|
يکى از سيرى مىميرد يکى از گرسنگى |
|
|
نظير: يکى بخورد پاک، يکى بخورد خاک |
|
يکى از يکى پرسيد: خرس تخم مىکند يا بچّه مىزايد؟ گفت: از اين دُم بريده هر چه بگوئى برمىآيد! |
|
يک يا على بگو و خودت را از سؤال و جواب نکير و منکر خلاص کن! |
|
يکى بچّهٔ گرگ مىپروريد |
جو پرورده شد خواجه را بر دويد (سعدى) |
|
|
نظير: |
|
|
هر که او مار پرورد به کنار |
بگزد پرورنده را ناچار (مکتبى) |
|
|
ـ اگر صد سال مار پرورى چون بزرگ شود اول گزند بر تو کند (سَمَک عيّار) |
|
|
نيزرک: از مار نزايد جز ماربچّه |
|
يک بخورَد پاک، يکى بخورد خاک! |
|
|
نظير: يکى از سيرى مىميرد يکى از گرسنگى |
|
يکى بخور، يکى هم صدقه بده |
|
|
رک: يک نان بخور يک نان هم خير کن |
|
يکى بر صد آيد نه صد بر يکى٭ |
|
|
رک: پول پيش آدم پولدار مىرود |
|
|
|
٭که بسيار نايد برِ اندکى |
............................ (نظامى) |
|
يکى بزا، فتحعلى خان بِزا! |
|
|
اهميت کار در کيفيّت آن است نه در کمّيت آن (نقل از کوچه، حرف 'ب' ، دفتر سوم) |
|
يکى بگو دو تا بشنو |
|
|
نظير: |
|
|
خدا يکى زبان داده و دو گوش، يعنى يکى بگو و دو بنيوش |
|
|
ـ يک زبان دارى دو گوش، يکى بگو دو تا بنيوش |
|
|
ـ دادند دو گوش و يک زبانت ز آغاز |
يعنى که دو بشنو و يکى بيش مگو. (باباافضل کاشى) |
|
|
ـ يکى زبان و دو گوش است اهل معنى را (فيض کاشانى) |
|
يکى بگو، يکى بشنو |
|
يکى بود دو تا شد 'صل على' سه تا شد (عا). |
|
|
رک: هيچ دوئى نيست که سه شود |
|
يکى بود دو تا شد ناشکرى کرديم سه تا شد (عا). |
|
|
رک: هيچ دوئى نيست که سه نشود |
|
يکى به يکى گفت بابات از گشنگى مرد. جواب داد: داشت و نخورد؟ |
|
يکى به يکى گفت: عزرائيل بچّه تقسيم مىکند. ديگرى جواب داد: بچّهٔ ما را نبرد، بچّه تقسيم کردن پيشکشش! |
|
يکى از رفيقش پرسيد: هيچکِدام درست است يا هيچکَدام؟ رفيقش گفت: اگر از من مىپرسى هيچکُدام! |
|
|
اين مثل را به طنز و شوخى در موردى بهکار مىبرند که بخواهند استدلال يا توجيه نادرستى را غيرمنطقى و باطل اعلام کنند. |
|
يکى پرسيد: نورى خانه است؟ گفتند: دختر نورى خانه است. گفت: پس نورعلى نور! |
|
يکى نان من باشد، يکى نان نيم من (عا). |
|
|
رک: ميخ دو سر به زمين فرو نرود |
|
يکى جفتِ همتا تو را بس بوَد٭ |
|
|
رک: خدا يکى، يار يکى |
|
|
|
٭............................ |
که بسيار کس مردِ بىکس بوَد (نظامى) |
|
يکى چانه مىکند، يکى به تنور مىزند |
|
|
رک: يکى مىبُرَد، يکى مىدوزد |
|
يکى چشم گاو است |
|
يکى چون روَد ديگر آيد بهجاى |
|
|
مقا: کلّهپز رفت سگ جايش نشست |
|
يکى چهارشنبه گم کرد ديگرى يافت |
|
|
رک: زيان کسان سود ديگر کس است |
|
يکى درد و يکى درمان پسندد |
يکى وصل و يکى هجران پسندد (باباطاهر) |
|
|
رک: گروهى آن گروهى اين پسندند |
|
يکى دهش را مىفروخت تا در ده ديگر کدخدا بشود! |
|
|
رک: سگ داده و سگتوله گرفته است |
|
يکى را به ده راه نمىدادند سراغ خانهٔ کدخدا را مىگرفت!٭ |
|
|
نظير: |
|
|
ترکى را به ده راه نمىدادند مىگفت تير و ترکش مرا به خانهٔ رئيس ببريد! |
|
|
ـ يکى را پائين اتاق راه نمىدادند مىدويد بالاى اتاق |
|
|
ـ از ده بيرونش کردهاند ادّعاى کدخدائى مىکند! |
|
|
ـ تابين ندارد مىگويد سه صف بايستيد! |
|
|
|
٭اسدى گفته است: |
|
|
|
يکى را به دِه در ندادند جاى |
همى گفت بر دِه منم کدخداى |
|
يکى را پائين اتاق راه نمىدادند مىدويد بالاى اتاق! |
|
|
رک: يکى را به ده راه نمىدادند سراغ خانهٔ کدخدا را مىگرفت |
|
يکى سرّى با دوستى بگفت. گفت: ياد گرفتى؟ گفت: نى، فراموش کردم (از کيمياى سعادت) |
|
|
سنائى در بيان همين معنى چنين سروده است: |
|
|
آن شنيدى که گفت دمسازى |
با قرينى از آنِ خود رازى |
|
|
گفت کاين راز تا نگوئى باز |
گفت من کى شنيدهام ز تو راز |
|
|
شررى بود در هوا پژمرد |
از تو زاد آن زمان که در من مرد (سنائى، حديقةالحقيقة) |
|
يکى شلوار نداشت بند شلوارش را مىبست! |
|
|
نظير: يکى نان نداشت بخورد پياز مىخورد اشتهايش باز شود! |
|
يکى کم است، دو تا غم است، سه تا خاطر جمع |
|
|
نظير: تا سه نشه بازى نشه |
|
يکى کَند کان و يکى يافت گوهر٭ |
|
|
رک: کى کاشت کى درو کرد؟ |
|
|
|
٭بدو گفتم آرى چنين بوده دايم |
............................... (فطران) |
|
يکى گفت ابابيل حيوان بىآزارى است گفتند برو از کِرم باغچه بپرس! (عا). |
|
يکى گفت: خانهٔ قاضى عروسى است. گفتند: به ما چه! گفت: شما را هم دعوت کردهاند. گفتند: به تو چه! |
|
يکى گفت در چشم او سيخ داغ |
دگر گفت: نى سيخ، بل ميل داغ! |
|
يکى گفت کس را زنِ بد مباد |
دگر گفت زن در جهان خود مباد! (سعدى) |
|
|
نظير: |
|
|
زن و اژدها هر دو در خاک به (فردوسى) |
|
|
ـ خجسته زنى کو ز مادر نزاد (فردوسى) |
|
يکى مرد جنگى بِهْ از صد هزار |
|
يکى مُرد يکى مُردار شد، يکى هم به غضب خدا گرفتار شد! |
|
|
نظير: مخالفان تو را هر يکى به نوع دگر |
زمانه در رفتن آخرالزمان افکند |
|
|
يکى بمرد و يکى را فلک به خنجر تو |
گلو بريد و يکى را ز خانمان افکند (ظهير فاريابى) |
|
يکى مىبُرّد، يکى مىدوزد |
|
|
در نهان با هم سازش و همدستى دارند |
|
|
ِنظير: |
|
|
يکى چانه مىکند، يکى به تنور مىزند |
|
|
ـ پير کوزه مىسازد، مريدان دسته مىنهند |
|
يکى مىگفت مادرم را مىفروشم. گفتند چطور؟ گفت قيمتى مىگويم که نخرند |
|
|
اين مثل را در مورد فروشندهاى بهکار برند که براى کالاى خود بهاء گزافى معين کند |
|
يکى مىگفت: من شب بازم، گفتند: اگر راست مىگوئى روز بيا بباز! |
|
يکى مىميرد از تب تيز، ديگرى به حلقش سرکه بريز! (عا). |
|
يکى مىمُرد از درد بينوائى، يکى مىگفت: خانم زردک مىخواهى؟ |
|
|
نظير: سگ از درد مىميرد، بىبىشکار مىخواهد! |
|
يکى نان نداشت بخورد پياز مىخورد اشتهايش باز شود! |
|
|
نظير: يکى شلوار نداشت بند شلوارش را مىبست! |
|
|
نيزرک: شکم خالى و باد فندقى |
|
يکى يکدانه يا خُل مىشود يا ديوانه! |
|
|
رک: فرزند يکى يکدانه يا خل مىشود يا ديوانه |
|
يک يوسف و صد خريدار |
|
|
نظير: يک نار و هزار بيمار |