کی غم خورد آنکه شاد مطلق باشد |
|
واندل که برون ز چرخ ازرق باشد |
تخم غم را کجا پذیرد چو زمین |
|
آن کز هوسش فلک معلق باشد |
|
کی گفت که آن زندهی جاوید بمرد |
|
کی گفت که آفتاب امید بمرد |
آن دشمن خورشید در آمد بر بام |
|
دو دیده ببست و گفت خورشید بمرد |
|
لبهای تو آنگه که با ستیز بود |
|
در هر دو جهان از تو شکرریز بود |
گر در دل تنگ خود تو ماهی بینی |
|
از من بشنو که شمس تبریز بود |
|
لعلیست که او شکر فروشی داند |
|
وز عالم غیب باده نوشی داند |
نامش گویم و لیک دستوری نیست |
|
من بندهی آنم که خموشی داند |
|
ما بسته بدیم بند دیگر آمد |
|
بیدل شده و نژند دیگر آمد |
در حلقهی زلف او گرفتار بدیم |
|
در گردن ما کمند دیگر آمد |
|
هر لحظه میی به جان سرمست دهد |
|
تا جان و دلم به وصل پیوست دهد |
این طرفه که یک قطرهی آب آمده است |
|
تا دریای پر گهرش دست دهد |
|
ما میخواهیم و دیگران میخواهند |
|
تا بخت کرا بود کرا راه دهند |
ما زان غم او به بازی و خنداخند |
|
عقل و ادب و هرچه بد از ما برکند |
|
ماهی که کمر گرد قمر میبندد |
|
غمگینم از اینکه خوشدلم نپسندد |
چون بیندم او که من چین گریانم |
|
پنهان پنهان شکر شکر میخندد |
|
مائیم ز عشق یافته مرهم خود |
|
بر عشق نثار کرده هر دم دم خود |
تا هر دم ما حوصلهی عشق رود |
|
در هر دم ما عشق بیابد دم خود |
|
مردان رهت که سر معنی دانند |
|
از دیدهی کوته نظران پنهانند |
این طرفهتر آنکه هرکه حق را بشناخت |
|
ممن شد و خلق کافرش میخوانند |
|
مردان رهش زنده به جان دگرند |
|
مرغان هواش ز آشیان دگرند |
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان |
|
بیرون ز دو کون در جهان دگرند |
|
مردیکه بهست و نیست قانع گردد |
|
هست و عدم او را همه تابع گردد |
موقوف صفات و فعل کی باشد او |
|
کز صنع برون آید و صانع گردد |
|
مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد |
|
عالم عالم جهان جهان راز آورد |
چندان به همه سوی جهان بیرون شد |
|
کاین هر دو جهان به قطرهای باز آورد |
|
مرغی که ز باغ پاکبازان باشد |
|
هم سرکش و هم سرخوش و شادان باشد |
گر سر بکشد ز سرکشان میرسدش |
|
کاندر سر او غرور بازان باشد |
|
مرغی ملکی زانسوی گردون بپرد |
|
آن سوی که سوی نیست بیچون بپرد |
آن مرغ که از بیضهی سیمرغ بزاد |
|
جز جانب سیمرغ بگو چون بپرد |
|
مستان غمت بار دگر شوریدند |
|
دیوانه دلانت سر مه را دیدند |
آمد سر مه سلسله را جنبانید |
|
بر آهن سرد عقل را بندیدند |
|
مشکین رسنت چو پردهی ماه شود |
|
بس پردهنشین که ضال و گمراه شود |
ور چاه زنخدانت ببیند یوسف |
|
آید که بر آن رسن در این چاه شود |
|
مطرب خواهم که عاشق مست بود |
|
در کوی خرابات تو پابست بود |
گر نیست بود شاه و گر هست بود |
|
یارب بده آن کس که از دست بود |
|
معشوقه چو آفتاب تابان گردد |
|
عاشق به مثال ذره گردان گردد |
چون باد بهار عشق جنبان گردد |
|
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد |
|
معشوقه خانگی بکاری ناید |
|
کو عشوه نماید و وفا ننماید |
معشوقه کسی باید کاندر لب گور |
|
از باغ فلک هزار در بگشاید |
|
مگذار که غصه در میانت گیرد |
|
یا وسوسههای این جهانت گیرد |
رو شربت عشق در دهان نه شب و روز |
|
زان پیش که حکم حق دهانت گیرد |
|
مگذار که وسوسه زبونت گیرد |
|
چون مار به حیله و فسونت گیرد |
تا آن مه بیچون کند آهنگ گرفت |
|
حیران شود آسمان که چونت گیرد |
|
من بندهی آن قوم که خود را دانند |
|
هردم دل خود را ز علط برهانند |
از ذات و صفات خویش خالی گردند |
|
وز لوح وجود اناالحق خوانند |
|
من بندهی یاری که ملالش نبود |
|
کانرا که ملالست وصالش نبود |
گوئیکه خیالست و ترا نیست وصال |
|
تا تیره بود آب خیالش نبود |
|
من بیخبرم خدای خود میداند |
|
کاندر دل من مرا چه میخنداند |
باری دل من شاخ گلی را ماند |
|
کش باد صبا بلطف میافشاند |
|
من چوب گرفتم به کفم عود آمد |
|
من بد کردم بدیم مسعود آمد |
گوید که در صفر سفر نیکو نیست |
|
کردم سفر و مرا چنین سود آمد |
|
مه را طرفی بماه رو میماند |
|
چیزیش بدان فرشته خو میماند |
نی نی ز کجا تا بکجا مه که بود |
|
جان بندهی او بدو خود او میماند |
|
مهرویان را یکان یکان برشمرید |
|
باشد به غلط نام مه ما ببرید |
ای انجمنی که رد پس پرده درید |
|
بر دیدهی پر آتش من در گذرید |
|
میآ ید یار و چون شکر میخندد |
|
وز مرتبه بر شمس و قمر میخندد |
این یک نظری که در جهان محرم او است |
|
هم پنهانی بدان نظر میخندد |
|
میجوشد دل که تا به جوش تو رسد |
|
بیهوش شده است تا به هوش تو رسد |
مینوشد زهر تا بنوش تو رسد |
|
چون حلقه شده است تا بگوش تو رسد |
|
میگوید عشق هرکه جان پیش کشد |
|
صد جان و هزار جان عوض بیش کشد |
در گوش تو بین عشق چها میگوید |
|
تا گوش کشانت بسوی خویش کشد |
|
نی آب روان ز ماهیان سیر شود |
|
نی ماهی از آن آب روان سیر شود |
نی جان جهان ز عاشقان تنگ آید |
|
نی عاشق از آن جان جهان سیر شود |
|
گر راه روی راه برت بگشایند |
|
ور نیست شوی به هستیت بگرایند |
ور پست شوی، نگنجی در عالم |
|
وانگاه ترابی تو به تو بنمایند |
|