکه تمام شد ايستاد. ديد روبهروى خرابهاى قرار دارد داخل خرابه شد، ديد عجب حکايتى است، شتر در اينجا خوابيده و قدرى کاه و علف نيز مقابلش ريختهاند و سرگرم خوراک کردن است، هر چند گشت که ببيند چه کسى او را از آنجا آورده است کسى را نديد. خوشحالىکنان شتر را برداشت و همراه آورد و به طرف خزانه برد و بارش را خالى کرد و يک نفر را فرستد رمّال را آوردند و انعام بسيار خوبى به او داد و گفت: پس از اين هم سعى مىکنم که جبران اين محبت و دانش بىنظير تو را بکنم. ما که ازين رمّالباشى قصر سلطنتى جز بىعلمى و بىاطلاعى چيز ديگرى نفهميديم. رمّال گفت بله قربان اينها کجا علم و سواد دارند، اينها فقط بالاى بخت خودشان مىزنند و به اين مقامات مىرسند. چه به ما بدبختها که ساليان دراز دود روغن چراغ خورده و سينه به حصير ماليدهايم تا تحصيل علم و رمل و اصطرلاب کردهايم. خزانهدارباشى گفت: خاطر جمع دار که من روزى بالاخره تو را بهجاى او رمّالباشى قصر سلطنتى خواهم ساخت. |
|
|
رمّال اظهار تشکر کرد و رفت و پيش خودش گفت: خدا نکند چنين روزى برسد که 'مشت شريف ما باز مىشود' و آن وقت 'خر بياور و رسوائى بار کن' کارهاى دربار شاهى هم که شوخىبردار نيست، ممکن است همانطور که آدم به مقام ارجمند مىرسد روزى هم چوبهٔ دار را ببوسد! بله، بله، ما ديگر رمّال شديم و رمّالباشىگرى پيشکشمان! درين موقع به خانه رسيد و شرح حال روزانهٔ خود را براى زنش گفت و اشرفىهائى را که خزانهدارباشى به او داده بود تحويل زنش داد. زن گفت: نگفتم يا تخته رمالى يا طلاق و آزادى؟ حال ديدى که حرف من بىاثر نبود و در يک روز به چنبن پول خوبى رسيدى، البته به مقام خوب هم خواهى رسيد... چند روز گذشت يک روز مرد رمّال روى سکّوى مسجد نشسته و براى مردمِ زيادى که دور و برش جمع شده بودند سرگرم رمل کشيدن بود که ناگهان آردال سلطنتى رسيد و گفت: سلطان شما را مىخواهد. بيچاره رمّال رنگ از رخسارش پريد و گفت: خدايا خود را به ذات پاک تو سپردم! ديدى آخر اين زن مرا به چه روز بدى گرفتار ساخت ولى بعد به قلب خود باز قوتى داد و برخاست دنبال او رفت. وقتى به قصر رسيد خزانهدارباشى فوراً پيش آمد و روى او را بوسيد و گفت: برادر جان امروز روز هنرنمائى است. چرا که ديشب دزدان به خزانهٔ سلطنتى دستبردى زدهاند و مقدار زيادى از جواهرات خزانه را به يغما بردهاند و هر چند کوشيدهايم که آنها را پيدا کنيم بهدست نيامدهاند. حالا سلطان شما را خواستهاند که دزدان را به قوهٔ علم رمل خودت بيابي. رمّال گفت: بسيار خوب برو تا برويم پيش سلطان. خزانهدارباشى از جلو و رمّال از عقب همه جا رفتند تا رسيدند به پاى تخت شاه هر دو تعظيم کردند و ساکت ايستادند. سلطان رمّال را پيش خواند و فرمود: اين دزدان خزانه سلطنتى را از تو مىخواهم. رمّال تعظيمى کرد و عرض کرد: قربان پيدا کردن آنها کار مشکلى نيست ولى چهل روز وقت مىخواهد، اگر مهلت بدهيد آنها را خواهم يافت. پادشاه پذيرفت و رمّال از قصر خارج گرديده بىنهايت خاطرش مشوّش بود که اين چه کارى بود پيشه نموده و اين چه دارى بود که بهدست خود براى خود برپا نمود و در همين 'مشق جنونها' بود که به خانه رسيد. بنا کرد به زن خود نزاع کردن که حالا چه کنم و چه خاکى بر سر بريزم. زن گفت: اى مرد آرام باش چهل روز مهلت دارى 'از اين ستون به آن ستون فرج است' و 'سيب تا بالا برود و پائين بيايد هزار چرخ مىخورد' ، از کجا معلوم که در اين مدت دزدان خود سر تسليم پيش نياورند و با دست قضا و قدر آنها را در دام نيندازد و رسواى خاص و عام نکند. کمکم شب شد و موقع خوابيدن رسيد. از آن طرف بشنويد که دزدان که در قصر سلطنتى نيز جاسوس داشتند و خبر وعده مرد رمّال را شنيده بودند پيش خود نشستند و مشورت کردند و چون صيت شهرت رمّال تازهکار را شنيده بودند بر خود بترسيدند و يک نفر از آنها گفت: من امشب مىروم روى بام منزل او کمين مىکشم که ببينم اين مرد چه مىکند و براى چه جهل شب مهلت خواسته و قصدش ازين امهال جهل شبه چه بوده است. |
|
|
رأى او را ديگران پسنديدند و برخاست رفت تا رسيد به منزل او کمند انداخت و از ديوار رفت بالا و روى طاق اتاق رمّال به کمين نشست و گوش فرا داد که ببيند رمّال چه مىگويد. اتفاقاً همان موقعى بود که رمّال داخل بستر شد و به زنش گفت: اين يکيش! و مقصودش اين بود که اين يکى از آن شبها که رفت. زن گفت: خاطر جمع دار، خدا بزرگ است تا شب چهلم همه دستگير خواهند شد. دزد فوراً با خاطرى پريشان از بام خانهٔ او به طرف کوچه پائين رفت و شتابان نزد رفقاى خود رفته گفت: رفقا ما به دام بد کسى گرفتار شدهايم، به مجرّدى که من رسيدم روى پشتبام و گوش فرا دادم ديدم فوراً به زنش گفت: اين يکيش! و زنش هم گفت: خاطر جمع دار که تا شب چهلم همه دستگير خواهند شد. دزدان گفتند: چنين چيزى ممکن نيست، شايد اشتباه شنيدهاى گفت: خبر همين است که گفتم، حالا اگر باور نداريد فرداشب يک نفر ديگر با من بيايد تا به اتفاق روى بام او برويم و ببينيد من چگونه اشتباه نکردهام. دزدان رأى او را پذيرفتند و فرداشب يک نفر ديگر با دزد اولى رفت و اتفاقاً موقعى بود که رمّال داخل بستر مىشد و به زنش رو کرد و گفت: اين دوتاش! يعنى اين دو شب از چهل شب و زنش باز همان جملهٔ ديشبى را تکرار کرد. دزدان مات و مبهوت گرديده رفتند. براى رفقاى خود موضوع را گفتند و باز آنها باور نکردند و فرداشب دو نفر ديگر را با آن دزد اولى فرستادند و باز رمّال وقتى داخل بستر شد به زن خود رو کرد و گفت: اين سه تاش! خلاصه به اين طريق پانزده شب هر شب يکى ديگر از دزدان بر شمارهٔ شبهاى قبل علاوه مىشد و روى بام رمّال مىرفتند و زن و شوهر همان عبارت همه شبه را تکرار مىکردند تا شب بيستم که رسيد رئيس دزدان گفت: رفقا مىدانيد، ما جان سالم به در ببر از دست اين مرد رمّال نيستيم همان بِه که من به اتفاق دو سه نفر از شماها نزد او برويم و به خودى خود اين مسئله را با او حل کنيم و جواهرات خزانه شاهى را مسترد داريم و لااقل خود از بوسيدن چوبهٔ دار نجات يابيم. دزدان رأى رئيس خود را پسنديدند و او شبانه راه افتاد رفت در خانهٔ رمّال را زد. رمّال در را باز کرد و گفت: چه فرمايشى داريد؟ رئيس دزدان گفت يک عرض خصوصى دارم که بايد در منزل خودتان عرض کنم. گفت: بفرمائيد. |
|
|
رئيس با دو سه نفر از عدهٔ خود وارد منزل شدند و در اتاقى پاى چراغى همگى نشستند و رئيس دزدان به رمّال رو کرد و گفت: ما همه مىدانيم که شما تا چه درجه در فنّ خود مهارت داريد و يقين داريم که عاقبت ما را که سارق خزانهٔ سلطنتى هستيم 'گير خواهى داد' حالا آمدهايم روى دست و پاى خودت بيفتيم که راه نجاتى جلوى پاى ما بگذاري. رمّال سخت از طالع بلند خود مسرور شد و گفت: چارهٔ اين کار آسان است شما جاى مال را به من نشان مىدهيد و از پى کار خود مىرويد و من فردا نزد شاه مىروم و مىگويم طالع اين دزدان بلند است و من از پيدا کردن نام خود آنها عجز دارم ولى محلّ جواهرات مسروقه را به قوهٔ رمل و اصطرلاب فهميدهام که کجاست و چون شاه هم فکرش بيشتر متوجه يافته شدن جواهرات است وقتى آنها دستش رسيد براى دستگيرى شما سختگيرى نخواهد کرد. رئيس دزدان اين رأى را پسنديد و مرد رمّال را برداشت و به اتفاق رفتند تا خارج شهر و جاى جواهرات را در خرابهاى زير خاک پنهان ساخته بودند به او نشان داد و همين که رمّال از آنها قول گرفت که تمامى جواهرات را بدهند و آنها به او قول دادند که همگى در همين خرابه مدفون است عموماً به طرف شهر بازگشتند و هريک به طرف خانهٔ خود رفت. رمّال فردا بامدادان پگاه برخاست و يکسر به طرف قصر سلطنتى رفت و اجازهٔ بازخواست و بههمان طريقى که به دزدان قول داده بود به سلطان عرض کرد و فوراً يک دسته فرّاش و آردال تحويل او دادند و با يک عدّه از قاطرهاى خزانهٔ سلطنتى رفتند به طرف همان خرابه و رمّال دستور داد محل دفن جواهرات را شکافتند و تمامى آنها را بدون يک دانه کم و کاست درآوردند و بار کردند و به طرف خزانه سلطنتى بردند. پادشاه وقتى جواهرات وارد قصر شد به راستى در درياى حيرت غوطهور گرديد و رو به ارکان دولت نمود و فرمود: واقعاً اين مرد رمّال دانشمند عجيبى است امروز فرمان رمّالباشىگرى دربار ما را بهنام او رقم زد بکنيد و خلعت و مال فراوانى به او بدهيد که به عنايات شاهانهٔ ما دلگرم باشد. رمّالباشى از شدت شوق و ذوق نمىدانست 'توى پوست خود چگونه بگنجد' و 'مىخواست با دم خود گردو بشکند' بالاخره حکم خود را گرفت و با پول و خلعت و انعام زيادى که به او دادند به طرف منزل خود روان شد و خوشحالىکنان دستان کار خود را به زنش گفت. زن گفت: اى مرد نديدى گفتم يا تختهٔ رمّالى يا طلاق و آزادى! حالا ديدى به چه نوائى رسيدى و به چه مقام مهمى نايل گرديدى، برو شکر خدا و طالع بيدار خودت را بکن و بدان که درين دنيا يک جو طالع بهتر از خروارها علم و فنّ و پيشه است. مرد گفت: ولى اى زن هميشه بخت مدد کار نيست تا بتوان با وجود جهل به مقاصد خود نايل گشت. زن گفت: مگر نشنيدهاى که گفتهاند. بخت و طالع که آمد برو به پشت بخواب حال که آمده است تو مشغول کار خودت باش بعدش هم خدا کريم است. |
|
|
از فردا آقاى کبلاى تختکش رسماً به سمت رمّالباشىگرى در دربار سلطنتى حضور يافتند و بهکار خود پرداختند. چندى بعد يک روز شاه قصد شکار کرد. با عدّهاى سوار شد. رمّالباشى را هم امر داد که در التزام رکاب باشد. در بين راه که مىرفتند ملخى به طرف شاه جستن کرد و روى زين افتاد. شاه آن را گرفت و دور انداخت. دوباره جسته روى قاچ زين نشست باز شد آن را گرفت و به طرفى انداخت. بار سوم جست و روى زانوى شاه قرار گرفت. شاه آن را گرفت و در دست نگاه داشت و امر داد رمّالباشى را حاضر کنيد. رمّالباشى که در عقب موکب بود حاضر شد. شاه فرمود: رمّالباشى اين چيست که در مُشت من است؟ بيچاره رمّالباشى عقل از سرش پريده پيش خود گفت: خدايا من چه مىدانم چيست. حالا چه بگويم و خطاب به خود از روى بىاختيارى بلند بلند گفت: يک بار جستى ملخه، بار دوم جستى ملخه، بار سوم گير افتادى ملخه! همينکه اين جمله از دهانش بيرون آمد شاه مشت خود را باز کرد و ملخى از ميان مشتش بيرون جست. تمامى ارکان دولت که در رکاب شاه بودند صداى خود را به احسنت احسنت بلند کردند و شاه نيز تمجيد بسيارى از رمّالباشى نمود و خلعت و انعام فراوانى به وى داد. در صورتىکه منظور رمّالاشى از ملخ خودش بود و خودبهخود مىگفت که يک بار در قسمت گم شدن شتر خزانه و بار دوم در قسمت به سرقت رفتن جواهرات خزانه از چنگ بلا جستى، درين دفعه ديگر بلاشک گير مىافتى، ولى به خواست خداوندى بايد نام ملخ بر زبان او رانده شود و درين دفعه نيز از دام رسوائى و فضاحت رهائى يابد. |