|
يک جو عقل بهتر از هزار من زر است |
|
|
رک: الهى آن را که عقل دادى چه ندادي... |
|
يک جو منّت دونان به صد من زر نمىارزد ٭ |
|
|
رک: صد من گوشت شکار به يک ناز تازى نمىارزد |
|
|
|
٭چو حافظ در قناعت کوش و از دنياى دون بگذر |
که........................... (حافظ) |
|
يک چشم آن نَتَوانَدْ ديد که دو چشم بيند (قابوسنامه) |
|
|
نظير: يک دست آن نَتَوانَدْ برداشت که دو دست بردارد (قابوسنامه) |
|
يک چشم بينا بهتر از دو چشم تار است |
|
يک چشمش ساز مىزند يک چشمش کمانچه! (عا). |
|
|
احول است. |
|
|
نظير: اين چشمش به آن چشمش سلام مىکند! يک چشمش نوحه مىخواند يک چشمش گريه مىکند! |
|
يک چشمش نوحه مىخواند يک چشمش گريه مىکند! |
|
|
رک: يک چشمش ساز مىزند يک چشمش کمانچه! |
|
يک چند عزيز است کسى کز سفر آيد (مجمر اصفهانى) |
|
يک چوب مىخواهم نه تر باشد نه خشک نه چنبر! |
|
|
رک: آدم نمىداند به کدام سازش برقصد |
|
يک چوب و صد چلچراغ |
|
|
نظير: يک سنگ و چهل کلاغ |
|
يک چهرهٔ شکفته بِهْ از صد چمن گل است٭ |
|
|
رک: بخند تا دنيا به روى تو بخندد |
|
|
|
٭يک چشم پر خمار بِهْ از صد قدح شراب |
............................... (صائب) |
|
يک حلم کن و هزار افسوس مخور |
|
|
رک: غضب از شعلههاى شيطانى است |
|
يک حمام خراب چند جامهدار مىخواهد؟ |
|
|
نظير: يک کاسه کاچى و صد تا سُرناچى؟ |
|
يک حمّام خراب و چهل جامهدار! |
|
|
صورت ديگرى است از: 'يک حمّام و صد جامهدار!' رجوع به همين مَثَل شود |
|
يک حمام و صد جامهدار! |
|
|
رک: يک آهو و صد سگ |
|
يک حمايت قاضى بِهْ از هزار گواه |
|
|
رک: يک التفات قاضى بهتر از صد گواه |
|
يک خانه داريم پنبه ريسه،٭ميان هفتاد و دو ورثه! |
|
|
|
٭ 'پنبهريسه' نام يکى از محلاّت قزوين است (امثال و حکم دهخدا) |
|
يک خشت هم بگذار بر درش |
|
|
عروسى خودپسند را مادرشوى پختن کوفته مىآموخت و مىگفت: سبزى و گوشت را کوبي. او گفت: دانم. آب را جوشاني. گفت: دانم. گفت: مايه را گلوله کني. گفت: دانم. گفت: يک يک در ديگ افکنى گفت: دانم. مادرشوى برآشفته به طنز گفت: و خشتى خام هم بر درِ ديگ نهي. گفت دانم. و راستى گمان برد مگر خشت نيز از بايستههاى طبخ اين طعام باشد. کوفته در ديگ کرد و خشت خام بر آن نهاد. خشت با بخار آب گل شده در ديگ فرو ريخت (امثال و حکم دهخدا، ج ۴، ص ۲۰۴۱) |
|
يک خلقت زيبا بِهْ از هزار خلعت ديبا (سعدى) |
|
|
نظير: |
|
|
اندکى جمال بِهْ از بسيارى مال (سعدى) |
|
|
ـ چو روى نکو دارى اندُه مخور (سعدى) |
|
|
ـ زردروئى نکشد هر که جمالى دارد (ملاّ مفيد همدانى) |
|
|
ـ خوب رخى هر چه کنى کردهاى (ايرجميرزا) |
|
|
ـ بوى پياز از دهن خوبروى |
نغزتر آيد که گل از دست زشت (سعدى) |
|
|
ـ ستارهٔ آسمون پشتش نوشته |
که هر که خوشگله جاش تو بهشته (عا). |
|
يک خوبى مىماند يک بدى |
|
|
رک: در دنيا يک خوبى مىماند يک بدى |
|
يک داغ دل بس است براى قبيلهاى٭ |
|
|
نظير: |
|
|
يک شعله بس است خرمنى را (اميرخسرو دهلوى) |
|
|
ـ همين يکى براى هردومان بس است |
|
|
|
٭روشن شود هزار چراغ از فتيلهاى |
...................... (از اشعار 'تعزيهٔ شام' ) |
|
يک دانه اگر کارى صد سنبه بردارى (مولوى) |
|
يک در را بگير و محکم بگير٭ |
|
|
رک: پياز آدم هر جائى کونه نمىبندد |
|
|
|
٭يا: يک در گير محکم گير |
|
يک در و دو سرا؟ |
|
|
رک: يک بام و دو هوا؟ |
|
يک دست آن نتواند برداشت که دو دست بردارد (قابوسنامه) |
|
|
نظير: يک چشم آن نتواند ديد که دو چشم بيند (قابوسنامه) |
|
يک دست بىصداست ٭ |
|
|
رک: اتّحاد موجب قوّت است |
|
|
|
٭تمثّل: |
|
|
|
دست چپم بهجاست اگر نيست دست راست |
امّا هزار حيف که يک دست بىصداست (حکيم سورى) |
|
يک دست خير است يک دست شرّ |
|
|
نظير: |
|
|
حارس، مىزنى وارس! |
|
|
ـ عصائى شنيدى که عوجى بکشت |
|
يک دست صدا ندارد |
|
|
صورت ديگرى است از: 'يک دست بىصداست' . رجوع به همين مَثَل شود |
|
يک دسته گُل دماغپرور |
از خرمن صد گياه بهتر (نظامى) |
|
|
رک: کم گوى و گزيده گوى چون دُرّ |
|
يک دستم سپر بود، يک دستم شمشير، با دندانهايم که نمىتوانستم جنگ کنم |
|
|
مردى کاشى با سپر و شمشير وارد ميدان نبرد شد و در مقابل حريف قرار گرفت. حريف با يک حمله او را به زانو درآورد. به او گفتند: 'چرا به حملهٔ حريف پاسخ ندادى و کوچکترين حرکتى ننمودى؟' گفت: 'آخر يک دستم سپر بود يک دستم شمشير، با دندانهايم که نمىتوانستم جنگ کنم' |
|
يک دل دارد و هزار دلبر٭ |
|
|
نظير: يک سر دارد و هزار سود! |
|
|
|
٭تمثّل: |
|
|
|
يک دل دارم هزار دلبر |
يک سر دارم و هزار سودا (شيخالرئيس افسر) |
|
يک دل دارى بس است يک دوست تو را٭ |
|
|
نظير: |
|
|
يک دوست بسنده کن که يک دل دارى |
|
|
ـ رسم عاشق نيست با يک دل دو دلبر داشتن (قاآنى) |
|
|
ـ يک دل و صد آرزو بس مشکل است |
يک مرادت بس بوَد چون يک دل است (امير حسينى سادات) |
|
|
ـ عشقبازى با دومعشوقه بد است (مولوى) |
|
|
نيزرک: خدا يکى، يار يکى |
|
|
|
٭دل در پى اين و آن نه نيکوست تو را |
.............................. (جامى) |
|
يک دل ز تير حادثه بىغم که يافته است٭ |
|
|
رک: در اين دنيا کسى بىغم نباشد |
|
|
|
٭................................. |
يک دم ز صرف دهر مسلّم که يافته است (مجير بيلقانى) |
|
يک دل و صد آرزو بس مشکل است ٭ |
|
|
|
٭................................ |
يک مرادت بس بوَد چون يک دل است (امير حسينى سادات) |
|
يک دل و صد غم! |
|
يک دل و يک جهت و يک رو باش (جامى) |
|
|
نظير: اى من فداى آنکه دلش با زبان يکى است (حافظ) |
|
يک دم غفلت دو صد ندامت دارد (صابر همدانى) |
|
|
رک: يک نفس غافل شدم صد سال راهم دور شد |
|
يک دم نشد که بىسرِ خر زندگى کنيم٭(عشقى) |
|
|
رک: بُستان بىسر خر نمىشود |
|
|
|
٭باز آمدند و خرمگس طبع ما شدند |
........................... (عشقى) |
|
يک دو آواز برآيد ز چراغ |
وقت مردن که بوَد در سکرات (خاقانى) |
|
|
رک: شمع در وقت مردن خانه روشن مىکند |