چنان بد که کسری بدان روزگار |
|
برفت از مداین ز بهر شکار |
همیتاخت با غرم و آهو به دشت |
|
پراگند شد غرم و او مانده گشت |
ز هامون بر مرغزاری رسید |
|
درخت و گیا دید و هم سایه دید |
همیراند با شاه بوزرجمهر |
|
ز بهر پرستش هم از بهر مهر |
فرود آمد از بارگی شاه نرم |
|
بدان تاکند برگیا چشم گرم |
ندید از پرستندگان هیچکس |
|
یکی خوب رخ ماند با شاه بس |
بغلتید چندی بران مرغزار |
|
نهاده سرش مهربان برکنار |
همیشه ببازوی آن شاه بر |
|
یکی بند بازو بدی پرگهر |
برهنه شد از جامه بازوی او |
|
یکی مرغ رفت از هوا سوی او |
فرودآمد از ابر مرغ سیاه |
|
ز پرواز شد تا ببالین شاه |
ببازو نگه کرد وگوهر بدید |
|
کسی رابه نزدیک او برندید |
همه لشکرش گرد آن مرغزار |
|
همیگشت هرکس ز بهر شکار |
همان شاه تنها بخواب اندرون |
|
نه بر گرد او برکسی رهنمون |
چومرغ سیه بند بازوی بدید |
|
سر در ز آن گوهران بردرید |
چوبدرید گوهر یکایک بخورد |
|
همان در خوشاب و یاقوت زرد |
بخورد و ز بالین او بر پرید |
|
همانگه ز دیدار شد ناپدید |
دژم گشت زان کار بوزرجمهر |
|
فروماند از کارگردان سپهر |
بدانست کمد بتنگی نشیب |
|
زمانه بگیرد فریب و نهیب |
چوبیدارشد شاه و او را بدید |
|
کزان سان همی لب بدندان گزید |
گمانی چنان برد کو را بخواب |
|
خورش کرد بر پرورش برشتاب |
بدو گفت کای سگ تو را این که گفت |
|
که پالایش طبع بتوان نهفت |
نه من اورمزدم و گر بهمنم |
|
ز خاکست وز باد و آتش تنم |
جهاندار چندی زبان رنجه کرد |
|
ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد |
بپژمرد بر جای بوزرجمهر |
|
ز شاه و ز کردار گردان سپهر |
که بس زود دید آن نشان نشیب |
|
خردمند خامش بماند از نهیب |
همه گرد بر گرد آن مرغزار |
|
سپه بود و اندر میان شهریار |
نشست از بر اسب کسری بخشم |
|
ز ره تا در کاخ نگشاد چشم |
همه ره ز دانا همی لب گزید |
|
فرود آمد از باره چندی ژکید |
بفرمود تا روی سندان کنند |
|
بداننده بر کاخ زندان کنند |
دران کاخ بنشست بوزرجمهر |
|
ازو برگسسته جهاندار مهر |
یکی خویش بودش دلیر وجوان |
|
پرستندهی شاه نوشینروان |
بهرجای با شاه در کاخ بود |
|
به گفتار با شاه گستاخ بود |
بپرسید یک روز بوزرجمهر |
|
ز پروردهی شاه خورشید چهر |
که او را پرستش همی چون کنی |
|
بیاموز تا کوشش افزون کنی |
پرستنده گفت ای سر موبدان |
|
چنان دان که امروز شاه ردان |
چو از خوان برفت آب بگساردم |
|
زمین ز آبدستان مگر یافت نم |
نگه سوی من بنده زان گونه کرد |
|
که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد |
جهاندار چون گشت بامن درشت |
|
مراسست شد آبدستان بمشت |
بدو دانشی گفت آب آر خیز |
|
چنان چون که بر دست شاه آب ریز |
بیاورد مرد جوان آب گرم |
|
همیریخت بر دست او نرم نرم |
بدو گفت کین بار بر دستشوی |
|
تو با آب جو هیچ تندی مجوی |
چولب را ببالاید از بوی خوش |
|
تو از ریخت آبدستان نکش |
چو روز دگر شاه نوشینروان |
|
بهنگام خوردن بیاورد خوان |
پرستنده را دل پراندیشه گشت |
|
بدان تا دگر بار بنهاد تشت |
چنان هم چو داناش فرموده بود |
|
نه کم کرد ازان نیز و نه برفزود |
به گفتار دانا فرو ریخت آب |
|
نه نرم ونه از ریختن برشتاب |
بدو گفت شاه ای فزاینده مهر |
|
که گفت این تو راگفت بوزرجمهر |
مرا اندرین دانش او داد راه |
|
که بیند همی این جهاندار شاه |
بدو گفت رو پیش دانا بگوی |
|
کزان نامور جاه و آن آبروی |
چراجستی از برتری کمتری |
|
ببد گوهر و ناسزا داوری |
پرستنده بشنید و آمد دوان |
|
برخال شد تند وخسته روان |
ز شاه آنچ بشیند با او بگفت |
|
چین یافت زو پاسخ اندر نهفت |
که حال من از حال شاه جهان |
|
فراوان بهست آشکار و نهان |
پرستنده برگشت و پاسخ ببرد |
|
سخنها یکایک برو برشمرد |
فراوان ز پاسخ برآشفت شاه |
|
ورا بند فرمود و تاریک چاه |
دگر باره پرسید زان پیشکار |
|
که چون دارد آن کم خرد روزگار |
پرستنده آمد پر از آب چهر |
|
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر |
چنین داد پاسخ بدو نیکخواه |
|
که روز من آسانتر از روز شاه |
فرستاده برگشت وآمد چو باد |
|
همه پاسخش کرد بر شاه یاد |
ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ |
|
ز آهن تنوری بفرمود تنگ |
ز پیکان وز میخ گرد اندرش |
|
هم از بند آهن نهفته سرش |
بدو اندرون جای دانا گزید |
|
دل از مهر دانا بیکسو کشید |
نبد روزش آرام و شب جای خواب |
|
تنش پر ز سختی دلش پرشتاب |
چهارم چنین گفت شاه جهان |
|
ابا پیشکارش سخن درنهان |
که یک بار نزدیک دانا گذار |
|
ببر زود پیغام و پاسخ بیار |
بگویش که چونبینی اکنون تنت |
|
که از میخ تیزست پیراهنت |
پرستنده آمد بداد آن پیام |
|
که بشنید زان مهر خویش کام |
چنین داد پاسخ بمرد جوان |
|
که روزم به از روز نوشینروان |
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد |
|
ز گفتار شد شاه را روی زرد |
ز ایوان یکی راستگوی گزید |
|
که گفتار دانا بداند شنید |
ابا او یکی مرد شمشیر زن |
|
که دژخیم بود اندران انجمن |
که رو تو بدین بد نهان را بگوی |
|
که گر پاسخت را بود رنگ و بوی |
و گرنه که دژخیم با تیغ تیز |
|
نماید تو را گردش رستخیز |
که گفتی که زندان به از تخت شاه |
|
تنوری پر از میخ با بند و چاه |
بیامد بگفت آنچ بشنید مرد |
|
شد از درد دانا دلش پر ز درد |
بدان پاکدل گفت بوزرجمهر |
|
که ننمود هرگز بمابخت چهر |
چه با گنج و تختی چه با رنج سخت |
|
ببندیم هر دو بناکام رخت |
نه این پای دارد بگیتی نه آن |
|
سرآید همی نیک و بد بیگمان |
ز سختی گذر کردن آسان بود |
|
دل تاجداران هراسان بود |
خردمند ودژخیم باز آمدند |
|
بر شاه گردن فراز آمدند |
شنیده بگفتند با شهریار |
|
دلش گشت زان پاسخ او فگار |
به ایوانش بردند زان تنگ جای |
|
به دستوری پاکدل رهنمای |
برین نیز بگذشت چندی سپهر |
|
پر آژنگ شد روی بوزرجمهر |
دلش تنگتر گشت و باریک شد |
|
دوچمش ز اندیشه تاریک شد |
چو با گنج رنجش برابر نبود |
|
بفرسود ازان درد و در غم بسود |
چنان بد که قیصر بدان چندگاه |
|
رسولی فرستاد نزدیک شاه |
ابا نامه و هدیه و با نثار |
|
یکی درج و قفلی برو استوار |
که با شاه کنداوران وردان |
|
فراوان بود پاکدل موبدان |
بدین قفل و این درج نابرده دست |
|
نهفته بگویند چیزی که هست |
فرستیم باژ ار بگویند راست |
|
جز از باژ چیزی که آیین ماست |
گرای دون که زین دانش ناگزیر |
|
بماند دل موبد تیزویر |
نباید که خواهد ز ما باژ شاه |
|
نراند بدین پادشاهی سپاه |
برین گونه دارم ز قیصر پیام |
|
تو پاسخ گزار آنچ آیدت کام |
فرستاده راگفت شاه جهان |
|
که این هم نباشد ز یزدان نهان |
من از فر او این بجای آورم |
|
همان مرد پاکیزه رای آورم |
یکی هفته ایدر ز می شاد باش |
|
برامش دل آرای وآزاد باش |
ازان پس بران داستان خیره ماند |
|
بزرگان و فرزانگانرا بخواند |
نگه کرد هریک زهر بارهای |
|
که سازد مر آن بند را چارهای |
بدان درج و قفلی چنان بیکلید |
|
نگه کرد و هر موبدی بنگرید |
ز دانش سراسر بیکسو شدند |
|
بنادانی خویش خستو شدند |
چو گشتند یک انجمن ناتوان |
|
غمی شد دل شاه نوشینروان |
همیگفت کین راز گردان سپهر |
|
بیارد باندیشه بوزرجمهر |
شد از درد دانا دلش پر ز درد |
|
برو پر ز چین کرد و رخساره زرد |
شهنشاه چون دید ز اندیشه رنج |
|
بفرمود تا جامه دستی ز گنج |
بیاورد گنجور و اسبی گزین |
|
نشست شهنشاه کردند زین |
به نزدیک دانا فرستاد و گفت |
|
که رنجی که دیدی نشاید نهفت |
چنین راند بر سر سپهر بلند |
|
که آید ز ما بر تو چندی گزند |
زیان تو مغز مرا کرد تیز |
|
همی با تن خویش کردی ستیز |
یکی کار پیش آمدم ناگزیر |
|
کزان بسته آمد دل تیزویر |
یکی درج زرین سرش بسته خشک |
|
نهاده برو قفل و مهری ز مشک |
فرستاد قیصر برما ز روم |
|
یکی موبدی نامبردار بوم |
|