نباید که خسبد کسی دردمند |
|
که آید مگر شاه را زو گزند |
کسی کو به بادافره اندرخورست |
|
کجا بدنژادست و بد گوهرست |
کند شاه دور از میان گروه |
|
بیآزار تا زو نگردد ستوه |
هران کس که باشد به زندان شاه |
|
گنهکار گر مردم بیگناه |
به فرمان یزدان بباید گشاد |
|
بزند و باست آنچ کردست یاد |
سپهبد به فرهنگ دارد سپاه |
|
براساید از درد فریادخواه |
چو آژیر باشی ز دشمن برای |
|
بداندیش را دل برآید ز جای |
همه رخنهی پادشاهی بمرد |
|
بداری به هنگام پیش از نبرد |
به چیزی که گردد نکوهیده شاه |
|
نکوهش بود نیز با فر و گاه |
ازو دور گشتن به رغم هوا |
|
خرد را بران رای کردن گوا |
فزودن به فرزند برمهر خویش |
|
چو در آب دیدن بود چهر خویش |
ز فرهنگ وز دانش آموختن |
|
سزد گر دلت یابد افروختن |
گشادن برو بر در گنج خویش |
|
نباید که یادآورد رنج خویش |
هرانگه که یازد ببد کار دست |
|
دل شاه بچه نباید شکست |
چو بر بد کنش دست گردد دراز |
|
به خون جز به فرمان یزدان میاز |
و گر دشمنی یابی اندر دلش |
|
چو خوباشد از بوستان بگسلش |
که گر دیر ماند بنیرو شود |
|
وزو باغ شاهی پرآهو شود |
چوباشد جهانجوی با فر و هوش |
|
نباید که دارد به بدگوی گوش |
ز دستور بد گوهر و گفت بد |
|
تباهی به دیهیم شاهی رسد |
نباید شنیدن ز نادان سخن |
|
چو بد گوید از داد فرمان مکن |
همه راستی باید آراستن |
|
نباید که دیو آورد کاستن |
چواین گفتها بشنود پارسا |
|
خرد راکند بر دلش پادشا |
کند آفرین تاج برشهریار |
|
شود تخت شاهی برو پایدار |
بنازد بدو تاج شاهی و تخت |
|
بداندیش نومید گردد زبخت |
چو برگردد این چرخ ناپایدار |
|
ازو نام نیکو بود یادگار |
بماناد تا روز باشد جوان |
|
هنر یافته جان نوشینروان |
ز گفتار او انجمن خیره شد |
|
همه رای دانندگان تیره شد |
چو نوشینروان آن سخنها شنود |
|
به روزیش چندانک بد برفزود |
وزان پندها دیده پر آب کرد |
|
دهانش پر از در خوشاب کرد |
یکی انجمن لب پر از آفرین |
|
برفتند ز ایوان شاه زمین |
برین نیز بگذشت یک هفته روز |
|
بهشتم چو بفروخت گیتیفروز |
بیانداخت آن چادر لاژورد |
|
بیاراست گیتی به دیبای زرد |
شهنشاه بنشست با موبدان |
|
جهاندیده و کار کرده ردان |
سرموبد موبدان اردشیر |
|
چو شاپور وچون یزدگرد دبیر |
ستاره شناسان و جویندگان |
|
خردمند و بیدار گویندگان |
سراینده بوزرجمهر جوان |
|
بیامد برشاه نوشینروان |
بدانندگان گفت شاه جهان |
|
که باکیست این دانش اندر نهان |
کزو دین یزدان به نیرو شود |
|
همان تخت شاهی بیآهو شود |
چوبشنید زو موبد موبدان |
|
زبان برگشاد از میان ردان |
چنین داد پاسخ که از داد شاه |
|
درفشان شود فر دیهیم و گاه |
چو با داد بگشاید از گنج بند |
|
بماند پس از مرگ نامش بلند |
دگر کو بشوید زبان از دروغ |
|
نجوید به کژی ز گیتی فروغ |
سپهبد چو با داد و بخشایشست |
|
ز تاجش زمانه پرآسایشست |
و دیگر که از کهتر پرگناه |
|
چو پوزش کند باز بخشدش شاه |
به پنجم جهاندار نیکوسخن |
|
که نامش نگردد به گیتی کهن |
همه راست گوید سخن کم وبیش |
|
نگردد بهر کار ز آیین خویش |
ششم بر پرستندهی تخت خویش |
|
چنان مهر دارد که بر بخت خویش |
به هفتم سخن هرک دانا بود |
|
زبانش بگفتن توانا بود |
نگردد دلش سیر ز آموختن |
|
از اندیشگان مغز را سوختن |
به آزادیست ازخرد هرکسی |
|
چنانچون ببالد ز اختر بسی |
دلت مگسل ای شاه راد از خرد |
|
خرد نام و فرجام را پرورد |
منش پست وکم دانش آنکس که گفت |
|
کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت |
چنین گفت پس یزدگرد دبیر |
|
که ای شاه دانا و دانشپذیر |
ابرشاه زشتست خون ریختن |
|
به اندک سخن دل برآهیختن |
همان چون سبک سر بود شهریار |
|
بداندیش دست اندآرد به کار |
همان با خردمند گیرد ستیز |
|
کند دل ز نادانی خویش تیز |
دل شاه گیتی چو پر آز گشت |
|
روان ورا دیو انباز گشت |
و رایدون که حاکم بود تیزمغز |
|
نیاید ز گفتار او کار نغز |
دگر کارزاری که هنگام جنگ |
|
بترسد ز جان و نترسد ز ننگ |
توانگر که باشد دلش تنگ و زفت |
|
شکم زمین بهتر او را نهفت |
چو بر مرد درویش کنداوری |
|
نه کهتر نه زیبندهی مهتری |
چوکژی کند پیر ناخوش بود |
|
پس ازمرگ جانش پرآتش بود |
چو کاهل بود مرد برنا به کار |
|
ازو سیر گردد دل روزگار |
نماند ز نا تندرستی جوان |
|
مبادش توان و مبادش روان |
چو بوزرجمهر این سخنهای نغز |
|
شنید و بدانش بیاراست مغز |
چنین گفت باشاه خورشید چهر |
|
که بادا به کام تو روشن سپهر |
چنان دان که هرکس که دارد خرد |
|
بدانش روان را همیپرورد |
نکوهیده ده کار بر ده گروه |
|
نکوهیدهتر نزد دانش پژوه |
یکی آنک حاکم بود با دروغ |
|
نگیرد بر مرد دانا فروغ |
سپهبد که باشد نگهبان گنج |
|
سپاهی که او سر بپیچد ز رنج |
دگر دانشومند کو از بزه |
|
نترسد چو چیزی بود بامزه |
پزشکی که باشد به تن دردمند |
|
ز بیمار چون باز دارد گزند |
چو درویش مردم که نازد به چیز |
|
که آن چیز گفتن نیرزد به نیز |
همان سفله کز هر کس آرام و خواب |
|
ز دریا دریغ آیدش روشن آب |
وگرباد نوشین بتو برجهد |
|
سپاسی ازان برسرت برنهد |
بهفتم خردمند کاید به خشم |
|
به چیز کسان برگمارد دو چشم |
بهشتم به نادان نماینده راه |
|
سپردن به کاهل کسی کارگاه |
همان بیخرد کو نیابد خرد |
|
پشیمان شود هم ز گفتار بد |
دل مردم بیخرد به آرزوی |
|
برین گونه آویزد ای نیکخوی |
چوآتش که گوگرد یابد خورش |
|
گرش درنیستان بود پرورش |
دل شاه نوشینروان زنده باد |
|
سران جهان پیش او بنده باد |
برین نیزبگذشت یک هفته ماه |
|
نشست از بر تخت پیروز شاه |
به یک دست موبد که بودش وزیر |
|
بدست دگر یزدگرد دبیر |
همان گرد بر گرد او موبدان |
|
سخن گو چو بوزرجمهر جوان |
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه |
|
کهای مرد پر دانش و نیکخواه |
سخنها که جان را بود سودمند |
|
همی مرد بیارز گردد بلند |
ازو گنج گویا نگیرد کمی |
|
شنودن بود مرد را خرمی |
چنین گفت موبد به بوزرجمهر |
|
کهای نامورتر ز گردان سپهر |
چه دانی که بیشیش بگزایدت |
|
چوکمی بود روز بفزایدت |
چنین داد پاسخ که کمتر خوری |
|
تن آسان شوی هم روان پروری |
ز کردار نیکی چو بیشی کنی |
|
همی برهماورد پیشی کنی |
چنین گفت پس یزدگرد دبیر |
|
کهای مرد گوینده و یاد گیر |
سه آهو کدامند با دل به راز |
|
که دارند وهستند زان بینیاز |
چنین داد پاسخ که باری نخست |
|
دل از عیب جستن ببایدت شست |
بیآهو کسی نیست اندر جهان |
|
چه در آشکار و چه اندر نهان |
چومهتر بود بر تو رشک آوری |
|
چوکهتر بود زو سرشک آوری |
سه دیگر سخن چین و دوروی مرد |
|
بران تا برانگیزد از آب گرد |
چو گویندهیی کو نه برجایگاه |
|
سخن گفت و زو دور شد فر و جاه |
همان کو سخن سر به سر نشنود |
|
نداند به گفتار و هم نگرود |
به چیزی ندارد خردمند چشم |
|
کزو بازماند بپیچد ز خشم |
بپرسید پس موبد موبدان |
|
که این برتر از دانش بخردان |
کسی نیست بیآرزو درجهان |
|
اگر آشکارست و گر در نهان |
همان آرزو را پدیدست راه |
|
که پیدا کند مرد را دستگاه |
کدامین ره آید تو را سودمند |
|
کدامست با درد و رنج و گزند |
چنین داد پاسخ که راه از دو سوست |
|
گذشتن تو را تا کدام آرزوست |
ز گیتی یکی بازگشتن به خاک |
|
که راهی درازست با بیم و باک |
خرد باشدت زین سخن رهنمون |
|
بدین پرسش اندر چرایی و چون |
خرد مرد راخلعت ایزدیست |
|
سزاوار خلعت نگه کن که کیست |
تنومند را کو خرد یار نیست |
|
به گیتی کس او را خریدار نیست |
نباشد خرد جان نباشد رواست |
|
خرد جان پاکست و ایزد گو است |
چوبنیاد مردی بیاموخت مرد |
|
سرافراز گردد به ننگ و نبرد |
ز دانش نخستین به یزدان گرای |
|
که او هست و باشد همیشه به جای |
بدو بگروی کام دل یافتی |
|
رسیدی به جایی که بشتافتی |
دگر دانش آنست کز خوردنی |
|
فراز آوری روی آوردنی |
|