|
يک باز سفيد بِهْ که صد باز سياه٭ |
|
|
نظير: هزار قورباغه جاى يک ماهى را نمىگيرد |
|
|
|
٭در من به حقارت نتوان کرد نگاه |
....................... (اديب صابر) |
|
يک بام نديدم در هوا داشته باشد ٭ |
|
|
رک: يک بام و دو هوا نمىشود |
|
|
|
٭جز چرخ که هم کين بوَدَش با من و هم مهر |
..................... (ميرزا نجيب اصفهانى) |
|
يک بام و دو هوا نمىشود |
|
|
نظير: |
|
|
يک شهر و دو نرخ؟ |
|
|
ـ يک در و دو سرا؟ |
|
|
ـ قربان برم خدا را، يک بام و دو هوا را، اين ور بام گرما را، اون ور بام سرما را! |
|
|
ـ يک بام نديدم دو هوا داشته باشد (ميرزا نجيب اصفهانى) |
|
يک بزرگترى گفتهاند يک کوچکترى |
|
يک بُز کمتر يک اِخ اِخ کمتر! |
|
|
رک: آسوده کسى که خر ندارد... |
|
يک بُز که از جوى جست تمامِ گَله مىجهد |
|
|
نظير: تا يک گوسفند از جوى پريد همه مىجهند |
|
يک بُز گَر گلّه را گرگين مىکند |
|
|
نظير: چو از قومى يک بىدانشى کرد |
نه کِهْ را منزلت مانَد نه مِهْ را |
|
|
نديدستى که گاوى در علفزار |
بيالايد همه گاوان ده را؟ (سعدى) |
|
يک بله و هزار بلا |
|
|
رک: بله گفتم بلا ديدم |
|
يک بهارِ تر بهتر از صد پدر و مادر |
|
|
عبارتى مَثَلگونه است که روستائيان در ستايش از بارانِ بهر و اثرات نيک آن بر زبان مىرانند |
|
يک بِهْ مىدهد، يک دِه مىخواهد |
|
|
رک: کُرّه داده شتر مىخواهد |
|
يک بيضهْ مرغ دارد و فرياد مىکند٭ |
|
|
|
٭دارد هزار دُرّ در صدف و دم نمىزند |
............................. (...؟) |
|
يک پايش اين دنياست يک پايش آن دنيا |
|
|
رک: آفتاب سرِ ديوار است |
|
يک پاى دعوا فرار است! |
|
يک پول جگرک سفره قلمکار نمىخاد! |
|
يک پول دارم و هِلم دِه، باقيش را فلفلم ده، هر چى که ماند پَسَمْ ده! (عا). |
|
|
مقا: 'پُز عالى، جيب خالى' و نظاير آن |
|
يک پيکر و هزار خنجر! |
|
|
نظير: |
|
|
يک تن و صد خنجر |
|
|
ـ يک کُشتى و هزار جلاّد! |
|
|
ـ يک شير و پنجاه شمشير! |
|
يک تب پهلوان را مىخواباند |
|
|
نظير: پهلوان از پوست خربزه زمين مىخورد |
|
يک ترشروئى براى صد مهمان بس است٭ |
|
|
|
٭................................ |
چين ابرو چوب دريان است صاحب خانه را (صائب) |
|
يک تن آسوده در جهان ديدم |
آن هم 'آسوده' اش تخلّص بود! |
|
|
نظير: |
|
|
اندر اين دوران مجو راحت که کس آسوده نيست (سيفالدين خرمانى) |
|
|
ـ در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه (خاقانى) |
|
|
ـ اندر اين خاکدان فرسوده؟ هيچکس را نبينى آسوده (سنائى) |
|
|
نيزرک: هر کس بهقدر خويش گرفتار محنت است |
|
يک تن ساخته بِهْ که دو تن ناساخته |
|
|
رک: يک شکم سير بهتر از ده شکم نيمسير |
|
يک تن و صد خنجر |
|
|
رک: يک پيکر و هزار خنجر |
|
يک تهِ سيگار آتش مىزند |
عالمى را گر کند غفلت دَمى (احمد اخگر) |
|
|
رک: آتش اگر اندک است حقير نبايد داشت |
|
يک تير و دو نشان |
|
|
نظير: |
|
|
يک سنگ و دو گنجشک |
|
|
ـ چه خوش بوَد که برآيد به يک کرشمه دو کار |
زيارت شهِ عبدالعظيم و ديدن يار |
|
يک جامک و صد هزار سوراخ! (از جامعالتمثيل) |
|
|
رک: هر چه در قرآن قاف است در آن شکاف است |
|
يک جامه بِدَر به نيکنامى صد جامه بِدَر به شادکامى، باقى دگرش تو خود دانى! |
|
|
رک: بميرم بهنام و نمانم به ننگ |
|
يک جا ميل و مناره را نمىبيند، يک جا ذرّه را در هوا مىشمارد |
|
|
نظير: گاه از دروازه تو نمىآيد، گاه از سوراخ سوزن بيرون مىرود |
|
يک جا همه جا، همه جا هيچ جا |
|
|
رک: پياز آدم هر جائى کونه نمىبندد |
|
يک جو آبرو و اعتبار بهتر از صد هزار درهم و دينار |
|
يک جو از حيا کم کن هر چه خواهى کن! |
|
|
نظير: |
|
|
چو شرمت نيست رو آن کن که خواهى (ويس و رامين) |
|
|
ـ هر که را شرم از او کند دورى |
بدرَد پردههاى مستورى (اوحدى) |
|
|
ـ کند بىشرم هر کارى که خواهد |
نترسد زآنکه آب او بکاهد (اسعد گرگانى) |
|
|
ـ يک جو بىحيائى، يک خروار توانائى |
|
يک جو از عقل کم کن هر چه مىخواهى بکن |
|
يک جو بخت بهتر از صد خروار هنر است |
|
|
نظير: |
|
|
جوى طالع ز خروارى هنر بِهْ |
|
|
ـ چو طالع نباشد هنر هيچ نيست (عبيد زاکانى) |
|
|
ـ چو باشد هنر بخت نبوَد، چه سود؟ (اسدى) |
|
|
ـ هنر بهکار نيايد چو بخت بد باشد (سعدى) |
|
|
ـ کوشش چه سود چون نکند بخت ياورى (سعدى) |
|
|
ـ نيم جوى از بخت برهْ که از هنر سه توبره (طوطىنامه) |
|
|
ـ بازوى بخت بِهْ که بازوى سخت (سعدى) |
|
|
ـ بخت که آمد برو بخواب |
|
|
ـ بخت که رو کرد برو به پشت بخواب |
|
|
ـ خدا يک جو بخت بدهد |
|
|
ـ الهى بخت باشد نه که يک صندوق رخت باشد |
|
|
ـ برو بختت را عوض کن |
|
|
ـ مرد را طالع به دولت مىرساند نى کمال |
|
|
ـ بخت گو روى کن و روى زمين لشکر گير (حافظ) |
|
|
ـ اقبال اگر ندارى تيغت بُرش ندارد (سالک) |
|
يک جو بىحيائى، يک خروار توانائى! |
|
|
رک: يک جو از حيا کم کن هر چه خواهى کن |
|
يک جو حيله بهتر از پنجاه من زور است |
|
|
نظير: |
|
|
آنچه به حيلت توان کرد به قوّت ممکن نباشد (کليله و دمنه) |
|
|
ـ کارى را که گرگ به سختى انجام مىدهد روباه به آسانى از پيش مىبرد |
|
يک جو رو بهتر از يک مِلکِ ششدانگى است |
|
|
نظير: |
|
|
يک جو از حيا کم کن هر چه مىخواهى بکن |
|
|
ـ يک جو بىحيائى، يک خروار توانائى |
|
يک جو زر بهتر از پنجاه من زور است٭ |
|
|
رک: اى زر تو خدا نهاى وليکن به خدا... |
|
|
|
٭سعدى گفته است: جوى زر بِهْ که پنجاه من زور |
|
يک جو ظلم، يک جو رحم |
|
|
نظير: اگر ظلم مىکنى اندکى هم رحم داشته باش |