تو کندی دل و مغز دیو سپید |
|
زمانه بمهر تو دارد امید |
زمین گرد رخش ترا چاکرست |
|
زمان بر تو چون مهربان مادرست |
ز تیغ تو خورشید بریان شود |
|
ز گرز تو ناهید گریان شود |
ز نیروی پیکان کلک تو شیر |
|
بروز بلا گردد از جنگ سیر |
تو تا برنهادی بمردی کلاه |
|
نکرد ایچ دشمن بایران نگاه |
کنون گیو و گودرز و طوس و سران |
|
فراوان ازین مرز کنداوران |
همه دل پر از خون و دیده پرآب |
|
گریزان ز ترکان افراسیاب |
فراوان ز گودرزیان کشته مرد |
|
شده خاک بستر بدشت نبرد |
هرانکس کزیشان بجان رستهاند |
|
بکوه هماون همه خستهاند |
همه سر نهاده سوی آسمان |
|
سوی کردگار مکان و زمان |
که ایدر بباید گو پیلتن |
|
بنیروی یزدان و فرمان من |
شب تیره کین نامه بر خواندم |
|
بسی از جگر خون برافشاندم |
نگفتم سه روز این سخن را بکس |
|
مگر پیش دادار فریاد رس |
کنون کار ز اندازه اندر گذشت |
|
دلم زین سخن پر ز تیمار گشت |
امید سپاه و سپهبد بتست |
|
که روشن روان بادی و تن درست |
سرت سبز باد و دلت شادمان |
|
تن زال دور از بد بدگمان |
ز من هرچ باید فزونی بخواه |
|
ز اسپ و سلیح و ز گنج و سپاه |
برو با دلی شاد و رایی درست |
|
نشاید گرفت این چنین کار سست |
بپاسخ چنین گفت رستم بشاه |
|
که بی تو مبادا نگین و کلاه |
که با فر و برزی و بارای و داد |
|
ندارد چو تو شاه گردون بیاد |
شنیدست خسرو که تا کیقباد |
|
کلاه بزرگی بسر بر نهاد |
بایران بکین من کمر بستهام |
|
برام یک روز ننشستهام |
بیابان و تاریکی و دیو و شیر |
|
چه جادو چه از اژدهای دلیر |
همان رزم توران و مازندران |
|
شب تیره و گرزهای گران |
هم از تشنگی هم ز راه دراز |
|
گزیدن در رنج بر جای ناز |
چنین درد و سختی بسی دیدهام |
|
که روزی ز شادی نپرسیدهام |
تو شاه نو آیین و من چون رهی |
|
میان بستهام چون تو فرمان دهی |
شوم
با سپاهی کمر بر میان |
|
بگردانم این بد ز ایرانیان |
ازان کشتگان شاه بیدرد باد |
|
رخ بدسگالان او زرد باد |
ز گودرزیان خود جگر خستهام |
|
کمر بر میان سوگ را بستهام |
چو بشنید کیخسرو آواز اوی |
|
برخ برنهاد از دو دیده دو جوی |
بدو گفت بیتو نخواهم زمان |
|
نه اورنگ و تاج و نه گرز و کمان |
فلک زیر خم کمند تو باد |
|
سر تاجداران به بند تو باد |
ز دینار و گنج و ز تاج و گهر |
|
کلاه و کمان و کمند و کمر |
بیاورد گنجور خسرو کلید |
|
سر بدرههای درم بردید |
همه شاه ایران به رستم سپرد |
|
چنین گفت کای نامدار گرد |
جهان گنج و گنجور شمشیر تست |
|
سر سروران جهان زیر تست |
تو با گرزداران زاولستان |
|
دلیران و شیران کابلستان |
همی رو بکردار باد دمان |
|
مجوی و مفرمای جستن زمان |
ز گردان شمشیر زن سی هزار |
|
ز لشکر گزین از در کارزار |
فریبرز کاوس را ده سپاه |
|
که او پیش رو باشد و کینه خواه |
تهمتن زمین را ببوسید و گفت |
|
که با من عنان و رکیبست جفت |
سران را سر اندر شتاب آوریم |
|
مبادا که آرام و خواب آوریم |
سپه را درم دادن آغاز کرد |
|
بدشت آمد و رزم را ساز کرد |
فریبرز را گفت برکش پگاه |
|
سپاه اندرآور به پیش سپاه |
نباید که روز و شبان بغنوی |
|
مگر نزد طوس سپهبد شوی |
بگویی که در جنگ تندی مکن |
|
فریب زمان جوی و کندی مکن |
من اینک بکردار باد دمان |
|
بیایم نجویم بره بر زمان |
چو گرگین میلاد کار آزمای |
|
سپه را زند بر بد و نیک رای |
چو خورشید تابنده بنمود چهر |
|
بسان بتی با دلی پر زمهر |
بر آمد خروشیدن کرنای |
|
تهمتن بیاورد لشکر زجای |
پر اندیشه جان جهاندار شاه |
|
دو فرسنگ با او بیامد براه |
دو منزل همی کرد رستم یکی |
|
نیاسود روز و شبان اندکی |
شبی داغ دل پر ز تیمار طوس |
|
بخواب اندر آمد گه زخم کوس |
چنان دید روشن روانش بخواب |
|
که رخشنده شمعی برآمد ز آب |
بر شمع رخشان یکی تخت عاج |
|
سیاوش بران تخت با فر و تاج |
لبان پر ز خنده زبان چربگوی |
|
سوی طوس کردی چو خورشید روی |
که ایرانیان را هم ایدر بدار |
|
که پیروزگر باشی از کارزار |
بگو در
زیان هیچ غمگین مشو |
|
که ایدر یکی گلستانست نو |
بزیر گل اندر همی میخوریم |
|
چه دانیم کین باده تا کی خوریم |
ز خواب اندر آمد شده شاد دل |
|
ز درد و غمان گشته آزاد دل |
بگودرز گفت ای جهان پهلوان |
|
یکی خواب دیدم بروشن روان |
نگه کن که رستم چو باد دمان |
|
بیاید بر ما زمان تا زمان |
بفرمود تا برکشیدند نای |
|
بجنبید بر کوه لشکر ز جای |
ببستند گردان ایران میان |
|
برافراختند اختر کاویان |
بیاورد زان روی پیران سپاه |
|
شد از گرد خورشید تابان سیاه |
از آواز گردان و باران تیر |
|
همی چشم خورشید شد خیره خیر |
دو لشکر بروی اندر آورده روی |
|
ز گردان نشد هیچ کس جنگجوی |
چنین گفت هومان بپیران که جنگ |
|
همی جست باید چه جویی درنگ |
نه لشکر بدشت شکار اندرند |
|
که اسپان ما زیر بار اندرند |
بدو گفت پیران که تندی مکن |
|
نه روز شتابست و گاه سخن |
سه تن دوش با خوار مایه سپاه |
|
برفتند بیگاه زین رزمگاه |
چو شیران جنگی و ما چون رمه |
|
که از کوهسار اندر آید دمه |
همه دشت پر جوی خون یافتیم |
|
سر نامداران نگون یافتیم |
یکی کوه دارند خارا و خشک |
|
همی خار بویند اسپان چو مشک |
بمان تا بران سنگ پیچان شوند |
|
چو بیچاره گردند بیجان شوند |
گشاده نباید که دارید راه |
|
دو رویه پس و پیش این رزمگاه |
چو بیرنج دشمن بچنگ آیدت |
|
چو بشتابیش کار تنگ آیدت |
چرا جست باید همی کارزار |
|
طلایه برین دشت بس صد سوار |
بباشیم تا دشمن از آب و نان |
|
شود تنگ و زنهار خواهد بجان |
مگر خاکگر سنگ خارا خورند |
|
چو روزی سرآید خورند و مرند |
سوی خیمه رفتند زان رزمگاه |
|
طلایه بیامد به پیش سپاه |
گشادند گردان سراسر کمر |
|
بخوان و بخوردن نهادند سر |
بلشکر گه آمد سپهدار طوس |
|
پر از خون دل و روی چون سندروس |
بگودرز گفت این سخن تیره گشت |
|
سر بخت ایرانیان خیره گشت |
همه گرد بر گرد ما لشکرست |
|
خور بارگی خارگر خاورست |
سپه را خورش بس فراوان نماند |
|
جز از گرز و شمشیر درمان نماند |
بشبگیر شمشیرها برکشیم |
|
همه دامن کوه لشکر کشیم |
اگر اختر نیک یاری
دهد |
|
بریشان مرا کامگاری دهد |
ور ایدون کجا داور آسمان |
|
بشمشیر بر ما سرآرد زمان |
ز بخش جهانآفرین بیش و کم |
|
نباشد مپیمای بر خیره دم |
مرا مرگ خوشتر بنام بلند |
|
ازین زیستن با هراس و گزند |
برین برنهادند یکسر سخن |
|
که سالار نیک اختر افگند بن |
چو خورشید برزد ز خرچنگ چنگ |
|
بدرید پیراهن مشک رنگ |
به پیران فرستاده آمد ز شاه |
|
که آمد ز هر جای بیمر سپاه |
سپاهی که دریای چین را ز گرد |
|
کند چون بیابان بروز نبرد |
نخستین سپهدار خاقان چین |
|
که تختش همی برنتابد زمین |
تنش زور دارد چو صد نره شیر |
|
سر ژنده پیل اندر آرد بزیر |
یکی مهتر از ماورالنهر بر |
|
که بگذارد از چرخ گردنده سر |
ببالا چو سرو و بدیدار ماه |
|
جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه |
سر سرافرازان و کاموس نام |
|
برآرد ز گودرز و از طوس نام |
ز مرز سپیجاب تا دشت روم |
|
سپاهی که بود اندر آباد بوم |
فرستادم اینک سوی کارزار |
|
برآرند از طوس و خسرو دمار |
چو بشنید پیران بتوران سپاه |
|
چنین گفت کای سرفرازان شاه |
بدین مژدهی شاه پیر و جوان |
|
همه شاد باشید و روشنروان |
بباید کنون دل ز تیمار شست |
|
بایران نمانم بر و بوم و رست |
سر از رزم و از رنج و کین خواستن |
|
برآسود وز لشکر آراستن |
|