پنجشنبه, ۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 25 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۲۴)


ز بهر ستودانش کاخی بلند    بکردند بالای او ده کمند
ببردند پس نامداران شاه    دبیقی و دیبای رومی سیاه
برو تافته عود و کافور و مشک    تنش را بدو در بکردند خشک
نهادند زیراندرش تخت عاج    بسربر ز کافور وز مشک تاج
چو برگشت کیخسرو از پیش تخت    در خوابگه را ببستند سخت
کسی نیز کاوس کی را ندید    ز کین و ز آوردگاه آرمید
چنینست رسم سرای سپنج    نمانی درو جاودانه مرنج
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ    نه جنگ‌آوران زیر خفتان و ترگ
اگر شاه باشی وگر زردهشت    نهالی ز خاکست و بالین ز خشت
چنان دان که گیتی ترا دشمنست    زمین بستر و گور پیراهنست
چهل روز سوگ نیا داشت شاه    ز شادی شده دور وز تاج و گاه
پس آنگه نشست از بر تخت عاج    بسر برنهاد آن دل‌افروز تاج
سپاه انجمن شد بدرگاه شاه    ردان و بزرگان زرین کلاه
بشاهی برو آفرین خواندند    بران تاج بر گوهر افشاندند
یکی سور بد در جهان سربسر    چو بر تخت بنشست پیروزگر
برین گونه تا سالیان گشت شست    جهان شد همه شاه را زیردست
پراندیشه شد مایه‌ور جان شاه    ازان رفتن کار و آن دستگاه
همی گفت ویران و آباد بوم    ز چین و ز هند و توران و روم
هم از خاوران تا در باختر    ز کوه و بیابان وز خشک و تر
سراسر ز بدخواه کردم تهی    مرا گشت فرمان و گاه مهی
جهان از بداندیش بی‌بیم شد    دل اهرمن زین به دو نیم شد
ز یزدان همه آرزو یافتم    وگر دل همه سوی کین تافتم
روانم نباید که آرد منی    بداندیشی و کیش آهرمنی
شوم همچو ضحاک تازی و جم    که با سلم و تور اندر آیم بزم
بیک سو چو کاوس دارم نیا    دگر سو چو توران پر از کیمیا
چو کاوس و چون جادو افراسیاب    که جز روی کژی ندیدی بخواب
بیزدان شوم یک زمان ناسپاس    بروشن روان اندر آرم هراس
ز من بگسلد فره ایزدی    گر آیم بکژی و راه بدی
ازان پس بران تیرگی بگذرم    بخاک اندر آید سر و افسرم
بگیتی بماند ز من نام بد    همان پیش یزدان سرانجام بد
تبه گرددم چهر و رنگ رخان    بریزد بخاک اندرون استخوان
هنر کم شود ناسپاسی بجای    روان تیره گردد بدیگر سرای
گرفته کسی تاج و تخت مرا    بپای اندر آورده بخت مرا
ز من نام ماند بدی یادگار    گل رنجهای کهن گشته خار
من اکنون چو کین پدر خواستم    جهانی بخوبی بیاراستم
بکشتم کسی را که بایست کشت    که بد کژ و با راه یزدان درشت
بباد و ویراندرختی نماند    که منشور تخت مرا برنخواند
بزرگان گیتی مرا کهترند    وگر چند با گنج و با افسرند
سپاسم ز یزدان که او داد فر    همان گردش اختر و پای و پر
کنون آن به آید که من راه‌جوی    شوم پیش یزدان پر از آب روی
مگر هم بدین خوبی اندر نهان    پرستنده‌ی کردگار جهان
روانم بدان جای نیکان برد    که این تاج و تخت مهی بگذرد
نیابد کسی زین فزون کام و نام    بزرگی و خوبی و آرام و جام
رسیدیم و دیدیم راز جهان    بد و نیک هم آشکار و نهان
کشاورز دیدیم گر تاجور    سرانجام بر مرگ باشد گذر
بسالار نوبت بفرمود شاه    که هر کس که آید بدین بارگاه
ورا بازگردان بنیکو سخن    همه مردمی جوی و تندی مکن
ببست آن در بارگاه کیان    خروشان بیامد گشاده‌میان
ز بهر پرستش سر وتن بشست    بشمع خرد راه یزدان بجست
بپوشید پس جامه‌ی نو سپید    نیایش کنان رفت دل پر امید
بیامد خرامان بجای نماز    همی گفت با داور پاک راز
همی گفت کای برتر از جان پاک    برآرنده‌ی آتش از تیره خاک
مرا بین و چندی خرد ده مرا    هم اندیشه‌ی نیک و بد ده مرا
ترا تا بباشم نیایش کنم    بدین نیکویها فزایش کنم
بیامرز رفته گناه مرا    ز کژی بکش دستگاه مرا
بگردان ز جانم بد روزگار    همان چاره‌ی دیو آموزگار
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم    نگیرد هوا بر روانم ستم
چو بر من بپوشد در راستی    بنیرو شود کژی و کاستی
بگردان ز من دیو را دستگاه    بدان تا ندارد روانم تباه
نگه‌دار بر من همین راه و سان    روانم بدان جای نیکان رسان
شب و روز یک هفته بر پای بود    تن آنجا و جانش دگر جای بود
سر هفته را گشت خسرو نوان    بجای پرستش نماندش توان
بهشتم ز جای پرستش برفت    بر تخت شاهی خرامید تفت
همه پهلوانان ایران سپاه    شگفتی فرومانده از کار شاه
ازان نامداران روز نبرد    همی هر کسی دیگر اندیشه کرد
چو بر تخت شد نامور شهریار    بیامد بدرگاه سالار بار
بفرمود تا پرده برداشتند    سپه را ز درگاه بگذاشتند
برفتند با دست کرده بکش    بزرگان پیل افکن شیرفش
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر    چو گرگین و بیژن چو رهام شیر
چو دیدند بردند پیشش نماز    ازان پس همه برگشادند راز
که شاها دلیرا گوا داورا    جهاندار و بر مهتران مهترا
چو تو شاه ننشست بر تخت عاج    فروغ از تو گیرد همی مهر و تاج
فرازنده‌ی نیزه و تیغ و اسب    فروزنده‌ی فرخ آذرگشسب
نترسی ز رنج و ننازی بگنج    بگیتی ز گنجت فزونست رنج
همه پهلوانان ترا بنده‌ایم    سراسر بدیدار تو زنده‌ایم
همه دشمنان را سپردی بخاک    نماندت بگیتی ز کس بیم و باک
بهر کشوری لشکر و گنج تست    بجایی که پی برنهی رنج تست
ندانیم کاندیشه‌ی شهریار    چرا تیره شد اندرین روزگار
ترا زین جهان روز برخوردنست    نه هنگام تیمار و پژمردنست
گر از ما بچیزی بیازرد شاه    از آزار او نیست ما را گناه
بگوید بما تا دلش خوش کنیم    پر از خون دل و رخ بر آتش کنیم
وگر دشمنی دارد اندر نهان    بگوید بما شهریار جهان
همه تاجداران که بودند شاه    بدین داشتند ارج گنج و سپاه
که گر سر ستانند و گر سر دهند    چو ترگ دلیران بسر برنهند
نهانی که دارد بگوید بما    همان چاره‌ی آن بجوید ز ما
بدیشان چنین گفت پس شهریار    که با کس ندارید کس کارزار
بگیتی ز دشمن مرا نیست رنج    نشد نیز جایی پراکنده گنج
نه آزار دارم ز کار سپاه    نه اندر شما هست مرد گناه
ز دشمن چو کین پدر خواستم    بداد وبدین گیتی آراستم
بگیتی پی خاک تیره نماند    که مهر نگین مرا برنخواند
شما تیغها در نیام آورید    می سرخ و سیمینه جام آورید
بجای چرنگ کمان نای و چنگ    بسازید با باده و بوی و رنگ
بیک هفته من پیش یزدان بپای    ببودم به اندیشه و پاک‌رای
یکی آرزو دارم اندر نهان    همی خواهم از کردگار جهان
بگویم گشاده چو پاسخ دهید    بپاسخ مرا روز فرخ نهید
شما پیش یزدان نیایش کنید    برین کام و شادی ستایش کنید
که او داد بر نیک و بد دستگاه    ستایش مر او را که بنمود راه
ازان پس بمن شادمانی کنید    ز بدها روان بی‌گمانی کنید
بدانید کین چرخ ناپایدار    نداند همی کهتر از شهریار
همی بدرود پیر و برنا بهم    ازو داد بینیم و زو هم ستم
همه پهلوانان ز نزدیک شاه    برون آمدند از غمان جان تباه
بسالار بار آن زمان گفت شاه    که بنشین پس پرده‌ی بارگاه
کسی را مده بار در پیش من    ز بیگانه و مردم خویش من
بیامد بجای پرستش بشب    بدادار دارنده بگشاد لب


همچنین مشاهده کنید