پس از رستم زال سام سوار |
|
ندیدم چو تو نیز یک نامدار |
پدر بر پدر نامبردار و شاه |
|
چو تو جنگجویی نیاید سپاه |
تو شو تا ز لشکر یکی نامجوی |
|
بیاید بروی اندر آریم روی |
بدو گفت طوس ای سرافراز مرد |
|
سپهبد منم هم سوار نبرد |
تو هم نامداری ز توران سپاه |
|
چرا رای کردی بوردگاه |
دلت گر پذیرد یکی پند من |
|
بجویی بدین کار پیوند من |
کزین کینه تا زنده ماند یکی |
|
نیاسود خواهد سپاه اندکی |
تو با خویش وپیوند و چندین سوار |
|
همه پهلوان و همه نامدار |
بخیره مده خویشتن را بباد |
|
بباید که پند من آیدت یاد |
سزاوار کشتن هرآنکس که هست |
|
بمان تا بیازند بر کینه دست |
کزین کینه مرد گنهکار هیچ |
|
رهایی نیابد خرد را مپیچ |
مرا شاه ایران چنین داد پند |
|
که پیران نباید که یابد گزند |
که او ویژه پروردگار منست |
|
جهاندیده و دوستدار منست |
به بیداد بر خیره با او مکوش |
|
نگه کن که دارد بپند تو گوش |
چنین گفت هومان به بیداد و داد |
|
چو فرمان دهد شاه فرخ نژاد |
بران رفت باید ببیچارگی |
|
سپردن بدو دل بیکبارگی |
همان رزم پیران نه بر آرزوست |
|
که او راد و آزاده و نیک خوست |
بدین گفت و گوی اندرون بود طوس |
|
که
شد گیو را روی چون سندروس |
ز لشکر بیامد بکردار باد |
|
چنین گفت کای طوس فرخ نژاد |
فریبنده هومان میان دو صف |
|
بیامد دمان بر لب آورده کف |
کنون با تو چندین چه گوید براز |
|
میان دو صف گفت و گوی دراز |
سخن جز بشمشیر با او مگوی |
|
مجوی از در آشتی هیچ روی |
چو بشنید هومان برآشفت سخت |
|
چنین گفت با گیو بیدار بخت |
ایا گم شده بخت آزادگان |
|
که گم باد گودرز کشوادگان |
فراوان مرا دیدهای روز جنگ |
|
بوردگه تیغ هندی بچنگ |
کس از تخم کشواد جنگی نماند |
|
که منشور تیغ مرا برنخواند |
ترا بخت چون روی آهرمنست |
|
بخان تو تا جاودان شیونست |
اگر من شوم کشته بر دست طوس |
|
نه برخیزد آیین گوپال و کوس |
بجایست پیران و افراسیاب |
|
بخواهد شدن خون من رود آب |
نه گیتی شود پاک ویران ز من |
|
سخن راند باید بدین انجمن |
وگر طوس گردد بدستم تباه |
|
یکی ره نیابند ز ایران سپاه |
تو اکنون بمرگ برادر گری |
|
چه با طوس نوذر کنی داوری |
بدو گفت طوس این چه آشفتنست |
|
بدین دشت پیکار تو با منست |
بیا تا بگردیم و کین آوریم |
|
بجنگ ابروان پر ز چین آوریم |
بدو گفت هومان که دادست مرگ |
|
سری زیر تاج و سری زیر ترگ |
اگر مرگ باشد مرا بیگمان |
|
بوردگه به که آید زمان |
بدست سواری که دارد هنر |
|
سپهبدسر و گرد و پرخاشخر |
گرفتند هر دو عمود گران |
|
همی حمله برد آن برین این بران |
ز می گشت گردان و شد روز تار |
|
یکی ابر بست از بر کارزار |
تو گفتی شب آمد بریشان بروز |
|
نهان گشت خورشید گیتی فروز |
ازان چاک چاک عمود گران |
|
سرانشان چو سندان آهنگران |
بابر اندرون بانگ پولاد خاست |
|
بدریای شهد اندرون باد خاست |
ز خون بر کف شیر کفشیر بود |
|
همه دشت پر بانگ شمشیر بود |
خم آورد رویین عمود گران |
|
شد آهن به کردار چاچی کمان |
تو گفتی که سنگ است سر زیر ترگ |
|
سیه شد ز خم یلان روی مرگ |
گرفتند شمشیر هندی بچنگ |
|
فرو ریخت آتش ز پولاد و سنگ |
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز |
|
خم آورد و در زخم شد ریز ریز |
همه کام پرخاک و پر خاک سر |
|
گرفتند هر دو دوال کمر |
ز نیروی گردان گران شد رکیب |
|
یکی را نیامد سر اندر نشیب |
سپهبد ترکش آورد چنگ |
|
کمان را بزهکرد و تیغ خدنگ |
بران نامور تیرباران گرفت |
|
چپ و راست جنگ سواران گرفت |
ز پولاد پیکان و پر عقاب |
|
سپر کرد بر پیش روی آفتاب |
جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت |
|
همه روی کشور پر الماس گشت |
ز تیر خدنگ اسپ هومان بخست |
|
تن بارگی گشت با خاک پست |
سپر بر سر آورد و ننمود روی |
|
نگه داشت هومان سر از تیر اوی |
چو او را پیاده بران رزمگاه |
|
بدیدند گفتند توران سپاه |
که پردخت ماند کنون جای اوی |
|
ببردند پرمایه بالای اوی |
چو هومان بران زین توزی نشست |
|
یکی تیغ بگرفت هندی بدست |
که آید دگر باره بر جنگ طوس |
|
شد از شب جهان تیره چون آبنوس |
همه نامداران پرخاشجوی |
|
یکایک بدو در نهادند روی |
چو شد روز تاریک و بیگاه گشت |
|
ز جنگ یلان دست کوتاه گشت |
بپیچید هومان جنگی عنان |
|
سپهبد بدو راست کرده سنان |
بنزدیک پیران شد از رزمگاه |
|
خروشی برآمد ز توران سپاه |
ز تو خشم گردنکشان دور باد |
|
درین جنگ فرجام ما سور باد |
که چون بود رزم تو ای نامجوی |
|
چو با طوس روی اندر آمد بروی |
همه پاک ما دل پر از خون بدیم |
|
جز ایزد نداند که ما چون بدیم |
بلشکر چنین گفت هومان شیر |
|
که ای رزم دیده سران دلیر |
چو روشن شود تیره شب روز ماست |
|
که این اختر گیتی افروز ماست |
شما را همه شادکامی بود |
|
مرا خوبی و نیکنامی بود |
ز لشکر همی برخروشید طوس |
|
شب تیره تا گاه بانگ خروس |
همی گفت هومان چه مرد منست |
|
که پیل ژیان هم نبرد منست |
چو چرخ بلند از شبه تاج کرد |
|
شمامه پراگند بر لاژورد |
طلایه ز هر سو برون تاختند |
|
بهر پردهای پاسبان ساختند |
چو برزد سر از برج خرچنگ شید |
|
جهان گشت چون روی رومی سپید |
تبیره برآمد ز هر دو سرای |
|
جهان شد پر از نالهی کر نای |
هوا تیره گشت از فروغ درفش |
|
طبر خون و شبگون و زرد و بنفش |
کشیده همه تیغ و گرز و سنان |
|
همه جنگ را گرد کرده عنان |
تو گفتی سپهر و زمان و زمین |
|
بپوشد همی چادر آهنین |
بپرده درون شد خور تابناک |
|
ز جوش سواران و از گرد و خاک |
ز هرای اسپان و آوای کوس |
|
همی آسمان بر زمین داد بوس |
سپهدار هومان دمان پیش صف |
|
یکی خشت رخشان گرفته بکف |
همی گفت چون من برایم
بجوش |
|
برانگیزم اسپ و برارم خروش |
شما یک بیک تیغها برکشید |
|
سپرهای چینی بسر در کشید |
مبینید جز یال اسپ و عنان |
|
نشاید کمان و نباید سنان |
عنان پاک بر یال اسپان نهید |
|
بدانسان که آید خورید و دهید |
بپیران چنین گفت کای پهلوان |
|
تو بگشای بند سلیح گوان |
ابا گنج دینار جفتی مکن |
|
ز بهر سلیح ایچ زفتی مکن |
که امروز گردیم پیروزگر |
|
بیابد دل از اختر نیک بر |
وزین روی لشکر سپهدار طوس |
|
بیاراست برسان چشم خروش |
بروبر یلان آفرین خواندند |
|
ورا پهلوان زمین خواندند |
که پیروزگر بود روز نبرد |
|
ز هومان ویسه برآورد گرد |
سپهبد بگودرز کشواد گفت |
|
که این راز بر کس نباید نهفت |
اگر لشکر ما پذیره شوند |
|
سواران بدخواه چیره شوند |
همه دست یکسر بیزدان زنیم |
|
منی از تن خویش بفگنیم |
مگر دست گیرد جهاندار ما |
|
وگر نه بد است اختر کار ما |
کنون نامداران زرینه کفش |
|
بباشید با کاویانی درفش |
ازین کوه پایه مجنبید هیچ |
|
نه روز نبرد است و گاه بسیچ |
همانا که از ما بهر یک دویست |
|
فزونست بدخواه اگر بیش نیست |
بدو گفت گودرز اگر کردگار |
|
بگرداند از ما بد روزگار |
به بیشی و کمی نباشد سخن |
|
دل و مغز ایرانیان بد مکن |
اگر بد بود بخشش آسمان |
|
بپرهیز و بیشی نگردد زمان |
تو لشکر بیارای و از بودنی |
|
روان را مکن هیچ بشخودنی |
بیاراست لشکر سپهدار طوس |
|
بپیلان جنگی و مردان و کوس |
پیاده سوی کوه شد با بنه |
|
سپهدار گودرز بر میمنه |
رده برکشیده همه یکسره |
|
چو رهام گودرز بر میسره |
ز نالیدن کوس با کرنای |
|
همی آسمان اندر آمد ز جای |
دل چرخ گردان بدو چاک شد |
|
همه کام خورشید پرخاک شد |
|